*می خواهد برود رویش نمی شود. رفت! مگر می شود که آدمی اهل جایی با شد و مساله آنجا را داشته باشد و بزند برود؟ آدم اهل علم می تواند برود، من هم تشویقش می کنم که برود دانشمند فیزیک اتم شود. چون علم جهانی است اما هنر را من جهانی نمی بینم. هنر با ریشه هایش معنی می دهد. من یک سال قبل از رفتن این آدم، پیش بینی کردم. برعکس کیارستمی، کمی آی کیو هم ندارد که بفهمد آنجا کارش تمام است. تو آنجا می خواهی درباره انسان حرف بزنی؟ در تاریخ یک آدم نمی شناسم که راجع به انسان کلی حرف زده باشد. همه درباره انسان معین حرف می زنند. انسان زمان مند و مکان مند. منتهی بعضی وقت ها آن قدر این خوب گفته می شود که می تواند تعمیم پیدا کند.

*اینجا همه از خانه شان قهر کرده و هنرمند شده اند. قبلا سیاسی می شدند، حالا هنرمند می شوند. شوخی است! زمان می گوید تو هنرمند هستی یا نه.

*من می گویم جدایی… فرم مبتذلی دارد. دوربین روی دست که تشخص اصلی فرمش است بی معنی است. مد قلابی است که مطلقا برای رفتن به درون آدم ها به کار نمی رود. دوربین ایستاد، باوقار و در کلوزآپ هاست که می تواند ما را به درون آدم ببرد. دوربین لرزان گهواره ای من را حداکثر به محیط نزدیک می کند نه به آدم.

*با عرض معذرت ما اندازه حرف بزرگ زدن نیستیم! کلا سینما را می گویم با مدیومی طرف نیستیم که حرف جدی با آن بزنیم.

*البته شاید دلیل اساسی اش این باشد که سینما میدوم اصلی بیانی ما نیست، برعکس آمریکایی ها به نظرم مدیوم ما همچنان شعر و ادبیات و کلام است.

*به نظرم آدم های سینمای ایران مطلقا صاحب فردیت نیستند. آینه کج و معوج اوضاع هستند. هی به آقایان می گوییم چرا نمی توانید یک کار درست کنید، می گویند آقا شرایط نمی گذارد، اختناق است و… این بساط را جمعش کنید! هنر قرار است در هر شرایط کاری بکند.

*یک چیزی این بچه های جدید را نابود می کند و آن اخلاق پررویی است. نمی گذارد عمیق شوند. بدی ما این است که جامعه خیلی زود به ما روی خوش نشان می دهد. یکی و نصفی فیلم ساخته و یکهو شده فیلمساز؟ خبری نیست جان خودت! مشق نوشتی. همین فاسدت می کند و ظرفیتش را نداری. هرچقدر دیرتر جامعه به تو رو کند امکان نجافت یافتنت بیشتر می شود. تازه این دوستان عزیز که این همه ادعا دارند، پشت مردم هستند. مردم جلوترند. همان مردمی که اشتباه زیادی می کنند. فیلم فارسی های قبل از انقلاب به مردم الگو می دادند. فیلم فارسی های بعد انقلاب عقب مردم هستند. سینمای روشنفکری هم همین طور.دلیلش این است که دوستان ما با مردم زندگی نمی کنند. تا موقعی که دارد بچه های آسمان می سازد خانه اش پامنار است و ماشینش هم پیکان قراضه. موقعی که دارد «آواز گنجشک ها» می سازد، ماشین شاسی بلند است و خانه اش هم بالای شهر. من نمی گویم در آن پیکان بمان، ولی می گویم نمی شود و نتیجه نمی دهد. یک زندگی است دیگر. کار و زندگی یکی است. حیات هنری در دوستان نیست. زندگی شان یک ساز می زند، فیلم، ساز دیگر.

*نمی دانم ولی در عرصه هنر هیچ راهی غیر از این نیست تا زندگی ما با حرفی که داریم می زنیم مماس باشد. نمی شود در طبقه ۴۰ یک برج زندگی کنی و استخر پرتابل هم داشته باشی، بعد درباره بچه خیابان پامنار حرف بزنی.

*رنوآر می گوید اگر فنجان قهوه ای در ته بک گراند باشد، من قبلا باید تویش قهوه خورده باشم، تو هم اگر آن خانه را انتخاب کردی راجع به همان حرف بزن. دروغ نگو به من.

*بعضی موقع ها هم فکر می کنم به هم زدن جو مهم تر از تحلیل دقیق است؛ جوی که بیخودی دامن زده می شود. از طرفی برای فیلم درجه دو و سه در چند دقیقه می شود خلاصه اش کرد اما فیلم جدی تر زمان بیشتری می برد. درواقع کاری که من می کنم، عین این است که علف های هرز را بکنم تا زمین نفس بکشد!

*احساس می کنم هم کلاهبرداری می کنند هم هنوز از آن آزمون زمانه عبور نکرده اند. من اصلا کیشلوفسکی را دوست ندارم. یک فیلمساز هویت باخته که از نظر فرمی هم مالی نیست. به هیچ وجه آبم با تارانتینو توی یک جوب نمی رود. از این پست مدرن بازی های امروزی به هم نمی ریزم. فکر نمی کنم «۲۱ گرم» خیلی مهم باشد. «عشق سگی» فیلم بهتر و منسجم تری است. همه اینها را تعقیب می کنم اما هیچ کدام به جایی نرسیده اند که بیایند توی مثال هایم. اصلا راحت بگویم: فکر می کنم جهان، جهان کوتوله هاست. قبلا جهان آدم های قدبلند بود.