چند پارگی ترکمن

فرد ترکمن به حکم همزیستی با اقوام دیگر دارای خودی چند پاره است. علی رغم مرکزیت عناصر فرهنگی ترکمن در وجود شخص ترکمن، با این حال تأثیرات فرهنگی دیگری نیز بر وی عارض شده است. این چند پارگی هر چند باعث غنای شخصی است ولی از سوی دیگر منجر به اضطراب وتلاطم در عمق وجود وی نیز می گردد. با امعان نظر بر نحوه زیست ترکمن ها به سهولت می توان دریافت که شخص ترکمن در کلیه زمینه های فرهنگی علاوه بر دریافت های ترکمنی در معرض محصولات فرهنگی اقوام دیگر نیز قرار می گیرد. به عنوان مثال یک فرد ترکمن ازبدو تولد خواسته ناخواسته علاوه بر موسیقی خود به موسیقی اقوام دیگر نیز توجه می کند، چه بسا کمیت استماع موسیقی های دیگر بر موسیقی ترکمن می چربد. اگر به زمینه های دیگر نیز توجه شود با زاین حکم صادق است. مثلا در ادبیات و فرهنگ روابط اجتماعی، چه بسا فرد ترکمن تأثرات بیشتری در مقایسه با تأثیرات دارد واین موضوع در مورد هراقلیتی که در کنار یک اکثریت می زید صادق است. یکی از نتایج این نوع زیستن ومعایشت یک نوع محافظه کاری افراطی است که این امر در افراد ترکمن بسیار مشهود و ملموس است. فرد ترکمن در خود آگاه خود به این امر واقف است و مولفه های ترکمنی وغیر ترکمنی را از هم تفکیک می کند. بنابراین رفتار فرد ترکمن در مواجهه با حالت های گوناگون یا اشخاص مختلف یکی بوده و وحدت در کلیه برخورد های وی حاکم است. گویا این گونه معایشت باعث نشده است که شخصیت ترکمن چون آشی شود که نتوان سره و ناسره را از آن جدا کرد. بنابراین بار منفی چند شخصیتی را نمی توان به کار برد چرا که ما دراینجا با جوهری واحد مواجه ایم که به اقتضای شرایط اعراض گوناگونی رابه خود می گیرد ولی در نهایت ویژگی ثابت آن جوهر بر اعراض حاکم است. توجه به این نکته ضروری است که همزیستی با اقوام دیگر لا جرم به یک تلفیق شخصیتی در اقلیت ها منجر می شود. در این حالت فرد از برخی مولفه ها استقبال کرده و در برابر مولفه های دیگر مقاومت می کند. از سوی دیگراین مقاومت چه بسا باعث طرد اکثریت از خود شود تا شخص اقلیتی بتواند در برابر مولفه هایی که به نظر وی مضر هستند ایستادگی کند. کما این که این امر منجر به ارتباط گزینشی با فرهنگ و اشخاص اکثریت می شود.

تأثیر و تأثر بین اقلیت و اکثریت

فرهنگ اکثریت عموما به مثابه آبی که در نقطه ای مرتفع است که چون آبشار بر سر اقلیت فرو میریزد. سازوکارهای موجود نزد اقلیت در مواجهه با این پدیده چندان زیاد نیست، امری که به مرور زمان موجوب اضمحلال اقلیت در اکثریت می گردد. عملکرد اکثریت در فروریزش فرهنگی خود همیشه عامدانه نیست، پدیده ای که در تمام جوامع در طی تاریخ انسانی وجود داشته است. بنابر این اقلیت دائما دریافت کنند است ودر مقابل تأثرات اکثریت از اقلیت بسیار ناچیز است، که به نوبه خود باعث غریبه گی بین اقلیت و اکثریت می شود، به طوری که اقلیت شناخت کافی از اقلیت نداشته وآن را چون سازه ناسازگار یا مجهول بر پیکرجامعه می داند. نتایج این نوع نگرش اکثریت به اقلیت پیامد های غیر دموکراتیکی را به بار می آورد. غرب توانسته است این مشکل ناسازگاری قومی را به صورت دموکرات وفدرال حل نماید ولی این مهم هنوز به سرانجام نرسیده است. اقلیت در بیشتر موارد احساس قربانی بودن که در اقلیت پیوسته موجود است همیشه راه را برای تبلور حرکتهای انقلابی یا مقاومتی در برابر اکثریت را باز نموده است.

جمال

قربانی شدنِ توده‌یِ بشریت به سودِ بالیدنِ نوعِ تواناتری از انسان

** "قربانی شدنِ توده‌یِ بشریت به سودِ بالیدنِ نوعِ تواناتری از انسان ــ این، یعنی پیشرفت"، بمانند رابطه والدین وفرزند؛ بمانند مصرف قدیم برای جدید. سخن از هزینه پیشرفت است. نیچه در این فراز خود هنوز پدیدارشناس است هر چند به صورت ضمنی وبا زیرکی قضاوت نیز کرده است. گو اینکه می گوید واقعیت چنین است، حال چه کنیم؟! می توان گفت آنگاه که واقعیت به درستی وعمیقا درک شود نتیجه مسلم، آشکار وبی نیاز از توضیح است.(جمال)

*شایسته است در فراز فوق فارغ از نگارنده آن غور و تفحص شود. با این حال، آن به حق فیلسوف در پی آن نیست که خواننده در پی دال و مدلول کلمات باشد، بلکه او بر آن است که مفهومی را عیان کند. البته که ترجمه فوق بطور بایسته توانا نیست، ولی با وجود این جان کلام و روح فلسفه نیچه از آن قابل استخراج است . ظاهر سخن تند و خشن می نماید ولی این اضطراب اولیه با استنباط مفهوم زایش زائل و برطرف می شود. واقعیت هستی در عمق خود داستان زایش است؛ واین مهم انجام نمی پذیرد مگر اینکه دون تری (نه در معنای اخلاقی) به بهتری می انجامد. در طی این طریق، قربانی صورت می گیرد ازیرا که زایش در صمیم خود قربانی می طلبد؛ مثال پر واضح آن در رابطه والدین وفرزند نمایان است بنابراین این الفاظ نه در معنای منفی وسلبی اخلاقی بلکه در معنای سازنده آنها استفاده شده اند. هماره دیالتیک قدیم و جدید وجود داشته است به طوری که با تأسیس جدید بر آوار قدیم مسیر پیشرفت هموار می شود و اینجاست که قدرت محقق می شد. اراده معطوف به قدرت است ولی قدرت معطوف به چیزی نیست؛ قدرت فی نفسه مطلوب است. نویسنده آگاه است که قدرت را از هر چه می توان بدست آورد لذا بر آن است تا آن را به سوی آنچه که گمان می برد صحیح است سوق دهد. (جمال)

*با احترام به پیشه روانشناسان، آنان شایستگی کافی و وافی در نقد و تفسیر اظهارات فلاسفه را ندارند چرا که نگاه آنان مبنای منفعت گرایانه و پراگماتیستی دارد. با این حال با توجه به اینکه فروم درباره شخصیت نیچه نظر داده است وبا فرض اینکه گفته او از نظر روانشناختی صحیح باشد نتیجه منطقی آن این نیست که نظریه بسی انسان نیچه خطا است. فروم از حیث اینکه روانشناس است بدنبال صحت منطقی گزاره های فلسفی نیست بلکه بدنبال کشف شخصیت روانی انسان هاست. شایسته است این دو موضوع تفکیک شود.جمال

*قطعا فلسفه هر فیلسوفی متأثر از تأثیرات شخصی و محیطی اوست چه بسا مبالغه آمیز نباشد که بگوییم پتانسیل ژنتیکی برخی افکار را هم داشته باشد، کسی از این موضوع مستثنی نیست ولی سرانجام خروجی این فعل وانفعالات نفسانی وفکری یک گزاره فلسفی است که یا ریاضی و مجرد وسابژکتیو است ومنطق درونی دارد ویا ابژکتیو وکشفی است و با واقعیت یا ابژه انطباق دارد. جان ناش نابغه ریاضی هم رابطه آماری خود را مدیون جرقه ای است که در رابطه با جنس مخالف برای او پیش آمد. البته این مساله در موضوعات فلسفی یا روانشناختی و اجتماعی بیشتر پیش می آید. وانگهی انسان در بررسی و کشف وحل کمبودهای شخصی خود ممکن است به دستاوردهای بزرگی نائل شود، همواره هم چنین بوده است، احساس نقصان یا کمبود محرک اصلی افکار بزرگ بوده است، حتی اگر وجود مشکلی روحی خاصی را در نیچه بپذیریم آیا می توان گفت که نظریه او در شأن انسان خطا است؟! اگر نظر فروم را به صورت یک گزاره منطقی ذیل مجددا صورت بندی کنیم : نظریه بسی انسان نیچه نتیجه ضعف شخصیتی اوست بنابر این نظریه خطا است؛ آیا چنین نگاهی منطقی است؟! در بررسی منطقی بایستی نظریه بسی انسان نیچه فارغ از نظریه پرداز آن مورد بررسی قرار گیرد. حال ممکن است به صحت وسقم آن پی ببرید نتیجه مهم نیست، مهم متدولوژی بررسی قضایا است که چقدر بررسی موضوعی است. اگر در صدد بررسی این نکته باشیم که نیچه این نظریه را تحت تاثیر چه عواملی ایراد داشته است در اینجا دخیل کردن مسایل روانی قطعا بجاست ولی این موضوعی دیگر است.جمال

* یافتن ریشه روانی اندیشه ای معادل صحت و سقم خود آن اندیشه نیست. قطعا نیچه چون در ارتباط با زن بوده در مورد آن مثل هر انسان عام وخاص دیگری نظر داده است واین نظر ممکن است نشأت گرفته از موفقیت ها و ناکامی های شخصی او در ارتباط با زن باشد . این فقط یک مسآله تقریری است . او به نظری در رابطه با زن رسیده است ، حال اینکه این نظر از منظر من که یک ناظر خارجی هستم یا صحیح است یا خطا، ارتباطی با روان نیچه ندارد. ممکن است نیچه به خاطر ناکامی نظرداده باشد که "زن موجودی نیرنگ باز است"، اینکه این گزاره صحیح است یا خطا ربطی به نیچه ندارد، و با وجود آن پیش زمینه منفی نیچه از قضا این گزاره از نظر تحلیل منطقی ویا آماری صحیح باشد. آگاهی از تاریخ یک اندیشه به معنای دریافتن صحت و سقم آن نیست. خود نیچه نیز قطعا وابتدا به ساکن به صحت وسقم گزاره ها پی برده و سپس به علل روانی آنها در تاریخ پرداخته است. او خبط متافیزیک غربی رو ابتداءا دریافته سپس به مچ گیری بانیان آن در تاریخ پرداخته است.جمال

*بگذارید این مثال شما را در گزاره منطقی ساده تری مجددا صورتبندی کنیم تا بفهمیم نتیجه ای که شما توقع آن را دارید چه خواهد بود.

من امنیت روانی ندارم برای همین بدنبال خدا هستم، بنابر این جستجوی من واهی است و همچنین خداوند وجود ندارد.

این گزاره حائز دو نتیجه است ودر تحلیل آن دو ؛

آیا می توان تصدیق کرد که کسی که امنیت روانی ندارد نباید به جستجوی خدا بپردازد.

آیا می توان تصدیق کرد و گفت برخی از روی احساس نا امنی روانی در جستجو خدا هستند بنابر این خدا وجود ندارد.

ملاحظه می فرمایید که در دو سوال فوق مقدمه ها الزام آور نتیجه ها نیستند. توضیح بیشتر اینکه، به هر حال هر کس با دلیلی روانی یا احساسی با مساله ای مواجه می شود و در جستجوی پاسخ آن بر می آید؛ نمی توان گفت که شما نباید به آن بپردازید و باید آن را در جای دیگری بجویید، اگر هم چنین ادعایی دارید باید جایگزینی پیشنهاد کنید. اگر کسی احساس ترس کند و در جستجوی خدا دریابد که امکان وجود آن از نظر منطقی محال است قطعا خدا را انکار خواهد کرد ولی باز ممکن است ترس او همچنان استمرار پیدا کند وبه دنبال پناه دیگری بگردد.

قانون ملل- جان رالز- مترجم: مرتضی بحرانی و محمد فرجیان-نشر پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی-1389

*می توان ایده آل دولتمرد را با این گفته به تصویر کشید که: سیاستمدار به انتخابات بعدی چشم می دوزد ودولتمرد به نسل بعد. این وظیفه دانشجویان فلسفه است که شرایط همیشگی و منافع واقعی یک اجتماع بسامان را قاعده مند، وبیان سازند. با این حال این وظیفه دولتمردان است که این شرایط و منافع را در عمل تشخیص دهند. دولتمرد عمیق تر و فراتر از دیگران می نگرد و چیزی را که باید انجام شود با تقلا و کوشش در پی انجامش است. دولتمرد باید جانب حق را داشته باشد و تا حد امکان از آن فاصله نگیرد. از این نظر جرج واشنگتن ولینکلن برخلاف بیسمارک دولتمرد بودند. دولتمردان چه بسا در هنگام اخذ مسئولیت، دارای منافع بنیادین شخصی باشند اما آنان باید در داوری ها و ارزیابی های خود از منافع بنیادین اجتماع بی طرف باشند و به ویژه در هنگام جنگ تحت تأثیر عواطف کینه توزانه قرار نگیرند. ص 141

*مدارای مذهبی، در آغاز شکل مصالحه ای موقت میان عقاید متخاصم را داشت، سپس به یک اصل اخلاقی مشترک میان ملل بدل شد که از سوی مذاهب برجسته آنها به رسمیت شناخته شد. همین امر در خصوص نفی و زدایش برده داری و رعیت داری نیز مصداق دارد؛ حکومت قانون، توسل به جنگ برای صرف دفاع ازخود، وتضمین حقوق بشر نیز همین وضع تدریجی را خواهد داشت. سرانجام وضع به گونه ای خواهد شد که این امور، ایده آل ها و اصول تمدن های لیبرال و نجیب- و بلکه ایده آل ها و اصول قانون همه ملل متمدن- خواهد شد. ص162-161

*براساس(وضعیت رکون جان استوارت میل) هدف پس انداز تسهیل ساختار بنیادین عادلانه برای یک اجتماع است؛ در نتیجه وقتی که چنین هدفی محقق شد، پس انداز واقعی( به معنای افزایش خالص به سرمایه واقعی) دیگر ضرورتی نخواهد داشت. به گفته خود میل " هنر زندگی کردن" بهتر از " هنر گذران زندگی" است. این ایده که پس انداز واقعی و رشد اقتصادی باید همواره و بدون هدف مشخص تداوم یابد، یک ایده بازاری مربوط به یک اجتماع سرمایه داراست... ص 17

تاریخ، فرهنگ وهنر ترکمان- اسدالله معطوفی –جلد دوم–انجمن آثار و مفاخر فرهنگی -1383

تاریخ، فرهنگ وهنر ترکمان- اسدالله معطوفی –جلد دوم–انجمن آثار و مفاخر فرهنگی -1383

*مروی نیز با اشاره بر گفته های نادر مبنی بر اینکه محمد شاه هم از نژاد ترکمان است چنین می نویسد:"چون  بندگان همایون ما به جماعت افشار اشتهار داریم وافشار نیز یکی از تیره های ترکمان است وجد وآبای ما به سلسله ترکمانی متصل، در این صورت این دو دولت (ایران وهند) به ایل جلیل گورکانی متعلق است و غرض آمدن ما به این نواحی محض ملاقات بندگان عظیم الشأن شماست".

      به هر صورت تمام این صغری و کبری ها فقط اشاره به آن است که غالب ومغلوب از نژاد اوغوز هستند و نادر هم فقط به قصد دیدار هم نژادان ترکمان خود به هند آمده بود نه برای کسب غنایم بی شمار که برای دولت میلیتاریستی و ارتش سالارش ضرورتی حیاتی داشت. البته باید تذکر داد که با توجه به اینکه محمد شاه از نسل گورکانیان مستقر شده در هند بودند ، به کار بردن این واژه ترکمان درحقیقت استفاده از واژه دیپلماتیک برای ایجاد ارتباط و القای دوستی بوده است نه چیز دیگر. ص962-963

*"...سپس خود(آقا محمد خان قاجار) به استرآباد آمد و حکم به اتمام حجت یموت داد که یا مانند سایر طوایف گوگلان کوچ نموده و یا گرو  و سواران جنگی به ملازمت رکاب دهند". تراکمه پیام فرستادند که اطاعت و انقیاد را می پذیریم ولی با کوچ کردن مخالفیم. آقا محمد از این جواب سخت برآشفت و سپاهی را به سرداری مصطفی خان دولو مهیا کرد ...تا توانستند سرانجام: 1000 زن و فرزند و 300 مرد را عرصه شمشیر و 800 کس از نسوان و کودکان را اسیر نمایند...در استرآباد از سران رجال ترکمان مقتول شده در بیرون دروازه شهر کله مناری بر افراشتند... اما ترکمانان به خاطر آنکه زنان و دخترانشان از آن بیش به دست سپاه ظفرنشان(آقا محمد خان) نیفتند بسیاری را نیز در راه اسارت کشتند ویا خود زنان خودکشی نمودند.رستم الحکما شدت عمل علیه تراکمه را روشن تر و اینگونه بیان داشته:" ... خانه ها و خیمه ها و اسباب ایشان بسوختند و حسب امر سلطان جهان مطاع آقا محمد خان دم چهار دروازه استرآباد 4 کله مناره  از سران تراکمه بر پا نمودند ولشکر قاجار و اهل مازندران(استراباد) هر قدر که توانستند از اموال و اسباب ترکمان با خود بیاوردند، وهر چه نتوانستند که بیاورند به آتش بسوختند و یا به رود گرگان ریختند و اسرای فراوان نیز همراه خود کردند و..."...زنان آنان عده ای خود را کشتند تا اسیر نگردند...یکی از ترکمانان به نام نجفقلی اون بیگی که از اعاظم یموت شمرده می شد چندی بعد به استر آباد آمد تا زن اسیرش به نام بصره را با خود ببرد. به امر خاقان آقا محمد خان او را واژه گونه سر در آب بداشتند تا جان داد...ص 1016

*به هر صورت آقا محمد خانی که به قول وامبری" اگر شمشیر ترکمانان نبود هرگز موفق نمی شد خاندان خود را برقرار کند"، اینک اینگونه سیاست آتش و پنبه را در برابر آنان اتخاذ کرده بود . البته وامبری این نکته را فراموش کرده بود که بنویسد" شمشیر ترکمان" نه تنها برای آقا محمد خان بلکه برای پدرش محمد حسن خان و پدر بزرگش فتحعلی خان هم در بعضی از مقاطع کارگشا و مشکل گشا بود. آقا محمد خان بعد از همین سرکوب تراکمه وآخرین پادشاه زند یعنی لطفعلی خان بود که توانست چندی بعد با خاطری آسوده در سال 1210 ه ق در تهران تاجگذاری نماید. اما باز هم در ذیقعده همین سال مجبور شد با لشکریان فراوان وهمراهی حاجی ابراهیم اعتماد الدوله، میرزا شفیع صدر اعظم و میرزا اسدالله خان نوری وزیر لشکر و "تمامت سرداران از تهران واز طریق ساری، چار دانگه، دودانگه و استر آباد به دشت قپچاق بیایند تا جماعت گوکلان و یموت صاین خانی را که در فرمانبرداری خویشتن داری می نمودند کیفری سخت به سزا دهند . آنان دیار ترکمان را زیر پای ستوران گرفته و مزارع و مراتع آن قبایل را بسوختند و مرد وزن را بعضی اسیر و برخی عرصه شمشیر کردند..." ص 1018

*...تعدادی از زنان فتحعلی شاه وبعضی از شاهزادگان، از بین اسرای زن ترکمان برگزیده شده بودند... "ترکمانان درباری خاصه زنان ترکمان در مراسم عروسی دختران قاجاری در بار همیشه شرکت می کرده اند...آقا محمد خان و فتحعلی شاه مکرر می فرمودند که ما با ترکمانان همسایه وهمخانه هستیم و آنها از ایل ما جدا نیستند و در عیش و عزا باید با ما باشند... ص 1039-1038

*ترکمانان قبیله گوگلان مطیع حکومت ایران(عهد قاجار) بودند. قبلیه ترکمانان یموت نیز که در حد فاصل این محل و دریای خزر ساکن هستند توسط حکومت سرکوب شده اند ولی کثرت تعدادشان که بالغ به بیست هزار خانوارند به آنها این قدرت را داده است که غالبا در مقابل دولت بایستند ودست به شورش بزنند. در هر صورت ترکمانان گوکلان دارای قدرت سیاسی نیستند...". ص 1043

*اما اوضاع در آن نواحی باز هم آرام نگرفت (عهد ناصر الدین شاه) چرا که اصولا قبایل مختلف ترکمان و غیر ترکمان شرایط یک دست و یا یک " دولت ملی" یا حداقل " اتحادیه قبیله ای" هم نداشتند که در مقابل تعهدات خود نیز همگی به طور یک دست و یک نواخت عمل کنند. عموما پس از هر تعهد و گروگان دادنی، بار دیگر قبایل و طوایف دیگر اقدام به کارهای منع شده می نمودند و بر خلاف تعهدات داده شده عمل می کردند. ص 1068

*جناب اشرف صدر اعظم(نوری)معروض داشت که هیچ یک از سلاطین ایران را این ترکمانان فرمان پذیره نبودند چنانکه نادر پادشاه افشار... ص 1076

*(عهد ناصرالدین شاه) اعتماد السلطنه راجع به اغتشاشات ترکمانان در استر آباد در یادداشت های خود می نویسد: "یکشنبه 17 شعبان 1305 هجری، 4 دقیقه به غروب مانده منزل ایلچی روسی وعده داشتم و به آنجا رفتم. دو ساعت بودم وخیلی صحبت شد و من جمله محرمانه از او پرسیدم حقیقتا این ترکمان ها را که در استرآباد تنبیه کرده اند وجمعی را کشته وبرخی را مجروح و اسیر کرده و اموال ایشان را غارت نمودند به ایران یاغی بودند؟ قسم خورد که تمام اینها مطیع و منقاد دولت ایران بودند. می گفت شما رعیت خودتان را خراب و چپو می کنید و از این کار هم خوشحال هستید. ص 1092

*(عهد ناصر الدین شاه) "18 جمادی الاول 1306. عصر ژنرال چارلزاسمیت مکلین(که از سال 1889 تا 1891  سرکنسول انگلیس در مشهد بود) به دیدن من(اعتماد السلطنه) آمد، می گفت که من عبوراً از استرآباد گذشتم. خیلی وضع را بد دیدم اگر این ترکمان ها را به یک نفر شخص دنیا دیده ای بسپارند و از چنگ امیر خان سردار(مأمور سرکوب ترکمانان ناحیه استرآباد) بیرون بیاورند البته آنها به قدم اطاعت پیش خواهند آمد. و این کار نخواهد شد چرا که آقا وجیه در حمایت وزیر اعظم است تا به حال صدو هفتاد هزار تومان خرج فتنه استر آباد کرده که ممکن بود با صدوهشتاد تومان خلعت و زبان خوش به ترکمان ها اصلاح این کار بشود. تدبیر وزیر اعظم این است به ما چه" . و باز می نویسد:" 27 جمادی الاول 1306 ، شنیدم امیر خان سردار باز کثافت کاری کرده رؤسای ترکمان را اطمینان داده به اردوی خود آورده است ، بعد یک نفر را کشته وباقی را حبس نموده است.این خبر که به اوبه های ترکمان ها می رسد به اردوی سیف الملک امیر خان سردار حمله می آورند. ده پانزده نفر را مقتول و مجروح می نمایند. باز این مسأله را به شاه مشتبه نموده و حقیقت را عرض نکردند وبعید نیست باز یک امتیاز به امیر خان سردار بدهند". ص 1093-1094

* اصولا تراکمه شمال شرق ایران بر خلاف ترکمانان غرب و شمال غرب ایران (قره قویونلو ها و آق قویولوها) چون نتوانستند اتحادیه قبیله ای تشکیل دهند، هرگز برایشان مقدور نشد به صورت یک نیروی قدرتمند " دولت ساز" عرض اندام کرده و حتی در یک مقطع تاریخ ظهور و حضور یابند. آنها به طور قطع تا اواخر دهه 1850 حیات سیاسی پیوسته وسازمان یافته ای را به چشم ندیدند و بیشتر تحت رهبری سرکردگان و رؤسای قبیله ای خود واصول "توره " به زندگی عشیره ای و قبیله ای ادامه می دادند. اما در حدود سال های 1859 میلادی اتحادی سست بین تکه ها ، سالورها و ساریق ها به وجود آمد که نظام قبیله ای آنها را اندکی گسترش داد. مجامع قبیله ای تبدیل به مجلس کوچکی شد که هر قبیله به طور مساوی در آن نماینده داشتند که همان خان ها، آق سقل ها (ریش سفیدان)وتعداد کمی ایشان ها و ملا ها بودند.

    البته چنین مجالسی به خاطر ساختار قبیله ای و عشیره ای شاخه های مختلف طوایف ترکمان، بسیار شکننده بود مخصوصا آنکه گاه موزد حساست هم نژادان خود به ویژه یموت ها و یا دسیسه های ایرانی ها ، روس ها و انگلیسی ها قرار می گرفتند طوری که در مقاطعی حساس پس از مذاکرات چند روزه هم به یک تصمیم واحدی نمی رسیدند.

     اما" توره" در میان طوایف و تیره های ترکمان چه بود؟ توره را باید مجموعه قوانین و آداب و رسوم غیر مکتوب ولی ثابت و نیمه مقدس به حساب آورد که بر اساس آنها، نانوشته و ناگفته افراد تیره ، طایفه و قبیله را به هم نزدیک کرده و پیوند می داد و یا با رعایت آن باعث حداقل انسجام اعضا می گشت. این آداب و مقررات در زندگی روزمره تراکمه جاری وساری بود. محمود کاشغری در دیوان لغات خود درباره این توره می نویسد:" اگر خشونت از در وارد شود ، توره از پنجره بیرون می رود. دولت ممکن است رو به زوال بگذارد ولی توره باقی می ماند". فرق توره با یاسای چنگیزی در آن بود که یاسای مغولان مجموعه مقررات مکتوبی بود که همه مردم ملزم به رعایت آنها برای ایجاد وحدت و تثبیت ساختار سیاسی می شدند. ص 1118

*البته گروهی از تراکمه در صدد دوستی با ایرانی ها هم بر آمدند، اما توافقات همگی زودگذر بودند. مخصوصا این امر یعنی دور شدن از حکومت ایران، در زمان نادر به خاطر لشکر کشی هایش به خانات آسیای میانه( 1740 م) بیشتر شد و حتی سرکوب مکرر آنها، به شدت خشم و کینه تراکمه را نسبت به ایرانی ها برانگیخت. حوالی سال 1741م وقتی نادر بعد از فتح خیوه وارد مانقیشلاق شد، گروهی از تراکمه به خاک روسیه گریختند و از روس ها تقاضای حمایت کردند. بعد از مراجعت نادر به ایران روس ها نمایندگانی به سوی این ترکمان ها فرستادند و از آنها خواستند تبعه روس شوند. اما تراکمه این پیشنهاد روس ها را رد کردند.  به همین جهت در سال های بعد روس ها در خواست های این گروه کوچک ترکمان را جدی نگرفتند، چون که امتیازی برای آنها نداشتند. ص 1123

*این درگیری ها و دشمنی ها در بین طوایف و قبایل ترکمان و مخصوصا کوچ و جابه جایی مداوم ، برای مسأله وحدت و " اتحاد و ائتلاف قبیله ای" آنان بسیار گران تمام شد. ص 1133

*..دوم یموت ها بودند که در سمت غرب صاحب نفوذ وقدرت زیادی شدند، اما به تازگی با مشکل بزرگی که تهاجم ایرانی ها بود مواجه شده بودند. حکومت ایران که گوکلان ها را به چند دلیل از جمله یک جا نشین شدن، از دو دهه پیش مطیع خود کرده بود، در سال 1862 م ناگهان ا قدام به عملیات علیه آنها در نواحی بین استر آباد و رود اترک  نمودند و علت آن را هم به انقیاد در آوردن آنان و گرفتن خراج عنوان نمودند. اما یموت ها زیر بار نرفته و بسیاری از روستاهای اطراف شهر استر آباد را عرصه تاخت و تاز خود کردند. ولی چون چند صباحی گذشت دریافتند بدین طریق کاری از پیش نخواهند  برد، مخصوصا آنکه در این مدت به دامداری، تجارت وماهیگیری آنان ضربه شدیدی خورده و امرار معاش را بر بسیاری از اهالی اوبه ها سخت و مشکل کرده و در نواحی چند، جداً زندگی بسیار ساده را برای گروهی از تراکمه سخت نموده بود. بدین سبب سفیرانی را نزد حاکم استر آباد فرستادند و مراتب اطاعت خود را مشروط به آزادی اسرای خود کردند. اما متأسفانه سوء مدیریت و دگما تیسم حاکم بر فضای فکری کارگزاران ایالت استر آباد راه هر نوع مصالحه را بسته و بار دیگر یموت ها را به شورش کشاند. این امر موجب لشکر کشی به استعداد 67 هنگ پیاده ، 4000 سواره و 24 عراده توپ در اوایل سال 1864 م علیه آنان شد. سپاه اعزامی در اولین برخورد با شدت و حدت تمام به کشتار جنگاوران یموت پرداختند  به طوری ک در همان نیم روز اول بسیاری را به خاک و خون کشیده و گروهی را به اسارت بردند. کثرت غنایم به دست آمده هم به قدری بودکه بسیاری از سپاهیان ظفرمند از این خان نعمت به قدر کافی بهره مند گشتند. بعد از این واقعه یموت ها مجبور شدند به اجبار و به طوری تلویحی حاکمیت ایران را بپذیرند. ص 1136-1137

*"...آن کشور وسیع تاتار که ایوان واسیلیویچ(1505-1462) آرزوی آن را می کرد و تصمیم گرفته بود به ایالات روسی خود ملحق کند، فقط همین سه خانات(خوقند، خیوه، بخارا) را کسر داشت. لذا نقشه تصرف آن را از زمان پطر کبیر به بعد تمام سلاطینی که به نوبه به تخت سلطنت رسیدند، باقدرت هر چه تمام تر ولی بدون سرو صدا تعقیب می کردند. این سیاست از نظر خود خانات هم مخفی نیست و شاهزادگان و مردم آنجا به خوبی به خطری که تهدیدشان می کند واقفند و چنان چه در مقابل یک امنیت ظاهری واغفال کننده خود را به خواب می زنند فقط در اثر لا ابالیگری شرقی است که آن هم زائیده اصول یک اعتقادی می باشد که پایه اش بر جبر و تفویض قرار گرفته است. غالب سکنه آسیای میانه که راجع به این مبحث با آنها صحبت کردم به همین اکتفا می کردند که بگویند ترکستان از دو جنبه مورد محافظت قرار داد: اول به واسطه وجود مقدسین بی شماری که در خاک آن به حال استراحت ابدی خفته اند و ..."ص 1138

*با این وجود ترکمانان از بین سه حکومت یعنی خیوه، بخارا وایران، به خیوه نزدیک تر بودند: زیرا بسیاری از ملاها و ایشان های تراکمه در مدارس خیوه(والبته بخارا هم) تحصیل کرده و خان خیوه سعی می کرد از طریق این گروه به مالیات ها، خراج ها و باج ها رنگ مذهبی وشرعی زده (زکات ، صدقه و ...) ودریافت آنها را راحت تر نماید. در این میان گروهی که کشاورز و یک جانشین بودند چاره ای غیر از پذیرفتن نداشتند، ولی دسته هایی که زندگی کوچ رو داشتند و چاروا (دامدار) بودند به دلیل شجاعت و مخصوصا قدرت جابه جایی خود ، از پرداخت مالیات ها و خراج ها نه تنها به خان خیوه ، بلکه به خان بخارا و ولات ایرانی مستقر در استرآباد هم سر باز می زدند. آنها در فصول یا زمانی که مأموران اعزامی این سه حکومت به یورت هایشان اعزام می شدند، چادرها(آلاچیق ها) را جمع کرده به دنبال دام های خود تغییر مکان می دادند و در هر نقطه ای که مستقر می شدند اطاعت و انقیاد خود را گاه نسبت به حکومتی که دور ترین بود اعلام می کردند. ص 1140

* گورچاکف ...خاطر نشان کرد که آماده است به وسیله سفیر روسیه در لندن به راسل نختس وزیر اطمینان دهد که نیت تجاوز به ایران را قطعا ندارند، ولی تأکید می کند که ترکمان رعایای شاه ایران نیستند... ص 1141

*اما وزیرمختار روس ، آلکساندر فدوروویچ بگر منکر شد که مرز ایران در آن سوی رود اترک قرار دارد، از این گذشته بگر معتقد بود که ایران هرگز نتوانسته است نسبت به ترکمانان اعمال قدرت کند و ایشان " مدعی اند که مردمی مستقل اند و درواقع استقلال دارند" .

وزیر مختار انگلیس در تهران، چارلز الیسون هم با همکار روسی خود هم عقیده بود که ایران در شمال رود اترک نفوذی ندارد. وی به کلارندون اطلاع داد که " نمی داند  ،به چه دلیل ایرانی ها ادعا دارند که قزل سو جزء خاک ایران است". ص 1143-1144

*در این مدت آتا مراد خان و سایر خوانین و سرکردگان جعفر بای(از تیره یموت) که دشمن خیوه ایها بودند با گرایش تلویحی به روس ها ، از هر نوع مقاومت و پایداری پرهیز کردند و بهتر آن دیدند به سوی خلیج بالخان کوچ نمایند. اما سران آتابای (تیره بزرگ دیگر یموت ها) با یاری تکه ها که دشمن روس ها بودند به فرماندهی تیکمه سردار اولین هجوم و حمله به سپاه روس ها را در 20 اکتبر 1870م در داش آروات سازماندهی کردند. ص 1145

*...چند طایفه بزرگ تکه قبل از آنکه حملات و عملیات روس ها آغاز شود محمد علی قاضی را به عنوان سفیر و نماینده نزد لوماکین فرستادند و مراتب انقیاد و اطاعت ایل و طایفه خود را اعلام و قول دادند دست از هر نوع غارت بکشند وراه ها را نیز برای امر تجارت در امنیت نگه دارند، اما روس ها هم در مقابل باید یموت ها را به خوبی گوشمالی دهند. ص 1159

*...رسیدن ریش سفید های ترکمان به تهران از دید سفارت روس پنهان نماند وبی درنگ در این باره از وزارت امور خارجه پرسش های زیادی کردند. ایرانیان در پاسخ طفره رفتند و گفتند که تراکمه آمده اند تا به شاه اطمینان دهند که می خواهند در صلح و صفا به سر برند. ولی واقعیت غیر از این مسائل بود زیرا دربار ایران بیشتر مشتاق سرکوب تراکمه ازهر نوع قبیله ، طایفه و تیره بود. ص 1160

* اتفاقا در همین زمان تکه ها پس از نا امید شدن از عثمانی ها ، انگلیسی ها و افغان ها به ایران پناه آوردند و سفیری هم به دربار فرستادند...آنها سپس به یموت ها پیام دادند به روس ها یاری نرسانند، ولی یموت ها تحت فشار روس ها و شاید هم به خاطر کینه های قبیله ای که از گذشته داشتند، نتوانستند از زیر بار این کار شانه خالی کنند. بدین جهت سواران تکه به اردوگاه یموت ها یعنی"حاللی سردار"نزدیک کراسنوودسک حمله کردند و اقدام به قتل و غارت ناپسندی هم نمودند. پس از این واقعه لوماکین با صدور اعلامیه ای در 16 فوریه 1877م از ترکمانان هر دو تیره یموت یعنی جعفر بای ها و آتابای ها درخواست 1000 نفر شتر نمود که با این کار خود بر آتش اختلافات و کینه های بین دو گروه بزرگ، قدرتمند و شجاع ترکمان یعنی تکه ها و یموت ها که اتحاد آنها جداً برای روس ها خطرناک بود ، دمید. ص 1166

*پس از این واقعه(گوگ تپه) بین صاحب منصبان لشکری و کشوری روس در باره آینده آخال اختلاف زودگذری بروز کرد. سرهنگ گردکوف توصیه کرده بود که باید ترکمانان را قتل عام و سرزمینشان را ویران کرد وبقیةالسیف را مجبور به تسلیم اسب هایشان نمود تا بدین گونه صلح و آرامش در آخال مستقر و خاطر ها مطمئن شود. گروهی هم فرمان کافمان را در مورد ریشه کن ساختن یموت ها پسندیدند و گفتند که این انسانی ترین حکمی است که تاکنون انتشار یافته است و معتقد بودند اگر این روش اتخاذ شود ، ضمیمه کردن آخال به خاک روسیه لازم نخواهد بود. ص 1177

*گزارش یک مامور انگلیسی : ایرانیان برای ترکمانان اهمیت زیادی قائلند و عقیده دارند که آنها بسیار شجاعند و مقاومت در مقابل ایشان بی فایده است. آنها موفقیت ترکمانانرا از آن بابت که بی سلاح به این طرف و آن طرف می روند نمی دانند، بلکه دلیل آن را سستی و زبونی دولتشان می دانند. از این که ایرانیان از ترکمانان وحشت دارند جای شگفتی نیست زیرا حمله های آنان به واقع وحشت زا است . در باره اینان مطالب زیادی خوانده بودم ولی پیش از آن که به این جا بیایم نمی توانستم آنها را باور کنم، ولی اکنون می بینم که آن گزارش ها گزاف نبوده و منطقی است. هر جا بروید داستان هایی از پدران ، شوهران ، زنان و دخترانی می شنوید که به دست این قوم بی رحم اسیر شده و به عنوان برده فروخته شده اند. در بسیاری از این موارد امیدی به بازگشت یا باز خرید آنها نیست . ص 1181

*گزارش یک مامور انگلیسی: تقریبا در نیمه راه به روستای ویران شده ای به نام فیض آباد رسیدیم. گفته می شود هنگامی که بیشتر مردان خارج از روستا بودندترکمانان آنها را غافلگیر کرده اند و همه نفوس در حدود یک صد تن را با خود برده اند. این آگاهی ها را مردی به من داد که زن، سه پسر و یک دخترش را به این ترتیب از دست داده بود. بیچاره فلک زده دلم برایش سوخت و این حرفش به دلم نشست که گفت: ای صاحب از خدا می خواهم یا شما و یا روس ها بیایید و ما را از شر این شیطان ها نجات دهید". ص 1182

*سال 1308 هجری اختلافات بین جعفر بای ها که رئیس آنها حاجی محمد خان پانگ(که بعدها به خدمت حکومت ایران در آمد) با آتابای ها(دوتیره بزرگ یموت ترکمان) که سردارشان موسی خان بود، کار را به آنجا رساند که روحانیون دو قبیله علیه هم حکم جهاد دادند و کشتن دشمن را شرط ورود به بهشت اعلام نمودند. ص 1213

*امیر خان سردار باز هم حاکم استر آباد شد (رجب 1312 هجری) یک بار قبل هم حاکم استر آباد شده بود که خرج ها برای دولت تراشید و هر چه ترکمان مطیع بود چاپید و غارت کرد. اقلا در آن دو سال یک کرور مخارج جهت دولت فراهم آورد که آن را هم برای چاپیدن ترکمان گرفت. این کار ترکمانیه را به سمت روس راند. او آن قدر از آن سفر مال آورد که اگر 100 سال هم بخورد تمام نمی شود. ص 1215

*...ترکمان ها " با بهره گیری از سستی و عدم تحرک مقامات استر آباد، روستاهای ایرانی را مورد تاخت و تاز قرار می دادند، مردم آنجا را اسیر می کردند و دام هایشان را می بردند. بارها این حملات به یاری وباپشتیبانی حکومت های ایران انجام گرفته بود که با ترکمان ها زبان یکی کرده و بخش معینی از اموال تاراجی را می گرفتند. ص 1226

*خود تراکمه بارها شهادت داده اند که حمله آنها به روستاها با اجازه مقامات ایرانی بوده است. ص 1227

*مبارزه میان قبیله ها، چنان شدتی گرفت که جعفر بای ها، بر آن  شدند تا آتابای ها را یکسره نابود کنند ویا خودشان در این مبارزه به هلاکت برسند. به همین جهت علیه آتابایی ها اعلام جهاد کردند. آتابای ها نیز بر علیه آنها حکم جهاد دادند. آنها آخوندها را برای مشورت فرا خواندند وبه قرآن سوگند یاد کردند که بر دشمنان خود یعنی جعفربای ها رحم نکنند و تا آخرین قطره خون خویش به پیکار ادامه دهند. ملاها قرآن در دست برای آتابای ها افسانه خوانده و آنها را به مبارزه ترغیب می کردند و به آنها اطمینان می دادند که هر آتابای که یک جعفر بای را بکشد کار خیری انجام داده است. واگر خودش کشته شود یکسره به بهشت می رود".

   اما به زودی ملاها متوجه شدند این کار عواقب خوبی ندارد، در نتیجه در پی مصالحه بین دو طرف بر آمدند. ص 1227

*اما روز 18 اکتبر سال 1903 میلادی در شورای خان های جعفربای که در آنجا رؤسای دو فوج ضرغام الملک و مسعود الملک نیز به نمایندگی از سوی حاکم حضور داشتند، ترکمان های با احداث مراکز گمرکی در دشت و با پرداخت خون بهای قزاق های کشته شده و غرامت تعدی هایی که کرده بودند موافقت کردند. اما آنها که نمی خواستند به دست خودشان قدرت حکومت ایران را در دشت مستقر وتقویت کنند، تقاضا کردند که گروه های پاسدار مراکز گمرک، از خود ترکمان ها باشند.

    حاکم استر آباد پیشنهاد کرد که ترکمان ها مبلغ بسیار زیادی برای غرامت بپردازند. یعنی 20 هزار تومان برای استقرار اردوگاه، ماهانه 4 هزار تومان برای هزینه اردوگاه، هدایایی برای تهران و حاکم و 50 هزار تومان برای غرامت خسارت گمرک. ترکمان ها دوباره بر آشفتند و بخشی ازآنها به کوچ به ژرفای دشت و حتی به قلمرو روسیه را آغاز کردند. در برخی آئول ها آشکارا می گفتند:"ما چنین پولی نداریم... اگر حاکم پافشاری کند، به اردوگاه شبیخون خواهیم زد، یا پیروز می شویم و یا اگر شکست بخوریم به قلمرو روسیه می گریزیم". ص 1229

*همچنین فعالیت کمیسریای روس در گنبد کاووس نیز به تحکیم قدرت مقامات ایرانی در منطقه ترکمن نشین یاری کرد". بندرف نوشته بود، بسیاری از  روس هایی که به گرگان می روند، می توانند از ترکمان ها این سخن را بشنوند که:" اگر روس ها در گنبد نبودند، مقامات ایرانی هیچ گاه نمی توانستند پای خود را بدان جا بگذارند. کافی است که کمیسر از اینجا برود و درهمان روز، مقامات حکومت از اینجا بگریزند واگر هم بخواهند بمانند چون گوسفند سرهایشان بریده خواهد شد". ترکمان ها به ناچار به سازمان یافتن مراکز گمرکی و دیگر اقدامات حکومت تن در دادند و می دانستند که کمیسر روس بی آنکه سخنی بگوید از اقدامات آنها پشتیبانی می کند. همگام با تثبیت اوضاع در دشت ترکمن، از برخوردهای مسلحانه هم در میان تراکمه در قلمرو های ایران و روسیه و هم در میان ترکمان ها و غیر ترکمان ها کاهش یافت. مهاجران فارس زبان (ولایت) حتی درون دشت رفتند ودر آنجا روستاهای خود را پدید آوردند.

 بدینسان در پایان سده 19 و آغاز سده 20 میلادی، شاه نفوذ خود را در این منطقه بسیار تحکیم بخشیده وترکمان ها رفته رفته به این اندیشه خو گرفتند که آنها رعایای شاه ایران هستند. ص 1230

*مقامات ایرانی به یاری هر گونه تطمیع می کوشیدند که با نفوذ ترین خان ها، سردارها و شخصیت های گوناگون روحانی ترکمان را به سوی خود بکشند. آنها اینگونه امکان یافتند که در امور داخلی تراکمه مداخله کنند و آتش دشمنی میان گوکلان ها و یموت ها و سایر طوایف را شعله ور کرده همه آنها را ناتوان نمایند. وسرانجام از این رهگذر بود که زمینه اطاعت نهایی تراکمه از حکومت شاه ایران پدید آمد. ص 1231

*عین السلطنه(برادر زاده ناصر الدین شاه) در جمادی الاول سال 1324 هجری از طریق مشهد به "ترکستان" می رود. وی مشاهدات خود را به رشته تحریر در آورده که فرازهایی از آن چنین است:"... روس ها خیلی در بردن اسلحه مخصوصا در این سمت که ترکمانان هستند، ممانعت دارند. بسیار کار خوبی است، این ترکمان همان است که احدی از دست غارت و چپاولش آسوده نبود، اما حالا به یک کارد محتاج شده و همگی کاسب و زارع و صنعت پیشه گشته اند... چون به مرو رسیدیم به سوی دکان فرش فروشی رفتیم که صاحب آن اهل مشهد بود. قالی های ترکمانی اعلی داشت. او می گفت ترکمانان خیلی پولدار شده اند ولی هنوز روس ها خیلی احتیاط از آنها دارند. در اینجا ترکمان سوار و پیاده زیاد دیده می شوند که خیلی درشکه سوار و فرنگی مآب گشته اند...ترکمان ساروق و سالور در اینجا آقا شده اند و سایرین نوکر. فرش های ترکمان ساروق واقعاً در اینجا عالی است و تماشای آن حیرت آور... در سمرقند با یوسف خان تکه ترکمان برخورد کردم، وی اول شخص تکه هاست، حال لباس قزاق روس پوشیده با کلاه سفید ترکمانی به قدر گنبد شاه خدا بنده. روس ها از ترس به اون نشان و حمایل داده اند... درعشق آباد هم فرنگی مآبی ترکمان خوب پیداست. متصل ترکمان است که به هتل ما داخل و خارج می شوند. هر یک از آنها قوری چای و فنجان چای سبز در مقابل دارند". ص 1233

*حکومت محتضر محمد علی شاه هم زمان با چنین معضلات سیاسی و دخالت کشورهای استعماری، با هیجانات افکار عمومی علیه قرارداد 1907 میلادی ورشد تحرکات مشروطه طلبان هم مواجه گردید.

  این وضع سبب نگرانی و وحشت اشراف لشکری و کشوری و درباریان شد، بنابراین تصمیم گرفته شد نوعی حکومت توتالیتر نظامی را سازمان دهند تا با توسل به استبداد و خشونت، جنبش مشروطیت را در نطفه خفه کنند. در این میان از سواران مسلح بعضی از ایلات وقبایل از جمله ترکمانان هم بهره گرفتند... ص 1236

*اما پس از رفتن محمد علی شاه و تصمیمات جدید مشروطه طلبان، اصول و قوانین انتخابات مجلس تغییرات مهمی یافتند. از جمله اقلیت های مختلف و عشایر فرصت یافتند نماینده ای برای خود انتخاب کنند، یکی از این اقلیت ها ترکمانان بودند. از قرار معلوم بعد از این تاریخ، تراکمه ایران برای اولین بار نماینده ای از سوی خود روانه مجلس نمودند. به نوشته عین السلطنه پارلمان مشروطیت در تاریخ ربیع الثانی 1329 هجری دارای دو جناح اکثریت واقلیت بوده که اعتدالیون فارکسیون اکثریت را در دست داشتند، از این بین آدینه محمد خان ترکمان هم که تحصیلاتش را در بخارا به اتمام رسانده بود و در جرگه اکثریت مجلس نام برده شده است. سپس نام برده در ذکر وقایع ماه بعد (شوال  1329) اشاره می کند که :" ...پس از شکست محمد علی شاه از نیروهای دولتی در فیروزکوه ، که به دنبالش به ساری واسترآباد بازگشت، به طور قطع آدینه محمد ترکمان را مقتول نمودند، حال توسط محمد علی شاه یا ترکمانان چاکر او". آدینه محمد خان از جمله کسانی بود که در زمان ورود محمد علی شاه مخلوع به گمیش تپه و خوجه نفس به دیدار او نرفت. وی انسانی بسیار مؤقر، باهوش و تیزبین بود که به قولی زبان فرانسه را در دوره نمایندگی مجلس آموخت. ص 1238

*محمد خان یار علی آدینه جان جعفربای، اولین نماینده تراکمه ایران در مجلس شورای ملی است. عشایر از جمله تراکمه برای اولین بار در زمان مشروطیت و از دوره دوم توانستند نماینده راهی مجلس کنند. ص 1239

*اما برازنده ترین شخصیت مشروطه طلب ترکمان رجب آخوند بود که نام برده به طور علنی با محمد علی شاه و تراکمه طرفدار وی در گمیش تپه به مخالفت برخاست. او در زمان رضا شاه به نمایندگی تراکمه در مجلس نیز انتخاب شد. رجب آخوند به همراه تویجان حاجی، صفر آخوند وعبدالله(پدر عبدالله زاده ها) به طرفداری از مشروطه طلبان نشست هایی هم داشتند. این عبدالله که به عبدالله مجلس معروف شده بود رابط تراکمه مشروطه طلب با مشروطه خواهان استر آباد بود. ص 1254

*روز دوم نوامبر سال 1914 میلادی حکومت شاه(احمد شاه) بی طرفی ایران را اعلام کرد. امام عملیات جنگی در قلمرو این سرزمین هم چنان ادامه یافت. حکام برخی ولایات و سران قبایل و از جمله ترکمان ها دوباره اعلام کردند که آنها حکومت ایران را به رسمیت نمی شناسند. گ. ف چیرکین که در سال 1916 میلادی نزد ترکمان های گرگان رفته بود، نوشت:" تا امروز همه تراکمه کنار رودخانه گورگن(گرگان) در امور داخلی خود از استقلال کامل برخوردارند و پشیزی هم به حکومت ایران نمی پردازند". ص 1262

*...ماه آوریل(1915 م) دولت عثمانی برای قضات بخارا نامه نوشته که در جنگ جهانی شما که اهل شافعی و حنفی (مذهب سنی) هستید باید تعصب داشته از دولت عثمانی حمایت کنید... از آن سوی روس ها از طایفه خیوق(خیوه) و تکه سوار برای جنگ گرفته اند... حالیه ترکمانان هم قسم شده اند، شورش نمایند و می گویند ما نمی توانیم با هم مذهب خود نزاع کنیم". ص 1267

*(ژوئن 1917میلادی، آخرین سال های قاجار)"تراکمه طایفه داز از گرسنگی و فقر که سلف کنجد را می خورند، مجبورند برای دزدی و راهزنی به گرمابدشت (شمال روستای اصفهانکلاته فعلی) در 4 فرسخی خطه شاهرود رفته گروهی را چپاول کنند...طایفه یموت هم بسیار سخت می گذرانند و گوشت اسب و شتر را می خورند. امسال زراعت جو و گندم آنها عمل نیامده...گوگلان ها ناحیه فندرسک، داز ناحیه کتول و جعفربای ها و آتابای ها از کتول (علی آباد فعلی) تا کردمحله(کردکوی فعلی) تمام شهر و روستا ها را به غارت مداوم گرفته اند. به خاطر شدت فقر حتی شب ها به داخل شهر استر آباد هم آمده عمارت دولتی شهر را شکافته اسب و قاطر حاکم را برده اند".  ص 1275

*(ماه مه 1921 میلادی) افزایش مالیات ها و مطالبات توسط کارگزارن استر آباد ، تراکمه را وادار به عصیان و شورش می کند طوری که "شب 14 مه 150 سوار ترکمان بیرون دروازه شهر(دروازه فوجرد) روی حصار آمده و یک ساعت شلیک تفنگ نمودند و می گویند باید دولت نواقل دروازه ( مالیات از کالاهایی که به هنگام خروج از دروازه شهر می گرفتند)را بردارد و گرنه علنا به استرآباد آمده آدم اسیر می بریم . تعدیات اجزاء نواقل باعث فساد و آشوب شده. ترکمان از شهر که یک من ذغال می برد به 10 شاهی(نصف یک ریال)، یک قران نواقل باید جلو دروازه بدهد. به تازگی گمرک در شهر دایر شده و از نفت و مال التجاره آنچه وارد می شود گمرک می گیرند. ص 1275

*عریضه علماء و ریش سفیدان ترکمان، 8 شعبان 1335: به مقام منیع وزارت جلیله داخله دامت تأییداته انشاالله. بعد از تبلیغ مراسم تبریک افتتاح المجلس الشوری الملی المرکزی، عرض دعا گویان و رضا جویان آن است که ما ملت بی چاره تراکمه از جهت نبودن اداره کشوری و لشکری در صحرای تراکمه بسیار زحمات را دچار هستیم، خصوصا تعطیل اداره گمرکی مستحفظین بنادر استر آباد و مازندران برای ما بیچارگان فلک زده آذوقه از قبیل برنج و غیره اجازه نمی دهند که بیاورند. استدعا عاجزانه از مراحم اولیاء امور دولت متبوعه خود می نماییم که باب ارزاق را برای ما هم مفتوح بسازند که معاش ایلات تراکمه خیلی تنگ است. آخر ما هم ایرانی و رعیت ایرانیم. باز هر آینه ما بیچارگان را ایرانی و رعیت ایران بدانید دادرسی حکومت کارکن کافی ایران پرست لازم است. در هر دهی از دهات ولایت لا محاله یک کدخدایی دارند. هفتاد هشتاد هزار خانه تراکمه از طرف دولت علیه یک کدخدا و مباشری هم نیستند. از این قبل از خوف مأمورین روس قادر به یک تلگراف و عرض تظلم به دولت خود نبودیم. الحمدالله و المنه از توجهات اولیاء امور دولت کثره الله تعالی امثالهم الان آسایش فی الجمله را الله تعالی میسر گردانده است. لهذا استدعای عاجزانه از مراحم آقایان ضعفاء پرور می نماییم همین طوری که برای سایر ولایات وقصبات داخله نظمیه و عدلیه و بلدیه و سایر اداره جات دایر است، برای این ایل تراکمه نیز تهیه و فرستاده بشود محض این که مالیه دولت هدر نرود والسلام علی من تبع الهدی. 8 شعبان المعظم 1335

رجب آخوند، امان گلدی آخوند، عثمان آخوند (ویازده مهر دیگر). ک 1934 . ص 1278-1279

*(سرکوب ترکمانان توسط رضا شاه) تراکمه که تا چندی پیش سواران مسلح و آلامان هایشن رعشه بر بدن اهالی استرآباد و خراسان می انداخت، اینک در برابر یک آزمون تاریخی قرار گرفته بودند. همین رضا شاه تا چندی پیش که جنجالی برای استعفای خود از رئیس الوزرایی به راه انداخته و خواهان حکومت جمهوری در ایران شده بود، تراکمه را واداشتند به تلگرافخانه استرآباد بیایند و با مخابره پیامی به پایتخت ، دولت را تهدید کنند که اگر وی(رضا خان) از رئیس الوزرایی استعفا دهد "دولت باید از طایفه ترکمان صرف نظر نموده و در فکر آن باشد که آنان راه شاهرود و خراسان وتهران را مسدود خواهند نمود، واینکه ترکمان هم جمهوریت می خواهد".

   ولی با تثبیت اولیه حکومت رضا شاه،سیاست های عام کلا فرق کرده بود. در ماه مه 1924 میلادی (1301 خورشیدی) حکومت ایران گام های مؤثری برای به اطاعت در آوردن یموت ها و گوکلان ها برداشت... در برابر این سیاست، ترکمانان هم سر به شورش برداشتند طوری که بار دیگر دشمن واحد بسیاری از تیره ها ، طوایف و قبیله ها را به ائتلاف و اتحاد کشاند. پس از مذاکرات طولانی سران، سرکردگان و رؤسای طوایف که در رأس شورش هم بودند، برای آشتی نهایی در آئول (روستای) امچلی ...جلسه مشاوره ای تشکیل دادند...

    در طی همین اجلاس به جد تصمیم گرفته شد نفاق و اختلاف بین جعفربای ها، آتابای ها و گوکلان ها را به کناری بگذراند و دست به مقاومت بزنند که در صورت پیروزی جمهوری مسقل ترکمان (؟) را هم تأسیس کنند. بلافاصله عثمان آخوند هم از طایفه جعفر بای به ریاست آن انتخاب شد... همچنین شرکت کنندگان در اجلاس ارگان ویژه ای به نام شورای ریش سفیدان برای رسیدگی به مهمترین مسایل وابسته به رئیس جمهور تشکیل دادند... و نیز در جلسه مشاوره تصمیم گرفته شد که به زودی کنگره نمایندگان همه طایفه ها و قبیله ها به رهبری عثمان آخوند تشکیل گردد تا در آنجا مسأله مرزهای جمهوری ترکمان مورد بررسی قرار گیرد. در این مدت شایع شد تراکمه قصد تشکیل یک جمهوری به رهبری عثمان آخوند از قره سو تا بجنورد را دارند.

   رضا شاه و اطرافیانشان از این وحدت قبیله ای و اخبار منتشر شده در جهت مقاومت آنان به شدت نگران شدند. بنابراین ابتدا تصمیم گرفتند تا وحدت قبیله های ترکمان را بر هم بزنند. برای این منظور، افسری از سوی حکومت مرکزی نزد عثمان آخوند رفت و پیشنهاد کرد که اگر موافقت میان جعفر بای ها و آتابای ها بر هم بخورد مبلغ کلانی به وی خواهندپرداخت. اما این تلاش منتج به نتیجه نشد...در این مدت عثمان آخوند و دیگر رهبران برای آشتی نهایی جعفربای ها و آتابای ها که در واپسین روزهای ماه ژوئیه در گومیش تپه انجام گرفت، کار بزرگی انجام دادند.

  ...رهبران قیام به خوبی درک می کردند که تنها دلاوری و فداکاری برای پیکار با قوای حکومت کافی نیست و می بایست بر فنون جنگی نیز آگاه بود. برای این منظور، شورشیان یک مدرسه ویژه نظامی تشکیل دادند و از افسران ترک ...دعوت کردند که در آن مدرسه درس بدهند... از طریق افسران ترک، با ترکیه که نماینده جمهوری ترکمان بدان جا فرستاده شده بود نیز ارتباط برقرار بود.

...فرماندهی نظامی ایران در بجنورد جلسه مشاوره نمایندگان طوایف گوکلان را که روحیه آشتی جویانه ای با حکومت ایران داشتند، تشکیل داد. اما دوباره کوشش شد تا آتش نفاق میان برخی طایفه های و قبیله ای ترکمان را برافروزد. فرماندهی نظامی ایران سران آتابای را تطمیع کرد، شاهی خان و دیگر گروگان های ترکمان را که از طایفه های گوکلان بودند، آزاد ساخت و این کار تا اندازه ای گوکلان ها و آتابای ها را آرام کرد و آنها از فرستادن نمایندگان خود به جلسه مشاوره ریش سفیدها که روز دوم سپتامبر سال  1924 تشکیل شده بود، خود داری کردند...این نکته نیز که مناقشه میان جعفربای ها و آتابای ها بر سر پرداخت بهای دام هایی که آتابای ها در ژوئن 1924 ربوده بودند و هنوز حل و فصل نشده بود، به حکومت ایران تا اندازه ای یاری کرد. افزون بر آن حکومت ایرن وعده داد که قبیله های ترکمان را خلع  سلاح نکند و هیچ گونه مقررات تازه ای به دشت نیاورد. این نکته به اندازه ای بسیار اردوگاه شورشیان را سست و هشیاری رهبران آنان را ذایل نمود...به  همین دلیل قوای نظامی دولت چند شکست پیاپی به گروه های مسلح عثمان آخوند وارد کردند. ص 1300-1303

تاریخ، فرهنگ وهنر ترکمان- اسدالله معطوفی –جلد دوم–انجمن آثار و مفاخر فرهنگی -1383

تاریخ، فرهنگ وهنر ترکمان- اسدالله معطوفی –جلد دوم–انجمن آثار و مفاخر فرهنگی -1383

*مروی نیز با اشاره بر گفته های نادر مبنی بر اینکه محمد شاه هم از نژاد ترکمان است چنین می نویسد:"چون  بندگان همایون ما به جماعت افشار اشتهار داریم وافشار نیز یکی از تیره های ترکمان است وجد وآبای ما به سلسله ترکمانی متصل، در این صورت این دو دولت (ایران وهند) به ایل جلیل گورکانی متعلق است و غرض آمدن ما به این نواحی محض ملاقات بندگان عظیم الشأن شماست".

      به هر صورت تمام این صغری و کبری ها فقط اشاره به آن است که غالب ومغلوب از نژاد اوغوز هستند و نادر هم فقط به قصد دیدار هم نژادان ترکمان خود به هند آمده بود نه برای کسب غنایم بی شمار که برای دولت میلیتاریستی و ارتش سالارش ضرورتی حیاتی داشت. البته باید تذکر داد که با توجه به اینکه محمد شاه از نسل گورکانیان مستقر شده در هند بودند ، به کار بردن این واژه ترکمان درحقیقت استفاده از واژه دیپلماتیک برای ایجاد ارتباط و القای دوستی بوده است نه چیز دیگر. ص962-963

*"...سپس خود(آقا محمد خان قاجار) به استرآباد آمد و حکم به اتمام حجت یموت داد که یا مانند سایر طوایف گوگلان کوچ نموده و یا گرو  و سواران جنگی به ملازمت رکاب دهند". تراکمه پیام فرستادند که اطاعت و انقیاد را می پذیریم ولی با کوچ کردن مخالفیم. آقا محمد از این جواب سخت برآشفت و سپاهی را به سرداری مصطفی خان دولو مهیا کرد ...تا توانستند سرانجام: 1000 زن و فرزند و 300 مرد را عرصه شمشیر و 800 کس از نسوان و کودکان را اسیر نمایند...در استرآباد از سران رجال ترکمان مقتول شده در بیرون دروازه شهر کله مناری بر افراشتند... اما ترکمانان به خاطر آنکه زنان و دخترانشان از آن بیش به دست سپاه ظفرنشان(آقا محمد خان) نیفتند بسیاری را نیز در راه اسارت کشتند ویا خود زنان خودکشی نمودند.رستم الحکما شدت عمل علیه تراکمه را روشن تر و اینگونه بیان داشته:" ... خانه ها و خیمه ها و اسباب ایشان بسوختند و حسب امر سلطان جهان مطاع آقا محمد خان دم چهار دروازه استرآباد 4 کله مناره  از سران تراکمه بر پا نمودند ولشکر قاجار و اهل مازندران(استراباد) هر قدر که توانستند از اموال و اسباب ترکمان با خود بیاوردند، وهر چه نتوانستند که بیاورند به آتش بسوختند و یا به رود گرگان ریختند و اسرای فراوان نیز همراه خود کردند و..."...زنان آنان عده ای خود را کشتند تا اسیر نگردند...یکی از ترکمانان به نام نجفقلی اون بیگی که از اعاظم یموت شمرده می شد چندی بعد به استر آباد آمد تا زن اسیرش به نام بصره را با خود ببرد. به امر خاقان آقا محمد خان او را واژه گونه سر در آب بداشتند تا جان داد...ص 1016

*به هر صورت آقا محمد خانی که به قول وامبری" اگر شمشیر ترکمانان نبود هرگز موفق نمی شد خاندان خود را برقرار کند"، اینک اینگونه سیاست آتش و پنبه را در برابر آنان اتخاذ کرده بود . البته وامبری این نکته را فراموش کرده بود که بنویسد" شمشیر ترکمان" نه تنها برای آقا محمد خان بلکه برای پدرش محمد حسن خان و پدر بزرگش فتحعلی خان هم در بعضی از مقاطع کارگشا و مشکل گشا بود. آقا محمد خان بعد از همین سرکوب تراکمه وآخرین پادشاه زند یعنی لطفعلی خان بود که توانست چندی بعد با خاطری آسوده در سال 1210 ه ق در تهران تاجگذاری نماید. اما باز هم در ذیقعده همین سال مجبور شد با لشکریان فراوان وهمراهی حاجی ابراهیم اعتماد الدوله، میرزا شفیع صدر اعظم و میرزا اسدالله خان نوری وزیر لشکر و "تمامت سرداران از تهران واز طریق ساری، چار دانگه، دودانگه و استر آباد به دشت قپچاق بیایند تا جماعت گوکلان و یموت صاین خانی را که در فرمانبرداری خویشتن داری می نمودند کیفری سخت به سزا دهند . آنان دیار ترکمان را زیر پای ستوران گرفته و مزارع و مراتع آن قبایل را بسوختند و مرد وزن را بعضی اسیر و برخی عرصه شمشیر کردند..." ص 1018

*...تعدادی از زنان فتحعلی شاه وبعضی از شاهزادگان، از بین اسرای زن ترکمان برگزیده شده بودند... "ترکمانان درباری خاصه زنان ترکمان در مراسم عروسی دختران قاجاری در بار همیشه شرکت می کرده اند...آقا محمد خان و فتحعلی شاه مکرر می فرمودند که ما با ترکمانان همسایه وهمخانه هستیم و آنها از ایل ما جدا نیستند و در عیش و عزا باید با ما باشند... ص 1039-1038

*ترکمانان قبیله گوگلان مطیع حکومت ایران(عهد قاجار) بودند. قبلیه ترکمانان یموت نیز که در حد فاصل این محل و دریای خزر ساکن هستند توسط حکومت سرکوب شده اند ولی کثرت تعدادشان که بالغ به بیست هزار خانوارند به آنها این قدرت را داده است که غالبا در مقابل دولت بایستند ودست به شورش بزنند. در هر صورت ترکمانان گوکلان دارای قدرت سیاسی نیستند...". ص 1043

*اما اوضاع در آن نواحی باز هم آرام نگرفت (عهد ناصر الدین شاه) چرا که اصولا قبایل مختلف ترکمان و غیر ترکمان شرایط یک دست و یا یک " دولت ملی" یا حداقل " اتحادیه قبیله ای" هم نداشتند که در مقابل تعهدات خود نیز همگی به طور یک دست و یک نواخت عمل کنند. عموما پس از هر تعهد و گروگان دادنی، بار دیگر قبایل و طوایف دیگر اقدام به کارهای منع شده می نمودند و بر خلاف تعهدات داده شده عمل می کردند. ص 1068

*جناب اشرف صدر اعظم(نوری)معروض داشت که هیچ یک از سلاطین ایران را این ترکمانان فرمان پذیره نبودند چنانکه نادر پادشاه افشار... ص 1076

*(عهد ناصرالدین شاه) اعتماد السلطنه راجع به اغتشاشات ترکمانان در استر آباد در یادداشت های خود می نویسد: "یکشنبه 17 شعبان 1305 هجری، 4 دقیقه به غروب مانده منزل ایلچی روسی وعده داشتم و به آنجا رفتم. دو ساعت بودم وخیلی صحبت شد و من جمله محرمانه از او پرسیدم حقیقتا این ترکمان ها را که در استرآباد تنبیه کرده اند وجمعی را کشته وبرخی را مجروح و اسیر کرده و اموال ایشان را غارت نمودند به ایران یاغی بودند؟ قسم خورد که تمام اینها مطیع و منقاد دولت ایران بودند. می گفت شما رعیت خودتان را خراب و چپو می کنید و از این کار هم خوشحال هستید. ص 1092

*(عهد ناصر الدین شاه) "18 جمادی الاول 1306. عصر ژنرال چارلزاسمیت مکلین(که از سال 1889 تا 1891  سرکنسول انگلیس در مشهد بود) به دیدن من(اعتماد السلطنه) آمد، می گفت که من عبوراً از استرآباد گذشتم. خیلی وضع را بد دیدم اگر این ترکمان ها را به یک نفر شخص دنیا دیده ای بسپارند و از چنگ امیر خان سردار(مأمور سرکوب ترکمانان ناحیه استرآباد) بیرون بیاورند البته آنها به قدم اطاعت پیش خواهند آمد. و این کار نخواهد شد چرا که آقا وجیه در حمایت وزیر اعظم است تا به حال صدو هفتاد هزار تومان خرج فتنه استر آباد کرده که ممکن بود با صدوهشتاد تومان خلعت و زبان خوش به ترکمان ها اصلاح این کار بشود. تدبیر وزیر اعظم این است به ما چه" . و باز می نویسد:" 27 جمادی الاول 1306 ، شنیدم امیر خان سردار باز کثافت کاری کرده رؤسای ترکمان را اطمینان داده به اردوی خود آورده است ، بعد یک نفر را کشته وباقی را حبس نموده است.این خبر که به اوبه های ترکمان ها می رسد به اردوی سیف الملک امیر خان سردار حمله می آورند. ده پانزده نفر را مقتول و مجروح می نمایند. باز این مسأله را به شاه مشتبه نموده و حقیقت را عرض نکردند وبعید نیست باز یک امتیاز به امیر خان سردار بدهند". ص 1093-1094

* اصولا تراکمه شمال شرق ایران بر خلاف ترکمانان غرب و شمال غرب ایران (قره قویونلو ها و آق قویولوها) چون نتوانستند اتحادیه قبیله ای تشکیل دهند، هرگز برایشان مقدور نشد به صورت یک نیروی قدرتمند " دولت ساز" عرض اندام کرده و حتی در یک مقطع تاریخ ظهور و حضور یابند. آنها به طور قطع تا اواخر دهه 1850 حیات سیاسی پیوسته وسازمان یافته ای را به چشم ندیدند و بیشتر تحت رهبری سرکردگان و رؤسای قبیله ای خود واصول "توره " به زندگی عشیره ای و قبیله ای ادامه می دادند. اما در حدود سال های 1859 میلادی اتحادی سست بین تکه ها ، سالورها و ساریق ها به وجود آمد که نظام قبیله ای آنها را اندکی گسترش داد. مجامع قبیله ای تبدیل به مجلس کوچکی شد که هر قبیله به طور مساوی در آن نماینده داشتند که همان خان ها، آق سقل ها (ریش سفیدان)وتعداد کمی ایشان ها و ملا ها بودند.

    البته چنین مجالسی به خاطر ساختار قبیله ای و عشیره ای شاخه های مختلف طوایف ترکمان، بسیار شکننده بود مخصوصا آنکه گاه موزد حساست هم نژادان خود به ویژه یموت ها و یا دسیسه های ایرانی ها ، روس ها و انگلیسی ها قرار می گرفتند طوری که در مقاطعی حساس پس از مذاکرات چند روزه هم به یک تصمیم واحدی نمی رسیدند.

     اما" توره" در میان طوایف و تیره های ترکمان چه بود؟ توره را باید مجموعه قوانین و آداب و رسوم غیر مکتوب ولی ثابت و نیمه مقدس به حساب آورد که بر اساس آنها، نانوشته و ناگفته افراد تیره ، طایفه و قبیله را به هم نزدیک کرده و پیوند می داد و یا با رعایت آن باعث حداقل انسجام اعضا می گشت. این آداب و مقررات در زندگی روزمره تراکمه جاری وساری بود. محمود کاشغری در دیوان لغات خود درباره این توره می نویسد:" اگر خشونت از در وارد شود ، توره از پنجره بیرون می رود. دولت ممکن است رو به زوال بگذارد ولی توره باقی می ماند". فرق توره با یاسای چنگیزی در آن بود که یاسای مغولان مجموعه مقررات مکتوبی بود که همه مردم ملزم به رعایت آنها برای ایجاد وحدت و تثبیت ساختار سیاسی می شدند. ص 1118

*البته گروهی از تراکمه در صدد دوستی با ایرانی ها هم بر آمدند، اما توافقات همگی زودگذر بودند. مخصوصا این امر یعنی دور شدن از حکومت ایران، در زمان نادر به خاطر لشکر کشی هایش به خانات آسیای میانه( 1740 م) بیشتر شد و حتی سرکوب مکرر آنها، به شدت خشم و کینه تراکمه را نسبت به ایرانی ها برانگیخت. حوالی سال 1741م وقتی نادر بعد از فتح خیوه وارد مانقیشلاق شد، گروهی از تراکمه به خاک روسیه گریختند و از روس ها تقاضای حمایت کردند. بعد از مراجعت نادر به ایران روس ها نمایندگانی به سوی این ترکمان ها فرستادند و از آنها خواستند تبعه روس شوند. اما تراکمه این پیشنهاد روس ها را رد کردند.  به همین جهت در سال های بعد روس ها در خواست های این گروه کوچک ترکمان را جدی نگرفتند، چون که امتیازی برای آنها نداشتند. ص 1123

*این درگیری ها و دشمنی ها در بین طوایف و قبایل ترکمان و مخصوصا کوچ و جابه جایی مداوم ، برای مسأله وحدت و " اتحاد و ائتلاف قبیله ای" آنان بسیار گران تمام شد. ص 1133

*..دوم یموت ها بودند که در سمت غرب صاحب نفوذ وقدرت زیادی شدند، اما به تازگی با مشکل بزرگی که تهاجم ایرانی ها بود مواجه شده بودند. حکومت ایران که گوکلان ها را به چند دلیل از جمله یک جا نشین شدن، از دو دهه پیش مطیع خود کرده بود، در سال 1862 م ناگهان ا قدام به عملیات علیه آنها در نواحی بین استر آباد و رود اترک  نمودند و علت آن را هم به انقیاد در آوردن آنان و گرفتن خراج عنوان نمودند. اما یموت ها زیر بار نرفته و بسیاری از روستاهای اطراف شهر استر آباد را عرصه تاخت و تاز خود کردند. ولی چون چند صباحی گذشت دریافتند بدین طریق کاری از پیش نخواهند  برد، مخصوصا آنکه در این مدت به دامداری، تجارت وماهیگیری آنان ضربه شدیدی خورده و امرار معاش را بر بسیاری از اهالی اوبه ها سخت و مشکل کرده و در نواحی چند، جداً زندگی بسیار ساده را برای گروهی از تراکمه سخت نموده بود. بدین سبب سفیرانی را نزد حاکم استر آباد فرستادند و مراتب اطاعت خود را مشروط به آزادی اسرای خود کردند. اما متأسفانه سوء مدیریت و دگما تیسم حاکم بر فضای فکری کارگزاران ایالت استر آباد راه هر نوع مصالحه را بسته و بار دیگر یموت ها را به شورش کشاند. این امر موجب لشکر کشی به استعداد 67 هنگ پیاده ، 4000 سواره و 24 عراده توپ در اوایل سال 1864 م علیه آنان شد. سپاه اعزامی در اولین برخورد با شدت و حدت تمام به کشتار جنگاوران یموت پرداختند  به طوری ک در همان نیم روز اول بسیاری را به خاک و خون کشیده و گروهی را به اسارت بردند. کثرت غنایم به دست آمده هم به قدری بودکه بسیاری از سپاهیان ظفرمند از این خان نعمت به قدر کافی بهره مند گشتند. بعد از این واقعه یموت ها مجبور شدند به اجبار و به طوری تلویحی حاکمیت ایران را بپذیرند. ص 1136-1137

*"...آن کشور وسیع تاتار که ایوان واسیلیویچ(1505-1462) آرزوی آن را می کرد و تصمیم گرفته بود به ایالات روسی خود ملحق کند، فقط همین سه خانات(خوقند، خیوه، بخارا) را کسر داشت. لذا نقشه تصرف آن را از زمان پطر کبیر به بعد تمام سلاطینی که به نوبه به تخت سلطنت رسیدند، باقدرت هر چه تمام تر ولی بدون سرو صدا تعقیب می کردند. این سیاست از نظر خود خانات هم مخفی نیست و شاهزادگان و مردم آنجا به خوبی به خطری که تهدیدشان می کند واقفند و چنان چه در مقابل یک امنیت ظاهری واغفال کننده خود را به خواب می زنند فقط در اثر لا ابالیگری شرقی است که آن هم زائیده اصول یک اعتقادی می باشد که پایه اش بر جبر و تفویض قرار گرفته است. غالب سکنه آسیای میانه که راجع به این مبحث با آنها صحبت کردم به همین اکتفا می کردند که بگویند ترکستان از دو جنبه مورد محافظت قرار داد: اول به واسطه وجود مقدسین بی شماری که در خاک آن به حال استراحت ابدی خفته اند و ..."ص 1138

*با این وجود ترکمانان از بین سه حکومت یعنی خیوه، بخارا وایران، به خیوه نزدیک تر بودند: زیرا بسیاری از ملاها و ایشان های تراکمه در مدارس خیوه(والبته بخارا هم) تحصیل کرده و خان خیوه سعی می کرد از طریق این گروه به مالیات ها، خراج ها و باج ها رنگ مذهبی وشرعی زده (زکات ، صدقه و ...) ودریافت آنها را راحت تر نماید. در این میان گروهی که کشاورز و یک جانشین بودند چاره ای غیر از پذیرفتن نداشتند، ولی دسته هایی که زندگی کوچ رو داشتند و چاروا (دامدار) بودند به دلیل شجاعت و مخصوصا قدرت جابه جایی خود ، از پرداخت مالیات ها و خراج ها نه تنها به خان خیوه ، بلکه به خان بخارا و ولات ایرانی مستقر در استرآباد هم سر باز می زدند. آنها در فصول یا زمانی که مأموران اعزامی این سه حکومت به یورت هایشان اعزام می شدند، چادرها(آلاچیق ها) را جمع کرده به دنبال دام های خود تغییر مکان می دادند و در هر نقطه ای که مستقر می شدند اطاعت و انقیاد خود را گاه نسبت به حکومتی که دور ترین بود اعلام می کردند. ص 1140

* گورچاکف ...خاطر نشان کرد که آماده است به وسیله سفیر روسیه در لندن به راسل نختس وزیر اطمینان دهد که نیت تجاوز به ایران را قطعا ندارند، ولی تأکید می کند که ترکمان رعایای شاه ایران نیستند... ص 1141

*اما وزیرمختار روس ، آلکساندر فدوروویچ بگر منکر شد که مرز ایران در آن سوی رود اترک قرار دارد، از این گذشته بگر معتقد بود که ایران هرگز نتوانسته است نسبت به ترکمانان اعمال قدرت کند و ایشان " مدعی اند که مردمی مستقل اند و درواقع استقلال دارند" .

وزیر مختار انگلیس در تهران، چارلز الیسون هم با همکار روسی خود هم عقیده بود که ایران در شمال رود اترک نفوذی ندارد. وی به کلارندون اطلاع داد که " نمی داند  ،به چه دلیل ایرانی ها ادعا دارند که قزل سو جزء خاک ایران است". ص 1143-1144

*در این مدت آتا مراد خان و سایر خوانین و سرکردگان جعفر بای(از تیره یموت) که دشمن خیوه ایها بودند با گرایش تلویحی به روس ها ، از هر نوع مقاومت و پایداری پرهیز کردند و بهتر آن دیدند به سوی خلیج بالخان کوچ نمایند. اما سران آتابای (تیره بزرگ دیگر یموت ها) با یاری تکه ها که دشمن روس ها بودند به فرماندهی تیکمه سردار اولین هجوم و حمله به سپاه روس ها را در 20 اکتبر 1870م در داش آروات سازماندهی کردند. ص 1145

*...چند طایفه بزرگ تکه قبل از آنکه حملات و عملیات روس ها آغاز شود محمد علی قاضی را به عنوان سفیر و نماینده نزد لوماکین فرستادند و مراتب انقیاد و اطاعت ایل و طایفه خود را اعلام و قول دادند دست از هر نوع غارت بکشند وراه ها را نیز برای امر تجارت در امنیت نگه دارند، اما روس ها هم در مقابل باید یموت ها را به خوبی گوشمالی دهند. ص 1159

*...رسیدن ریش سفید های ترکمان به تهران از دید سفارت روس پنهان نماند وبی درنگ در این باره از وزارت امور خارجه پرسش های زیادی کردند. ایرانیان در پاسخ طفره رفتند و گفتند که تراکمه آمده اند تا به شاه اطمینان دهند که می خواهند در صلح و صفا به سر برند. ولی واقعیت غیر از این مسائل بود زیرا دربار ایران بیشتر مشتاق سرکوب تراکمه ازهر نوع قبیله ، طایفه و تیره بود. ص 1160

* اتفاقا در همین زمان تکه ها پس از نا امید شدن از عثمانی ها ، انگلیسی ها و افغان ها به ایران پناه آوردند و سفیری هم به دربار فرستادند...آنها سپس به یموت ها پیام دادند به روس ها یاری نرسانند، ولی یموت ها تحت فشار روس ها و شاید هم به خاطر کینه های قبیله ای که از گذشته داشتند، نتوانستند از زیر بار این کار شانه خالی کنند. بدین جهت سواران تکه به اردوگاه یموت ها یعنی"حاللی سردار"نزدیک کراسنوودسک حمله کردند و اقدام به قتل و غارت ناپسندی هم نمودند. پس از این واقعه لوماکین با صدور اعلامیه ای در 16 فوریه 1877م از ترکمانان هر دو تیره یموت یعنی جعفر بای ها و آتابای ها درخواست 1000 نفر شتر نمود که با این کار خود بر آتش اختلافات و کینه های بین دو گروه بزرگ، قدرتمند و شجاع ترکمان یعنی تکه ها و یموت ها که اتحاد آنها جداً برای روس ها خطرناک بود ، دمید. ص 1166

*پس از این واقعه(گوگ تپه) بین صاحب منصبان لشکری و کشوری روس در باره آینده آخال اختلاف زودگذری بروز کرد. سرهنگ گردکوف توصیه کرده بود که باید ترکمانان را قتل عام و سرزمینشان را ویران کرد وبقیةالسیف را مجبور به تسلیم اسب هایشان نمود تا بدین گونه صلح و آرامش در آخال مستقر و خاطر ها مطمئن شود. گروهی هم فرمان کافمان را در مورد ریشه کن ساختن یموت ها پسندیدند و گفتند که این انسانی ترین حکمی است که تاکنون انتشار یافته است و معتقد بودند اگر این روش اتخاذ شود ، ضمیمه کردن آخال به خاک روسیه لازم نخواهد بود. ص 1177

*گزارش یک مامور انگلیسی : ایرانیان برای ترکمانان اهمیت زیادی قائلند و عقیده دارند که آنها بسیار شجاعند و مقاومت در مقابل ایشان بی فایده است. آنها موفقیت ترکمانانرا از آن بابت که بی سلاح به این طرف و آن طرف می روند نمی دانند، بلکه دلیل آن را سستی و زبونی دولتشان می دانند. از این که ایرانیان از ترکمانان وحشت دارند جای شگفتی نیست زیرا حمله های آنان به واقع وحشت زا است . در باره اینان مطالب زیادی خوانده بودم ولی پیش از آن که به این جا بیایم نمی توانستم آنها را باور کنم، ولی اکنون می بینم که آن گزارش ها گزاف نبوده و منطقی است. هر جا بروید داستان هایی از پدران ، شوهران ، زنان و دخترانی می شنوید که به دست این قوم بی رحم اسیر شده و به عنوان برده فروخته شده اند. در بسیاری از این موارد امیدی به بازگشت یا باز خرید آنها نیست . ص 1181

*گزارش یک مامور انگلیسی: تقریبا در نیمه راه به روستای ویران شده ای به نام فیض آباد رسیدیم. گفته می شود هنگامی که بیشتر مردان خارج از روستا بودندترکمانان آنها را غافلگیر کرده اند و همه نفوس در حدود یک صد تن را با خود برده اند. این آگاهی ها را مردی به من داد که زن، سه پسر و یک دخترش را به این ترتیب از دست داده بود. بیچاره فلک زده دلم برایش سوخت و این حرفش به دلم نشست که گفت: ای صاحب از خدا می خواهم یا شما و یا روس ها بیایید و ما را از شر این شیطان ها نجات دهید". ص 1182

*سال 1308 هجری اختلافات بین جعفر بای ها که رئیس آنها حاجی محمد خان پانگ(که بعدها به خدمت حکومت ایران در آمد) با آتابای ها(دوتیره بزرگ یموت ترکمان) که سردارشان موسی خان بود، کار را به آنجا رساند که روحانیون دو قبیله علیه هم حکم جهاد دادند و کشتن دشمن را شرط ورود به بهشت اعلام نمودند. ص 1213

*امیر خان سردار باز هم حاکم استر آباد شد (رجب 1312 هجری) یک بار قبل هم حاکم استر آباد شده بود که خرج ها برای دولت تراشید و هر چه ترکمان مطیع بود چاپید و غارت کرد. اقلا در آن دو سال یک کرور مخارج جهت دولت فراهم آورد که آن را هم برای چاپیدن ترکمان گرفت. این کار ترکمانیه را به سمت روس راند. او آن قدر از آن سفر مال آورد که اگر 100 سال هم بخورد تمام نمی شود. ص 1215

*...ترکمان ها " با بهره گیری از سستی و عدم تحرک مقامات استر آباد، روستاهای ایرانی را مورد تاخت و تاز قرار می دادند، مردم آنجا را اسیر می کردند و دام هایشان را می بردند. بارها این حملات به یاری وباپشتیبانی حکومت های ایران انجام گرفته بود که با ترکمان ها زبان یکی کرده و بخش معینی از اموال تاراجی را می گرفتند. ص 1226

*خود تراکمه بارها شهادت داده اند که حمله آنها به روستاها با اجازه مقامات ایرانی بوده است. ص 1227

*مبارزه میان قبیله ها، چنان شدتی گرفت که جعفر بای ها، بر آن  شدند تا آتابای ها را یکسره نابود کنند ویا خودشان در این مبارزه به هلاکت برسند. به همین جهت علیه آتابایی ها اعلام جهاد کردند. آتابای ها نیز بر علیه آنها حکم جهاد دادند. آنها آخوندها را برای مشورت فرا خواندند وبه قرآن سوگند یاد کردند که بر دشمنان خود یعنی جعفربای ها رحم نکنند و تا آخرین قطره خون خویش به پیکار ادامه دهند. ملاها قرآن در دست برای آتابای ها افسانه خوانده و آنها را به مبارزه ترغیب می کردند و به آنها اطمینان می دادند که هر آتابای که یک جعفر بای را بکشد کار خیری انجام داده است. واگر خودش کشته شود یکسره به بهشت می رود".

   اما به زودی ملاها متوجه شدند این کار عواقب خوبی ندارد، در نتیجه در پی مصالحه بین دو طرف بر آمدند. ص 1227

*اما روز 18 اکتبر سال 1903 میلادی در شورای خان های جعفربای که در آنجا رؤسای دو فوج ضرغام الملک و مسعود الملک نیز به نمایندگی از سوی حاکم حضور داشتند، ترکمان های با احداث مراکز گمرکی در دشت و با پرداخت خون بهای قزاق های کشته شده و غرامت تعدی هایی که کرده بودند موافقت کردند. اما آنها که نمی خواستند به دست خودشان قدرت حکومت ایران را در دشت مستقر وتقویت کنند، تقاضا کردند که گروه های پاسدار مراکز گمرک، از خود ترکمان ها باشند.

    حاکم استر آباد پیشنهاد کرد که ترکمان ها مبلغ بسیار زیادی برای غرامت بپردازند. یعنی 20 هزار تومان برای استقرار اردوگاه، ماهانه 4 هزار تومان برای هزینه اردوگاه، هدایایی برای تهران و حاکم و 50 هزار تومان برای غرامت خسارت گمرک. ترکمان ها دوباره بر آشفتند و بخشی ازآنها به کوچ به ژرفای دشت و حتی به قلمرو روسیه را آغاز کردند. در برخی آئول ها آشکارا می گفتند:"ما چنین پولی نداریم... اگر حاکم پافشاری کند، به اردوگاه شبیخون خواهیم زد، یا پیروز می شویم و یا اگر شکست بخوریم به قلمرو روسیه می گریزیم". ص 1229

*همچنین فعالیت کمیسریای روس در گنبد کاووس نیز به تحکیم قدرت مقامات ایرانی در منطقه ترکمن نشین یاری کرد". بندرف نوشته بود، بسیاری از  روس هایی که به گرگان می روند، می توانند از ترکمان ها این سخن را بشنوند که:" اگر روس ها در گنبد نبودند، مقامات ایرانی هیچ گاه نمی توانستند پای خود را بدان جا بگذارند. کافی است که کمیسر از اینجا برود و درهمان روز، مقامات حکومت از اینجا بگریزند واگر هم بخواهند بمانند چون گوسفند سرهایشان بریده خواهد شد". ترکمان ها به ناچار به سازمان یافتن مراکز گمرکی و دیگر اقدامات حکومت تن در دادند و می دانستند که کمیسر روس بی آنکه سخنی بگوید از اقدامات آنها پشتیبانی می کند. همگام با تثبیت اوضاع در دشت ترکمن، از برخوردهای مسلحانه هم در میان تراکمه در قلمرو های ایران و روسیه و هم در میان ترکمان ها و غیر ترکمان ها کاهش یافت. مهاجران فارس زبان (ولایت) حتی درون دشت رفتند ودر آنجا روستاهای خود را پدید آوردند.

 بدینسان در پایان سده 19 و آغاز سده 20 میلادی، شاه نفوذ خود را در این منطقه بسیار تحکیم بخشیده وترکمان ها رفته رفته به این اندیشه خو گرفتند که آنها رعایای شاه ایران هستند. ص 1230

*مقامات ایرانی به یاری هر گونه تطمیع می کوشیدند که با نفوذ ترین خان ها، سردارها و شخصیت های گوناگون روحانی ترکمان را به سوی خود بکشند. آنها اینگونه امکان یافتند که در امور داخلی تراکمه مداخله کنند و آتش دشمنی میان گوکلان ها و یموت ها و سایر طوایف را شعله ور کرده همه آنها را ناتوان نمایند. وسرانجام از این رهگذر بود که زمینه اطاعت نهایی تراکمه از حکومت شاه ایران پدید آمد. ص 1231

*عین السلطنه(برادر زاده ناصر الدین شاه) در جمادی الاول سال 1324 هجری از طریق مشهد به "ترکستان" می رود. وی مشاهدات خود را به رشته تحریر در آورده که فرازهایی از آن چنین است:"... روس ها خیلی در بردن اسلحه مخصوصا در این سمت که ترکمانان هستند، ممانعت دارند. بسیار کار خوبی است، این ترکمان همان است که احدی از دست غارت و چپاولش آسوده نبود، اما حالا به یک کارد محتاج شده و همگی کاسب و زارع و صنعت پیشه گشته اند... چون به مرو رسیدیم به سوی دکان فرش فروشی رفتیم که صاحب آن اهل مشهد بود. قالی های ترکمانی اعلی داشت. او می گفت ترکمانان خیلی پولدار شده اند ولی هنوز روس ها خیلی احتیاط از آنها دارند. در اینجا ترکمان سوار و پیاده زیاد دیده می شوند که خیلی درشکه سوار و فرنگی مآب گشته اند...ترکمان ساروق و سالور در اینجا آقا شده اند و سایرین نوکر. فرش های ترکمان ساروق واقعاً در اینجا عالی است و تماشای آن حیرت آور... در سمرقند با یوسف خان تکه ترکمان برخورد کردم، وی اول شخص تکه هاست، حال لباس قزاق روس پوشیده با کلاه سفید ترکمانی به قدر گنبد شاه خدا بنده. روس ها از ترس به اون نشان و حمایل داده اند... درعشق آباد هم فرنگی مآبی ترکمان خوب پیداست. متصل ترکمان است که به هتل ما داخل و خارج می شوند. هر یک از آنها قوری چای و فنجان چای سبز در مقابل دارند". ص 1233

*حکومت محتضر محمد علی شاه هم زمان با چنین معضلات سیاسی و دخالت کشورهای استعماری، با هیجانات افکار عمومی علیه قرارداد 1907 میلادی ورشد تحرکات مشروطه طلبان هم مواجه گردید.

  این وضع سبب نگرانی و وحشت اشراف لشکری و کشوری و درباریان شد، بنابراین تصمیم گرفته شد نوعی حکومت توتالیتر نظامی را سازمان دهند تا با توسل به استبداد و خشونت، جنبش مشروطیت را در نطفه خفه کنند. در این میان از سواران مسلح بعضی از ایلات وقبایل از جمله ترکمانان هم بهره گرفتند... ص 1236

*اما پس از رفتن محمد علی شاه و تصمیمات جدید مشروطه طلبان، اصول و قوانین انتخابات مجلس تغییرات مهمی یافتند. از جمله اقلیت های مختلف و عشایر فرصت یافتند نماینده ای برای خود انتخاب کنند، یکی از این اقلیت ها ترکمانان بودند. از قرار معلوم بعد از این تاریخ، تراکمه ایران برای اولین بار نماینده ای از سوی خود روانه مجلس نمودند. به نوشته عین السلطنه پارلمان مشروطیت در تاریخ ربیع الثانی 1329 هجری دارای دو جناح اکثریت واقلیت بوده که اعتدالیون فارکسیون اکثریت را در دست داشتند، از این بین آدینه محمد خان ترکمان هم که تحصیلاتش را در بخارا به اتمام رسانده بود و در جرگه اکثریت مجلس نام برده شده است. سپس نام برده در ذکر وقایع ماه بعد (شوال  1329) اشاره می کند که :" ...پس از شکست محمد علی شاه از نیروهای دولتی در فیروزکوه ، که به دنبالش به ساری واسترآباد بازگشت، به طور قطع آدینه محمد ترکمان را مقتول نمودند، حال توسط محمد علی شاه یا ترکمانان چاکر او". آدینه محمد خان از جمله کسانی بود که در زمان ورود محمد علی شاه مخلوع به گمیش تپه و خوجه نفس به دیدار او نرفت. وی انسانی بسیار مؤقر، باهوش و تیزبین بود که به قولی زبان فرانسه را در دوره نمایندگی مجلس آموخت. ص 1238

*محمد خان یار علی آدینه جان جعفربای، اولین نماینده تراکمه ایران در مجلس شورای ملی است. عشایر از جمله تراکمه برای اولین بار در زمان مشروطیت و از دوره دوم توانستند نماینده راهی مجلس کنند. ص 1239

*اما برازنده ترین شخصیت مشروطه طلب ترکمان رجب آخوند بود که نام برده به طور علنی با محمد علی شاه و تراکمه طرفدار وی در گمیش تپه به مخالفت برخاست. او در زمان رضا شاه به نمایندگی تراکمه در مجلس نیز انتخاب شد. رجب آخوند به همراه تویجان حاجی، صفر آخوند وعبدالله(پدر عبدالله زاده ها) به طرفداری از مشروطه طلبان نشست هایی هم داشتند. این عبدالله که به عبدالله مجلس معروف شده بود رابط تراکمه مشروطه طلب با مشروطه خواهان استر آباد بود. ص 1254

*روز دوم نوامبر سال 1914 میلادی حکومت شاه(احمد شاه) بی طرفی ایران را اعلام کرد. امام عملیات جنگی در قلمرو این سرزمین هم چنان ادامه یافت. حکام برخی ولایات و سران قبایل و از جمله ترکمان ها دوباره اعلام کردند که آنها حکومت ایران را به رسمیت نمی شناسند. گ. ف چیرکین که در سال 1916 میلادی نزد ترکمان های گرگان رفته بود، نوشت:" تا امروز همه تراکمه کنار رودخانه گورگن(گرگان) در امور داخلی خود از استقلال کامل برخوردارند و پشیزی هم به حکومت ایران نمی پردازند". ص 1262

*...ماه آوریل(1915 م) دولت عثمانی برای قضات بخارا نامه نوشته که در جنگ جهانی شما که اهل شافعی و حنفی (مذهب سنی) هستید باید تعصب داشته از دولت عثمانی حمایت کنید... از آن سوی روس ها از طایفه خیوق(خیوه) و تکه سوار برای جنگ گرفته اند... حالیه ترکمانان هم قسم شده اند، شورش نمایند و می گویند ما نمی توانیم با هم مذهب خود نزاع کنیم". ص 1267

*(ژوئن 1917میلادی، آخرین سال های قاجار)"تراکمه طایفه داز از گرسنگی و فقر که سلف کنجد را می خورند، مجبورند برای دزدی و راهزنی به گرمابدشت (شمال روستای اصفهانکلاته فعلی) در 4 فرسخی خطه شاهرود رفته گروهی را چپاول کنند...طایفه یموت هم بسیار سخت می گذرانند و گوشت اسب و شتر را می خورند. امسال زراعت جو و گندم آنها عمل نیامده...گوگلان ها ناحیه فندرسک، داز ناحیه کتول و جعفربای ها و آتابای ها از کتول (علی آباد فعلی) تا کردمحله(کردکوی فعلی) تمام شهر و روستا ها را به غارت مداوم گرفته اند. به خاطر شدت فقر حتی شب ها به داخل شهر استر آباد هم آمده عمارت دولتی شهر را شکافته اسب و قاطر حاکم را برده اند".  ص 1275

*(ماه مه 1921 میلادی) افزایش مالیات ها و مطالبات توسط کارگزارن استر آباد ، تراکمه را وادار به عصیان و شورش می کند طوری که "شب 14 مه 150 سوار ترکمان بیرون دروازه شهر(دروازه فوجرد) روی حصار آمده و یک ساعت شلیک تفنگ نمودند و می گویند باید دولت نواقل دروازه ( مالیات از کالاهایی که به هنگام خروج از دروازه شهر می گرفتند)را بردارد و گرنه علنا به استرآباد آمده آدم اسیر می بریم . تعدیات اجزاء نواقل باعث فساد و آشوب شده. ترکمان از شهر که یک من ذغال می برد به 10 شاهی(نصف یک ریال)، یک قران نواقل باید جلو دروازه بدهد. به تازگی گمرک در شهر دایر شده و از نفت و مال التجاره آنچه وارد می شود گمرک می گیرند. ص 1275

*عریضه علماء و ریش سفیدان ترکمان، 8 شعبان 1335: به مقام منیع وزارت جلیله داخله دامت تأییداته انشاالله. بعد از تبلیغ مراسم تبریک افتتاح المجلس الشوری الملی المرکزی، عرض دعا گویان و رضا جویان آن است که ما ملت بی چاره تراکمه از جهت نبودن اداره کشوری و لشکری در صحرای تراکمه بسیار زحمات را دچار هستیم، خصوصا تعطیل اداره گمرکی مستحفظین بنادر استر آباد و مازندران برای ما بیچارگان فلک زده آذوقه از قبیل برنج و غیره اجازه نمی دهند که بیاورند. استدعا عاجزانه از مراحم اولیاء امور دولت متبوعه خود می نماییم که باب ارزاق را برای ما هم مفتوح بسازند که معاش ایلات تراکمه خیلی تنگ است. آخر ما هم ایرانی و رعیت ایرانیم. باز هر آینه ما بیچارگان را ایرانی و رعیت ایران بدانید دادرسی حکومت کارکن کافی ایران پرست لازم است. در هر دهی از دهات ولایت لا محاله یک کدخدایی دارند. هفتاد هشتاد هزار خانه تراکمه از طرف دولت علیه یک کدخدا و مباشری هم نیستند. از این قبل از خوف مأمورین روس قادر به یک تلگراف و عرض تظلم به دولت خود نبودیم. الحمدالله و المنه از توجهات اولیاء امور دولت کثره الله تعالی امثالهم الان آسایش فی الجمله را الله تعالی میسر گردانده است. لهذا استدعای عاجزانه از مراحم آقایان ضعفاء پرور می نماییم همین طوری که برای سایر ولایات وقصبات داخله نظمیه و عدلیه و بلدیه و سایر اداره جات دایر است، برای این ایل تراکمه نیز تهیه و فرستاده بشود محض این که مالیه دولت هدر نرود والسلام علی من تبع الهدی. 8 شعبان المعظم 1335

رجب آخوند، امان گلدی آخوند، عثمان آخوند (ویازده مهر دیگر). ک 1934 . ص 1278-1279

*(سرکوب ترکمانان توسط رضا شاه) تراکمه که تا چندی پیش سواران مسلح و آلامان هایشن رعشه بر بدن اهالی استرآباد و خراسان می انداخت، اینک در برابر یک آزمون تاریخی قرار گرفته بودند. همین رضا شاه تا چندی پیش که جنجالی برای استعفای خود از رئیس الوزرایی به راه انداخته و خواهان حکومت جمهوری در ایران شده بود، تراکمه را واداشتند به تلگرافخانه استرآباد بیایند و با مخابره پیامی به پایتخت ، دولت را تهدید کنند که اگر وی(رضا خان) از رئیس الوزرایی استعفا دهد "دولت باید از طایفه ترکمان صرف نظر نموده و در فکر آن باشد که آنان راه شاهرود و خراسان وتهران را مسدود خواهند نمود، واینکه ترکمان هم جمهوریت می خواهد".

   ولی با تثبیت اولیه حکومت رضا شاه،سیاست های عام کلا فرق کرده بود. در ماه مه 1924 میلادی (1301 خورشیدی) حکومت ایران گام های مؤثری برای به اطاعت در آوردن یموت ها و گوکلان ها برداشت... در برابر این سیاست، ترکمانان هم سر به شورش برداشتند طوری که بار دیگر دشمن واحد بسیاری از تیره ها ، طوایف و قبیله ها را به ائتلاف و اتحاد کشاند. پس از مذاکرات طولانی سران، سرکردگان و رؤسای طوایف که در رأس شورش هم بودند، برای آشتی نهایی در آئول (روستای) امچلی ...جلسه مشاوره ای تشکیل دادند...

    در طی همین اجلاس به جد تصمیم گرفته شد نفاق و اختلاف بین جعفربای ها، آتابای ها و گوکلان ها را به کناری بگذراند و دست به مقاومت بزنند که در صورت پیروزی جمهوری مسقل ترکمان (؟) را هم تأسیس کنند. بلافاصله عثمان آخوند هم از طایفه جعفر بای به ریاست آن انتخاب شد... همچنین شرکت کنندگان در اجلاس ارگان ویژه ای به نام شورای ریش سفیدان برای رسیدگی به مهمترین مسایل وابسته به رئیس جمهور تشکیل دادند... و نیز در جلسه مشاوره تصمیم گرفته شد که به زودی کنگره نمایندگان همه طایفه ها و قبیله ها به رهبری عثمان آخوند تشکیل گردد تا در آنجا مسأله مرزهای جمهوری ترکمان مورد بررسی قرار گیرد. در این مدت شایع شد تراکمه قصد تشکیل یک جمهوری به رهبری عثمان آخوند از قره سو تا بجنورد را دارند.

   رضا شاه و اطرافیانشان از این وحدت قبیله ای و اخبار منتشر شده در جهت مقاومت آنان به شدت نگران شدند. بنابراین ابتدا تصمیم گرفتند تا وحدت قبیله های ترکمان را بر هم بزنند. برای این منظور، افسری از سوی حکومت مرکزی نزد عثمان آخوند رفت و پیشنهاد کرد که اگر موافقت میان جعفر بای ها و آتابای ها بر هم بخورد مبلغ کلانی به وی خواهندپرداخت. اما این تلاش منتج به نتیجه نشد...در این مدت عثمان آخوند و دیگر رهبران برای آشتی نهایی جعفربای ها و آتابای ها که در واپسین روزهای ماه ژوئیه در گومیش تپه انجام گرفت، کار بزرگی انجام دادند.

  ...رهبران قیام به خوبی درک می کردند که تنها دلاوری و فداکاری برای پیکار با قوای حکومت کافی نیست و می بایست بر فنون جنگی نیز آگاه بود. برای این منظور، شورشیان یک مدرسه ویژه نظامی تشکیل دادند و از افسران ترک ...دعوت کردند که در آن مدرسه درس بدهند... از طریق افسران ترک، با ترکیه که نماینده جمهوری ترکمان بدان جا فرستاده شده بود نیز ارتباط برقرار بود.

...فرماندهی نظامی ایران در بجنورد جلسه مشاوره نمایندگان طوایف گوکلان را که روحیه آشتی جویانه ای با حکومت ایران داشتند، تشکیل داد. اما دوباره کوشش شد تا آتش نفاق میان برخی طایفه های و قبیله ای ترکمان را برافروزد. فرماندهی نظامی ایران سران آتابای را تطمیع کرد، شاهی خان و دیگر گروگان های ترکمان را که از طایفه های گوکلان بودند، آزاد ساخت و این کار تا اندازه ای گوکلان ها و آتابای ها را آرام کرد و آنها از فرستادن نمایندگان خود به جلسه مشاوره ریش سفیدها که روز دوم سپتامبر سال  1924 تشکیل شده بود، خود داری کردند...این نکته نیز که مناقشه میان جعفربای ها و آتابای ها بر سر پرداخت بهای دام هایی که آتابای ها در ژوئن 1924 ربوده بودند و هنوز حل و فصل نشده بود، به حکومت ایران تا اندازه ای یاری کرد. افزون بر آن حکومت ایرن وعده داد که قبیله های ترکمان را خلع  سلاح نکند و هیچ گونه مقررات تازه ای به دشت نیاورد. این نکته به اندازه ای بسیار اردوگاه شورشیان را سست و هشیاری رهبران آنان را ذایل نمود...به  همین دلیل قوای نظامی دولت چند شکست پیاپی به گروه های مسلح عثمان آخوند وارد کردند. ص 1300-1303

مطالب فيس بوكي

مطالب فیس بوکی خودم

در کل مطلب ارائه شده بوسیله این نویسنده یک پارادوکس اساسی وجود دارد که قبل از بررسی اختیار انسان بایستی بدان پرداخت وآن اینکه:

آیا خداوند خود موجودی مختار است؟ طبق تعریف دینی که گویا نویسنده این مطلب از آن منظر سخن می گوید خداوند عالم مطلق است . علم مطلق خداوند در تضاد با اختیار خداوند قرار می گیرد. در تبیین این مسأله می توان گفت اگر خداوند می داند که چه چیزی از او از ازل تا ابد ساطع می شود بنابر این اختیاری نخواهد داشت چرا که آنچه می داند باید محقق شود. او اختیار نخواهد داشت بر خلاف علم خود عمل کند . وبه عبارت ساده، طبق این تعریف، خداوند مثل یک نوار ضبط شده است که در هر لحظه عملی مشخص از آن صادر می شود . بدین ترتیب، با توجه به اینکه انسان نیز ضمن علم مطلق خداوند است چگونه می تواند مختار باشد. نکته دیگر اینکه آیا می توان حوادث دنیا را به خیر وشر تقسیم کرد چرا که این تقسیم تقسیمی بشری وهیرارکی است وخداوند چه بسا به چنین تقسیم طبقاتی قائل نباشد وهر آنچه هست فقط حوادث است.

نکته مهمتر را نیچه مطرح ساخته است . او با جمله ای کوتاه مسأله اختیار را با چالشی سترگ مواجه می کند و آن اینکه: اگر خداوند به انسان اختیار داده است چرا پس از انتخابش او را عذاب می دهد. قصد نیچه در صورت انتخاب شر توسط است. این جمله به این مهم اشاره دارد که با وجود عنصر عذاب، انسان لا جرم ملزم به اختیار خیر است. بدین سان فهم گزارش شده از طرف ادیان در رابطه با موضوع اختیار با پارادوکس لا ینحلی مواجه است.

*خاک در زبان لانه کرده است.ولی فاکتور های دیگری نیز وجود دارند که یک ملت نمی تواند زبان مادری خود را حفظ کند.خصوصا که جهانی شدن حذف زبان ها وملت ها را اقتضا می کند. هر قدر که ارتباط جهانی بیشتر می شود جهان بسوی یک ملت یک زبان پیش می رود این تقدیر تاریخ است.دنیا وقتی به یک روستا تبدیل شد نمی تواند به چند زبان یا فرهنگ زندگی کند. اینکه این یک زبان چگونه شکل می گیرد ناگزیرفاکتور قدرت را به میان می کشد . آنچه که اکنون هویدا است گویا آمریکا این جهان یک ملت یک زبان را شکل خواهد داد مگر اینکه آینده فاکتور های دیگری را پیش پا اندازد.آنچه می گویم فقط درباره زبان ترکمنی نیست شامل کلیه فرهنگ ها و زبان ها می شود. کلیه زبان ها کنون زیر چکمه های فرهنگ انگلیسی و زبان آن دست وپا می زنند.آنچه که در افق می بینیم نشان از آن دارد که فارسی ترکمنی حتی آلمانی ، فرانسوی و غول های فرهنگی جهان رفتنی هستند و فرهنگ انگلیسی زبان همه را حذف خواهد کرد. چه بسا می شد فرهنگ ها وزبان ها را با هم آمیخت ، ولی گویا این امر نظر به ترکیب نامتقارن و متفاوت فرهنگ ها و زبان ها نشدنی است.

*سخن ژید مصداق بارز تفاوت اندیشه در خود و اندیشه با خود است. دیگراینکه چون شناخت خود ناممکن است- خصوصا که برخی فلاسفه من جمله نیچه این امر با به سخره گرفته اند- بنابراین کوشش در راستای شناخت خود آب در هاون کوبیدن است. اندیشه در خود افق مند نیست و دائما به دور خود میچرخد و در دایره ای بسته گرفتار شده وخسته وملول وبی هیچ نتیجه ای پس می افتد.اندیشه در خود، ذات را به مثابه کوجیتو دکارتی یک جوهر سابژکتیوته ( موضوعی) قرار می دهد واز این روست که در دام دوگانه پنداری سابژکتیو وابژکتیو می افتد. مگر می شود انسان خود را چون یک ابژکتیو در دست گیرد و به آن بپردازد. این همان عدم امکان اندیشه در خود است. چرا که "خود" یک ذات سیال و دائم التغییر است که هیچگاه به جوهری مشخص و متعین تبدیل نمیشود وامکان هر گونه بررسی را از خود سلب میکند.کوتاه سخن، سخن ژید سخنی برخاسته از یک نگاه اگزیستانسیالیستی است که با هر گونه نقص تعبیری محتمل خود ، پیوسته قابل تأمل است.

اندیشه در خود یعنی در مورد خود اندیشیدن و در ذات خود تأمل کردن. اندیشه با خود یعنی همان معنای عموم آن یعنی با خود فکر کردم. هنگام فکر با خود، انسان علاوه بر عینیات یعنی پدیدارها به مسائل اجتماعی و حتی منطق صوری وریاضی که کاملا ذهنی است می پردازد. دراین نوع تفکر انسان به این مطلب نمی پردازد که من کیستم ذاتم چیست وغیره وذلک وبه عبارتی به چیزی غیر از خود می پردازد.

خود کاوی روانکاوانه یک بررسی روانشناختی است که به ناخودآگاه شخص می پردازد تا بر اساس سباق وسیاق حوادثی که بر آن عارض شده است مشکلات رفتاری شخص را معالجه نماید و در صدد کشف حقیقت ذات نیست . خودکاوی اگر مسامحتا آن را بپذیریم با یک ذات مواجه است و تأثیر عوامل بیرونی بر آن را بررسی میکند و ماهیت بررسی انتولوژیک ندارد. درحالی که اندیشه در خود یک نگرش انتولوژیک است وسعی دارد ماهیت ذات انسان را کشف نماید وبه حقیقت وجودی ذات بما هو ذات پی ببرد. خود شناسی عارفانه نیز با مراقبه متفاوت است واساسا متن شما علیه خودشناسی است که اصولا در عرفان مطرح است . مراقبه با خود شناسی متفاوت است چرا که در مراقبه مسأله تلقین به ذات مطرح است که ممکن است تلقین نگرشی خاص چون صبر ، محبت ویا آرامش باشد، بنابراین مراقبه ذات را تغذیه میکند نه آنکه در پی کشف ماهیت ذات باشد مراقبه به مثابه ورزشی است برای ذات مثل ورزش برای عضله؛ورزش در صدد کشف حقیقت عضلات نیسبت.بلکه فقط بر آن اعمال می شود.

مراقبه در دو فرهنگ صوفی و هندی حمال معانی کارکرد های بعضا شبیه ولی متفاوتی است. اگر بر معنایی که شما دریافته اید حمل کنیم به مدیتیشن هندی نزدیک است .اگر به تعریفی که صاحبان این حرفه ارائه می دهند بسنده نکنیم و خود به کنکاش آن بپردازیم ،توجه به خود ، در لحظه زیستن است از طریق تمریناتی چون به نقطه ای نگریستن یا خالی کردن خود از افکار. نکته اینجاست که این خود چیست که باید بدآن توجه نمود. زمانی که من هیچ تعریفی از خود ندارم واین خود آن چنان متغیر و سیال است که از چنگال من می گریزد چگونه میتوانم بدآن توجه کنم. این خود همیشه میل به تغییر دارد.مراقبه در این حالت بدین معنا خواهد بود که این خود را لختی از تغییر بازداری . آن را منجمد کنی (این مثال نظر ژید را پر واضح تر می نماید)، آن را به صورت ثابت در آوری و آن را آنجا معرض دید به مثابه موضوع (ابژه) قراردهی وبه آن نظاره کنی. اساسا چگونه میتوان یک امر ذاتا سیال را متوقف کرد! کل این داستان دیگر بار با این سوال محوری به چالش کشیده می شود و آن اینکه آیا خود چیزی غیر از افکار است، آیا با زدودن افکار چیزی از خود باقی می ماند تا بر آن تمرکز کرد! ایا چیزی به نام خود محوری در ورای افکار وجود دارد بطوری که افکار در ساحت آن رفت وآمد می کنند!

* تلاش نوشته فوق در پرداختن طرحی نو قابل تقدیر است .ولی نکته اینجاست که حتی در تغییر جامعه با عزیمت از منطق و ضروریات عقلی باری دیگر نقض غرض این طرح است. چرا که عفلانیت و ضروریات عقلی که جزو خصوصیات ماهوی انسان است ابتدا به ساکن مفروض قلمداد شده است. اگر هم عقلانیت جزء ماهوی انسان نیست چگونگی ارتباط آن با انسان تبیین نشده است. حتی در همراهی با نگاه اگزیستانسیالیستی نیز ماهیتی برای انسان که معنای جوهر داشته باشد قائل نباشیم ، باز این پرسش باقی است که بدون شناخت چگونه می توان به تغییر پرداخت. تغییر در فیزیک کوانتوم پس از شناخت نسبی ماهیت ابژه فیزیکی محقق شده است. اگر انسان فرد وانسان جمع –جامعه- موضوع شناخت نیست چگونه می تواند موضوع تغییر باشد. در این صورت، اگر این گزاره معکوس شود منطقی تر جلوه می نماید؛ انسان موضوع شناخت نیست بنابر این موضوع تغییر هم نیست. نه اینکه تغییری نیست بلکه تغییر هدفمند وهوشمندی وجود نخواهد داشت. از این رهگذر، مفهوم آزادی انسان از قبل تغییرات نامعین تضمین می شود. با تمام این موارد، این طرح پیشنهادی با اینکه جسورانه است با تأمل ومدد بیشتر می تواند غنی تر و مثمر ثمر تر گردد.

* دوست محترم مرا نه با خىاي قرآن عهدی است نه ادیبان عرب وقعی . اگر بنای تعصب داشتم بندهای دیگر نقدتان را نمی ستودم.گویا نگارنده این متن خود ازفرط تعصب، خشک وتر قرآن را به کام آتش داده است.اینکه مفسران بر چه بودن الجودی اختلاف کرده اند از این رو نیست که مشخص نبوده است بلکه از این روست که چه بسا از شدت وضوح ان در زمان صحابه چیزی به پسینیان منتقل نشده است و بعدها به اختلاف گراییده است خصوصا که برخی مفسران حتی با ظاهر بودن برخی اسماء در قران نظر به گرایش صوفیانه وباطنیه بسیاری از آیات اظهر من الشمس را به مجاز تفسیر کرده اند خصوصا که نگارنده کتاب التحقیق که اینجانب از روی خطای دید نه تعصب به اشتباه ذکر کرده ام چه بسا در این مسیر طی طریق نموده اند. در مقارنه دماوند و استوت نیز استوت در مورد کشتی بکار برده شده است بنابر این آن شخص شخیص ژاپنی خواهد فهمید که کشتی بر قله کوهی که پس از کمی فروکش کردن نمایان شده مستقر شده است نه اینکه کشتی از دامنه کوه صعود نماید. دیگر اینکه منظور در استوت علی جودی : علی جار است و جود مجرور به جار و یائ ضمیر مضاف الیه است مگراینکه شما الجودی را اسم علم بگیرید که در این صورت علی حرف جر و الجودی مضاف الیه خواهد بود. در نقد ترتیب ورود کلمات نیز با اینکه ظاهرا جالب است ولی در موارد بسیاری این ترتیب جهت حفظ تناسب موسیقایی ووزنی جمله تغییر کرده و همراستا با توالی معنایی نمی باشد و مرتب کردن آن به ذهن شنونده سپرده می شود وشنونده خودکار میداند که آسمان می ایستد سپس زمین وهلم جرا. بی شک با توجه به تمام نقد های وارد به قران از حیث مضمون در بسیاری از آیات، ولی از نظر تناسب وزنی و موسیقی درونی بسیار قابل توجه است ونمی توان از آن چشم پوشید.شایسته است از صرف خرده گیری پرهیز کنید تا با توسل به نقد موضوعی وبا استخراج نقاط منفی، خود را از نقاط مثبت هر متنی محروم ننمایید.

*اشاره نیچه در این حکایت به انتخاب طبیعی است. طبیعت بی رحم است، گویا نیچه بر آن است تا این پرسش را به محک گزارد که آیا می توانیم به سان طبیعت عمل کنیم! اگر طبیعت را از این زاویه بنگریم چه بسا طبیعت گرایی بر خلاف ظاهر پر طمطراق امروزینش فاشیزم باشد. این حکایت نظرگاه فاشیزم را من حیث المبدأ قابل تأمل دانسته است. طبیعت گرایی مثبت (متعارف)بنا بر حفظ وصیانت هر موجود صحیح وسقیم دارد ومبتنی بر رویکردی اخلاق مآبانه است. رویکردی فله ای که حافظ گله است. بی تردید نظر به نخبه گرایی نیچه، گرایش طبیعت گرایی منفی ( کسری-حذفی) وی قابل فهم است ونظر به عداوت نیچه با مبانی اخلاق متعارف، گرایش وی به رویکردی غیر اخلاق مآبانه که در طبیعت گرایی حذفی متجلی است نیز قابل درک است. از هر سو که بنگریم این پرسش همچنان مطرح است که معنای کاستن شقاوت و درد در چیست؟! اگر مهر ورزی این است که درد را کاهش دهد آیا هردو گرایش نظر به این حکایت در صدد کاهش درد نیستند؟ اگر با اقتدا به رویکرد مثبت، آن کودک به حیات خود ادامه دهد آیا شقاوت بیشتری متحمل نخواهد شد؟ آیا کشیش رحیم تر است یا طبیعت گرایان مثبت؟ هر دو نیت رحم دارند ولی نتیجه متفاوت است. اگر بتوان به دو رویکرد نمره داد هردو در رحم مشترک اند ولی طبیعت گرایی منفی گرایش به ابقای بهتر دارد، چیزی که طبیعت گرایی مثبت فاقد آن است. بنابراین هر دو از نظر احساسی یکی واز نظر عقلی گرایش منفی حائز نمره بیشتری است. طرحی که میتواند در یک پارلمان سیاسی رأی بیشتری گرد آورد. طرحی که سابقا در سوئد اعمال شد وپس از افشا متوقف گشت. طرحی که امروزه در مورد جنین های حامل بیماری های شقاوت آور هم اکنون در عموم کشورها اعمال میشود. گویا نظر گاه نیچه امروزه به صورت ضمنی پذیرفته شده است. فقط تفاوت در نحوه اجرا است. پیشنهاد اجرایی کشیش برای عاطفه و وجدان ما انسان ها سنگین است، ولی امروزه اجرای این رویکرد با پیشرفت پزشکی در حاشیه ای قابل اغماض اجرا می شود.گویا در آن زمان نیچه با ایراد این حکایت بر آن بوده است که اذعان کند که نظریه صحیح است ولی آیا چنین نحوه اجرایی ممکن است؟ چرا که نظر به پتانسیل های فنی آن زمان ،نحوه اجرایی دیگری به ذهنش خطور نمی کرده است.

*عجیب است، ولی برای من بی نهایت اصل است ونهایت اجزای آن. توضیح اینکه اگر گیتی نهایتی دارد ، آیا بعداز آن چیزی نیست؛ هستنده ای، فراغی؟ تصور گیتی بصورت خطی ویا متعدد الابعاد وبا هر تصوری که هر اندیشه مندی از آن دارد بدون بی نهایت ناممکن است. اگر نهایت گیتی مفهوم است در ورای منتهی الیه گیتی چیزی واقع نیست؟ (چیزاعم از موجود و فراغ که ظرف موجود است). آیا می توان دیواری را در پس گیتی تصور کرد که آنجا پایان هستی است؟ نهایت تعریفی سلبی است ازبی نهایت. تا حدودی شبیه عدم که همین نقش را در برابر وجود دارد.

*حتی مطالعه تاریخ نیز به معنای بازگرداندن وزنده کردن آن دوران نیست. اکنون زبان های باستانی نیز در دانشگاه ها مطالعه می شود ولی این به معنای احیا وبازگرداندن دوباره یا حفظ و نشر آن در سطح جامعه نیست . این مطالعات با اهداف گوناگون به غیر از هدف حفظ زبان انجام می گیرد.هیچ تز افراطی غیر تجربی وندانسته احساسی ومغرورانه ای وجود ندارد آنچه که وجود دارد مفروضات حق به جانب شماست. اگر نگاهی حتی گذرا به تاریخ تکامل زبان انسان فکنیم در می آبیم که زبان در نتیجه دوری ارتباطی بوجودآمده است. نمی توان تصور کرد در جهانی که تبدیل به یک اتاق شده است تعدد زبان باقی بماند. تک زبانی نه نظریه ای ظالمانه بلکه نتیجه طبیعی تکامل زبان از قبل بسی نزدیکی ارتباطات است

*اگر از تردید های که در رفتار و سلوک این منتقد وجود دارد بگذریم وبه تحلیل نوع وساختار نقد وی بپردازیم می توان گفت که وی به ساختار درام فیلم تأکید و تعصب دارد . وی اصراری ندارد که فیلم حاوی پیام باشد. اصرار دارد که فیلم درام درست داشته وچفت و بست مرتب ومنسجیم داشته باشد.بنابر این وی در صدد است به فیلمسازان بفهماند که اول این را بیاموزند گویا معتقد است که این آفت عمومی سینمای ایران است. اگر به نقد وی به فیلم فروشنده بنگرید نقادی های ظریف و مچگیری های وی تحسین هر بیننده فهیمی را بر خواهدانگیخت . ولی وی در عموم نقد های خود وارد مسائل مفهومی و عمقی وچه بسیا فلسفی نمی شود. این از دو منظر قابل بررسی است اول اینکه وی در خود چنین توانمندی را نمی یابد. دوم وصحیحتر اینکه همچنانکه همیشه از نقد هایش می توان فهمید فیلم باید درام داشته باشد شکلش منسجم باشد . مفهوم را نباید به زور بر فیلم چپاند. گویا وی معتقد است داستان اول و آخر سینما است مفهوم و پیام در درجه دوم اهمیت است.این نوع نگرش علاوه بر سینما در ادبیات نیز رایج است و گویا این منتقد نگاه ادبی به سینما دارد.

جمال

انديشه 9

*حقیقت چیزی نیست که باید یافته یا کشف شود، بلکه چیزی است که باید آفریده شود و فرایندی را نامگذاری کند ؛ شناساندن حقیقت نوعی تعیین فعالانه است و نه آگاه شدن از چیزی که به خودی خود قطعی و تعیین شده است.که آن واژه دیگری است برای خواست قدرت . نیچه ،چنین گفت زرتشت ، بخش دوم به ترجمه مسعود انصاری توضیح خودم در فیس بوک: جمله ابتدایی متن که حقیقت یافتنی نیست ساختنی است کل اپیستومولوژی نیچه را در یک جمله خلاصه نموده است. وی با این گفته خود اذعان نموده که کاملا ایده آلیست است.

*tanrindisimdaki bir varlik degil ama yalnizca icimdeki bir dusuncedir/kant Insani anlamak –kaufmann-ceviren:aziz yardimli-idea yayinevi-ikinci basim 1997

*سعادت بزرگ برای انسان این است که خود، مبتکر سعادت خود باشد و این هنگامی است که از چیزی که به سعی و جهد خود به دست آورده لذت می برد. كانت- ىرس هاي فلسفه اخلاق

*بسیاری از فرهنگ‌ها از دل سرزمینی پدیدار می‌شوند که مردمانش در آنجا ساکن‌اند؛ چنان‌که ریشه‌شناسی واژه‌های کالچرو اگری‌کالچر دال بر این مطلب است. اینکه یهودیان هویت خویش را مقدم بر سکونتشان در یک سرزمین کسب کردند، برایشان پیامدهای شگرفی در دوران آوارگی‌ داشته است. هویت یهودیان از هلاخا [شریعت] ریشه گرفته و نه از نقطه‌ای که در زمین بر آن می‌زیند. به همین علت آن‌ها هزار سال است که از تمامی مهاجرت‌هایشان موفق بیرون آمده‌اند. وطنِ یهودیان تورات است و این دقیقاً همان مسئله‌ای است که هایدگر را به خویش مشغول داشته است؛ زندگی یهودیان، که همواره در حال مهاجرت‌اند، مستقیماً این ایده یا اسطوره را زیر سؤال می‌برد که درخت تفکر اصیل فقط در دامان مردمانی ریشه‌ دار بَر می‌دهد. نظر هایدگر و واگنر دربارۀ ملت یکسره در تقابل با جابه‌جایی و مهاجرت یهودیان بود. اگر "وجود" صرفاً در میانۀ مردمانی پدیدار می‌شود که در جایی ریشه گرفته‌اند، معلوم است که بزرگ‌ترین خطر برای «وجود»، آوارگان و مهاجرت‌ کنندگان‌ اند. اما اگر هیچ ارتباط «وجودشناختی»‌ای میان مکان و «وجود» نباشد، چه؟ اگر این تصور پندار و توهمی بیش نباشد، چه؟ چه می‌شود اگر در واقع انسان‌هایی که "به‌لحاظ وجودشناختی یهودی‌اند"، منادیان راستین این حقیقت باشند که ذات حقیقت حرکت است و نه سکون؟ ...لفاظی‌ها و اظهار فضل‌کردن‌های ناسیونالیستی هایدگر صرفاً نشانۀ دیگری است از تمایل بیمارگون غرب از سال ۱۶۰۰ به بعد برای دیدن جهان در قالب مفاهیمی مثل ملت و ندیدن این واقعیت که مرزها اموری گزاف، من‌عندی و بی‌دلیل‌اند. با نگاهی به گسترۀ تاریخ می‌بینیم که در درازنای زمان مکرراً فرهنگ‌ها، ملت‌ها و تمدن‌هایی پدید آمده‌اند. سپس بالیده‌اند و با مهاجرتِ پیوسته یا اختلاط مردمانشان از صحنۀ روزگار محو شده‌اند. به‌موازات این ظهور و زوال‌ها و بر حسب عناصری کم‌وبیش تصادفی، هویت‌هایی نیز پدید آمده و پس از مدتی طولانی یا کوتاه به پایان حیات خویش رسیده‌اند. بر همین مبناست که می‌توان تاریخ را همچون نسخه‌ای از بازی واک اِ مول دانست. اگر آنچه گفتیم، روی در حقیقت داشته باشد، باید بگوییم که آوارگانی که به‌لحاظ وجودشناختی «یهودی»‌اند، توصیف راستین‌تری از «دازاین» به دست می‌دهند تا مردم یک‌جانشین آلمانی.... اکنون زمان آن رسیده است که چشم در چشم واقعیتی بدوزیم که همواره پیشاروی ما بوده است: مرزها توهمی بیش نیستند؛ مردم همواره مهاجرت کرده، می‌کنند و خواهند کرد و چه‌بسا مسیر انقلاب وجودشناختی واقعی از همین راه می‌گذرد؛ یعنی مسیری که عینیت‌بخش آن «یهودیان»اند. (یک هایدگریِ خوب، هرگز نمی‌گوید متأسفم نوشتۀ "الکساندر داف")http://tarjomaan.com/vdce.x8vbjh8zz9bij.html

*کسی که دربارهٔ موضوعی فقط از عقیدهٔ خود خبر دارد، اصلاً از آن موضوع خبر ندارد. جان استوارت میل

*جوانکی شایسته با ریشخند به ما خواهد نگریست اگر از او بپرسیم : ((آیا می خواهی پرهیزکار شوی؟ )) اما دیدگانش برق خواهد زد اگر از او بپرسیم : ((آیا می خواهی نیرومند تر از دوستانت شوی؟))فریدریش نیچه- اراده معطوف به قدرت

*غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست- حافظ

دکارت: انسان باید راهِ خرد را در پیش گیرد و نفسِ خود را مشغولِ کسب دانش و فضیلت‌ها کند.

نیچه: بسیاری از چیزها را نمی‌خواهم بدانم، هرچیزی حدّ و اندازه‌ای دارد. خردمندی بر دانش نیز حد می‌گذارد.

دکارت: کسانی که شناختِ نفس خویش را دشوار می‌دانند به سببِ آن است که هیچگاه ذهن خود را از امورِ محسوس و مادی برتر نمی‌برند و به اندازه‌ای به مادیات و امورِ مربوط به محسوسات و قوه‌ی خیال خو کرده‌اند که هرچه را به وهم ایشان نگنجد، قابل ادراک نمی‌دانند.

نیچه: عجب حرف منحطی! هرچه اندیشه‌ای روحانی‌تر و «غیرِمادی»‌تر باشد، آدمی باید بیشتر حواسِ «مادی» خود را درگیرِ آن کند. ماده را فرا می‌خوانی تا آن را فروکاهی؟ بهره‌کشی از زمین و وفاداری به آسمان؟

دکارت: «اندیشه» چیزی است غیرِمادی که هرچه در آن بخواهم شک کنم، باز هم نمی توانم به این شک کنم که «شک می‌کنم». می‌اندیشم، پس هستم.

نیچه: «اندیشیدن در کار است: پس چیزی هست که می اندیشد»؟ این سرانجامِ کل برهان آوریِ تو است؟ اما این به معنای آن است که باور خویش را به مفهومِ جوهر و ماده ی اصلی همچون امری از پیش «حقیقی» مفروض و مسلّم به شمار آوریم. این نیز حاویِ پیش‌داوریِ اخلاقی است که «علّیّت» را بر صدر می‌نشاند و سپس سخن از اندیشیدن می‌کند. در نهایت حکمی می‌دهد که نخستین یقین خود می‌نامد! درحالی که پیش از آن به علّیّت یقین کرده بود!

دکارت: هرچه را پیشفرض بگیرم و در هرچه شک کنم، این فقره را نمی‌توانم نادیده بگیرم که «شک می‌کنم». چون شک می‌کنم پس فکر دارم، و می‌اندیشم، پس کسی هستم که می‌اندیشم. این اصل که «اندیشه دارم پس وجود دارم» از ترتیبِ قضایای صغری و کبری به دست نیامده بلکه به وجدانْ و بداهتْ دریافته‌ام. زیرا امری بدیهی است و نیاز به استدلال ندارد. کسی نمی‌تواند همزمان در مکان الف و در مکان ب باشد. این را یک کودک نیز در می‌یابد. من تنها از عقل و وجدانم پیروی می‌کنم. هیچ امری بدیهی‌تر از آن نیست که «اندیشه وجود دارد، پس اندیشنده باید باشد». و انکار این اصل دور از خِرَد است. روش من این است که تنها معلومات ساده‌ی بسیط را که صرفاً با وجدانِ خود ادراک کنم و در نظرم بدیهی باشد، مورد قبول قرار دهم.

نیچه: این که «اندیشه» وجود دارد، به ناچار باید کسی هم وجود داشته باشد که «می‌اندیشد» صرفاً بیانی از عادتِ دستور زبانیِ ماست که به هر کرداری، یک کننده‌ی کار می‌افزاید! خلاصه، این نه صرفاً تحقّق و تجسمِ یک امرِ واقع بلکه یک فرضِ اصلیِ منطقی ــ متافیزیکی است. در مسیری که دنبال می‌کنی نه به چیزی مطلقاً قطعی بلکه تنها به واقعیتِ یک باور بسیار نیرومند می رسی. اگر آدمی این گزاره را به «اندیشیدن وجود دارد، پس اندیشه‌ها در کار-اند» فرو کاهد، یک همان‌گوییِ صرف به بار آورده است: دقیقاً آنچه مورد سوال است، «واقعیت اندیشه»، دست نخورده می‌ماند؛ یعنی، در این شکل، «واقعیتِ نمودینِ» اندیشه نمی‌تواند انکار گردد. اما آنچه تو به آن میل داری این است که اندیشه باید یک واقعیتِ فی‌نفسه داشته باشد نه اینکه تنها یک واقعیتِ نمودین باشد و نه یک نشانه.

دکارت: من می‌اندیشم پس هستم. کافی است وجدانِ پاک خود را دنبال کنی تا به این امرِ بدیهی پی ببری.

نیچه: هرکس که وجدان پاکِ خود را دنبال کند می‌داند که حق با او نیست! «بشو آنچه هستی»، وجدانم چنین می‌گوید. هستم، پس می اندیشم.

*"هیچ گاه به خدا ایمان نداشتم "این را می فهمم . ولی این را نه : " هیچ گاه واقعا به او ایمان نداشته ام ." لودویگ ویتگنشتاین / درباره ی اخلاق و دین / ترجمه و تدوین مالک حسینی ،بابک عباسی / انتشارات هرمس /ص 60

*نخیر «ارزش جان انسانها» - اگر اصولا چنین ارزشی وجود خارجی داشته باشد قطعا برابر نیست. نه برای رسانه‌ها. نه برای سیاستمداران. نه برای اقتصاددانان. و نه حتی برای شما که با هیجانی آرمانگرایانه معتقدید که تفاوتی میان مرگ انسانها نیست. برای رسانه‌ها، چیزی به نام «ارزش جان انسان‌ها» در انتخاب اخبارشان اصولا معنای روشنی ندارد. آنچه معنا دارد «ارزش خبری» است. "ارزش خبری" هم اخلاقی نیست، تکنیکی است. برای رسانه‌ها بین یک کشته و ۱۰۰ کشته و ۱۰ هزار کشته، تفاوت جدی وجود دارد. یک کشته، خبر کوتاه است. ۱۰ هزار کشته یعنی اینکه همه چیز تعطیل و فقط همین خبر را پوشش بدهید. به این می‌گویند ارزش خبری "فراوانی". فقط هم تعداد نیست. به وضوح اینکه طرف کجا مرده و چطوری مرده مهم است. وگرنه روزی هزاران نفر می‌میرند. بسیاری کشته می‌شوند. بسیاری بی‌هیچ گناهی قربانی خشونت‌های قومی، مذهبی و سیاسی می‌شوند. هیچ رسانه‌ای نمی‌تواند خبر همه کشته شدگان را منتشر کند. هر رسانه ای بر اساس «ارزش‌های خبری»، آنها را که به نظرش مهمتر است پوشش می‌دهد. برای رسانه فارسی زبان که مخاطبانش عموما در ایران ساکن هستند، کشته شدن ۱۰ نفر در جزایر سلیمان، مطلقا هم وزن کشته شدن ۱۰ نفر در بغداد نیست. ارزش خبری کشته شدن ۱۰ نفر در بغداد دهها برابر کشته شدن انسانها در جزایر سلیمان است. خبرنگارها به این می‌گویند ارزش خبری "مجاورت". حالا اگر هر روز در بغداد آدم کشته شود، این خبر روز به روز بی‌ارزش‌تر می‌شود. به همین وضوح و سادگی ارزش خبری کشته شدن آدمها کم می‌شود. بی هیچ تعارفی. حالا تئوری هم هست که مخاطب در برابر خبری که هر روز تکرار می‌شود، بی‌حس‌ می‌شود. ولی تئوری است. اثباتش گردن کسی که نظریه‌اش را نوشته. الان ارزش خبر به رگبار بسته شدن شهروندان آمریکایی، نسبت به پنج سال پیش بسیار کمتر شده است. چون حادثه‌ای است که هر ماه تکرار می‌شود. اما اگر یک نفر برود در یک مدرسه لندن و دانش‌آموزان را به رگبار ببندد، دنیای رسانه‌های انگلیسی، زلزله می‌آید. یک ارزش خبری دیگر هم هست که در آموزش خبرنویسی در ایران بهش می‌گویند «شهرت» ولی در واقع مجموعه‌ای است از چند ارزش خبری مختلف. بهرحال فهمش خیلی ساده است. اگر جرج کلونی زبانم لال سرطان بگیرد، این یک خبر مهم و جهانی است. ولی خیلی‌های دیگر سرطان می‌گیرند و آب از آب تکان نمی‌خورد. انگلیسی‌ها به این ارزش خبری می‌گویند «reference to elite persons». درست شبیه به این را برای ملت‌ها هم دارند. یعنی رسما در دنیای رسانه چیزی به اسم elite nations وجود دارد. این ارزش خبری موجب می‌شود تا مجری CNN بگوید رهبران آمریکا، بریتانیا، آلمان، روسیه و ایران به رییس جمهوری فرانسه تسلیت گفتند. در حالی که دهها رهبر جهان تسلیت گفته‌اند. حالا نه اینکه ایرانی‌ها ملت الیتی باشند. در این کانتکست، تسلیت روحانی اهمیت خاص پیدا می‌کند. یا دستکم ایران از ملتهای الیت خاورمیانه محسوب می‌شود. و به دلیل همین ارزش خبری بود که اعتراض ایرانی‌ها به نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸، تمام خبرگزاریها و تلویزیونهای مهم جهان را پر کرده بود ولی همان سال، اعتراضهای ملت کوچک و فقیر توگو به نتایج انتخاباتشان اصلا به گوش شما که دارید این متن را می‌خوانید نرسید! بر اساس این ارزش خبری نه تنها میان فرانسه و لبنان تفاوت هست، بلکه بین فرانسه و چک و مجارستان و بلغارستان و رومانی هم تفاوت است. خبرهای یک کشور که بمب اتم دارد، یکی از بزرگترین ارتش‌های جهان را دارد، در شورای امنیت حق وتو دارد و صنعت و اقتصاد پیشرفته دارد، از بسیاری از کشورهای جهان مهمتر است. به همین دلیل است که آمریکایی‌ها آب می‌خورند دنیا با خبر می‌شود. ارزش‌های خبری هم توسط یک سری روزنامه‌نگار بی‌اخلاق سنگدل نوشته نشده. ارزش‌های خبری، فرمول ساده شده‌ای است برای اینکه آنچه برای مخاطب اهمیت دارد به دستش برسد نه آنچه که برای خبرنگار اهمیت دارد. خبر مرگ مادربزرگ عزیز من، از هر خبر دیگری که در عمرم نوشته بودم برایم مهمتر بود. اما منطقا این خبر اهمیت کافی برای انتشار در رادیو فردا را نداشت. به بیان دیگر اگر فکر می‌کنید رسانه‌ها را یک مشت آدم سنگدل قدرت‌پرست اداره می‌کنند که فقط سلامتی جرج کلونی و کشته‌های پاریس و اظهار نظر حسن روحانی برایشان اهمیت خارق‌العاده دارد، بهتر است توی آینه نگاه کنید. چون شما که مخاطبین همین رسانه‌ها هستید، این ارزش‌های خبری را شکل داده‌اید.چون برای شما ارزش جان آدمها یکی نیست./ کیوان حسینی

*هایدگر در ابتدای دهۀ ۳۰ میلادی گمان می‌کرد که آلمانی‌ها نقشی اساسی در این چرخشِ تاریخ دارند، اما بر خلاف تصورِ نازی‌ها نه به علت نژادشان بلکه از آنجا که «فقط آلمان می‌تواند صدای شاعرانۀ تازه‌ای به "وجود" اعطا کند. » آلمانی‌ها و فقط آلمانی‌ها هستند که می‌توانند از طریق فلاسفه‌شان و زبانشان و اشعارشان در برابر نخستین سرآغاز یونانیان بایستند و حرفی برای گفتن داشته باشند. به نظر هایدگر فقط آلمانی‌ها هستند که می‌توانند متافیزیک را از رهگذر ثمرۀ تلخش بچشند و راهی برای بیان شیوۀ جدیدی از تفکر بیایند. با این حال، این امر فقط زمانی میسور است که مردم آلمان، فولک، این وظیفه را به‌سان رسالت سرنوشت‌ساز تاریخی‌شان بر گرده گیرند. هایدگر فولک را بر اساس نژاد تعریف نمی‌کند بلکه به دیدۀ او فولک افرادی‌اند که توانایی بر دوش گرفتن این بار را دارند؛ به عبارت دیگر، «چیستی» مردم در معنای نژادی‌اش مطمح نظر هایدگر نیست بلکه «کیستی» مردم برای او مهم است، مردمانی که می‌پرسند «به‌راستی ما کیستیم؟» و این پرسش محوری و دوران‌ساز حضور خویش را در ذهن و ضمیرشان مدام حاضر می‌کند. فولک خویشتن‌شان را بر حسب پاسخ ناقص و ناشیانۀ بیولوژیکی، یعنی نژاد، یا روایت تاریخی خام‌ و ناپخته‌ای تعریف نمی‌کنند./كريكوري فريد- مترجم: سید علی تقوی نسب-سایت ترجمان http://tarjomaan.com/vdcb.gbzurhbwsiupr.html

*من ابژه تحلیل را از خودِ تحلیل مهم‌تر می‌دانم، نه آنکه اهمیتی معادل برای آن قائل باشم. بر اساس یکی از دلایلی که در علوم شناختی به آن توجه شده است، دانش زمینه‌ای۲ (آشنایی صرف) برای تفکر انتقادی ضرورتی تام دارد. در یکی از آزمایشات شناخته‌شده، محققانِ مطالعه۳ دو گروه از کودکان را مورد بررسی قرار دادند که یکی از آن‌ها توانایی بسیار بالاتری در مطالعه متون انتزاعی داشت (و از هوش کلامی بیشتری در مواردی چون دامنه واژگان و توانایی کاربرد لغات برخوردار بود)؛ اما اطلاعات گروه ضعیف‌تر از بیس‌بال بیشتر بود. زمانی که این دو گروه با متنی درباره بسیبال مورد آزمایش قرار گرفتند، امتیازات مطالعه هر دو یکسان شد. لذا آشنایی با پدیده‌های تاریخی، فرهنگی و سیاسی (که استدلال دیرپای هرش۴ در پروژه ادبیات فرهنگی است) برای تفکر انتقادی اهمیتی حیاتی دارد. در واقع پرسش اصلی آن است که چه چیزی مهم شمرده می‌شود. افرادی که تصور می‌کنند تفکر انتقادی به سادگی از طریق خواندن «مرد دیوانه» نیز مانند مطالعه اثر سترگی چون «بهشت گمشده۵» ایجاد می‌شود و گسترش می‌یابد بسیار ساده‌اندیش هستند. ما به کتاب‌های بزرگ و محصولات فرهنگی سطح بالا نیاز داریم. آثاری برآمده از نبوغ و با اهمیت تاریخی، سیاسی و دینی؛ تولیداتی که در طول زمان همچنان محبوب باقی مانده‌اند، کیفیت زیباشناختی بالایی دارند و طیف وسیعی از تجارب انسانی را در اختیار جوانان قرار می‌دهند. از این جهت هویت، حقانیت سیاسی یا ایدئولوژی نمی‌تواند معیار مناسبی برای انتخاب باشد (و این گفته که همه چیز در نهایت سیاسی است عقیده‌ای جزمی و زیان‌بار است). از این زاویه مارکس نیز به مانند ادموند برک۶ باید مورد توجه قرار گیرند، چنانکه دی دِی۷ بیش از منزنار۸ نیازمند توجه و تفکر است. مارک باوئرلین-گفتگوی دانشجویان، اینترنت را رها کنید. http://tarjomaan.com/vdcf.vdeiw6d01giaw.html

*او (دلوز)تاکید می‌کند که نیستی جز لاینفک هستی است. نیستی ظرفیتِ خلاقِ زندگی انسان است که با آن می‌تواند از آنچه امروز در آن قرار دارد فراتر برود. دلوز امروز به چه کارمان می‌آید؟ http://tarjomaan.com/vdci.vayct1aywbc2t.htmlآدرین پار ترجمۀ: امیر قاجارگر

*رورتی معتقد بود دین «بیشتر به پایانِ گفت‌وگو می‌ماند تا به آغاز استدلال۱۴»چرا من سکولاریست نیستم کایل جونز ترجمۀ: سید احمد http://tarjomaan.com/vdcj.teafuqem8sfzu.html

*رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت. حافظ

*چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست/حافظ *دلیل رقص سَماع گویند؛مولانا جلال الدين رومي مراقبه اي راپايه گذاري كرد که براي هفتصد سال در ميان جمعي از صوفيان ادامه دارد. این مراقبه نوعي رقص است.كودكان دوست دارند به دور خود بچرخند، هيچكس نپرسيد كه چرا در تمام دنيا ، بدون در نظر گرفتن نژاد و مليت و مذهب ، تمام كودكان عاشق چرخيدن بدور خود هستند. جلال الدين رومي با ديدن اينكه كودكان بدور خود مي چرخند، فكر كرد بايد چيزي وجود داشته باشد كه كودكان احساس مي كنند ؛ ولي نمي توانند بيان كنند و شايد اگاه نباشند كه آن چيست . پس خودش چرخيدن را آزمايش كرد. و شگفت زده بود كه اگر به چرخش ادامه بدهي، لحظه اي فرا خواهد رسيد كه مركز وجودت ايستا و ساكن باقي مي ماند و تمام بدن، ذهن ، مغز و همه چيز در چرخش است. و آن مركز در چرخش نيست، تو هستي مركز گردباد، سماع تقربيا مانند گردباد است، ولي در مركز گردباد نقطه اي را خواهي يافت كه ابداً حركت نمي كند. زماني جلال الدين دريافت كه مي توان آن مركز وجود را كه ثابت است پيدا كرد ، بمدت سي و شش ساعت بي وقفه چرخيد ،جمعيت بزرگي گرد آمده بودند.جمعيت تغيير مي كرد مردم ميرفتند و دوباره باز مي گشتن ، پس از ٣٦ساعت او روي زمين افتاد و مردم خنده اي بلند را شنيدند. جلال الدين بلند شد مي خنديد و گفت: من در اين ٣٦ساعت ذره اي حركت نكردم، اينك من براي جستن خداوند نبايد به مكه بروم ، من او را يافتم . در مركز ثابت خودم :"او آنجاست".

أدونيس او الاثم الهيراقليطي-عادل ضاهر-دار التكوين-الطبعة الاولى 2011

*ما يعنيه هذا لهيدجر هو ان هناك مملكة للعب لا تطالها مبادئ العقل، مملكة هي مجال التفكير شعريا. ان العقل نفسه، يعتقد هيدجر، يقودنا الى حيث لا قرار، لانه يضع مبادئه ذاتها فوق العقل- خارج سلطته. العقل الذي يريد ان يكون ذا سلطة على كل شيء لا سلطة له على نفسه، اذ لو سألنا ما هو السبب او الاساس الذي تقوم عليه مبادئ العقل، لما سمعنا جوابا. لتجنب الارتداد الى ما لا نهاية، تقف عملية اعطاء الاسباب والمسوغات عند العقل نفسه: ان مبدأ السبب الكافي لا سبب كافيا له. ص 106

*...أدونيس، مثله مثل اي كائن من نوعه دائما غير مكتمل المعنى، مادام حيا. الحجر، ما دام موجودا، دائما" مليء تماما بمعنى حجري"، دائما متماه على نحو مطلق مع معنى كونه حجرا، بينما، أدونيس، ما دام حيا، لا يتماهى على نحو مطلق مع معنى كونه أدونيس في اي لحظة من لحظات وجوده. معنى كونه أدونيس هو دائما مشروع غير مكتمل. انه يتوحد بالنقص، اذن، بمعنى انه المسافة_ الفجوة _ التي تفصل بين ما هو في واقعه وبين ما سيكونه. إنه مرحلة انتقالية دائمة، سيروة عبور، مما يفسر لماذا يظل بدون هوية او ماهية ثابتة. هذا تماما ما يدركه ادونيس عن ذاته اذ يصف نفسه قائلا:

انت هذا العبور الذي يتقرى، ويولد في كل معنى:

لن يكون لوجهك وصف

...قصده، اذن ، ان يعيدنا الى الفكرة التي طرحناها سابقا، الا وهي المتعلقة بانه لا يقبض على ذاته مطلقا في حالة من التماهي الذاتي المطلق، اي ان وجوده، بعكس وجود الحجر، لا تستنفده هوية او ماهية محددة سابقة عليه منطقيا، على الاقل. ولذلك ما يتماهي معه في اي لحظة( اي وجهه) ليس شيئا مكتمل المعنى بحيث يمكن وصفه على نحو محدد ونهائي. او ربما الاصح القول، من وجهة نظر ادونيس، انه ما دام حيا، فلا يمكن ان يتماهى مع ذاته.ص 167 و168

*الوجود الانساني، باعتباره نقصاً، هو نزوع دائم نحو الامتلاء. الفرق بين شخص وآخر يكمن في كيفية ملء كل منهما لهذا الفراغ. بعضهم قد يختار تكرار ذاته الواقعية، متوهما انه ذو هوية أو ماهية ثابتة. ولكنه بهذا لا يفعل أكثر من التخلي عن مسئوليته في خلق ذاته، تاركا هذه المسألة للظروف والحالات المستقلة عن اختياراته. ص 171

*"الذات" الأدونيسية، بالمقابل، هي عكس ذلك تماماً، انها، في آن، مصدر للفعل وحقل للفعل. ولذلك ما يقبض عليه أدونيس، استبطانياً، على انه حقيقته الخاصة هو حقيقته الخاصة فقط بمعنى كونه سيرورة صيرورته هو ذاتاً، وليس بمعنى سيرورة صيرورته ذاته، وكأن هناك مفهوما سابقا على وجوده يحدد معنى كونه هذا الشخص أدونيس، أي يحدد هويته الثابتة، وما عليه سوى أن يقطع أشواطاً معينة خلال حياته ليصل الى تجسيد هذا المفهوم القبلي والتماهي مع ذاته. ما يختبره على نحو مباشر في لحظات نادرة من الاستبطان هو انه يختزن في داخله ذواتاً جنينية عديدة تتوقف ولادة اي منها على اختياراته هو. اذن، ما هو معطى له، في الاساس، هو كونه مصدرا لاينضب للفعل وطاقة "على التحول التقمص لا آخر لها". ص 185

*صرت أنا المرآة:

عكست كل شيء(ك ت ه، 15)

هنا نجد أدونيس يشير الى ذاته بنفس الللغة التي استعملها لايبنتس للاشارة الى موناداته. الموناد صورة مصغرة للكون، ولكن ما هو مهم، من وجهة نظر لايبنتس، أنه "تعكس" الكون من " داخل"، لا من " خارج"، أي من وجهة نظرها الخاصة، ووفق شروطها الخاصة، بحيث لا تكون صورة الكون المصغرة فيها حاصل نتائج موضوعية خلفتها مؤثرات العالم الخارجي فيها. فالموناد، بحكم كونها ذاتية الانغلاق على نحو تام، لا تخضع لأي مؤثرات خارجية أو لأي شروط مستقلة عنها. ص 190

*الأرثوذكسية الكيركيغوردية تنتهي بالفيلسوف الى معاناة حالة توتر دينامية تمنعه من قبول اي شيء كحقيقة نهائية مسلم بها، لأنه هو ذاته ليس شيئاً يتناهى. إنه يجد نفسه دائما في حالة وجودية من النزوع نحو ما هو أكثر وضوحا وتميزا وقيمة، تائقاً دائماً إلى وجود أعلى، كما يؤكد نيتشه. ص 192

*المعرفة الموضوعية تراكمية، بحكم طبيعتها، ولا تقوم على تعليق المعرفة السابقة أو تجاهلها. ص 196

*يسكن مكاناً غير منظور: الحرية (م ص ج، 213)

من اللافت للنظر هنا وصفه الحرية، مجازياً، بأنها مكان سكنه. هذا الوصف ذو مغزى فلسفي مهم. إنه يتضمن فيما يتضمن أن الحرية ليست مجرد صفة له أو لاختياراته وأفعاله، ليست مجرد محمول يُحمل عليه. بمعنى آخر، أن نقول إن أدونيس كائن حر ليس كقولنا، مثلاً، إنه قصير القامة أو إنه من مواليد 1930 أو إنه شاعر أو غير ذلك مما يمكن إسناده من صفات إليه. أن نقول إنه حر هو، بالأحرى، أن نقول إن الحرية بنية أنطولوجية جوهرية لوجوده بصفته فردا؛ إنها مكون ماهوي لذاته. ولذلك الأصح القول ليس إنه كائن حر، لأن الصورة الحملية للعبارة الأخيرة تولد التباساً في المعنى، بل إنه وجود- في- الحرية. الحرية، إذن، مكان سكنه بمعنى أن الحرية هي الحيز الذي يشغله في الفضاء الأنطولوجي بصفته وجوداً ذاتياً. أن يوجد "خارج" الحرية هو أن يلغي ذاتيته.

إن هذا يؤكد أيضا في وصفه الحرية بأنها "مكان غير منظور". على هذا النحو، في السياق الحالي، هو على الأرجح للدلالة على كون الحرية مكوناً ماهوياً له بصفته وجوداً ذاتياً. وجوده- في- الحرية، بمعنى آخر، هو وجوده خارج عالم الظواهر المرئية( وجوده في مكان " غير منظور"). ص 200-201

*الوعي بالضرورة يتخذ موضوعاً له، أي أنه لا يوجد بصفته مجرد وعي، بل بصفته وعياً لشيء ما، ذهني أو لا ذهني، لا أهمية لذلك. الوعي، إذن، يتجاوز ذاته باستمرار بحكم ماهيته. السلبية المتعالية للوعي تكمن، إذن، في قصديته. وإذا أخذنا في الاعتبار الآن ربط أدونيس للحرية بالسلبية المتعالية للوعي، إذن يبتع فورا انه لا حرية في غياب القصدية. القصدية هي نافذة الشخص الانساني على ما يقع خارج الوعي، على ما ليس وعياً، ولا تتخذ دائماً مما هو واقعي موضوعاً لها. ولذلك هي أيضاً نافذته على ما ليس بعد، على عالم الامكان، مما يجعلها خطوته الأولى إلى خارج ما هو كائن وواقعي. وفي هذا تماماً تكمن سلبيتها وعلاقتها المفهومية بالحرية. إذن، أن يجعل أدونيس القصدية من مكونات ماهيته هو أن يتماهى مع حريته، مع كونه، ذاتياً، سلبية متعالية، وعياً يتجاوز ذاته باستمرار. ص 203

*ثمة ماهيات أو هويات موجودة فيه وجوداً امكانياً، ولا يمكنه، مثلما لا يمكن لأحد سواه، أن يعرف مسبقا ما الذي سيشكل في المستقبل موضوع اختياره من بينها. ولذلك يرى أدونيس إلى نفسه حشدا من الذوات( حشداً " من الأجساد"، بحسب تعبيره) الممكنة التي لا يمكنه أن يضمن مسبقاً مع أيهما سيتماهى:

جسدي حشد من أجسادٍ تتزاحمُ، أصغي

هذا ورقٌ هذا أرقٌ هذا يهبط ذلك يعلو

الوقت خيوطٌ

والغزل كرمية نرد( أ ش، 2، 415)

الاختيار الحر مغامرة، أو الاصح القول مقامرة، إذ لا شيء يضمن نتائجه، مثلما لا شيء يضمن نتيجة رمية النرد. الاحتمال هو ما يتحكم به، لا الحتمي السببي أو العقلي. وهذا يوضحه أدونيس أكثر في قوله:

تتشرد في ألفاظٍ، لا سببُ

إلا ريحٌ تأتي وتروح وإلا موج يضطربُ

هل تعرف كيف يقيم وكيف يسافر فيك اللهبُ

كيف يكون الأحمر لجاً والأخضرُ موجاً؟

لك وجه الليل دليلٌ

ولوجهك هذا السرَُّ، وهذا السيرُ، وهذا التعبُ(أ ش، 2، 415، 416).

وهو اذ يدرك هذا عن طبيعة الاختيار الحر، يحضنا قائلاً:

لنسر حيث لا شيء إلا الطريق وإلا الرهان( أ ش، 1، 574).

أي حيث لا ضمانات كافية، حيث تتوحد سيرورة الاختيار بالمقامرة فتكون كل خطوة نخطوها إيغالاً في المجهول.

إن تشبيه الفعل الحر برمية نرد أو بالمراهنة يفسر لنا بصورة أقوى لماذا يفصل أدونيس بين الحرية والمعرفة الموضوعية. فتشبيه كهذا يتضمن فيما يتضمن، كما رأينا، فهمه للحرية بمعنى ضد-سببي. إذن، الفعل الحر، وإن كان لا يعقل إنكار وجود أي شروط ضرورية له، إلا أن كونه فعلاً حراً يكمن، في المقام الأول، في غياب اي شروط كافية له. كيف يمكن، إذن، في هذه الحالة أن تؤدي المعرفة الموضوعية اي دور في سيرورة الاختيار؟ أن يعرف واحدنا موضوعيا قبل قيامه باختيار ما، ما هي الشروط المحيطة باختياره، و ما هي الشروط السابقة، على اختياره، وما هي النتائج المتوقعة لقيامه باختيار معين، بدل اي اختيار آخر متاح له في الوضع المعطى، أن يعرف كل هذا لا يقربه قيد أنملة من تزويده بسبب كاف للاختيار. فما دام لا وجود لسبب كاف للاختيار الحر، إذن ما يتبع باالضرورة المنطقية هو أنه لا يمكن لأي معرفة موضوعية أن تزوده بما لا وجود له، أي بسبب كاف لاختياره. هنا يتضح لماذا يصبح اللجوء إلى المعرفة الموضوعية من معوقات ممارسة الشخص لحريته، لانه اذ يوهم الشخص بأن معرفة كهذه ستزوده بسبب كاف للفعل، بالاضافة إلى كونه يجعل الشخص يتخلى عن مسؤوليته في اتخاذ القرار المطلوب، يجرد ممارسته للحرية من عفويتها. ص 206-207

*أن يعطي الشخص معنى لأفعاله الحاضة هو أن يمتلك فهما روائياً لحياته، وليس معرفة موضوعية لها. إنه فهم لما صاره لا يمكن ان يكون معطى له إلا في شكل قصة. وفيما هو يسقط حياته في اتجاه المستقبل، سواء، كان يُبقي على اتجاهها الحالي أو يعطيها اتجاها جديداً، فإنه بذلك لا يفعل أكثر من اسقاط قصة حياته المقبلة أي اسقاط ميل لكل حياته الآتية، وليس فقط حالة لمستقبل عابر. إحساسه بأن لحياته اتجاهاً يأخذ به نحو ما ليس هو بعد هو ما يجعل حياته نوعاً من البحثquest. ص 208

* يجد هيدجر أن التوجه نحو الواحد كامن في البنية الأنطولوجية الاساسية للانسان: إنه دالة لل"وجود"- مع (Mitsein) الوجود –في- العالم، من حيث كونه بنية أنطولوجية جوهرية للفرد، هو، قبل كل شيء آخر، وجود- مع- الآخرين(Mit Dasein). وهذا تماماً ما يفسر، في اعتقاد هيدجر، لماذا التبعية هي علامة مميزة للذات. إنه يفسر، بمعنى آخر، لماذا الفرد، من حيث هو وجود- مع الآخرين، لا يملك ذاته؛ إنها ممتلكة من قبل الآخرين.

تحليل هيدجر لل" وجود-مع" يعطينا، إذن المفتاح لفتح فكرة الواحد أو ال"هم". الوجود- مع يصف متوسطية(averageness) الدازاين بصفته وجوداً مندمجاً في الواحد أو ال"هم". إنه يصف الحالة التي تكون فيها كينونة الفرد مسلوبة من قبل الآخرين، أي التي يكون فيه كل واحد هو الآخر ولا أحد هو ذاته. يومية everydaynessالوجود في العالم لا تعود لها علامة مميزة، في هذه الحالة، أبرز من تلك العلامة الكامنة في الاستلاب، حيث مصدر الاستلاب هو سيطرة الآخر. هنا يتحول الانسان الى انسان- جمهور، إلى ذات فقدت طابعها الخاص وصارت ذاتاً عامة(public self). مصير الدازين، في هذه الحالة، هو الوقوع في فخ المتوسطية والتسطيح(leveling)، حيث الواحد، على الرغم من طابعه اللاشخصي، يمارس طغيانه على الفرد. الواحد يحكم غفلياً(by anonymity)، لأن کل واحد هو مثل کل آخر. إنه ليس ذاتاً محددة، ومع ذلك هو الحامل الحقيقي الذي تُحمل عليه الحياة اليومية.

الواحد يمثل، اذن، الحالة التي تكون فيها الأنا هي "الآخر المعمم"، ولذلك هي حالة تمثل الامتثالية في أسوأ صورها. "الآخر المعمم" الذي لا يسمى هو صوت الخارج المذوَّت في كل واحد، دون أن يكون صوتاً لاحد محدد. كل ينطق بصوت هو صوت الآخر اللاشخصي ولا أحد ينطق بصوته. ولذلك يمثل الوجود- مع، بالنسبة لهيدجر، حالة لاغتراب الانسان عن ذاته(selbstfremdung)، حالة من "السقوط" ينفصل فيها عن وجوده الحق. هذه الحالة ليست عابرة في حياة الفرد، لأن الفرد هو، ماهوياً، وجود- مع. ص 209-210

*مشكلة وجود الآخرalter(الموضوع الاجتماعي)، لايمكن ان تنفصل، كما يلاحظ سارتر، عن مشكلة وجود الذات. فالذات، في وعيها الخاص لوجودها، لا تعامل نفسها كموضوع؛ إنها تصبح موضوعا فقط من وجهة نظر الآخر. ص 213

*لا يبدو، إذن، أن المسألة الاساسية لأدونيس هي، كما كانت لهيدجر، مسألة أنطولوجية خالصة نابعة من كون الوجود- مع ينتهي بالانسان لا محالة الى حال "السقوط" الذي اعتبره هيدجر محتوماً: كيف يتجنب حاجز ال"هم" بينه و بين ذاته. فالعالم الذي يعيش فيه أدونيس لم يفته التفنن في ابتكار الوسائل ذات القدرة الهائلة على التجريد. الانسان في عالمه يشيأ ويعمم في عملية موازاة أو تسطيح تحيله ليس فقط الى قطاع واسع من قطاعات حيواته المثقلة بالالحاحات الخارجية، بل أيضا الى مركز بسيط لتلقي النتائج الموضوعية. الانسان لا يعترف به وجودا- في- الحرية، بل لا يعترف به سوى من خلال شيء مجرد يتماهى معه، أي من خلال كونه، مثلا، قومياً او ناصرياً او بعثياً او سنياً او كاثوليكياً. انه وجود- في الامة او وجود- في- الحزب او وجود – في- الطائفة. وبعد اكتساح قيم الثقافة الاستهلاكية عالمه بكل قوتها، بلغ التجريد اقصاه، اذ تحول الانسان الى مجرد مستهلك. في ظل عوامل التجريد هذه، يُسلب الانسان حضوره الذاتي، يموت الانسان- الفرد ليحل محله الانسان- النوع. إننا في هذا العالم- لنستعر قول فاليري" مسجونون خارج ذواتنا".

من هنا نفهم انشقاق أدونيس عن محيطه، معنى انغلاقيته المونادية. إن أدونيس يرد على عوامل التجريد والتشيء اللاشخصية في محيطه عن طريق التحصن في الداخل. إنه يرفض أن يكون مسجونا خارج ذاته، ويأبى ان يكون مجرد مركز لتقلي النتائج الموضوعية، ويتمرد على كل ما من شأنه أن يجرد وجوده من عينيته. التموند(التحصن في الداخل) هو الوسيلة لاستعادته ذاته (لانقاذها من براثن التجريد) ولاتقان فن الحفاظ على وجوده الذاتي. هذا ما نفهمه من قول له استشهدنا به سابقا، الا وهو: " وسأبقى؛ فأنا مسيج بنفسي". ولذلك لا نحتاج هنا الى كبير عناء لنعرف الى اين استدار عندما اعلمنا، قائلا:

عرف الآخرين

فرمى صخره فوقم واستدار(أ م د، 37)

إنه، لا شك، استدار الى عالمه الداخلي استادرة انطوائية بغية سبر اغواره لعله بذلك ينتهى الى أن يتعلم ما معنى أن يكون ذاتا أو أن يصبح ذاتياً . من الطبيعي، إذن، أن يؤكد أدونيس، على نحو مفارق، " في البعد عن الناس أنس" (ك ت ه، 190) و ان يخاطب الآخرين بقوله: " لا شيء يجمع بيننا- وكل شيء يفصلنا" (أ م د، 137) و ان يقيم الحواجز، على كل المستويات، بينه وبين عالم ال"هم"... ص 215-216

*لا مهرب للفيناس من الوصول الى هذه النتيجة، أي الشرط الذي لا غنى عنه لظهور الذات. باختصار، ما دام الانا جوهريا هو وجود-للآخر، إذن المسئولية، لا الحرية، هي المكون الاساسي للوجود الذاتي. ص 227

*الوعي، بحكم طبيعته، يمتد الى خارج ذاته. ان ميزته الجوهرية، كما يذكرنا الفينومينولوجيون، هي القصدية. فالوعي بالضرورة هو وعي لموضوع ما. إن قصدية الوعي هي في أساس عدم محايثته لذاته. ص 228

*المنهج الفينومينولوجي يدعونا ألى فهمverstehenالعالم لا إلى معرفته wissen، وهو بذلك يعود بنا الى التقليد الرومانطيقي في الفلسفة، إلى شلنج، وهردر، ودلتاي، دون أن يعني ذلك أكثر من كونه يرفض، مع الرومانطيقي، اخضاع الوجود الانساني لمقولات مجردة. الفهم هو المطلوب لا المعرفة، لأن الاخيرة، بمعناها العلمي الموضوعي، تخضع لمقولات ومعايير سابقة على التجربة، بينما الفهم، بمعناه الفينومينولوجي والرومانطيقي ايضا، لا يخضع لاي شروط سابقة. ص 234

*ولذلك صارت هذه العودة سمة مميؤز لما يسميه نايت" الادب باعتباره فلسفه" ، اي ادب الفينومينولوجيين من أمثال سارتر و جيد وسواهما. فالأدب، بعامة، ليس وسيلة الى المعرفة بمعناها العلمي او العادي، ليس اداة للتفسير بل للوصف. ولكن الوصف هنا لا يفهم بمعناه المألوف: انه يشكل طريقة جديدة للنظر الى الاشياء لا تخضع سوى للشروط التي تنشأ في سيرورة اختبارنا المباشر لها. ولذلك فهو ينطوي على رؤية الاشياء كما تتكشف لهنا من داخلها. من هنا فإن هذه الرؤية، غير ممكنة إلا بعد قيامنا بعملية رد فينومينولوجي تتيح للظاهرة ان تتعرى من شيئيتها- من كثافتها التجريبية وعلائقها السببية، بل من كل سماتها الجائزة وما أضفي عليه من خارجها من جراء اخضاع الادراك لمقتضيات الموقف الطبيعي. الرد الفينومينولوجي يشارك التحليل الديكارتي الكثير من سماته، ولكنه يتجاوزه من حيث كونه لا يقف عند الذات التجريبية التي انتهى اليها ديكارت، بل يخضع الاخيرة ايضا لعملية الرد الفينومينولوجي بغية الوصول الى ذات متعالية. ص 234- 235

*في ظل النظرة الماضوية التي تسيطر على عالمه، الانسان مصنوع بالتاريخ وليس صانع التاريخ. الزمن هو القالب والانسان هو الصلصال الذي يتقولب بهذا الغالب. ولكن العكس هو ما ينبغي أن يكون: جهود الانسان هي التي ينبغي ان تقولب الزمن. ولذلك يريد ادونيس"ان يكون للزمن وجه الصلصال"(م ص ج، 50) ص 239

*...أن الشرط الاساسي لعدم عرقلة حركة التاريخ هو ان نتوقف عن ان نكون اسرى التاريخ. ص 241

*فالتحرر من التاريخ هو، في المقام الاول، تحرر من النظرة السلطوية الى ماضي عالمه الثقافي وليس تحررا من التاريخ بما هو تاريخ. إنه إذن ، بمثابة ادراك الشاعر انه ليس للماضي سلطة عليه وان خروجه على هذه السلطة المزعومة ليس اثما باي معنى من المعاني. ولكن حيث لا تطبيق لمفهوم الشعور بالاثم لا تطبيق لمفهوم التوبة. من هنا يتضع كيف يصبح التحرر من سلطة الماضي صنو التحرر من التوبة. ص 250

*المسألة الاساسية هي عدم توحيد الحقيقة بشيء آخر وراء ذاتها. اذا كنت تصر على معرفة هوية الحقيقة، تجد ان الحقيقة هي ما تختبره على انه حقيقة. الحقيقة هي كما تراها وتسمعها وتشمها وتحياها فينومينولوجيا.

ان ترى هذا يعني ان تصير انساناً بدون موقف. اقصد ان تخرج من اطار الفكر الى العالم، ان تذهب الى ما وراء اللغة- الى الاشياء ذاتها. هذا يعني ان تتوقف بان تكون فريسة ما يسميه هوسرل ب" الموقف الطبيعي" بكل مجرداته الفكرية- النظرية وبكل مفهوماته المتجوهرة. كذلك فهو يعني ألا تكون أي شيء غير ذاتك " الفارغة والنظيفة".... عصرنا ليس عصر الانسان الحر، الانسان القابض على مصيره وتاريخه والمتجاوز لعوامل التشييء. إنه عصر" الخضوع والسراب" (أ م د، 42) حيث التاريخ يسود لا الانسان، حيث المباديء تسود لا الانسان، حيث كل شيء يسود إلا الانسان. ص 253-254

*فعندما يصل واحدنا الى ان يحيا، كأدونيس، من ذاته وبذاته، لا يبقى ثمة شيء آخر ذو أهمية: لا الملك، لا النظم، لا المؤسسات، لا التقاليد، لا الفكرة، لا المعتقد. إن الناس يتعلقون بممتلكاتهم بسبب أنهم لا يحيون مع ذواتهم وبذواتهم. إنهم يستبدلون ممتلكاتهم بحياتهم، وانتزاع هذه الممتكلات منهم يعني لهم انتزاع حياتهم. وهذا يصح ايضا على معتقداتهم، واديانهم، وآلهتهم، ونظمهم. إن هذا منتهى الواقعية لهم. ص 265

* أن تعي ذاتك بصفتك شيئا مفردا ومميزاً، شأن أدونيس، لا تكون في الواقع قد حصلت على شيء. إنك فقط تكون قد تخليت عن كل ما ليس أنت. إنك تكون قد انطلقت من وضع كنت فيه خارج حيزك الذاتي إلى وضع صرت فيه داخل هذا الحيز، أي صرت فيه ذاتك. فأنت هنا، في أقصى تماهيك مع ذاتك أو تذوتك، من خلال فعل التخطي، تدرك أنك لم تصل الى هذا الوضع الذاتي الخالص إلا عن طريق قطعك كل الوشائج التي ربطتك بعالم ال"هم". فكلما ازددت التصاقاً بذاتك، ازددت احساساً بالهوة التي تفصلك عن عالم ليس من صنعك. إنك الآن ذاتك "الفارغة والنظيفة" تواجه عالماً فارغا ايضا. إنك بحق" أمير الفراغ". ص 269

*الزائل أجمل ما يملكه الأبدي(أ ش، 3، 559).

ما هو مهم في الأبدي ليس أبديته، بل كونه حركة وكونه، بالتالي، يتجلى بالضرورة في غير ما هو أبدي، أي في الزائل. ولكن علاقة الأبدي بالزائل ليست كعلاقة الجوهر الاسبينوزي، مثلا، بعوارضه، لأن الأبدي، من منظور أدونيس، ليس الأساس الانطولوجي الثابت للزائل، كما هي الطبيعة الطابعة، في نظر اسبينوزا، الاساس الانطولوجي الثابت للطبيعة المطبوعة. الابدي هو الصيرورة الخالدة بالذات وليس أساسه الانطولوجي. الابدي هو الزوال مؤبدا. ص 272

*... كون الانسان هو مولد أو خالق المعنى يجعل السؤال حول معنى اي شيء غير قابل ، نظريا، لاي اجابة نهائية وحاسمة، ليس الانسان أبدا في وضع يسمح له بأن يقول ان المعني الحقيقي والجوهري لهذا الشيء او ذاك هو كذا وكذا، و كأن هناك معنى جاهزاً كامناً في الشيء في ذاته ينتظر من يكتشفه، المعنى لا يتقرر باستقلال عن الانسان، من هنا نفهم قول أدونيس:" أنا سماء وأتكلم لغة الارض"(م ص ج، 89)... ص 278

*" لغة الأرض" هي لغة الانسان النيتشوي ايضا، مع فارق أن ارادة الخلق هي التي تحتل لدى الانسان الادونيسي المكان الذي تحتله ارادة القوة لدى الانسان النيتشوي. ص 278

*الخروج من النفس هو، إذن، تعبير عن ارادة الكشف لا ارداة الخلق. ص 280

*العودة الى الاشياء ذاته، أو كما هي في بساطتها الاصلية، تستوجب الصمت(تعليق اللغة) وفقط الاصغاء. الكلام على الاشياء يحمل معه شتى الافكار المسبقة التي تراكمت في عقولنا حول الاشياء خلال تاريخ طويل. العالم، كما هو معطى لنا من خلال اللغة، ليس معطى لنا بصفته شيئا جاهزاً. اللغة المشحونة بالدلالات الأنطولوجية او، كما عبر وولتر بنيامين، اللغة مليئة بالطاقة الانطولوجية. إن الخريطة الانطولوجية للعالم، كما هو معطى لنا من خلال اللغة، ممثلة بشيء كمقولات أرسطو أو مقولات الفاهمة الكنطية أو باي تصورات و أفكار مسبقة نحملها في أذهاننا عن عالم الاشياء، هي حجاب يحجب عنا الاشياء في ذاتها. ولذلك من يبتغي العودة الى الأشياء في صفائها وبساطتها الاصليين عليه خلع هذا الحجاب وجعل شعاره الاساسي الشعار الآتي:

ليست الأرض لكي تفهمها، بل لكي تتآخى معها

( أ ش، 3، 4، 5)

الارض تمثل هنا عالم الاشياء في صفائها وبساطتها الاصليين. والأرض، بهذا المعنى، ليست موضوعا للفهم، أي للفهم العلمي أول الفلسفي أو أي نوع آخر من أنواع الفهم العقلي، بل ليست موضوعا على الاطلاق، إن العلاقة الوحيدة الممكنة معها هي أشبه شيء بعلاقة الأنا- الأنت-I thou البوبرية( نسبة إلى مارتن بوبر)، العالم، في اطار هذه العلاقة، مجردا من كثافته الموضوعية، لا يمكن سوى اجراء حوار صامت ومباشر معه خارج حدود اللغة رمة. ص 281-282

*الوجود الانساني يتميز بالتعالي، بهذا المعنى، فقط من حيث كون الانسان يوجد خارج ذاته. التعالي هنا هو ربيب قصدية الوعي. فلأن الوعي، كما رأينا في فصل سابق، هو بالضرورة وعي لشيء ما فإنه، لهذا السبب بالذات، يدفع بالذات خارج ذاتها. ص 288

* هكذا أتحول فيك الى نفس يهبط من فم السماء

وينفخ في فرج الأرض

هكذا أحضنك وأقول- من جديد

أنت الجسد الذي يسمى الغد

وعلى هذا الجسد يُرمى نرد التاريخ(أ ش 3، 515)

يؤكد أدونيس هنا على الترابط بين الخلق والتعالي واللغة. عنصر التعالي فيه منوط بالطاقة اللغوية الكامنة فيه، والخالق فيه هو ليد تعاليه، مما يوضح لماذا يتحول من خلال اللغة الى " نفس يهبط من فم السماء/وينفخ في فرج الأرض". التعالي بصفته من مكونات الذاتية هو، كما راينا، سمة جوهرية للوعي باعتباره نزوعاً نافياً، باعتباره سلبية خالصة. ولكن لايمكن فهم هذا النزوع خارج اطار القدرة على تصور الاشياء على غير ما هي. لا يمكن أن اقول "لا" لوجودي الواقعي بدون امتلاكي القدرة على تصور هذا الوجود على غير ما هو. هذه القدرة على التصور غير متاحة لكائنات غير لاغية. من هنا ارتباط التعالي الذاتي باللغة. والخلق، بدوره، يعيش في رحم التعالي. أن تخلق هو أن تبدأ بقول "لا" لما هو موجود وأن تبدأ، بالتالي، بخلق صورة أو معنى جديد له. ولذلك تصبح اللغة " الجسد الذي يسمى الغد" لأن التعالي الخلاق هو بالضروة حركة في اتجاه ما سيأتي. إنه حركة في اتجاه ما سيأتي. إنه حركة في اتجاه الصورة أو المعنى الجديد الذي يعيش في رحم (جسد) اللغة.

ولكن هذا " الجسد الذي يسمى الغد" هو ايضاً الجسد الذي"يرمي عليه نرد التاريخ". لتوضيح الفكرة الأخيرة، فلنلاحظ أولا، أن ارادة الخلق لا تتجسد في توق لاكتشاف وقائع جديدة في العالم بقدر ما تتجسد في توق لتأسيس فهم جديد له وتأسيس علاقات جديدة فيه عن طريق اعادة ترتيب العناصر المكونة للغة، اي عن طريق إعادة رسم الخريطة السيمانطيقية للغة. ولكن الحرية شرط اساسي لإعادة اسم هذه الخريطة السيمانطيقية، وهي لذلك، في اساس اي افعال واختيارات تتجلى ارادة الخلق فيها. إرادة الخلق، اذن، تستوجب اعادة النظر في طبيعة اللغة ذاتها. بصورة أكثر تحديدا انها تستوجب النظر الى اللغة على انها مادة طيعة في يد الخلاق (الفنان او سواه) وليست نظاما مغلقا من الاشارات لا يمكن الخروج منه من هنا نفهم كيف يمكن للغة أن تتحول على يد الخلاق الى مولّد لفهم جديد للعالم يتجاوز الفهم القديم بكل شروطه ومستلزماته ونتائجه، فيصح عليها وصف الشارع بأنها "الجسد الذي يسمى الغد". ولكن ما دامت الحرية، كما رأينا، في أساس الافعال والاختيارات التي تتجلى فيها إرادة الخلق، إذن هي أيضاً شرط لا غنى عنه للنظر إلى الاشياء نظرة جديدة من جراء وضعها في سياق العلاقات الجديدة النابعة من تزاوج ارادة الخلق وطواعية اللغة. ص 294-295

*فإرادة الخلق تدفع دائما بالانسان للتحرك تحركا تواقا تتكشف من خلاله وتتبلور فيه حرية الفعل غير المشروطة. ولكنها لا تدفع بالانسان للتحرك نحو نقطة معينة ثابتة في الوجود. فلو تحددت لها غاية اخيرة لتقزمت هذه الادراة في نظام معين. ولكن لا يمكن لاي نظام، حتى النظام العقلي الذي ادعى مفكرو التنوير اكتشافه في العالم، أن يحتضن هذه الارادة ويحيط بفاعليتها المتأصلة في الحرية. إنها إذن، إذ تدفع بأدونيس للتوحد مع الاشياء عن طريق ما يضفيه من ذاته الخلاقة عليها، تحوله، كما رأينا سابقاً إلى فاعلية غائية دون غاية نهائية محددة. ص 297

* من هنا كانت ارادة الخلق لدى ادونيس انعكاسا للعالم الهيراقليطي حيث الصراع والحركة والتناقض بطانة العالم. فقد وجد هيراقليطس في النار العنصر الاساسي للعالم، العنصر الدائم الذي هو في اساس كل تغيرات الوجود المرئي، العنصر الواحد الوحيد الذي هو جوهر التعدد والكثرة- جوهر الصيرورة. إنه عنصر متحرك لا ساكن، متحرك في اتجاهات متعاكسة، وفي تحركه الدينامي يخلق التناقضات التي تجد تعبيرها المرئي في ظواهر التغير والتطور الدائمين. إنه كما فهمه نيتشه، "صيرورة وموت، بناء وهدم دون أية مسؤولية أخلاقية، ببراءة خالدة... فكما الطفل والفنان يلعبان، هكذا تلعب النار الخالدة المقدسة؛ إنها تبني وتهدم ببراءة. ص 299

*إنه الآن يتحمل وحده مسئوولية خلق معان جديدة للأشياء أو إعطاء الأشياء، على حد تعبير أرنست كاسيرر، "بعدها الثالث" الذي هو، أولا وأخيراً، بعد انساني. وهكذا يتضح كيف تتحول سيرورة تذويت أدونيس لذاته، عن طريق إرادة الخلق، إلى تذويت للعالم. ص 303

*الغاء " ميتافيزياء الحضور" هو اذن، تحويل لأشياء العالم الى اشياء تتجاوز باستمرار تجوهرها. إنه نفي تام لمقولة الجوهر وإعلان مبدأ أن "الوجود حركة". ص 304-305

*إنه(ادونيس) يجد نفسه أخيراً على أرض الصيرورة الهيراقليطية حيث لا خيار أمامه سوى ان "يخلق نوعه بدءاً من نفسه".عند هذه النقطة يكتشف أن اللعب الحر هو كل شيء و ان القواعد تأتي من الداخل، اي يكتشف أنه " الخريطة التي ترسم نفسها". إن القواعد تخلق في سيرورة اللعب الميتافيزيائي وتكتب على دفق الصيرورة، وما تكاد تكتب حتى تمّحي وكأنها تُكتَبُ على رمال متحركة. إن هذا هو المغزى الاخير لقوله:

كالهواء أنا ولا شرائع لي (أ م د، 191)

حيث لا شرائع، يصبح كل شيء ممكناً. ص 306

*كل من كيركيغورد ونيتشه انحرف ايضاً عن الهيغلية معارضاً بصورة خاصة النسق التركيبي للفلسفة الهيغلية المثالية. ان ما أثار احتجاج كل منهما يتعلق بالنزعة القوية في الفلسفة الهيغلية لإذابة الوجود الفردي في السيروة التاريخية- اللمنطقية وكذلك بالنزعية لتأليه الدولة. وكلاهما اختبر الاغتراب المتنامي للفرد في العالم الحديث الذي ابتدأت النزعة الجماعية وعوامل التشييء تتأصل فيه. وكما فهم كل منهما هذا الاغتراب فإنه لا يلد الا الضياع واليأس. إلّا أن الياس قد يلد، بدوره الخلاص فيما لو استطاع الانسان، في مواجهة للاشيء، أن يوقظ ذاته الى وجوده الحقيقي. كلاهما يواجه، إذن، الانسان بمهمة صعبة، مهمة تخطي اليأس في عالم يبدو فاقد المعنى. إلا أن كيركيغورد عاد واحتضن فكرة التعالي المطلق مرتكناً إلى "قفزة الإيمان" بينما نيتشه أعلن موت الله واستعد لتحمل المسئولية.

الله مات والعالم، بسائق ذلك، مواجه بالعبثية واللاعقلانية. "بموت الله" كما أكد دستويفسكي على لسان كرامازوف، "لا شيء محرم". إلا أن نيتشه الذي كان له الفضل الأكبر في اعلان العدمية الأوروبية، قبل ان يترك الكلام لدستويفسكي، ثار على منطق كرامازوف ليستبدل به منطقاً اعمق "بموت الله لا شيء محلل". ما هدف نيتشه، في الواقع، إلى التأكيد عليه هو أنه بموت الله، فقدت الحضارة الأوروبية المعيار الذي ترسخ في أذهان أبنائها، بسائق أثر الفكر المسيحي في هذه الحضارة، أنه المعيار النهائي المطلق للأخلاق والقيم. وبفقدان هذا المعيار، لم يعد الأوروبي فقط مجردا من أي أساس لتحريم أي شي بل وايضا من اي أساس لتحليل أي شيء. ما ادركه نيتشه هو أنه في غياب أي معيار للتقويم، لا يمكن الاكتفاء بمنطق كمنطق كرامازوف والوقوف عند حد القول إنه لا شيء مطلقا محرم، بل يجب أن نكمل الصورة هنا ونضيف إنه لا شيء مطلقا محلل. وبذلك قبض نيتشه تماماً على الفحوى الاساسي للعدمية. فالعدمي ينفي وجود معايير للتقويم أو ينفي، على الأقل، أن يكون اختيارنا معايير كهذه أكثر من اختيار عشوائي خالص، مما يلزمه بأن يتبنى الموقف القاضي بنفي أن يكون أي شيء يحلل أو يحرم. إذن، من منظور معياري خالص، لا شيء محلل أو محرم، في اعتقاد العدمي، وان كنا، في الواقع، نحلل أو نحرم بناء على معايير نختارها عشوائيا فيما نحن نوهم انفسنا أنها معايير يفرضها العقل العملي أو تفرضها سلطة عليا معصومة.

المسيحية في نظر نيتشه، هي الاكثر مسئولية عن التمهيد للعدمية الأوروبية، فهي التي رسخت في صميم الحضارة الأوروبية فكرة أن المعايير إما أن تكون أزلية مطلقة او لا تكون معايير بالمعني الحق. في ظل سيطرة فكرة كهذه، ماذا يمكن ان تكون النتيجة ل"موت الله" سوى فقداننا لأي معايير للتقويم وارتمائنا في أحضان العدمية، او في محاولة تجنبنا آثار العدمية الرهيبة، خلق مذهب علماني، كمذهب المنفعة أو المذهب الإنساني او المذهب الاشتراكي، يحاكي المسيحية في غائيتها واوهامها المتجسدة بالكلام على قيم او مثل عليا مطلقة. إن استبدال الاخلاق العلمانية بالاخلاق المسيحية ليس في حد ذاته موضع اعتراض من قبل نيتشه، بل ما هو موضع اعتراض من قبله هو الاخلاق الغائية، أدينية كانت أم علمانية، فإذا بقينا ندور في تلك الاخلاق الغائية، حتى عندما نتحرر من فكرة التعالي المطلق، فإننا نبقى في ذلك نلعب اللعبة المعيارية اياها التي ورثناها عن الاخلاق المسيحية، حيث نستبدل بالكلام المسيحي على غايات أخروية نهائية كلاما على غايات أرضية نهائية. ولذلك فإننا نظل معرضين للوقوع في شرك النزعة المطلقة التي تنطوي عليها الاخلاق المسيحية. والأهم من هذا، في نظر نتيشه، أننا في محاكاتنا لغة الاخلاق المسيحية. وبقائنا ضمن إطار لعبتها اللغوية، فإننا بذلك لا ننجح مطلقاً في طرد شبح العدمية، بل بفتح السبيل أمامه لمطاردتنا من جديد. وهذا يعود، في نظره، إلى أن الكلام على غايات أرضية نهائية ليس أقل انغماساً في الوهم من الكلام على غايات أخروية نهائية. المطلق الأرضي، بمعنى آخر، ليس أكثر حظاً في الثبات من المطلق السماوي.

ثمة حاجة، إذن، للذهاب خارج هذه اللعبة المعيارية رمةً، أي بحسب تعبير نيتشه، ل"إعادة تقويم كل القيم" إن المسألة الأساسية هنا، قبل ان تكون مسألة خلق قيم جديدة، هي مسألة تغيير اللعبة المعيارية رمةً كما تمارس في ثقافته. أن تحاول خلق قيم جديدة، فيما أنت تلعب اللعبة المعيارية إياها وتراعي، بالتالي، قواعده هو أن تبقى ضمن أطار" مملكة الغايات" بكل أوهامها وطواطمها، مكرساً بذلك النزعة العدمية التي أنت مزمع على اجتنابها. إن ما تفعله، في هذه الحالة، ليس اعادة تقويم لكل القيم، بل اعادة تقويم لما أدعوه ب"قيم المستوى الأول" للغة المعيارية وليس لقيم المستوى الثاني، أي قيم اللغة الميتا – معيارية التي تتخذ من المستوى الاول موضوعا ًلها. ما نجده على المستوى الثاني هو تثمين للمستوى الأول بكل القواعد التي ينطوي عليها والتي تقضي بالفصل على نحو مطلق بين الخير والشر، والواجب واللاواجب، الحق والباطل. واعادة تقويم كل القيم لا يمكن ان تعني، لذلك، أقل من اعادة تقويم اللغة المعيارية ذاتها بكل ما تنطوي عليه من افتراضات قبلية وبكل ما يترتب عليها من نتائج عملية، مما يعني ليس فقط اعادة تقويم القيم التي تنشأ على مستوى ممارستنا للغة المعيارية بل، والأهم من ذلك، اعادة تقويم موقفنا الايجابي من هذه الممارسة وما تنطوي عليه من ثنائيات مطلقة. من هنا نفهم لماذا ربط نيتشه مسالة إعادة تقويم كل القيم بفكرة الذهاب الى " ما وراء الخير والشر" (Beyand good and evil)، إن نيتشه يحاول وضعنا هنا إزاء ما اعتبره المشكلة الحقيقية، أي مشكلة كون اللغة المعيارية السائدة، باستلزامها الفصل على نحو مطلق بين الخير والشر، الواجب واللاواجب، الحق والباطل، لا تسمح ولا يمكن ان تسمح لنا، كائناً ما كان المضمون المحدد الذي نعطيه للمحمولات الأخلاقية أو المعيارية، بعامة، أن نتجاوز الأوهام المترتبة على الاخلاق الغائية، من هنا يصبح الذهاب إلى ما " وراء الخير والشر" تأكيداً على أن ما تعنيه اعادة تقويم كل القيم ليس مجرد محاولة خلق قيم جديدة، بل محاولة خلق لغة معيارية جديدة. ص 310-311-312-313

*ولكن أدونيس يدرك مع نيتشه أن تعليق كل المعايير يعني ايضاً أنه لا شيء محلل وانه، بعد القفزة التي حققها إلى ما وراء نظام القيم السائدة، يتحمل وحده مسؤولية تأسيس لغة جديدة للقيم لا تتقاطع مع اللغة القديمة، ولذلك يخاطبنا أدونيس بلهجة الأنبياء مطمئنا":

ما جئت لألقي الخوف بل التغير ( م ص ج، 252) ص 315

*بادراك الانسان لكونه "طقس نفسه"، يتحرر من وهم أن الثنائيات المعيارية ثنائيات مطلقة وتتغير بذلك نظرته إلى طبيعة المعايير والقيم وطبيعة اللغة المعيارية ذاته، فيصير بامكانه ان يلعب اللعبة المعيارية على نحو مباشر. ولكن هذا لا يعني أنه الآن استسلم لمنطق كرامازوف ويسوغ " لكل قائل ما أراد". إن مسؤولية الانسان أكبر الآن، لأنه لا يعود مجرد متلق لمعايير وقيم تأتيه من سلطة خارجية يزعم أنها مطلقة، بل يجد نفسه في وضع يتحمل فيه وحده مسؤولية خلق المعايير والقيم. إنه هو نفسه الآن المصدر الاعلى والسلطة الاخيرة للقيم. من هنا لا نفاجأ عندما نرى ان الشطط الادونيسي ليست خاتمته الفوضى، بل النظام:

وهذه قصيدتي تلبس قفطانها

في شطط موزون في رياضيات يمليها القلب( أ ش، 3، 178) ... ولكن كيف يتحول الشطط الذي هو خرق للنظام إلى نظام؟ ما هو الحل لهذه المفارقة؟ الشطط في السياق الحالي، هو خروج على نظام القيم السائد، ولكنه مع ذلك يخضع لنظام آخر صارم جداً، وإنما، بعكس النظام السائد النابع من الخارج، وهو نظام نابع من الداخل، أي أنه "موزون في رياضيات يمليها القلب" ص 316-317

*فالأشياء في ذاتها لا هي خير ولا هي شر، لا هي جميلة ولا هي قبيحة، لا هي حق ولا هي باطل. القيم، باختصار(وهنا نراه يلتقى مع نيتشه التقاء واضحاً) غير قابلة للتطبيع أو التشييء. أن نرى الاشياء من وجهة نظر تقويمية هو، إذن، أن نرى صورتنا فيها لا ان نرى صورتها فينا. ليس في عالم الاشياء في ذاته ما يفرض علينا أن نعطيها هذه الصورة او اي صورة سواها. الانسان، إذن، حرّ في أن يعطيها صورة غير الصورة التي خلعت عليها سابقاً. ولكن من الواضح أن الانسان الذي يشاء أن يغير صورتها الحاضرة غير مطالب سوى بممارسة حريته الخلاقة لتحقيق مشيئته. ص 318

*وخلاصة القول، إذن، هي أن الانسان الذي يعمل بمقتضى ارادة القوة، سواء كانت تحركه في اتجاه السيطرة على الطبيعة او في اتجاه السيطرة على اخيه الانسان، انما يفعل ذلك باسم فكرة او عقيدة ما. انه الانسان المؤدلج بامتياز. نجد هذه الفكرة تتكرر، جزئياً، في قوله:

حقاً، بعض الأفكار كمثل نبات وحشي،

يأكل لكن لا يأكل إلا بشراً (12)

... واذا كان هذا الانسان المؤدلج، من الوجهة الإبستمولوجية، أسر الكرتزة ( أسير وهم اليقين)، فإنه، من الوجهة الميتافيزيقية، أسير النظرة الغائية. ولذلك لا يتورع عن أن ينظر إلى نتائج عمله بمقتضى إرادة القوة، سواء اتخذت طابع التسلط على الانسان او طابع السيطرة على الطبيعة، على أنها جزء من نسق ضروري، خطوات ضرورية في اتجاه غايات كبرى ومقاصد عليا. يترجم هذا النسق المعياري المزعوم في الايديولوجيا الدينية إلى خطة إلهية. فلنصغ إلى أدونيس ينطق بلسان المؤدلج دينياً:

قال الله: الأرض جهاد للانسان

وسأجعل منها عرضاً ويكون التاج خليفة،

وثنى الراوي: هوذا العرض يهيأ تحت سقيقة(10)

العرش هنا هو رمز السلطة والتسلط. ولكن هذه السلطة التي تقوم بارادة الله وتمتد على الأرض تصبح المعادل الأرضي للسلطة الإلهية:

إنه العرش يصقل مرآته-صورةً للسماء

ويزين كرسيه بشظايا الرؤوس ورقش الدماء (11)

من الواضح هنا أن الايديولوجيا الدينية، كما نفهم من قول أدونيس الأخير، تجعل القوانين الميكانيكية للعالم خاضعة لقوانين إلهية. فإذا كانت" آلة الله" هي التي تسير الأمور، فإن هذه الآلة لا تفعل فقط وفق قوانين ميكانيكية، شأن اي آلة عادية. فهي، لأنها "آلة الله"، تخضع، في عملياتها، للقوانين الإلهية. فلا مكان، إذن في التاريخ الجائز او المحتمل أو التصادفي اوالمفاجيء. التاريخ نظام غائي مغلق، لا فجوة أو فراغ فيه؛ متماهٍ مع ذاته على نحو مطلق. إنه وجود – في- ذاته لا وجود – لذاته، لأن غائيته لا تجد أصولها فيه، بل خارجه: الله، في تعاليه المطلق هو الذي يقرر قبلياً، ومنذ الأزل، اتجاهه أو معناه الأخير، ولذلك من الطبيعي أن تتحول الأرض، في هذه النظرة إلى التاريخ، إلى "أبدٍ من قيودٍ سابحٍ في أبد"ِ.(162) ص 329-330-331

*التأويل العلمي للطبيعة، مثله مثل اي تأويل عقلي سواه لها؛ وإن أصبح عن طريق العادة والتقليد، أو تكريس السلطة المعرفية له، المعنى الثابت للغة العلمية، ما هو سوى مجرد احتمال بين احتمالات لا حصر لها لتأويل الطبيعة. ولذلك ليست اللغة العلمية سوى مجاز نسي العلماء أنه مجاز، فتوههموا، أو توهم اصحاب الفلسفة الواقعية بينهم، أن بينه وبين عالم الوقائع والأشياء تطابقاً تاماً. أن نتبين الطابع التأويلي، وبالتالي المجازي، للغة العلمية هو بمثابة تبيننا أن عقل العالم، في محاولته عقلنة الوجود والأشياء، هو أشبه شيء ب" رمية نرد"، بمعنى أن النتيجة الأخيرة لهذه المحاولة هي، مثل نتيجة رمية النرد، تخضع لمنطق المصادفة والاحتمال، لا منطق الضرورة واليقين. إنها حادثة عشوائية ليس إلا. العالم، لنستعمل تشبيهاً آخر، هو كصياد يلقي بشباك مقولاته العقلية على العالم والأشياء ويلتقط ما يلتقطه، ليس بعامل أي ضرورة عقلية قبلية، وإنما بعامل الصدفة والاحتمال. أن يلقي بها مرة أخرى لا يعني، بالضرورة، حصوله على نفس النتيجة، مما يفسر لماذا تاريخ العلم، كما نبهنا توماس كون، Kuhnلا يخلو من ثورات (كالثورة الكوبرنيكية أو الثورة الأينشتينية، مثلاً)، كل ثورة منها تتجاوز ما سبقها، على المستوى النظري والمفهومي، وتقدم لنا صورة جديدة للعالم والأشياء. ص 361-362

*ولكن في ربط أدونيس الحقيقة بالمجاز على النحو الذي يجعل البحث عن الحقيقة هبوطاً الى حيث لا قرار، فإنه يقضي بضربة واحدة على ميتافيزيقيا عصره و نظامه المعرفي. الحقيقة، من منظوره، مفتوحة كالمجاز: لا قراءة واحدة أو نهائية لها. ولذلك ما يتحكم بمعرفة الحقيقة، سواء كنا نتحدث عن الحقيقة التاريخية او سواها، هو مبدأ الاحتمال، لا اليقين، مبدأ الامكان، لا الضرورة. وما دام لا خروج للذات العارفة من عالم المجاز-عالم اللغة- اذن لا مكان في عالم المعرفة لما هو يقيني وثابت ونهائي، او واضح ومتميز بالمعنى الديكارتي. ولذلك عبثاً يبحث واحدنا عن اساس مطلق ونهائي للحقيقة او يحاول ان يقرأ فيها غايات كبرى تحددت مسبقا على نحو ضرورري. فما ان ينكشف له سر حتى تكتنفه مئات الاسرار، وما أن يرفع ستارا حتى ينسدل أمامه ألف ستار، وما ان تضيء طريقه نجمة حتى يجد خطاه ضاربة في آلاف الطرق المظلمة. هذه هي سنة المعرفة في النظرة الأدونيسية، حيث المبدأ الابستومولوجي الاساسي هو ان الحقيقة، باعتبارها موضع المعرفة، لا تتجوهر ولا تتمأسس. والمبدأ الاخير هو الذي يفسر ظمأه الذي لا يروى الى الحقيقة الذي يظهره في سؤاله البياني:

أهناك ماء يروى ظمأ الماء؟ (61) ص 368-369

*إن اول ما قادته(أدونيس) اليه عودته إلى ذاته، .. هو اكتشافه ان الحرية تستمد كينونتهامن السلبية المتعالية للوعي. وهذا الاكتشاف، بدوره، وضعه أول ما وضعه أمام حقيقة كونه سيروة تذوت لا جوهرا ذاتيا. بإدراكه هذه الحقيقة لم يعد التماهي الذاتي المطلق مطلبه، بل التجاوز الذاتي. أن تكون ذاتك، كما صار واضحا لديه، هو أن تكونها باعتبارها تعددية.ولكن الذات باعتبارها تعددية هي ذوات جنينية تعيش في رحم ذاته الفعلية. من هنا يتضح ان ابتغاءه ان يكون ذاته باعتبارها تعددية هو بمثابة ابتغائه أن يتجاوز ذاته الفعلية باستمرار. ص 384

*من يجعل الوضوح مبتغاه الأخير إنما يتوهم أنه ليس للحقيقة مكان تأويلي غير مستقر وأن دور الذات العارفة لا يتجاوز القبض على الحقيقة باعتباره شيئا مستقلاً عنا بصورة تامة. وهو بهذا يكون أسير الكرتزة، أسير النزعة الموضوعاتية الخالصة التي لا تكون الذات بموجبها، في مواجهتها للموضوع، ذاتاً فاعلة، بل ساكنة. ... ليست الذات، إذن، ذاتاً ساكنة إزاء الموضوع؛ إنها مطالبة بالمساهمة في تكوين الموضوع. هنا يكمن المجال للذات لتمارس ملكاتها الخالقة. ثمة، إذن، علاقة تناسب طردي بين طلب المزيد من الالتباس وممارسة المزيد من الخلق. إن هذا، كما بينا، هو ما يفسر الدور الكبير لارادة الالتباس في تجربة أدونيس الشعرية. ص 389-390

فلسفه در روزگار فروبستگی

فلسفه در روزگار فروبستگی به روایت دکتر رضا داوری اردکانی- گفتگو ونگارش: علی خورسندی طاسکوه-ناشر: پژوهشکده مطالعات فرهنگی واجتماعی وزارت علوم وتحقیقات وفناوری-چاپ دوم تابستان 1389

*از زمان فرانسس بیکن، كه علم جدید قوام پیدا کرده است، هرگز علم از تکنولوژی جدا نبوده است. این فیلسوف اعلام کرد که علم باید ما را به قدرت برساند. وقتی او گفت که علم باید ما را به قدرت برساند« مقصودش این نبود که ما را به حکومت و سلطنت برساند، بلکه مرادش قدرت تصرف در طبیعت بود. تکنیک چیزی جز قدرت تصرف نیست. اما علوم انسانی که ظاهراً نسبت مستقیمی با تکنیک و تکنولوژی ندارند، برای نظم دادن به جهان تکنیک به وجود آمده اند. ص 20-21

*اگر علم را ستون بزرگ و اصلی جهان متجدد بدانیم، میتوانیم بگوییم که فلسفه در زیر این ستون پنهان شده است. ص 25

*مرحوم دکتر زرین کوب درباره مرگ مولانا جمله ای نوشته است که شاید کمی شاعرانه باشد، ولی من بیشتر آن را جمله ای تاریخ تلقی کرده ام تا شاعرانه. سخن او این بود:"بامرگ مولانا، امت پشتوانه خود را از دست داد". جهان، جهان علم و معرفت است و با علم و معرفت ، قرار واعتماد و اطمینان حاصل می شود. با مرگ مولانا و سعدی و ابوریحان و ابن سینا اشخاص نمی روند، بلکه جهانی می رود، اما ما از آن جهان غافل شدیم و به آن پشت کردیم وآن عالم از ما پوشیده شد ودیگر مرجع ما قرار نگرفت. به غرب رو کردیم، ولی در غرب هم لویی پاستور و دکارت و شکسپیر را ندیدیم. ما از غرب فقط تکنولوژی و مخصوصاً اسلحه را دیدیم. ص 27

*ما هم پول نفت داریم و آسان ترین راه توسعه هم این است که وسایل تکنیک و ازجمله وسایل مخابراتی وارتباطی بخریم و از فواید آنها بهره مند شویم. البته ورود این وسایل واستفاده از آنها نظم زندگی و عقاید وآداب و عادات مردمان را دگرگون می کند. لنین خطاب به کسانی که از بستگی شدید روستاییان به عقاید خود می گفتند، گفته بود که به اعتقادات مردم کاری نداشته باشید. همین که یک لامپ برق در خانه روستایی روشن می شود، فکر او تغییر می کند. ص 60

*درست است که سعدی شیراز را دوست می داشت، اما روا نیست که گمان کنیم سعدی باید به شیراز ببالد، بلکه شیراز به سعدی می بالد. یعنی در ذات جغرافیایی واجتماعی شیراز این نبوده است که سعدی و حافظ داشته باشد. درحقیقت، این یونان نیست که افلاطون وبقراط و هنرمندان و شاعران وفیلسوفان و دانشمندان بزرگی چون اینها را پرورده است. بزرگی یونان به علم و هنر است، نه اینکه یونان در ذات خود علم پرور وهنرپرور باشد؛ که اگر بود همواره کانون علم وهنر باقی می ماند. ص 97

*وقتی ذوق دانایی به وجود می آید ، صاحب آن به همه جا سر می کشد تا هر کجا علمی هست، آن را فراگیرد؛ کاری که غرب جدید نیز انجام می دهد. ص 100

*فردید در زمانی که من او را شناختم، خود را هم سخن هیدگر می دانست و در توضیح این سخن به سادگی می گفت که اولاً، در فلسفه نسبت مراد ومریدی معنی ندارد و ثانیاً، هیدگر فیلسوفی نیست که کسی بتواند از او پیروی یا تقلید کند. ص 118

فربه ونحیف

فربه ونحیف-خاستگاه هنجار های اخلاقی مایکل والزر- مترجمان:سید صادق حقیقت ، مرتضی بحرانی-ناشر: پژوهشکده مطالعات فرهنگی واجتماعی- چاپ اول پاییز 1389 

 

*ما بیش از آن که مسئول نبرد برای حقیقت باشیم ، برای جستجوی حقیقت فرا خوانده شده ایم. ص 31 و32

* "خود" به اندازه جامعه ای که در آن مشارکت می کند، تنوع می یابد. ص 57

*این نظر افلاطون که نظام استبدادی در جامعه هم به تحقق "خود" استبدادی کمک می کند و هم پیامد آن تلقی می شود، به ورای حوزه سیاست نیز بسط پیدا می کند. ص 58

*اکنون به نظر می رسد که "یک نجیب زاده خیَر یا زمیندار حامی" اصطلاحی پرتناقض باشد؛ (شبیه " دیکتاتور مصلح" که در آن صفت " مصلح" بی دلیل خود را بر "دیکتاتور" حمل کرده است). ص 68

*البته لازم به ذکر است که اکثریت، اجباری برای تضمین بقای فرهنگ اقلیت ندارد. این اقلیت است که برای بقای خویش تقلا می کند ودر رقابت مشترک علیه تجارت گرایی و مد بین المللی شرکت می کند. مرزها، تنها حمایتی حداقلی در جهان مدرن تمهید می نمایند، و چه بسا اقلیت های درون مرزها، که بدلیل موقعیت خاص خود به نحو غیر طبیعی به هم نزدیک شده اند، در مقایسه با اکثریت بی دغدغه ، شیوه  های بهتری را برای تداوم حیات اتخاذ کنند؛ ص 103

*"خود" به شکل کاملا طبیعی، امری منقسم است؛ یا حداقل، قالبیت انقسام وحتی افزودن به خود را دارد. در سطح محلی، این انقسام به وسیله تمایزات اجتماعی حاصل می شود. در جامعه بین المللی ودر سطح دولت های چند ملیتی، انقسام، ناشی از تمایزات فرهنگی است. هیچ کدام از این تمایزات، بسیط{وغیر پیچیده} نیستند. نمی توان با استناد به نقشه سیاسی واجتماعی هر جامعه، خطی مستقیم کشید و انواع " خودها" را در دو سوی این خط قرارداد؛ بلکه همیشه خطوط متقاطعی وجود دارند که انواع "خودها" را به وجود می آوردند. در شرایط امن، انسان می تواند هویت پیچیده تری نسبت به آن چه قبیله گرایی پیشنهاد می دهد، به دست آورد؛ او می تواند با افزودن " ساخت شخصی" خود به "ساخت اجتماعی هویت"، هویت خود را با بیش از یک قبیله تعریف کند. در واقع، " تجربه تفاوت"، وقتی مسالمت جویانه باشد، قدرت سوژه فردی را افزایش می دهد؛ در نتیجه این سوژه می تواند بی آنکه خود را صرفا پابند یکی ازبدیل ها کند، در مجموعه ای از بدیل ها ایفای نقش کند. بنابر این، من می توانم یک امریکایی، یک یهودی، یک شرقی، یک روشنفکر و یک استاد باشم. اکنون تصور کنید اگر هر یک از ما با این همه وجوه هویتی سرو کار داشته باشیم، آیا جهان جای امنی برای زندگی نخواهد شد؟ با مضاعف شدن هویت ها، علائق بشری افزون و درهم تنیده خواهد شد.

     ما به تفکر درباره ساختار های سیاسی مناسب جهت مضاعف شدن هویت ها ودر هم تنیدگی علائق بشری، نیاز داریم. این ساختارها نه واحد ونه یکسانند؛ برخی دولت ها نسبت به تکثر فرهنگ ها و شهروندی مشترک، بی طرفی شدید را اتخاذ خواهند کرد؛ برخی فدرال خواهند بود؛ و برخی دیگر با حفظ خودمختاری اقلیت ها، ملت – دولت باقی خواهند ماند. کثرت گرایی فرهنگی، گاهی تنها در زندگی خصوصی، وگاهی در زندگی عمومی متجلی می شود. گاه، قبایل مختلف در یک سرزمین به هم می آمیزند، وگاه به صورت گروه های پراکنده در سرزمین های مختلف خواهند بود. از آن جا که ماهیت و شمار هویت های ما مختلف و متفاوت از هم است، باید انتظار تنوع وسیع ترتیبات{سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ...} را داشته باشیم. ص 114-115

ترکمن های ایران-نصرالله کسرائیان/زیبا عرشی- چاپخانه سکه- چاپ اول تابستان 1370

*تمام کسانی که با طوایف ترکمن برخورد داشته اند متوجه این حقیقت شده اند که ترکمن ها برخلاف دیگر عشایر وطوایف "قومی بدون سرکرده اند." سازمان سیاسی ترکمن های یموت را ساختاری چند بخشی به حساب آورده اند و آن راساختاری با هرج ومرج منظم توصیف نموده اند. یموت ها فاقد نهادهایی مانند اقتدارمتمرکز و ماشین اداری قضایی تخصصی بوده و در گروه هایی مکانی متشکل می شدند که امور آنان بر پایه اجماع مردان بالغ ویا در صورت دست نیافتن به اجماع بر پایه نزاع وجنگ بین قبیله ای تنظیم می شد.

فریزر نیز می نویسد یموت ها و گوگلان های ایران خان ندارند بلکه ریش سفید هایی دارند که در حق آنان نهایت احترام را بجا می آوردند و در تمام مواردی که مربوط به مصالح عامه باشد پند آنها را می شنوند. این سرپرستان هر وقت که لازم بود به وسیله افراد طایفه معزول می شدند. ظاهرا این شکل از ساخت سیاسی به دلیل وجود نهادهایی مانند مالکیت مشترک افراد طایفه بر ملک طایفه و نیز شکل سازمان نظامی که ساختار رسمی طایفه را مشخص می ساخت بوجود آمده بود و در آن رهبران تنه به دلیل صفات فردی، که در دوران صلح تدبیر و کاردانی ودر دوران جنگ سلحشوری و شجاعت بود ، به وسیله گنگش یا جامعه ریش سفیدان که مهمترین ارگان تصمیم گیری بودانتخاب می شدند وهیچ امتیاز بخصوصی به رهبران تعلق نمی گرفت.

روحیه قومی ترکمن که وامبری از آن به عنوان پدیده ای شگفت نام می برد از این جا آشکار می شود که وامبری در مدت توقف خود نزد ترکمن هاحتی یک نفر را نمی بیند که هوس فرماندهی داشته باشد و یا حاضر باشد آمریت دیگری را قبول نماید . خودشان با طیب خاطر می گویند: " ما مردمی بدون سرکرده هستیم" . ما همه برابریم و کسی از ما برای خود پادشاهی است. ریش سفیدان تنها عمال گروه ها هستند وبابت کفالتی که درکارها می کنند مزد دریافت می دارند و با ملاحظات استثنایی واحترامات معینی به آنها نگاه می کنند و تا وقتی که اقتدار آنها از حد معینی تجاوز نکرده و ادعاهای خارج از اندازه نداشته باشند همه دوستشان دارند و تحمل شان می کنند. هر یاشولی یکی دو سال بیشتر در این مقام باقی نمی ماند ولی در این مدت برای انجام وظیفه خود در مورد دیگر اعضاء طایفه یک سهم اضافی زمین با آب ( در طوایف کشاورز) در یافت می کند.ص 17

نظم اشیا، دیرینه شناسی علوم انسانی- میشل فوکو- مترجم:یحیى امامي-ناشر:پژوهشکده مطالعات فرهنگی واجتماع

*نوشتار حقیقی وقتی آغاز شد که بازنمایی نه خود شیء، بلکه یکی از اجزای سازنده اش، یکی از وجوهی که معمولا همراه آن است، یا برخی دیگر از اشیایی که این شیء شبیه آنهاست، آغاز شد. این سه روش سه تکنیک را به وجود می آورند: نوشتار مبتنی بر بازنمایی تصویری مصری ها- که در میان این سه روش ناپخته ترین است – و"وجه اصلی یک موضوع را به جای کل" به کار می گیرد(کمان برای نبرد، نردبان برای محاصره)؛سپس هیروگلیف{نگاره نویسی}"حاره ای"- که تا حدودی کامل تر است- وبرخی از وجوه های قابل توجه را به کار می گیرد(از آن جا که خداوند قادر مطلق است تمام چیزها را می داند و تمام چیزهایی را که انسان ها انجام می دهند می بیند: در نتیجه او با یک چشم باز نمایانده می شود)؛ دست آخر، نوشتار نمادی که از شباهت های کما بیش پنهان استفاده می کند(خورشید در حال طلوع با سر تمساح نشان داده می شود که چشم های گردش، هم تراز سطح آب است) در این جا می توانیم سه صناعت بزرگ بلاغی را شناسایی کنیم: بخش گویی، کنایه آوری، استعمال غلط واژه{یا دژکاربرد}.

زبان های هم راستا با یک شکل نمادین نوشتار، با دنبال کردن مسیر اصلی که این صناعت ها وضع کرده اند می توانند بسط وتکامل یابند. این زبان ها، به تدریج از قدرت های شعری برخوردار می شوند؛ نام گذاری های اولیه شان به نقاط شروعی برای استعاره های طولانی بدل می شوند؛ این استعاره ها به صورت پیشرونده ای پیچیده تر می شوند وبه زودی آن چنان از نقاط خاستگاه شان دور می شوند که فراخوانی آنها دشوار است. این شیوه به وجود آمدن خرافات است، خرافاتی که بر اساس آن مردم معتقد می شوند که خورشید یک تمساح، یا خدا یک چشم بزرگ است که نظاره گر جهان است؛ این شیوه هم چنین چگونگی به وجود آمدن شکل های راز آمیز دانش در میان کسانی(کشیش ها) است که استعاره ها را به جانشینان خود، از نسلی به نسلی دیگر منتقل می کنند؛ این شیوه چگونگی به وجود آمدن گفتمان تمثیلی ( که در قدیمی ترین ادبیات ها بسیار فراوان است)، و نیز توهمی است که { بر اساس آن} دانش بر فهم شباهت ها مبتنی است.

اما تاریخ زبانی که از نوشتار استعاری برخوردار است، به زودی متوقف می شود زیرا دست یابی به پیشرفت بیشتر در چنین زبانی به سختی امکان پذیر است. نشانه های این زبان نه با تجزیه دقیق بازنمایی ها، بلکه با دورترین هم گونی ها تکثیر می شوند، به طوری که آنچه بر انگیخته می شود، تخیل مردم استفاده کننده از آنها است، ونه قدرت های تأمل شان،{به عبارتی} ساده لوحی مردم است و نه علم شان. ص 211-212

*بونه، موپرتو، دیدرو، روبینه، وبنوی دو مایله همگی به روشنی این ایده را بیان کردند که شکل های زنده ممکن است به یکدیگربدل شوند، واین که گونه های فعلی بی تردید نتیجه تحولات قبلی هستند، واین که کل جهان زنده احتمالا در حرکت به سوی نقطه ای در آینده است، به طوری که نمی توان مطمئن بود که هیچ شکل زنده ای به صورت قطعی محقق شده و از حالا به بعد برای همیشه ثابت است.

...او(چارلز بونه) به این امر اشاره می کند که زنجیره هستی، که از طریق سلسله بی شماری از پیوندها به سمت کمال خداوند در حرکت است، فعلا به این هدف دست نمی یابد؛ ونیز این که فاصله بین خداوند و کامل ترین مخلوقات اش{مخلوقات دارای کمترین نقص}هنوز بی نهایت است؛ و نیز این که در طول این فاصله، احتمالا فاصله ای غیر قابل عبور، کل بافت{یا ساخت} موجودات، به صورت بی وقفه به سمت کمال بیشتر در حرکت است. او به این موضوع نیز اشاره می کند که این "تکامل" رابطه ای را که بین گونه ها متفاوت وجود دارد، دست نخورده باقی می گذارد: اگر یکی از گونه ها می بایست، در فرآیند کامل کردن خودش، در جه ای از پیچیدگی را به دست آورد که قبلا گونه های یک مرحله بالاتر صاحب آن بودند، این به آن معنا نیست که از دومی سبقت گرفته شده است، زیرا دومی، در حالی که همان شتاب، آن را به جلو می برد، نمی تواند از کامل کردن خودش به همان میزان اجتناب کند:

نوعی پیشرفت مداوم و کما بیش آهسته در میان تمام گونه ها به سمت کمالی بالاتر وجود دارد، به همراه این نتیجه که تمام رتبه های این دسته بندی دائما در رابطه ای ثابت و قطعی تغییر می کنند... انسان، وقتی به منزلی مناسب تر با بزرگی وبرجستگی توانایی هایش منتقل شد، آن جایگاه پیشین را که قبلا در میان حیوانات سیاره ما اشغال کرده بود، به میمون و فیل واگذار می کند... در میان میمون ها، نیوتن ها و در میان بیدستر ها، و بان هایی وجود خواهند داشت. صدف و گزنه های دریایی در قله دسته بندی همان رابطه ای را با گونه خواهند داشت که پرندگان و چهارپایان اکنون در رابطه با انسان دارند.

این "تکامل گرایی" روشی برای درک پیدایش موجودات به عنوان فرآیندی نیست که در آن یکی از دیگری به وجود می آید؛ این تکامل گرایی، درواقعیت، روشی برای کلیت بخشی به اصل پیوستگی و به قانونی است که مستلزم آن است که همه موجودات گستره ای ناگسسته را تشکیل بدهند... از این رو، بونه باید طرفدار نظریه فرم یافتگی پیشین – وتا حد امکان از آنچه ما، ازقرن هفدهم، به عنوان "تکامل گرایی" می فهمیم فاصله داشته باشد؛او باید بپذیرد که آشوب ها یا فجایع جهان پیشاپیش به مثابه فرصت هایی برای زنجیره بی پایان هستی طرح ریزی شده اند، تا به پیشرفت اش در جهت اصلاح{یا بهکرد} بی پایان ادامه دهد:"این انقلاب ها در روز اول آفرینش پیش بینی و از آن زمان در نطفه حیوانات حک شده اند. زیرا این تکامل ها با انقلاب هایی در کل منظومه شمسی پیوند خورده اند که خداوند پیشاپیش آنها را برنامه ریزی کرده است". عالم کائنات در تمامیت اش یک لارو بوده است؛ اکنون شفیره است؛ وبی تردید روزی به پروانه بدل خواهد شد. وتمام گونه ها به همین ترتیب در آن جهش بزرگ گرفتار خواهند شد. معلوم است که چنین نظامی نوعی تکامل گرایی نیست که آغاز شده باشد تا جزم های کهن ثابت انگاری را واژگون کند؛ این نظام یک طبقه بندی است که زمان را هم در بردارد- یک طبقه بندی کلی.ص 273-274-275-276

*احتمالا به ضرب تولید موجودات غول آسا است که طبیعت موفق به تولید موجودات با قاعده مندی بیشتر وبا ساختاری متقارن تری می شود. ص 280

*چگونه باید تشخیص دهیم که طبیعت، درحالی که از نمونه آغازین ابتدایی شروع می کند، هرگز از حرکت به سوی شکل موقتا نهایی که انسان است دست برنداشته است؟ از طریق این واقعیت که طبیعت در این راه هزاران شکل را رها کرده است که تصویری ازالگوی مقدماتی در اختیار ما قرار می دهند. چه تعداد سنگواره گوش، یا جمجمه، یا اندام های جنسی انسان وجود دارد، مانند مجسمه های پلاستیکی زیادی که یک روز ساخته می شوند وروز بعد با ساختن شکلی کاملتر به کنار نهاده می شود؟ ص 282

*در تفکر کلاسیک ارزش داشتن، اول از همه به معنای ارزش چیزی را داشتن، {یعنی}به معنای جایگزین پذیری با آن چیز در فرایند مبادله است. ص 336

*ارزش فقط در جای افزایش می یابد که مصرف وجود داشته باشد. ص 351

*انسان هر چقدر بیشتر در دل جهان احساس راحتی کند، هر چقدر بیشتر در تصاحب طبیعت پیشرفت کند، فشار کرانمندی اش را بیشتر و شدیدتر احساس خواهد کرد، وبه مرگ اش نزدیک تر می شود. تاریخ انسان به انسان اجازه نمی دهد از محدودیت های اولیه اش فرار کند- به جز در ظاهر، واگر واژه محدودیت را در معنای ظاهری آن در نظر بگیریم؛... تاریخ انسان او را قادر می سازد تا بر کمیابی ای غلبه کند که محکوم به آن است.ص 442-443

*در نهایت، آخرین، مهم ترین و احتمالا نامنتظرترین جبران برای تنزل زبان ظهور ادبیات، ادبیات به معنای دقیق کلمه، است- چون که مسلما در جهان غرب، از زمان هومر، ودانته، شکلی از زبان وجود دارد که اکنون ما آن را " ادبیات" می نامیم. اما کلمه ادبیات تاریخ جدیدی دارد، هم چنان که در فرهنگ ما، جدایی یک زبان خاص که شیوه خاص بودن اش "ادبیاتی" است تاریخ جدیدی دارد. این به این دلیل است که در آغاز قرن نوزدهم، در زمانی که زبان خودش را در تراکم اش دفن می کرد وبه خودش اجازه می داد تا، کاملا، توسط دانش درنوردیده شود، خودش را در جای دیگر، در شکلی مستقل، که دسترسی به آن دشوار بود، بازسازی می کرد، وبه معمای خاستگاه اش باز می گشت و تماما در ارجاع به عمل ناب نوشتن وجود داشت. ص 506-507

*انسان مخلوق کاملا جدیدی است که پروردگار دانش کمتر از دویست سال قبل با دست های خودش جعل کرده است: اما او چنان سریع رشد کرده است که به راستی تصور این امر آسان است که او برای هزاران سال در تاریکی منتظر این لحظه روشنایی بوده است، روشنایی ای که او در نهایت در آن شناخته شد. ص 520

*در واقع، قوم شناسی ریشه در نوعی امکان پذیری دارد که به معنای واقعی کلمه به تاریخ فرهنگ ما، وحتی بیشتر به رابطه بنیادی این تاریخ با کل تاریخ، تعلق دارد، وآن را قادر می سازد تا خودش را با فرهنگ های دیگر، در شکل نظریه ای محض مرتبط کند. ص 628

*...قوم شناسی تبدیل به موضوعی مربوط به این امر می شود که هر فرهنگ بر مبنای نظام های نمادین به کار گرفته شده، قواعد تجویز شده، وهنجارهای کارکردی انتخاب و وضع شده مستعد چه نوع تحولات تاریخی است؛ قوم شناسی در ریشه هایش به دنبال فهم دوباره حالت تاریخیتی است که می تواند در این فرهنگ اتفاق بیافتد، وهم چنین به دنبال فهم دلایل این امر است که چرا تاریخ این فرهنگ باید به صورت اجتناب ناپذیری انباشتی یا مدور، پیش رونده یا در معرض نوسان های تنظیم کننده، قادر به تعدیل های خود انگیخته یا دستخوش بحران ها باشد. واز این رو، شالوده آن جریان تاریخی ای آشکار می شود که علوم انسانی متفاوت در آن اعتبارشان را به دست می آورند و می توانند بر فرهنگی مشخص وبر حوزه همزمانی معینی به کار گرفته شوند. ص 630

شناخت شناسی(مفاهیم کلیدی در فلسفه)- نویسنده: کریستوفر نوریس- مترجم:ناصر الدین علی تقویان-ناشر: پژوهش

*فیلسوفان – اعم از عقل گرا و تجربه گرا- اغلب با ارجاع به فعالیت های ذهنی اندیشه گران منفرد و اول شخص، در پی تبیین "پایه ها" یا "بنیادهای" شناخت بوده اند. اما بی گمان بیشتر آنچه که مدعی شناخت آن هستیم از منابعی " دست دوم " وکم وبیش موثق به دست می آید . برای نمونه به موارد زیر توجه کنید: مسیر یابی در شهری ناآشنا؛باور داشتن ( یا دانستن؟) اینکه ساختار مولکولی آب H20 است؛ اذعان به این واقعیت –یعنی "باور صادق موجه"- که سزار از روبیکن گذشت یا آنکه ناپلئون در نبرد واترلو شکست خورد . همه فیلسوفان به جز چند استثنا، شهادت را در مقایسه با آگاهی های دست اول و بی واسطه یا حقایقی که از راه استدلال مستقیم از اصول اولیه ( یا بدیهی) به دست می آیند، منبعی دست دوم( یعنی با وثاقت کمتر) به شمار می آوردند. در نتیجه اگر بناست که به شهادت تکیه کنیم، آنگاه همواره باید به یاد داشته باشیم که شهادت اعتبار کمی دارد به گونه ای که شهادت یک منبع خبر می تواند شهادت منبعی دیگر را از اعتبار بیندازد. (این برهان را می توان از جمله در آثار لاک و هیوم پیدا کرد.) ...حتی آنجا که ریاضی دانی به راه حل پیچیده ای از آن خود رسیده است، به احتمال فراوان می خواهد نتایجش را با نتایجی که دیگران در همان حوزه گرفته اند بسنجد. اگر او جایی به خطا رفته باشد ، در این صورت اهمیت شهادت متعارض به اندازه ای خواهد بود که اطمینان او را به نتیجه اصلی (یعنی نتیجه دست اول خودش) سست کند. اگر هیچ اشتباهی هم نکرده باشد، باز هم پیش از آنکه بخواهد نتایجش را در همایشی ریاضی عرضه کند دوست دارد که از منبعی مستقل و آگاه در آن حوزه تأیید بگیرد. در هر صورت – یعنی چه خطا کرده باشد و چه خطا نکرده باشد – راه حل اثباتی او به حمایت "بیرونی" شهادتی تأیید گر نیاز دارد. در مورد تجارب شخصی ( مانند ادراک ها ،خاطرات ، حالت های ذهنی و از این دست) نیز چنین می نماید که بهترین منبع آنها( یعنی موثق ترین راوی آنها) خود افراد هستند. اما این به معنی نادیده انگاشتن موارد متعارض است، مواردی چون کژنمایی های ادراکی ،سندروم خاطرات نادرست و مواردی که در آنها افراد گاهی –شاید ازراه روانکاوی – بدین باور می رسند که دیگران برداشت نادرستی از احساس آنان دارند یا سرچشمه واقعی هراس ها، اضطراب ها و روحیات عاطفی آنان را سرکوب می کنند. هر یک از موارد بالا دلیل خوبی است تا چنین بینگاریم که باورهایی که از راه "شناخت" استوار بر شهادت عینی یا حجیت معرفتی دست اول بدانها می رسیم ، در مقایسه با گزارش های دیگر (یعنی گزارش های غیر شخصی تر) بهترین منبع حقیقت نیستند، یا دست کم همیشه بهترین منبع نیستند. بدین سان، روشن است که شهادت در انواع گوناگونش، نقشی سترگ (والبته به لحاظ فلسفی کم رنگ) در بسیاری از جنبه های دانش و تجربه انسانی دارد . یکی از بزرگترین هواداران این دیدگاه ، فیلسوف اسکاتلندی دوران روشنگری تامس رید بود که از واقع گرایی استوار بر "عقل سلیم" دفاع می کرد. او به امکان حصول شناخت از (به اصطلاح) "جهان بیرونی" باورداشت و می گفت که با ابزار هایی غیر مستقیم به درک امور می رسیم، ابزارهایی مانند شهادت منابع مستند و معتبر یا مجوزهای استوار بر شهادت. ص 58-59-60

*...بلکه آن را آشکارا با ارجاع به این برهان گودل به کار می برد که هر نظام صوری ای که پیچیدگی لازم را برای ایجاد اصول موضوعه حساب مقدماتی داشته باشد، دست کم دارای یک قضیه خواهد بود که درون خود آن نظام اثبات ناپذیر است. ص 148

فلسفة التسويق

ماهي عملية التسويق؟ هل هي محاولة لإيجاد شيء أو خلقه؟ قد يبدأ المسوق نشاطه للإيجاد ،لكن إن لم ينجح ينحو صوب الخلق. إن الإيجاد هو وضع يد على الموجود لكن الخلق عملية تتجاوز الواقع الموجود و تسعى إلى فتح نافذة جديدة في عقل العميل المحتمل. إنها محاولة لتلقين الحاجة فيه لجعله يشعر بأنه بحاجة إلى مايسوقه المسوق . إنه قد يشبه الشعوذة ، إنه تبرير ضرورة حصول الشخص على شيء قد لا يحتاجه من الأساس . هذا ما أصبح اليوم دارجا في الأوساط التجارية ، لكن كيف نشأت هذه العقلية و انتشرت حيث أصبحت عالمية و بديهية و دخلت حيز المسلمات المنطقية؟وهل تتمتع بمصداقية منطقية بغض النظر عن مفهوم المنطق المقبول لدى الأطراف المختلفة؟

إن عملية التسويق وفق التعريف الأعلى يجب أن تكون قد انشقت عن فلسفة الإقتصاد المعاصرة التي تولد منتجاتها وتجري فيهاكدم .تعالوا لنتأمل جذور ظواهر كهذه و أنها أين تكمن. يحتاج أي تأمل إلى نوع من الرهبنة أي الخلوة و الانكفاء الذاتي حتى في موضوعات أكثر اجتماعية. علينا معرفة كيفية معايشة الناس ومعرفة كيف يحصلون على لقمة عيشهم و كذلك الطرق المتبعة لديهم للحصول عليها. إن كسب الرزق له أسس تقليدية والإنسان إن لم يجد في الطرق التقليدية نفعا جديرا يتجه نحو الإبداع . لكن هل الابداع ينبثق من الحاجة كما يقال ؟ تعالوا نتعمق أكثر و نسبر عموديا. من أين ينبثق الحاجة ؟ أعتقد أن الكلام هو عن قاع المعرفة وأعتبر أن الملعقة لامست قاع القدر . قد يكون العلاقة علاقة عكس أي تكون قد انبثقت الحاجة من الإبداع ، أليس هذا ممكنا ؟ أليس التسويق هكذا يعمل ؟ أليس المسوق يبدع ثم يخلق الحاجة في الزبون؟ لكن ربما نحن على خطأ. ربما الحاجة كامنة فى الزبون و المسوق يأتي و يكتشفها ويريها له.

رب أنكم قد سمعتم أن الوسائل الجديدة تخلق أهدافا جديدة وليس الهدف هوالذي دائما ينتج الوسائل.

هنا يجب أن نتسائل :هل الناس يتجهون نحو القناعة أو نحو التوسع ؟ هل تحقيق الذات يتم عبر القناعة أو عبر التوسع؟ قد يختار الكثيرون الشطر الثاني . الاول يؤكد على الحذف والثاني يؤكد على الإضافة والتزود . الأول يخفف الكاهل والثاني يثقله . هل هذا صحيح ؟ لكن هل الناس يريدون إثقال كاهلهم ؟ قد يستنبط البعض من الأول التخلف و الجمود ومن الثاني التقدم والصعود . يبدوا أنني ألعب بالألفاظ و أدور حولي و لم أخرج من السؤال إلى الإجابة بعد . لكن دعونا نستخدم ألفاظ عدة ونقلب الموضوع من وجوهه المختلفة ، كلنا نتلاعب بالألفاظ ألسنا كذلك ؟ هذا ليس سمة سلبية إذ هكذا تلاعب قد يصل بنا إلى أمور جديدة و يفتح لنا آفاق غير متوقعة ،على كل نحن الأفضل بكثيرمن لاعبي كرة القدم أو أي كرة أخرى لا سيما لاعبي الكرة الأرضية ، هم الذين يستحقون كل عتاب و الاتصاف بالسمات السلبية ،نحن نريد الكشف وهم يريدون الاستخدام ثم الاستهلاك ثم الغلبة ثم الاستبداد و من ثم يتوسعون في تلك الشبكة الرديئة و بعد قرن من الزمان تجدهم في زبالة التاريخ. قد يقول القائل ما هو النتيجة بعد كل هذا ، تلف بنا و تدور ولا تقدم لنا شيئا . حسنا لكننا لسنا في عجلة من أمرنا ،لماذا العجلة والتسرع؟ كلنا أصبحنا مستعجلين في العصر الحديث حتى المسوق ، بالمناسبة كلنا أصبحنا مسوقين أيضا . نسوق شيئا لأجل الحصول على شيئ آخر . يارجل ،ألا تعرف أن هذه السببية المتسلطة علينا قد نفيت منطقيا من قبل الفلاسفة و الفيزيائيين الكبار .فقدنا ممارسة شئ لأجله ؛لذاته . حقا قد فقدنا هذا الشعور.

إن التسرع ناجم عن المنافسة ؛المنافسة الضارية القائمة في السوق . المنافسة هي التي تشكل عصبة الاقتصاد اليوم. يقال بأن المنافسة هي محاولة لإنتاج الأفضل. لكن هل هوكذلك فعلا؟ قارنوا منتجات الماضية بالحاضرة ، هل ترون ذلك؟ إننا لا نركز على عملنا وإنما نركز على بعضنا البعض .إن علاقاتنا التنافسية أصبحت ترشد عملنا وتحدد ما هو علينا صنعه. لكن ما هو حقيقةالتنافس؟ تعال لنشاهد التنافس لنعرف ما هو أساسا؟ نعم المشاهدة وليست الدراسة . التنافس هوالغلبة والسيطرة على الآخر ؛على الآخرين؛على الجميع. لقد أبدعوا أخيرا مصطلح "التنافس الشريف" إنه سخرية من أنواع المساخر التجارية الكثيرة التي يقدمها التجار لتنظيف التنافس من أدرانها ، لتنظيف ما هو يتشكل من الادران ذاتها . إنهم يسخرون بأنفسهم قبل أي شخص آخر .إن المنافسة منازعة لأجل البقاء على حساب الآخر . إن هذا البقاء ليس على الحياة و انما البقاء على كيفية من الحياة . لكن لماذا لا نشتغل على أساس المساهمة . إن المنافسة لفظة سلبية وإن المساهمة إيجابية . إن المنافسة تدل على طرد الآخرين من الميدان بينما المساهمة تدل على إشراك الآخرين في الميدان.نعم وضعوا حدودا في القانون لتصبح المنافسة شريفة ،هناك قوانين تكافح التراست لكن هل يشعر احد الآن بأن المنافسة اصبحت شريفة .إن المنافسة ستصبح شريفة عندما يصبح عمل اللص شريفا. إنه يجرنا الى مناقشة مصطلح الشرافة .

هناك تعقيدات في تربية الانسان ، نحن من الصغر تربينا على اساس المنافسة فالمنافسة أصبحت من البديهيات الحياتية بحيث نشاهد الحياة من منظار المنافسة . والمساهمة هي من الكماليات والفضائل . نحن نحب المساهمة لكن اللحمة والسدى لجسدنا و فكرنا تشكلت من المنافسة ،فإما أن نكمل مانحن عليه أو نتطلع إلى اسلوب آخر والآخر طبعا هو المساهمة.

المنافسة تنجم عن المقايسة أي القياس ، فتقيس شيئا على آخر إذن هناك شيئان اثنان. لكن أيهما هو المعيار ؟ إن القياس قد ظهر في العلوم وأدى إلى تقدمها الباهر .لقد اتفقوا على شئ كمعيار ؛ إنه مجرد اتفاق و مصالحة اجتماعية . لكن ألا يجد للقياس جذوره في عمق وجدان الفرد ، أو هو عبارة عن انطباع اجتماعي سطحي عابر . ألا ينبع هذا السطح عن حالة الانسان الجوانية ؟ نريد البحث عن مركز و منبع القياس . يبدوا أن القياس هو بدوره أيضا مظهر من مظاهر شئ ما. لكن ماهو؟ ربما الشعور للأفضلية أي أن تكون أفضل من الآخر . أو ربما الفضول لمعرفة موقعنا بين الآخرين . لكن ألا يرجع هذا الأخير إلى الأول. إذ بعد معرفة موقعنا نريد أن نعرف هل نحن الأفضل أو الأردأ؟بإمكان الانسان أن يتمتع بشعور التنوعية بدل التفاضلية . إن التنوعية لهي قاعدة المساهمة .لكن لماذا رسخت التفاضلية في ذات الانسان، نجد أن التعاليم الخالية كالأساطير والأديان ترتكز على التفاضلية ؛ الإله والانسان والخير والشر والملك و الشيطان . ربما الشعور ذلك وهذه الخلفية قد أوجدت كل هذا. لكن كيف وقعنا في هذا المستنقع؟ لا بل الأحرى علينا أن نتسائل كيف أصبحت ذواتنا مستنقعات؟ إننا المستنقع و لا أحد قادر على انقاذنا من الخارج إذ لا أحد في الخارج أصلا ؛ نحن الداخل و الباطن والمستنقع فينا وصل إلى حناجرنا و حبال الانقاذ بأيدينا فلماذا لانقدم لفعل ما ،ننتظر ماذا؟ حسنا أظن أننا لانعرف أننا المستنقع بل نظن أننا في المستنقع فننتظر النجدة من الخارج؛ هذا هو الخطأ الفادح. تصورالوضع بهذا الشكل أسهل إذ إنقاذنا من قبل الآخرين لا يحتاج إلى عناءنا لكن إنقاذنا من أنفسنا وبنا يحتاج إلى كبير عناء . دائما نريد أن نحصل و لا نريد أن نعطي و نقدم ،الإنقاص من الآخرين والإضافة إلينا . هذا هو فلسفة الحياة اليومية المعاصرة حتى في أشد الحالات خطورة علينا. قد تنبعث التفاضلية من الديالكتيك القائم بين المجتمع والانسان ، المجتمع المتفاضل ينجب الانسان المتفاضل لكن هذا ليس كل شئ ،إنه تحليل سطحي. إن معرفة الانسان مستوردة من خارجه ، أجل ولكن نحن نتسائل عن المنشأ والمصدر الأخير ، عن النقطة التي حدثت فيها هذه الكارثة .كارثة التفاضل . لنرجع أدراجنا صوب الانسان البدائي ،هل عقليتهم كانت تفاضلية أو تساهمية ؟ لننظر الى الأنواع الأخرى كالنحل والنمل وغيرهما كالنمور والفيل والنسوروغير ذلك. إن التفاضلية أوالتساهمية تنجم عن طريقة حياتنا وطريقة حياتنا هي من إنتاج طريقة تفكيرنا والأخير هو مدفوعة إلى اتجاه معين عبر مشاعرنا والتفاضلية هي شعور ،نعم قدرجعنا غلى ما بدأنا به ، إلى دور . يبدوا إيجاد أساس معقول للتفاضلية صعب جدا.

لندخل في مناقشة مفهوم الهدف ، ربما نجد مخرجا فيها . ما هو الهدف ؟ إن الهدف هو أمر مستقبلي ، إنه واقع أمامنا هناك مكانيا وأوزمانيا ونحن نبذل جهدنا لنصل إلى هناك. إننا هنا ولكن تصورنا هناك و نشد أنفسنا لنصل إليه. لا يهمنا هنا هل هذا الشد متصل أو منفصل متقطع . إن مايهمنا هو أننا نتصرف الآن حسب ما نتوقعه في المستقبل . يبدوا أن المستقبل هو الذي يدفعنا . إن الماضي بكل مكنوناته فينا يدفعنا و المستقبل بكل آماله يشدنا وبهذا تتم وتتكون الحركة ، أي حركة الحاضر من الماضي إلى المستقبل. فإذا أردنا الوصول إلى نقطة ما فعلينا إبعاد النقاط الأخرى أي العراقيل أو الموانع الموجودة في سبيلها . إن النقطة المحددة هي أنا ومتعلقاتي والنقاط الأخرى هي الآخرين و مايتعلق بهم . يبدوا أن التفاضلية قد انبثقت من هذه الفكرة ، أي فكرة الهدف ، الهدف المحدد ، الانتصار. التفاضلية هي الانتصار على الآخر والتساهمية هي نصرة الآخرين ؛ نصرة الآخرين فقط ولا يتخطى هذا الى نصرة الآخرين على الآخرين بل يتوقف في الشطر الأول.يبحث المرء في التفاضلية عن فضله على الآخرين والتساهمية يبحث عن سهمه مع الآخرين. إن التفاضل نهر يجري بقساوة ويقلع كل ما يقع في طريقه و يشق مجراه دون أن يراعي الحقول والطرق والأشجار ولايقف حتى يصل النقطة ،اللهم إلا إذا طرأ أمامه أقوى و أكبر منه.والتساهم كنهر يجري بلطافة ومرونة بين الأشجار والحقول والطرق و هو أيضا لا يقف ولكن لا ينتظر نقطة ما و لو لم يطرأ أمامه من متفاضل أقوى منه يجري الى لانهاية . إن المتفاضل له نهاية والمتساهم ليس له نهاية ؛إنه الأبدية وهكذا تتحقق الأبدية في الانسان ولو درستم أحوال كل من أصبح خالدا لتجدون الأبدية فيهم؛ هذا هو سر الخلود.

إن الموضوع التذي نناقشه يمت بصلة لفلسفة الاستهلاك و مايقابلها الإنتاج . إنهما حالة طبيعية موجودة في الانسان وفي المجتمع البشري لكن أيهما المحور و الأساس أو بتعبير أدق من أيهما ينظر الانسان الى نفسه و الى العام ، أيبدأ الانسان من الذات أم من الموضوع؟ إن الانتاج يبدأ من الذات ،والاستهلاك من الموضوع وهذا قد يرادف المثل الفلسفي المعروف مايقول هل الانسان يأكل ليعيش أو يعيش ليأكل؟ قد ينتقدنا أحد بأن الإنتاج والاستهلاك وجهان لعملة واحدة إذ من ينتج يستهلك و كل عملية استهلاك مسبوقة بالإنتاج. إن هذا التنظير ينبعث من رؤية عددية ، كمية منطقية سطحية للمشاكل . إننا لانشاطره الرأي ، إذ القصد من الإنتاج هنا هو الانتاج بمعناه الابداعي والاستهلاك بمعناه الكيفي . ليس الانتاج هنا أن تبدع شيئا و تنسخ منه آلاف النسخ بل أن تبدع شيئا ثم شئيا بديعا مختلفا آخر. والاستهلاك ليس أن تكثر أو تقل من استعمال الشيء المعني بل أن تكيفه، أي الأمر يتعلق بكيف تستهلك فمثلا إن الاسراف لا يعني قلة الاستعمال وإنما تحسين طريقة الاستعمال أي الاستعمال والاستخدام الصحيح المسألة هي أن تنتج أفضل شيء لتستهلك أحسن لا أن تتزايد عدد الانتاج لتستهلك أكثر( صرفه جويي كم مصرف كردن نيست بلكه درست مصرف كردن است). إن من ينظر من نظارة الاستهلاك الكمي يسعى الى استهلاك أكثر و هذا يؤدي الى اناتاج أكثر ومن ينظر من منظار الانتاج الابداعي يسعى إلى إنتاج أفضل لاستهلاك أحسن و أوفر . إن المبدع يريد أن يساهم في إضافة الجديد و المستهلك الكمي يريد أن ينافس في أخذ الكثير خلافا للمستهلك الكيفي الذي ينحوا نحو استهلاك أحسن. إن المستهلك الكمي يأكل أكثر ما يمكن فيطالب بإنتاج أكثر و المنتج الإبداعي يحاول إنتاج الأفضل ليستهلك الأحسن . طبعا في الأولى يكون التركيز على الكثرة والردائة و في الثانية يكون على القلة و الجودة. هناك طعام كثير لا خواص له و هناك طعام قليل مليئ بالخواص. إن من يفكر جيدا لا يحتاج إلى أن يفكر كثيرا .الكلام هو على كيفية التفكير و ليس كميته و الجودة في الكيفية تغني عن الكثرة في الكمية . فالسعي للحصول على الأكثر هو قانون النظرة الاستهلاكية التي تشجع التفاضلية والسعي لإبداع الأفضل لهو نلاموس النظرة الإبداعية . هناك من ينشد العطاء و هناك من يبتغي الألأخذ . إن العالم الآن أصبح مبنيا علىثقافة الأخذ؛ثقأفة من يأخذ أكثر؛ثقافة الأخاذين . طبعا هناك عطاء لكنه قليل و أكثره عطاء تافه الذي انبعث من الاستهلاكية ، عطاء لا يعطي حقا وبمعنى الكلمة عطاء هش تذريه نسمة بسيطة. فهناك سجال و سباق بين المتفاضلين للحصول على الأكثر وليس الأجود . وهذا ما يؤدي إلى النزاع و الخصام كالذئاب التي تجتمع حول الوليمة والمصيد والأقوى يحصل علىالأكثر بعد النزاع و هذا هو فلسفة نشوب الحروب.

لقد تكلمنا عن الهدف باسهاب والآن نسلط الضوء على بعد آخر منه . إن الانسان كفرد له ماضيه والانسان كمجتمع له ماضيه كذلك. إن الماضي والغابر هذا ،هو المسؤول عن تحديد مسار الحاضرنحو المستقبل إن الماضي هو تراك معلوماتي ترسخ في وجداننا ،وإرادتنا الحالية تنبثق من الغابر المشحون بالمعلومات والتي تزودناها حتى لحظة الآن . تفاعل الكم المعلوماتي والنفسي الماضي تحدد إرادتنا وهدفنا ورغبتنا الحالية . يبدو أن هذا الكائن ليس حرا وقد لايستطيع أن يتخلص من الماضي لكي يتحرر. إن المعلومات الوافدة من الخارج ، من البيئة ،من المجتمع والأسرة والمدرسة . لكن هل هناك جزء ليس بخارجي فينا؟ هل بإمكاننا إزالة كل ما هو خارجي لنصل الى ما هو أنا الخالص؟ ‘إن المجتمع كأفارد يقوده ماضيه ، الكم المعلوماتي والنفسي والحضاري الذي سبقه يدفعه تحت إطار صنعه ماضيه . ومن الصعب لهم أن يتحرروا من ماضيهم المشرق أو الردئ. لقد ثبت أن الحضارات المشرقة ظهرت في الشعوب التي لم يكن لها ماضيا مشرقا. يبدو أن المعلومات المتراكمة في وجدان الحضارات المشرقة تمنعها من إنتاج الحضارة بشكل متواصل و تعيد و تكرر إنتاج نفسها وتدخل في دور ، إذتقع في شراك و فخ مفاخرها الغابرة . بالعكس أن الشعوب التي ليست مشرقة يشعرون بالنقص و يأملون لو كان لديهم أيضا مايجعلهم مشرقا فلذا يبذلون جهدا دؤوبا للوصول إلى شيء أو إبداع شيء ما، كي يأخذوا دورا ملفتا بين الأخرين إن الحضارات تتطور وفي نقطة ما تبدأفي الزوال .إن الحضارة تؤسس مبادئ بنيوية التي ترفعها نحو الأعلى لكن هذه المبادئ تعجز عن الإنتاج عندما تصل الحضارة إلى حد معين . في هذا الحد المعين تحتاج الحضارة إلى تغيير مبادئها و مسالكها البنيوية وهذا ليس بأمر سهل فلذا تنحدر نحو الأسفل إذ أنها لا تستطيع تغيير نفسها وفق المعطيات الجديدة وتحاول الاستمرار عبر المبادئ الماضية . والانسان على مستوى الفرد لا يختلف أمره عن الانسان كمجتمع وهو أيضا يحتاج الى إعادة النظر في معتقداته البنيوية بعد فترة .ومن الأفضل أن يكون معتقداته في فحص بنيوي دائم . إن الماضي يدفع من الوراء ويخلق أيضا فخا في الأمام المسمى بالهدف فهو يرهقنا عن جهتين . علينا أن نجد تسمية أخرى للماضي إذ أنه موجود في الخلف و كذلك في الأمام . نحن سميناه الماضي زمنيا لكنه يؤثر فينا عمليا في الحال والمستقبل.

نحن لا نبحث عن نفس عارية وإنما عن نفس حذرة ومنتبهة . إن الحياة مليئة بالتجارب وتتخزن تجارب الأشخاص في وجدانهم . إن التجربة بحرفيتها لاتفيدنا شيئا إذ التجربة التي حصلت في الماضي قد لا يتكرر.إن فائدة التجربة ليست فقط فيما تعلمه من معلومة للشخص بل التجربة تعلم اليقظة . إن التجارب التي لا تؤدي هذا الدور تبقى على مستوى معلومة والمعلومة مفعولها محدود لكن اليقظة لهي شعور دائم ويحملها الشخص في كل مجالات حياته و بهذا التجربة تتسع وتصبح غير محدودة . إن التجربة لا تقدم فقط المعلومة وليست أهميتها في المعلومة التي تقدمها بل في الطاقة التي تصل عبر المعلومة هذه إلى الضمير وبهذه الطاقة يبقى الضمير حيا وقادرا علىالإنتاج إذ الانتاج يحتاج الى طاقة و الانتاج الأبدي يحتاج إلى طاقة أبدية لذا نجد أن أعمال الكبار تبقى علىمرالعصور . إذ أنها مزودة بطاقة أبدية . التجربة ، الماضي والغبر يجب أن تؤدي دورا كهذا فينا. يجب أن نتزود بطاقات عن الماضي وليس المعلومات فحسب. وهذا يتوقف على السؤال الآتي : هل أننا نريد الأبدية ؟

إن الطاقة هذه تشبه الطاقة التي نجدها عندما نسمع مقطوعة موسيقية كلاسيكية ،مقطوعة تشع طاقة وتصل الضمير و تشعله. إن الطاقة اليست بيانيا و لفظيا بل إنها عنصر شعوري يستحيل التعبير عنها في المفردات مع أننا نحاول تعبيرها عبر المفردات لكنها تبقى المفردات عاجزة عن التعبير التام.

إن كل ماجربناه وتعلمناه في الصغر عن العائلة والمدرسة لم تبقى فينا كمعلومات فقط وإنما كطاقات فينا قد تكون سلبية أو ايجابية . نحن لانتذكرغالب ما تعلمناه في الصغر والماضي كمعلومات وإنما كتأثيرات ومن حيث لا ندري . إن الانسان كل ليس له سابق وآتي من حيث الكيان إذ السابق وما ينتج منه الآتي بكل ما فيهما ينصبان في الكيان الانساني اللامتجزأ ويشكلان شخصيته. إننا عندما نتعلم لغة ما ونصل الى حد الاتقان . هذا الاتقان ليس حصيلة لحظة الآن ولاندري في أية نقطة من مسيرة التعلم وصلنا الى حد الالتقان بل اللغة المتقنة هذه هي السابق والحاضر المصبوبة فينا. إن إتقان اللغة في لحظة الآن هو حصيلة مسيرة التعلم . كلها قد ننفصل ونمرحل المسيرة هذه لكننا لا نستطيع تجزئة الاتقان.الاتقان مهارة والمهارة غير قابل للتجزئة . المهارة ليست تجمع الجزئيات المعلوماتية فوق أو جنب بعض وإنما حالة غير قابلة للتفكك. كل معلومة نكسبها تتحول الى قابلية ألى طاقة التي هي المهارة والمعلومات الأخرى بعد الأولى تصب طاقتها في الطاقة الاولى وهذه الطاقات لا تتجمع رياضيا جنب بعض بل تتجمع قوة واحدة كالقطرات التي تتوحد.

المعرفة للمعرفة-المعرفة للمصلحة

لقد شاعت اليوم ثنائية المعرفة للمصلحة بعد أن كانت امعرفة لذاتها. لسنا بصدد مناقشة آليات المعرفة أي كيف يتم المعرفة وإنما نريد أن نعلم لماذا نعرف. في المعرفة للمعرفة نحن نعرف لكي نعرف. ليس الهدف من المعرفة هو أن نعثر علىمعلومة فحسب بل لنصل الىتكوين آخر ،إلى حالة روحية أخرى الى درك و فهم جديد عن أنفسنا وعن العالم حولناز لسنا بصدد جمع المعلومات ،إن المعلومات الوافدة من الخارج تتحول الىطاقة منعشة في باطننا والمعلومات تتبعثر في الأخير وتبقى الطاقة .في المعرفة للمعرفة لا يهمنا المعلومة من حيث أنها معلومة وإنما الحالة التي تترك المعلومة المعرفية فينا.المعلومات التي لا تترك بصماتها في الضمير ليست إلا معلومات رديئة وخير للأنسان أن يستغني عنها. قد تأتي المعرفة بالمصلحة ورائها لكن في البداية يجب أن يتم المعرفة . ولا مصلحة من دون المعرفة.إن المصالح تحتاج إلى معلومات عدة والأخيرة تحتاج الى معرفة واحدة حية متخلخلة كالروح في جميع المعلومات المتناثرة ولتربطها بعضها ببعض كجسد واحد.يجب أن يكون هناك معرفة لكي نقدر على تشكيل عناصر سلتنا المعلوماتية بالشكل الذي تستوجبه المعرفة. مثل الولد الذي يبني من أحجار لعبته شكلا معينا وفق ما أوحت إلى معرفته. المعرفة للمصلحة تنتهي إلى التخصص ونقوم بتنقية المعلومات التي تنجز مصحلة ما. هناك نوع من التركيز البالغ على قسم من العلم هناك نوع من فك عرى العلم وقلع المعلومة من سياقه. مع الأسف يبدأ التخصص قبل أن تتحقق المعرفة الكليانية. يبدأ المتخصص باللغب على جزء قبل أن يتمتع بالإطلالة الكلية . ومتخصص آخر يفعل مايفعله بالجزء الآخر دون علمه بزميله حق علم . الكل يتصرف وفق ما يقتضي الجزء الذي يعنيه. وبهذا تبقى العلوم المتناثرة متناثرة واللوحة تفقد جمالها؛إنها لوحة الحياة . الفرد يعتقد أنه أدى واجبه ولايقول أننا كأفراد جميعا أدينا واجبنا.

لا نستطيع تعلم كل شيء بالتفصيل لكن هناك معلومات أساسية و بنيويةالتي تصوغ هيكليةالعلم وبالتالي المعرفة ، أقثد بالمعرفة هنا الفلسفة المستنبطة من العلم كما قصدتها سابقا مرات عدة . هناك كم هائل من المعلومات الهشة وغير مرغوب فيها . إن الكتب المنتشرة بغض النظر عن مؤلفها لا تستحق عناء قراءتها . لكن هشاشة و عدم جدوى هذه المعلومات لاتنبثق من ذاتها وإنما من سياقها الخطأ الذي وضعت فيه هذه المعلومات.إذلايمكن أو من الصعب الاعتقاد بوجود معلومات غير مفيدة او أن نقول أنه توجد معلومات ليست معلومات فعلا.

لو بحثنا في عالم الروايات نجد أن الروايات التي تستحق قرائتنا قليلة . لكن الباقية لماذا ألفت؟ هل كانت ابتغاء للمال ؟ أو مؤلفوهم كانوا على ايمان بأنها تستحق الكتابة لكن الحظ لم يرافقهم؟ أعتقد أنالعمل الجدير سيجد مكانته عاجلا أو آجلا.

هناك معادلات لا تعد ولا تحصى ، حاضرة في الوسط الفيزيائي . لكن الرواي كزميل للفيزيائي لا يتوغل في الفيزياء كمايفعله الفيزيائي هناك نظريات ومعادلات معدودة التي تشكل هيكلة الفيزياء فعلى الراوي معرفتها وهكذا الرواي يفعل المثل تجاه كل الاقسام العلمية ويحصل أخيرا على الاطلالة.

عندما يشتاق المرء الى معرفة ما لاجلها ،يود العم بها من كل جوانبها ويبتغي معرفة غير محدودة ويتوغل ثم يتوغل ولا يشبع مثل من يشم رائحة طيبة ويتبعها ولايدري الى اين سوف تصل به.

عليك أن تشتاق لتدرك وتستوعب فهناك دفعة الشوق والتشوق وهذا ما ينبثق من الداخل ، من حيز نعجز عن تعريفه. لكن في حالة المعرفة للمصلحة ، المعرفة تتخذ مسارا معينا و يختصر المتعلم على معلومات معينة غاية الوصول الى شيء معين . إنه يطلب معرفة محدودة ، والمعرفة بذاتها ليست مطلوبة.لا أقصد من لفظ محدودية واللامحدودية محدودية المعلومات او عدمها وإنما الآثار والافق الذي تفتح هذه المعلومات . إن الأول يبتغي المعلومات المحدودة والثاني المعرفة اللامحدودة.

سجال كيفي و كمي في الجمال

هناك مباريات عدة في العالم ؛ مباريات كيفية أي جمالية ومباريات كمية أي بعدية. في الاولى توجد هارمونية في المكان والزمان وفي الثانية يوجد قطع المكان والزمان. الاولى تهتم بالجودة الثانية تهتم بالمسافة . في الأولى يحاول المرء تحويل المكان والزمان الى ما هو ليس بمكان وزمان وفي الثانية يبقى المرء فيما كان فيه بل ليس هذا فقط وإنما يحاول تحويل كل شيء الى زمكان ألى مسافة . المثال الأوضح لما قلنا هو سجال الفنانين ، الاول يرسم في حيز محدود و يحاول أن يرسم ما هو فائق لاجمال والثاني يرسم في حيز ذي حدود شاسعة و يحاول أي يرسم رسما طويلا فقط . لننظر إلى مباريات كرة القدم أو العدو ، كل يريد أن يغلب على الآخر في المسافة أو عدد الأهداف فهناك عدد وكمية . لاريب أن من الممكن ممارسة العدو و كرة القدم بطريقة كيفية جمالية فردية وهذا يحصل عندما الفرد يعدولأجل العدو ويتلاعب بالكرة لايجاد حركات فردية جميلة أو جماعية مشاركة .انظروا الى رياضة السباحة عندما يخرج السابح من إطار و جو المسابقات كي يسبح ويؤانس بالماء ويعلب بالماء ويغوص ويطفو لأجل احداث وايجاد حركات موزونة وليس لأجل قطع مسافة أطول للغلبة على الآخر. فكل رياضة أو ممارسة فيها القابلية لتتحول الى الكيفية أو الكمية بيد الذات الفاعلة . كمن يقرأ الكتاب ليفهم ما كتب فيه و لو سطرا واحدا ومن يقرأ الكتاب لينتهي منه وليس الفهم أي استيعاب حجمي بلا دراية و تعمق . وهنا يتميز الانسان السطحي و المتعمق فأنتم إلى أيهما تنتمون؟ انتبهوا بأن في الأولى يتم دمج في الزمكان مالا يحصل في الثانية.فآمنوا بمباريات الرقص وليس النصر.

التفكير العميق والتفكيرالسريع

هناك طريقتان في لعبة شطرنج ، بطيئة و سريعة كما تعرفون . وهناك نوعان من الاشخاص في طريقة تفكيرهم ، واحد يحتاج الى وقفة طويلة في اتخاذ القرار والآخر يتخذه بعد تفكير وجيز . الاول يدرس الموضوع ضمن سياقه العام والثاني يدرسه ضمن سياقه الخاص. التفكير العميق يحتاج الى جهد بالغ في التفكير نفسه والتفكير السريع لا يحتاج الى كبير عناء إذ يهتم بالمواضيع . الاول يطغى عليه التجريد والثاني تطغى عليه الأمثلة والأعيان . المفكر العميق هو مثالي والمفكر السريع هو واقعي . الأول منكفئ على ذاته والثاني موجود اجتماعي. إذ اتعمق يحتاج الى الخلوة. المفكر العميق يحاول لم شتات السطوح وبطها ببعضها بقاعدة واحدة ما يجعل الشتات المتناثرة منسجمة وذات معنى ويجمع القواعد للوصول الى أصل واحد وهكذا دواليك يتوغل نحوالاعماق.

الرؤية العلمية والرؤية الكشفية

الخلاف بين الرؤية العلمية وبين الرؤية الحدسية الكشفية (الموسيقية ) هو أن الاولى مبنية على المنطق والثانية مبنية على التبصر والشعور . الاول يحاول تعريف ظاهرة كالألم عبر سرد تسلسل منطقي لعلل الألم كإفراز الهومونات والتقلبات الجسدية التي تطرء على الجسد في حالات خاصة ،لكن الثاني يدرك الالم مباشرة . الاول يحاول معرفة الالم ويحرز ماذا عسى أن يكون الألم ويتعرف عليه عبر الظواهر المادية الجسدية والثاني يشعرها . الاول ممكن التعليم والثاني مستحيل التعليم قد يرشد اليه لكنه لايمكنه أن يلقن الالم الذي شعره بطريقة منطقية . لنحاول شرح كلمة لطيف عبر سلوك ما ، نعين شخصا عجوزا أوضريرا في قطع شارع ونسمى السلوك هذا لطيفا هل الآخر كطالب يستطيع التذوق باللطف ،قد يفهم السلوك كسلوك خير لكن تذوق اللطف الموجود كالملح فيه هو المهم . نستدل بأنه خير بطريقة منطقية لكن هنا يوجد فصل بين الذات والموضوع ولن يتوحدا إلا حين يتم تذوق اللطف حين يستغرق الذات في الموضوع.

من يفكر جيدا لا يحتاج إلى كثير تفكير.

ما يدل على جودة التفكير وليس كمية التفكير مثل من يحاول حل مسألة رياضية وهو بارع في الرياضيات فيحلها بتفكير وجيز مقارنة بمن ليس بارعا فإنه لو فكر كثيرا لن يستطيع حلها أوقد يحلها بصعوبة .

جمال

در جستجوی بهشت

در جستجوی بهشت

در جستجوی بهشت

حكايت 4 جوان ايراني كه هركدام به اميدی راهي کشور تركيه می شوند تا بصورت قاچاق به يونان سفر كرده واز آنجا هر كدام عازم كشوري اروپايي يا آمريكايي شوند. يكي براي كسب آزادي يكي برای سعادت وديگري براي عيش عشرت وآخري جهت رفاه وخصوصا مشروب . سرانجام به سرمنزل مقصود نرسيده ودست ازپا درازتر به ميهن خود باز ميگردند.

نبیل جوانی 30 ساله است

شب-خارجى-ايران – منزل

نبيل در حال تماشاى فيلم شورش در كشتى است با بازی مارلین براندو، صحنه ای كه براندو مى گويد : ما نبايد فراركنيم، بايد برگرديم.

 روز-داخلی -ایران- منزل

نبیل به دوست صمیمیش رضا که در مشهد است تماس می گیرد .

نبیل: سلام رضا میخام برم ترکیه کار پیدا کنم . کنارشم اگه بشه تجارت کنم . قبلا گفته بودی که تجارت زعفران خیلی سود آوره میشه یک مقدار برام به عنوان نمونه تهیه کنی ببرم اونجا . شاید کارمون گرفت. البته پولشو الان نمیتونم بدم میفروشمش بهت برمیگردونم.

رضا : اوکی . حتما فقط اینکه نبیل جان من این زعفران رو از یکی قرض میگیرم .

نبیل: اوکی فهمیدم. میبرم اونجا قیمتش بالاتر از ایرانه حتما . میفروشم پولشو میارم برات . اگر هم گرفت ادامه میدیم.

رضا: اوکی.

روز-خارجى- داخل اتوبوس ايران- استانبول

نبيل كنارپنجره كنار آقايى حدودا 50 ساله  نشسته است در اتوبوس

شخص:شما استانبول كارمى كنيد؟

نبيل:الآن دارم مى روم براى همين منظور.

شخص:اونجا كسى را مى شناسى كمكت كنه؟

نبيل:نه، ولى يه كاريش مى كنم .

شخص:اشتباه نكن اگر كسى را ندارى آواره مى شى.

نبيل : من زبان اونجا رو بلدم از پسش برميام .

داخلى-روز –هتل داخل اتاق-استانبول

پس از رسیدن به استانبول علی در منطقه آکسارای ترکیه تختی در یک هتل ارزان قیمت می گیرد. او اتفاقا با یک ایرانی دیگر به نام هم اتاق می شود .

على:اينجا مى خواهى كاركنى.

نبيل:بله

على:اشتباه نكن، اينجا براى كار صرف نمى كنه، همان بهتر كه ايران بمونی. اينجا هزينه ها بالاست. من اينجا سال ها كار كرده ام.

نبيل:شما واسه چى اومديد اينجا؟

على : اومدم بزنم اون ور آب؛ایران، ترکیه و حتی یونان هم به درد نمى خورن.

نبيل:حالا چطورى؟

على:چند تا دوست دارم راه رو مى شناسند. باهم مى ريم، يك كاريش مى كنيم. تو هم اينجا رو ول كن به درد نمى خوره.

نبيل: نمى دونم من هم از اين جهان سوم بيزارشدم . دوست دارم آزاد باشم. اين سفر چقدر خرج داره.

على:500 تومان

نبيل:حيف، الان پول كافى ندارم . 200 تومان دارم به نظرت كافيه؟

على:كمه

نبیل:به هرحال دوست داشتم باهاتون بيام.

على: ما يك نفر كم داريم حالا باهاشون صحبت مى كنم ببينم چه مى گن.

روز- خارجی – میدان آکسارای:

علی با دوستان خود که دو نفر اند صحبت میکند وآنها نیز قبول می کنند. مقداری پول از جمال می خاهند تا قایقی بخرند . یک قایق بادی با پارو.

 

روز – خارجى نزديك ترمينال بدروم

على، نبيل وعباس:پس از صبحانه بيرون مى روند . نبیل يكى از دوستان قديمى ترك خود را اتقاقى مى بيند و باهيجان همديگر را بغل مى كنند.

نبيل:اكرم چطوري؟  ( به زبان تركى)

اكرم: سلام, تو اينجا چه مى كنى.

نبيل :آمدم براى كار.

اكرم:من هم همينطور.

عباس و على:اين آدم چقدر خرشانسه.

اكرم:نبيل،پاشو بامن بي.من دوستانى اينجا دارم كه كمك مى كنند كار پيدا كنيم.(به زبان تركى)

نبيل:باشه فقط بذارمدتى با اين دوستانم باشم.باهات تماس مى گير م ،من مى آيم پيشت. تركى

اكرم:خيلى خوب،ديرنكني. تركى

 

روز – خارجى- نزديك ترمينال

عباس و على:چى شد؟

نبيل:بابا اين يكى از دوستان قديمى منه .

على:پس بدين ترتيب ماندگار شدى.

نبيل:نه ، هنوز معلوم نيست.

شب – خارج – كنار ساحل دريا

كنار ساحل دريا 4 نفره نشسته اند و باد نسبتا تندى مى وزد . هوا ابري است و ماه نمايان نيست. مجتبى كمى سرما خورده و دماغ خود را كشيده و عطسه هاى خفيفى دارد.

مجتبى: من نيستم.

نبيل: ببين من بچه دريا هستم . تو اين هوا نمى رن دريا . بياييد يك روز ديگه صبر كنيم.

عباس: خيلى خرجمون زياد شده . ديگه نمى تونيم.

على: بيا بزنيم به آب . تا اينجاش رو آمديم بقيه اش را هم بريم.

نبيل: آخر نميشه كه بى گار به آب زد ، بى گدار به آب زدن كه هنر نيست.

على : نبيل ،ببين تو مى آيى يا نه . قطعى بگو.

نبيل: بذار كمى فكر كنم . عباس تو مى آيى؟

عباس: من نمى توانم مجتبى روتنها بگذارم . اون زبان تركى بلد نيست.براى برگشت مشكل پيدا مى كند.

نبيل : خوب تو برو. من مى مونم و مجتبى با من.

عباس: خيلى خوب.

على : در حال باد زدن قايق است و همه به او كمك مى كنند . قايق آماده مى شود:

نبيل : ببن على من ميام . ببين ما 200 يا 300 متر پارو مى زنيم . اگر ديديم موجها بزرگ نيستند و ادامه دادن عملي است،ادامه مى دهيم و گرنه بر مى گرديم.

على: نه ديگه اگر رفتيم تا ته اش ميريم.

نبيل: ببين اگر اين كاررو بكنيم مى توانيم يا همه بريم يا همه بر گرديم. اگر مسايل را اينجورى سفت ببري ممكن است محروم بشيم . كمى انعطاف پذير بودن آدم را موفق تر مى كند. سخت گرفتن چيزي دليل بر انجام ندادنشه.

على : نبیل بگو مى آيي يا نه .

نبيل: با اون شرطى كه گفتم آره و گر نه، نه.

عباس : على قايق را جمع كن اينجورى نميشه . بيا باز فردا امتحان كنيم.

مجتبى: من فردا نمى آيم به هر حال منصرف شدم .

نبيل :خيلى خوب فردا مجتبى را مى فرستيم استانبول و سه تايى دوباره امتحان ميكنيم.

سپس همه با هم مى رن و قايق را جايي استتار مى كنند.

شب – خارجى –ساحل

همه باهم بر مى گردند و قدم زنان به باجه پليس مى رسند . ادعا مى كنند كه راه را گم كرده اند. پليس نيز به تاكسى تلفن مى زند و آنان با تاكسى به بدروم برمى گردند .پانسيون اجاره كرده و در حالى كه همه ساكت اند شب را به صبح مى رسانند .(البته صحبتهاى بى ربط ربه موضوع را مى توان بينشان شنيد مثلا عباس جورابم كجاست .آب گرم است يا نه؟)

-روز-خارجي – روى صندلى هاى ترمينال-

نبيل: من مى خواستم با شما بيايم ولى الآن كه دوستم را ديدم ماندن را ترجيح مى دهم . علت اينكه با قطعيت نمى توانم تصميم بگيرم اينست كه هميشة مطلبى ذهنم را آزار مى ده وآن اينكه من از ايران دل خوشى ندارم ولى دوست هم ندارم برم التماس يك كشور ديگر را بكنم و بگم تروخدا  مرا به عنوان پناهنده قبول كنيد ، مثل اينه كه آدم از مشكلات فرارمى كند ،به هر حال آدم غرورداره، وقتي در آلمان با سروكار آمدن هيتلر ،بيشتر دانشمندان فراركردند هايزنبرگ در كشور ماند. او مى گفت:ما بجاى فراركردن بايد به دنبال حل مشكل باشيم سر انجام همين هايزنبرگ بود كه باعث شد ساخت بمب اتم آلمان رو به تعويق بياندازه.

همه براى مدتى كوتاه ساكت شدند.

 

-شب-خارجى- داخل پانسيون-صحن پانسيون

نبيل برمى گرده پيش رفيقهاى ترك اش.با تك تك آنها آشنا مى شه .اونها به او مى گويند كه كمك خواهند كرد كار پيدا كنه.

 

 روز-داخلى –پانسيون

صبح همه دوش مى گيرند.

نبيل:مجتبى !پس تو برمى گردى .

مجتبى :بله ، من تصميممو گرفته ام .

على: نبيل ،توچه كارمى كنى ؟ مى آيى يا نه؟

نبيل:الآن تصميم رفتن است ولى جواب قطعى را هنگام رفتن اعلام مى كنم.

عصر-خارجى-

نزديكاى رفتن به ساحل مرزى ، جمال به بهانه تماس تلفنى مى رود و مى گويد كه برمى گردد ولى دير مى كند.

شب-خارجى-ترمينال بدروم

عباس و على فكر مى كنند نبيل منصرف شده و پيش دوستان تركش رفته است.

عباس:اين ديركرد.

على:حتما رفته پيش رفيقاى تركش.

 

شب-خارجى

نبيل به ترمينال بى مى گرده.ميبينه اونا رفتن . برمى گرده پيش رفيقهاى تركش.

-روز –خارجى – كافة

صبح فردا نبيل به همراه دوستان ترك كه در جستجوى كار هستند در يك كافه در ترمينال چايى ى خورند .ناگهان نبيل عباس و على را مى بيند .شتابان به سوى آنها مى رود .مى پرسد: نبيل: چه شد ؛ نرفتبيد.؟

عباس:نبيل تو اينجايي؟نه نشد ،قايق سبك بود.

على:نبيل اگر مى آمدى حتما موفق مى شديم.

نبيل:ديروزخيلى پشيمان شدم كه نرفتم .اگرمايليد بياييد امروز بريم . نظرتون چيه؟

عباس:ديگه پول نداريم.

نبيل:اين مقدار پول من كافي نيست.

عباس:نه ،اونجا اروپاست ،خرج داره.

 جمال

العلمانیة الجزئیة والعلمانیة الشاملة

العلمانیة الجزئیة والعلمانیة الشاملة- عبدالوهاب المسیری- المجلد الأول-الطبعة الرابعة 2011-دار الشروق- القاهرة

*منذ ما یسمی "عصر النهضة" فی تاریخ الفکر الغربی ومعظم تعریفاتنا للظواهر الانسانیة تستند الی تعریفات الغرب وتجاربه. فنحن نستورد کثیراً من مصطلحاتنا من الغرب، وهو ما یبین ایماننا بمرکزیة الغرب وعالمیته. ص 59

*یوضح أرکون برنامجه الاصلاحی فی هذه الکلمات الحاسمة:"کل ما أطلبه، اذن، من اجل تصحیح العلمنة فی فرنسا هو ادخال تعلیم تاریخ الادیان فی الثانویات والجامعات، بصفتها انظمه ثقافیة کبری سیطرت علی البشریة الأوروبیة طوال قرون وقرون. عندئذ یمکن للأساتذة أن یشرحوا للطلاب النصوص الکلاسیکیة للأدب الفرنسی "....

أما بالنسبة للمجتمعات العربیة، فیقول أرکون:" کل ما أطلبه من أجل ادخال العلمنة الصحیحة فی المجتمعات العربیة والاسلامیة هو الغاء برامج التعلیم السائدة، والغاء الطریقة اللاتاریخیة والعقائدیة التبشیریة لتعلیم الدین فی المدارس العامة، واحلال تاریخ الدیان والانثروبولوجیا الدینیة محله. ثم تدریس تاریخ الأنظمة التیولوجیة بصفتها أنظمة ثقافیة، ولیس بصفتها أنظمة من الحقائق المطلقة التی تستبعد بعضها بعضاً، والتی تفرض نفسها علی الطالب المسلم أو المسیحی أو البوذی أو الیهودی منذ نعومة الظفر عندما لا یکون قادراً علی التسلح علمیاً تجاهها. وهذا ما یشجع الطائفیة ویرسخ الانقسام فی المجتمع المدنی أبدیاً". ص 78-79

*والتنمیط فی المنتجات الحضاریة یؤدی الی التنمیط فی اسلوب الحیاة العامة والخاصة، فیقضی الانسان حیاته فی سلسلة محکومة من روتین یومی منظم بمواعید دقیقه متتالیه معروفة مسبقا(نوم- انتقال- عملی آلی- وقت فراغ)، ثم یتم تنمیط حیاة الانسان نفسها. فالموضة، علی سبیل المثال، تؤدی الی أن الناس کافة یغیرون طراز ملابسهم من عام الی عام بحسب ما یصدر لهم من " أوامر" من باریس! ( أو غیرها من عواصم تصمیم الأزیاء). ویسارع الناس للاذعان، وکأنهم یذعنون لأحد قوانین الطبیعة/ المادة.. فاذا قال مصممو الازیاء ان الموضة هذا العام هو" الطویل"، قام الجمیع بتطویل ملابسهم، وان قالوا "قصیراً" سارع الجمیع بالتقصیر، وهکذا. ویذهب علماء الاجتماع الی ان عملیات التنمیط لیست مقصورة علی عالم الاشیاء البرانی وانما امتدت لتشمل عالم الانسان الجوانی، بحیث تم تنمیط احلام الانسان ورغباته وتطلعاته ورؤیته لنفسه وانماط سلوکه، وتمت المساواة بین المبشر والتسویة بینهم من الداخل والخارج. ص 142-143

*.. فإن رورتي يرى أن على المواطن أن يتمتع بخفة في الشأن الأخلاقي(بالانجليزية: لايت ماينديدنس Light mindedness)، ومن ثم يجب ألا نأخذ بشكل جاد كل ما يأخذه الآخرون كذلك. فالانبهار المفرط برؤية ما، يجعل من الصعب التسامح مع رؤى أخرى. ص 167

*وقد قال نيتشه:"إذا كان هناك إله، فماذا أكون أنا إذن؟!"، أي أنه يطالب بتأليه الإنسان. ص 178

*من أهم العوامل التي ساهمت في الثورة التجريدية التفكيكية تقسيم العمل. فلم يعد الإنسان يصنع شيئاً كاملاً متكاملاً، وإنما جزءاً من شيء ثم جزءاً من جزء، وهذا الجزء من الجزء هو قطعة نمطية ليست لها شخصية محددة. ومع تطور الصناعات، أدى تقسيم العمل إلى انعدام احساس الصانع بالهىف الانساني مما يصنعه. فالعامل الذي يقضي سحابة يومه يؤدي الحركة البدنية نفسها أمام خط التجميع، ويساهم في صنع رأس ىبوس أو جزء صغير من بطارية- لا یمکنه أن یشعر فی عمله هذا بأي نبل أو انسانية، فهو سيتحول بعد قليل إلى جزء من جزء. ص 211-112

*ولعل الاختلاف الوحيد بين النظام الرأسمالي والنظام الاشتراكي أن اليد الخفية تستخدم الاعلانات التلفزيونية (الخفية) لإقناع الجماهير، أما لجان الحزب فتستخدم الشرطة السرية(الخفية العلنية) لتطويع الجماهير. وبطبيعة الحال، ثمة فارق جوهري بين اعلانات التليفزيون(ذات الأثر الجواني) والشرطة السرية(ذات الأثر البراني). ص 310

فلسفه به مثابه روش

فلسفه به مثابه روش ( جستارهایی فلسفی در عصر کنونی)-تألیف هادی کارل و دیوید گامز- مترجم دکتر سید محمد کاظم علوی و همکاران- ناشر پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی چاپ اول 1389

*هیوم با مبتنی کردن آرای خود بر آراء دکارت و لایبنیتز ارتقاء نیافت بلکه با کنار گذاشتن آنها پیش رفت. فلاسفه نوعا والدین و نیز خواهران وبرادران خود را می کشند. ص 8(پیش گفتار نوشته سایمون بلک برن)

*اقناع بجای استدلال و اجماع به جای معرفت نشسته است. ص 11(پیش گفتار نوشته سایمون بلک برن)

*تاکید متراورز بر اهمیت تلقین یک فلسفه سیاسی به رأی دهندگان، موید شکل دیگری از فساد سیاسی است که می توان آن را فساد پست مدرن نامید؛ فسادی که افراد سیاستمدار را هدف قرار نمی دهد بلکه بر خود اندیشه های سیاسی اثر گذار است .{به عنوان مثال} در جریان فعالیت حزب جدید کار انگلیس و هزینه های هنگفت مبارزات سیاسی آن حزب، دیگر اعتبار اندیشه یا ارزش فلسفی یک اندیشه مد نظر نیست، بلکه اندیشه تا آنجا مد نظر است که به طور موثری مارک دار باشد {و بتواند جلب مشتری کند و تعداد بیشتری رای دهنده را برای حزب جلب کند}. وزین ترین اندیشه ها آنهایی هستند که بیشتر تبلیغ شده اند وحزب مربوط آنها انتخاب می گردند ...ژولی لوهلکن این گسترش مارک گذاری و آرم ها به فلسفه را مورد بررسی قرار می دهد و استدلال می کند که فلسفه درست مانند هر محصول فرهنگی دیگری به مصرف گرایی آلوده شده است. افلاطون و رالز مارک هایی هستند مانند میکی موس و امینم؛ ص 25

*جامعه بسیار استدلالگر و دادخواه آمریکا، و اکنون بریتانیا نشانگر این مطلب است که مردم دیگر به بداقبالی اعتقادی ندارند؛ یعنی هر اشتباهی باید یک مقصر داشته باشد. در نتیجه گفته می شود که این دادخواهی، مفهوم مسئولیت را تقویت می کند. در نهایت برای آنچه در گذشته نتیجه بد اقبالی و یا نیروی بد خواهانه سرنوشت شمرده می شد، اکنون کسی باید پاسخ گو باشد.ص 41 ( مقاله مت متراورس)

*دستاورد بزرگ مندلیف این است که او نخستین کسی بود که این شجاعت را داشت که در طبقه بندی خود به جای تلاش برای تحمیل نوعی تمامیت ساختگی مصنوعی جاهای خالی نیز منظور کند. ص 115 (مانوئل دلاندا)

*راشنباخ دو وسوسه غیر علمی را که علت سردرگمی ها واشتباهات فلسفه سنتی ا ند شناسایی میکند: جستجو به دنبال کلیت و جستجو برای قطعیت. ص 133 (مایکل فریدمن)

*... مفاهیم نشانگر یک گستره می باشند. اگر بخواهیم همچنان از استعاره های زیست شناختی مدد بگیریم، مفاهیم در حکم مدفوع می باشند؛ نشانه هایی که گرگ برای تعیین قلمرو خود آنها را به جا می گذارد. صرف تمرکز بر آنها به منزله نادیده انگاشتن سرزمینی بودن آنها است- آن گاه آنچه باقی می ماند مدفوع است. اما یک زیست شناس می داند که این مدفوع خاص همراه با دیگر نمونه های آن گویای زندگی گرگ است. ص 186 (بروس یانز)

*در اکثر موارد، فلسفه سعی کرده است به کشف مفاهیم و نه ایجاد آنها بپردازد. فلاسفه بر آنچه "منظور واقعی" یک متن یا متفکر بوده است تمرکز کرده اند. ما تلاش کرده ایم که در مورد حقوق و تکالیف، حقیقت و هستی به وضوح و روشنی دست یابیم. نتیجه  این است که نقشه هایی عالی از فضای فلسفه ترسیم شده اند(ومطمئناً ما به این نقشه ها نیاز داریم)، اما اغلب اوقات این نقشه ها به جای آنکه فلسفه تولید کنند به تاریخ عقاید منتهی می شوند و درخدمت تأیید مجدد امتیازات فلسفی و نه تأملات فلسفی در باب زندگی های ممکن قرار می گیرند. ص 187 (بروس یانز)

*سنت نشانه زیست-جهان است و هر اندازه صرفا جنبه مفهومی پیدا کند به همان اندازه از مکان فکری و انسانی خود فاصله می گیرد. ص 191 (بروس یانز)

*ما دامی که فیلسوف عام نگر اعم از اینکه طرفدار گونه ای مارکسیستی، مدرنیست ویا نئولیبرال از این فلسفه باشد- وانمود کند که حامل حقیقتی شفاف و قطعی است، بر توهمی معرفت شناسانه صحه می گذارد، او همچنین فراموش می کند که یکی از رسالت های فیلسوف، نقادی ادعاهای کشیشان وپیامبران است ونه جانشینی آنان و یا بر عهده گرفتن کارکرد آنان در جامعه.ص 198 (خوان کریستوبال کروز رووئلتاس)

*..اگر آراء اصالت گرایان به معنای دقیق و کلمه به کلمه آنها مورد نظر باشد، تصور این امر بعید نیست که چنین آرائی، مانع از آمادگی و تمایل جامعه به پذیرش آینده گردد. گزینش چنین دیدگاهی به معنای آن است که جامعه صرفا به متولی میراث گذشته خود تبدیل شده و وظیفه ای به جز حفاظت از آن نداشته باشد. به عبارت دیگر، پیچیدن هویت در هاله ای از رمز و راز، نهایتا منجر به این می شود که جامعه ای زنده به تالار فولکور دیگری در موزه جهانی فرهنگ ها تبدیل شود . بنابر این اصالت گرایی را می توان همچون گرایشی به سنگر بندی فرهنگی دانست که در صورت رادیکالیزه شدن می تواند به سنت گرایی افراطی و در خود ماندگی فرهنگی بیانجامد. جمله معروف یوهان گوتلیب فیخته بیانگر این گرایش است: "من از آلمانی ها وبرای آلمانی ها سخن می گویم ." در نهایت عام نگری کور و خواست وسواس گونه اصالت به یک همگرایی متناقض نما منجر می شود: هر دو نگرش فرهنگ را به اشیاء موزه ها تبدیل می کنند. ص 201(خوان کریستوبال کروز رووئلتاس)

*در حالی که امروزه در معرفت شناسی اعتراف به خطاپذیری معرفت ما امری عادی و پیش پا افتاده شده است و به فلسفه دیگر به مثابه شاخه ای از معرفت که دقیقاً از دیگر شاخه ها به واسطه ناب بودن روش هایش با جایگاه خاص موضوعش جدا شده است، نگریسته نمی شود من فکر می کنم شیوه پرداختن به فلسفه-در مجلات معتبر و سمینار های دانشکده های تحصیلات تکمیلی حاکی از آن است که ما به طور واقعی از این دیدگاه ها تأثیر نپذیرفته ایم. نوعی توجه وسواس گونه به اشتباهات کوچک وجود دارد؛ تخریب یک مؤلفه کم اهمیت از یک دیدگاه به مثابه یک امر تعیین کننده وسرنوشت ساز تلقی می شود. دفاع از یک تز فلسفی مستلزم آن است که از نظر قیاسی مقنع ومجاب کننده باشد، حال آنکه کسی چنین اثبات دقیقی را در مورد نظریه تکامل انواع یا انبساط کیهانی طلب نمی کند،... ص 222 (اد براندون)

*موقعی که ما یک بخش یا مسأله ای را در فلسفه تعلیم می دهیم چیزی که اتفاق می افتد این است که تلاش می کنیم تا بتوانیم با توسل به چهر های برجسته معاصر خود مسأله را حل کنیم.ص 223 (اد براندون)

*ما ممکن است نیاز داشته باشیم به بازنگری در نخبه گرایی ای بپردازیم که به نحوی شدید در دیدگاه تحقیر آمیز پوپر نسبت به دانشمندان متعارف کوهنی انعکاس یافته است- که باعث می شود به طور غیر انتقادی به هر دیدگاهی که بازار آن فعلا داغ است بپیوندیم. ص 229(اد براندون)

*منطق قیاسی سرمایه و ابزاری در اختیار عقلانیت است و نه ماهیت آن.ص 240 (جولیان بدجینی)

*این امر که کشف مزبور ظاهراً غیر منطقی است، دلیلی کافی برای رد آن برمبنای عقلانی نیست، مگر آن که دلیل مناسب دیگری موجود باشد که بر پایه آن منطق را فرمانفرمای عقلانیت بدانیم. اگر حداقل در یک مورد منطق برای برهان عقلی نه لازم و نه کافی باشد، آن گاه عقلانیت را نمی توان ضرورتاً مقید کرد که از قوانین اساسی منطق تبعیت کند. منطق تبدیل به چیزی می شود که عقلانیت از آن استفاده می کند، نه آن که ماهیت خود عقلانیت باشد.... اگر پاسخ داده شود که منطق ابزاری برای عقلانیت است، این پاسخ چندان آموزنده نیست، زیرا منطق ابزاری نیست که بتوان آن رابه میل و دلخواه در دست گرفت یا کنار گذاشت: منطق به وضوح از نوعی قدرت برخوردار است که خواه ناخواه باید آن را به رسمیت بشناسیم. من مرتکب این اشتباه رایج نمی شوم که به دلیل محدودیتی که منطق ظاهراً دچار آن است، رد همه جانبه آن را موجه بدانم. ص 242-243 (جولیان بدجینی)

*درک پذیر بودن برهان عقلی توسط هر کنشگر عاقل کافی نیست. چنین برهانی باید قابل ارزیابی نیز باشد. مطرح کردن این شرط به معنای توسل ناشیانه به دیدگاهی مبتنی بر اصالت تحقیق پذیری یا اصالت ابطال پذیری نیست. قرار نیست که من در این جا به وضع قواعدی در مورد نحوه ارزیابی دقیق برهان های عقلی بپردازم، اما باید واضح باشد که اگر هیچ راهی برای ارزیابی برهانی موجود نباشد، آن برهان نمی تواند برهانی عقلی باشد. ص 245-246(جولیان بدجینی)

*یک برهان عقلی همواره بر مبنای ملاک های عام مورد استفاده در استدلال و ارائه شواهد، علی الاصول قابل ابطال است (به عبارت دیگر نادرست بودن آن قابل اثبات است)... ، زیرا اقامه برهانی عقلی مترادف با آن است که قائل به آن باشیم که دیگران نیز می توانند آن را درک و ارزیابی کنند. لذا این امکان منتفی نیست که ارزیابی دیگران منفی باشد و یا آن که قوه فهم آنان در مرتبه بالاتری از اقامه کننده برهان باشد. مردود دانستن امکان کذب آنچه به صدق آن حکم کرده ایم یقیناً با روح برهان عقلی مغایر به نظر می آید. ص 246-247(جولیان بدجینی)

*...وضعیتی غیر عادی را تصور کنید که در آن دیوانه ای جهان را نابود خواهد کرد مگر آن که من آزمونی را با دستگاه دروغ سنج در مورد باور به معادله 3=1+1 با موفقیت بگذرانم. در این وضعیت چه بسا قادر باشیم دلایلی در ک پذیر، قابل ارزیابی و ابطال پذیر برای این باور ارائه کنم، بر این اساس که چنین باوری تنها راه نجات جهان است. اما به نظر نمی آید چنین امری، باور به صحت 3=1+1 را تبدیل به باوری سازد که به طور عینی، عقلانی است. اگر من تمایل، تعلق یا اعتقاد به ارزشی داشته باشم که به دلیل آن ادامه وجود جهان را ترجیح دهم، این علائق باور مزبور را عقلانی خواهد کرد، اما این عقلانیت شکلی از عقلانیت عملی است و نه آن قسم از عقلانیت عینی که با آنچه جستجوی حقیقت نامیده شده مرتبط است. در اینجا طبعاً ممکن است این اشکال وارد شود که مثال فوق برهانی عقلی در مورد صدق 3=1+1 نیست بلکه صرفا استدلالی است در این مورد که چرا پذیرش 3=1+1 کاری عاقلانه است.ص 247-248(جولیان بدجینی)

*... برهان عقلی باید تا اندازه ای از قدرت برخودار باشد، به عبارت دیگر باید مخاطب را به نحوی ملزم به پذیرش نتایج خود کند، نه آن که صرفاً او را به این کار دعوت کند. این همان معنایی است که من با استفاده از اصطلاح "مجاب کنندگی" سعی در دستیابی به آن دارم.ص249-250(جولیان بدجینی)

*درمورد عقلانیت هنگامی که داوری ما حاکی از آن است که یک برهان مبنایی عینی برای یک باور فراهم می کند- یعنی درک پذیر، قابل ارزیابی، ابطال پذیر، بیطرفانه و مجاب کننده است- آیا واقعاً هیچ قسم "بایدی" در این داوری موجود نیست؟ به نظر من چنین موضعی قابل دفاع نیست. تقریر چنین حکمی به مثابه آن است که قائل به این امر شویم که برهان مزبور بر ما حقی دارد: این برهان، برهانی است که به شرط آن که درک کنیم، باید ما را وادار سازد آنچه را که به نظر ما برهان مزبور برای باور به آن اقامه شده، باور کنیم. اعلام اینکه این برهان، برهانی درک پذیر، قابل ارزیابی، ابطال پذیر، بیطرفانه و مجاب کننده برای باور به صدق X است، به مثابه آن است که به دیگران بگوییم شما باید بر اساس برهان اقامه شده به صدق X باور کنید. این "باید" ، بایدی اخلاقی نیست بلکه "بایدی" خاص عقلانیت است که ما آن را در گزاره هایی مانند این گزارش تشخیص می دهیم: "با توجه به شواهد، باید قادر به تشخیص این امر باشید که سیگار برای سلامتی مضر است."

    علت هنجار آفرینی برهان عقلی، ماهیت عینی آن است. یکی از اسبابی که برهانی عقلی را عینی می کند، مجاب کننده بودن آن است: هر کسی شخصا احساس می کند که باید آن را بپذیرد. اما دلایلی که برهان مزبور بر آن استوار شده علی الاصول توسط دیگران قابل درک وارزیابی است . بنابر این اگر احساس می کنید که باید این برهان را بپذیرید ، باید همچنین احساس کنید که دیگران نیز باید آن را بپذیرند. از آن جا که دلایل مزبور همچنین نسبت به تعلقات بی طرفند، اینکه دیگران ترجیحات و تمایلاتی متفاوت از شما دارند، حائز اهمیت نیست و این تفاوت ها با صحت برهان مزبور بی ارتباط است.

بنابر این برهان های عقلی مجاب کننده اند- آنها باعث این احساس می شوند که باید آنها را بپذیریم- و بنا به دلایلی مجاب کننده اند که علی الاصول برای سایر کنشگران عاقل به همان اندازه مجاب کننده است. از این رو پذیرش اینکه برهانی عقلی و عینی است به معنای آن است که ما ودیگران باید آنچه را برهان مزبور بابت آن اقامه شده، باور کنیم.

 این امر نکته ای جالب را درمورد جایگاه هنجار آفرینی در عقلانیت آشکار می کند. بسیاری استدلال کرده اند که عقلانیت مؤلفه ای هنجاری دارد. تعبیری که معمولا از این رأی می شود، معنای زیر را برای آن قائل است.

 اگرX عقلانی است آنگاه شخص باید آن را بپذیرد.

اما در توصیف من از عقلانیت، حضور هنجار آفرینی به عنوان مؤلفه ای از مفهوم عقلانیت، در مرحله ای زودتر نمایان می شود... این داوری که برهانی صحیح ، عینی و عقلانی است همزمان به معنای آن است که شخص باید آن را بپذیرد.

....در واقع اگر چه این قضیه تفاوت بین دیدگاه سنتی و دیدگاه نگارنده را به نحوی فاحش برجست می سازد ، اما کمی گمراه کننده است. X در نتیجه یک داوری هنجاری عقلانی نیست بلکه به این دلیل عقلانی است که داوری، عینیت وهنجار آفرینی را نمی توان از یکدیگر تفکیک کرد. هیچکدام از آنها نسبت به سایرین اولویت ندارد وبرای ارائه توصیفی صحیح از عقلانیت باید به هر سه توسل جوییم. ص 251-252-253(جولیان بدجینی)

*برخلاف حیوانات ما قادر بر زندگی "کامل" نیستیم، زیرا ما هرگز دریک حضور تام زندگی نمی کنیم. ما قادر به، یا بلکه محکوم به، فاصله گرفتن از واقعیت هستیم؛ فاصله ای که تمامیت حاضر را می شکند و با این حال هنوز یکپارچگی واقعیت در درون زمان را به رسمیت می شناسد، حضور لحظه ای غایب، گذشته ای که اینجا نیست وآینده ای که قرار است فرا برسد. ما دائما بین زمان حال، گذشته و آینده در حرکتیم....ص 284-285(اٍران دورفمن)

*فلسفه کفر و بی خدایی است، اما یک کفرٍ اندیشناک و نگران، یک نا آرامی همراه با یک خاطره دینی و در درون یک بایگانی مذهبی. ص 316(سایمون کرشلی)

*ممکن  است کسی استدلال کند که تأمل درباره تأملات خود یک بازی بیهوده است، مانند آن است که کسی سایه خودش را تعقیب کند. ص 335 (اوژنیا وی. کرکوفسکی)

*در حقیقت برخی مشاوران فلسفی حتی ممکن است به عنوان آغازگر روند درمانی خود هیچ گونه نظریه ای فلسفی را به بیمار عرضه ننمایند، بلکه به مشکل بیمار خود صرفاً از طریق "تفکر نقادانه" نزدیک شوند. با این روش، مشاور ممکن است مفروضات و داشته های بنیادین بیمار را آشکار سازد (یا تلاش نماید از نزدیک استنتاجات بیمار را در درسیدن به نتایجش مورد بررسی قرار دهد) وسپس غیر عقلانی ونا هماهنگ بودن آنان را بیابد. این روش ممکن است از روشی که در آن مشاوره فلسفی بر اساس داشته های فلسفی عمل می کند کمتر ذهنی باشد. (ص 364 (دیوید جی. روزنر)

*ماده همان انرژی است. از یک نظر، اصولا لازم نیست این عبارت را دارای ساختاری چونان شمرده شود. چرا که  E=mc2 تنها يك معادله استكه بر تبدیل ماده به انرژی حاکم است و نه داعیه ای درباره اینهمانی این دو . ماده می تواند بدون اینکه لزوما با انرژی اینهمانی داشته باشد، به آن تبدیل شود، درست شبیه هنگامی که یک میدان مغناطیسی متحرک می تواند تبدیل به الکتریسیته شود و بالعکس. از سوی دیگر، نگرش دقیق تر به ماده، اینهمانی آن را با انرژی بیشتر آشکار می سازد. ماده، ابری از ذرات موجی دارای فرکانس های نوسان مختلف و یا ترازهای انرژی متفاوت است و خود این ذرات موجی، از ذرات موجی دیگری با فرکانس های نوسان متفاوت تشکیل شده اند. وقتی عبارت "ماده همان انرژی است" را به این شکل تبیین کنیم، تصویر دیگری از ماده پدیدار می شود که در آن ماده دیگر یک جسم جامد سخت نیست، بلکه مجموعه ای از امواج دائمی است که در سطوح مختلف انرژی، که بسیار ریزتر از آن هستند که ما بتوانیم آنها را با چشم غیر مسلح ببینیم، در نوسانند.ص 424-425 (دیوید گامز)

*یک زبان شناس که با کثیری از نظام های زبانی بسیار مختلف آشنا باشد می تواند از سوگیرهای هر کدام عاری باشد. ص 442(هیلاری لاوسون مترجم سید محمد کاظم علوی)

* ... مرز کشیدن میان آنچه می توانیم بشناسیم و آنچه نمی توانیم بشناسیم، میان آنچه می توانیم بگوییم و آنچه نمی توانیم بگوییم، محتاج منظری است که خارج از آن حوزه محدود قرار دارد. ص 450 (هیلاری لاوسونمترجم سید محمد کاظم علوی)

*امور علمی، تفاصیل وقوانین توصیفات حقیقی از جهان نیستند بلکه راه هایی از به چنگ در آوردن ومهار گستردگی هستند؛ راه هایی از معنا دادن به گستردگی به گونه ای که ما بتوانیم جهت تأثیر گذاری وارد عمل شویم ...ممکن است شما فیلم هالیودی " ذهن زیبا " را دیده باشید ، به خاطر دارید که در صحنه ای از آن شخصیت اصلی به ستارگان می نگرد و روی به سوی دوست خود می کند واز او می خواهد که چیزی را نام ببرد. دوست او می گوید:" یک چتر". او به ستارگان دوباره نگریسته و به دقت آن ها را از نظر گذرانده وبه نظر می رسد که به طور مشخصی در ستارگان طرحی از یک چتر را می یابد. لازمه این اتفاق آن است که دوست او می تواند چیزی را نام ببرد و او آن را بیابد. شاهد مطلب آن است که او در ادامه به دنبال یافتن یک اختاپوس و یک گل رز است. این ممکن است یک  توانایی استثنایی باشد اما قطعاً قضیه این است که هر طرح قابل تصوری می تواند در ستارگان یافت شود.....صفحه ای از نقاط. فرض کنید که در صفحه صد نقطه وجود دارد وهر نقطه در تصور ما می تواند با ده نقطه پیرامون خود متصل گردد. در این مورد محدود، طرح هایی ده تایی برای هر صد نقطه می توان یافت. در مورد اتم های جهان در بعد وسیع تر طرح های بیشتری وجود دارد. بنابراین، عملا در جای جای این نقاط هر شکل و هر تصویری که بدان توجه نشان دهیم را می توان یافت . در سرتاسر تاریخ بشری، همه انسان ها توانسته اند زندگی شان را به مطالعه این تک صفحه از نقاط  گذرانده باشند و ما هنوز تنها به ندرت به شناسایی تمامیت طرح هایی را که می توانند یافت شوند پرداخته ایم. هر کدام از این طرح  ها راهی است برای بستن گستردگی ای که در صفحه نقاط به چنگ در آمده است. هرکدام یک بسندگی است. به نظر من این، لازمه جهان است . زیرا همچون نقاط و ستارگان هیچ حدی برای شمار بسندگی هایی که می توانند یافت شوند نیست. و همچون این طرح ها به گونه ای نیست که بتوان طرح واقعی را یافت، طرحی که بگوید که نقاط و یا ستارگان واقعاً چه هستند. زیرا نقاط و ستارگان هیچ اشتراکی با طرح ها ندارند. هیچ چتری در آسمان نیست . والبته اگر چه هیچ اشتراکی میان بسندگی ها و گستردگی ها نیست و بسندگی ها جهان را توصیف نمی کنند یا ترسیم نمی کنند اما آن ها ما را قادر می سازند که وارد عمل شویم. زمانی که چتر را دیده باشیم می توانیم از آن جهت شناسایی ستارگان بهره ببریم و میان آن ها تمایز قائل شویم. ما می توانیم مسیر حرکت شان را در شب آسمان دنبال کنیم. ودر ترکیب با دیگر طرح  ها به ما کمک می کند که در دریاها مسیریابی کنیم. در رشته های مرتبط، این طرح ها جهت پیش بینی حرکت ستاره ها و سیاره ها می توانند استفاده شوند. اما برای شمار طرح های جایگرین که ممکن است یافت شوند هیچ حدی نیست، ودر نتیجه هیچ اشتراکی میان این بسندگی ها و گستردگی  ای که ظاهراً آن را توصیف می کنند نیست. ص 460-462(هیلاری لاوسونمترجم سید محمد کاظم علوی)

...هیچ بسندگی ای ویا مجموعه ای از بسندگی ها ، برشی در مقطع گستردگی نخواهد زد و قادر نخواهد بود که چگونگی اشیاء در گستردگی را بیان کند.

به همین صورت راهبرد هایدگر یعنی همیشه در مسیر گفتن چگونگی اشیاء بودن و اما هرگز نرسیدن، به دست نیافتگی گستردگی اشاره می کند. راهبر هایدگر به ما کمک می کند که قدردان شگفتی اوضاع و احوال خود و لایتناهی بودن گستردگی باشیم هایدگر به این معضل ما توجه نشان می دهد که بسندگی ها هرچند بهبود بخشیده می شوند به واقعیت نزدیک تر نمی گردند. این گونه نیست که به تدریج به سمت توصیف حقیقی نائل شویم، چنانکه تصور ما از سیر علم است، بلکه ما روش هایی از به چنگ در آوردن گستردگی را توسعه داده و شرح می کنیم، و هرچه بیشتر به این کار مشغول می شویم بیشتر شکست بسندگی ها نشان داده می شوند. شکست ها به ما نمی گویند که جهان چگونه است بلکه سبک شکست آن ها به ما چیزی می گوید در باره اینکه جهان چگونه نیست.ص 464(هیلاری لاوسونمترجم سید محمد کاظم علوی)

*در علم گیاه شناسی ریزوم گیاهی است که ریشه اش بیرون از خاک است و ساقه آن به طور افقی در خاک رشد می کند. دلوز و گاتاری استعاره ریزوم را در مقابل رویکرد سنتی فلسفه غرب قرار می دهند که ساختاری مشابه با گیاهان معمولی دارد . در این رویکرد مبتنی بر سلسه مراتب، متافیزیک به مثابه ریشه درخت فلسفه و معرفت شناسی ، اخلاق و سیاست شاخ و برگ های آن هستند. به نظر دلوز و گاتاری فلاسفه ای مانند نیچه ، فوکو، و دریدا این ساختار سلسله مراتبی را که متکی بر اصولی بنیادین است رها کرده و حرکت ریزوم واری را که ضدتمرکز و سلسله مراتب است در کارهای خود به نمایش می گذارند. از این رو می توان آنان را به چادر نشینانی تشبیه کرد که با هر گونه محدودیت و سکون مبارزه می کنند و صیرورتی که تابع قانونی ازپیش تعیین شده نیست،  اساس زندگی آنها را تشکیل می دهد.ص 485

*پدیدار شناسان همچنین معتقدند که خصلت تمام اندیشه های ما التفاتی intentionality بودن آنهاست به این معنا که آگاهی ما همواره آگاهی از چیزی است و شناخت و آگاهی ناب و بدون موضوع وجود ندارد. ص 503

برگزیده هایی از بیل ویلیامز

New trading dimensions بیل ویلیامز:

*Any unfriendliness always comes from us, not from the market. We often hear phrases like "The market stopped me out." The market never in all its history stopped any trader out. We all do it to ourselves. Win or lose, it is always our own fault. That is because no one trades the  market; we all trade our own personal belief system.

*We make lists of our goals, plan them out, and then neglect the present and live, in our head, in the future. The problem with living in the land of goals rather than the land of now is that when we center our attention on the future, we cannot concentrate on or even accurately observe what is happening now….Pay attention to process rather than future goals or desires.

*Our actions are not based on grounded assessments but on our history (belief system) with that particular concept. It is said that generals always fight the previous war rather than the one they are in. We traders generally trade our last mistake rather than what is happening in the current market. In other words, we set up our own prejudices based on past experiences, and any incoming information will be filtered to make sure that it does not contradict our belief systems. If reality does conflict with our belief systems, we will deny reality and distort incoming information to keep our unquestioned beliefs intact. Pag 6-7

*It is also interesting to note that all the subatomic particles that have been discovered were named long before they were discovered. The old questions return: Do we believe what we see? Or, do we see what we believe? Aristotelian philosophy has influenced our legal system (precedence), our educational system (the teacher-student relationship: the student is dumb and the teacher is smart), medicine (double-blind studies), and science (reliability and validity). Following this path of reductionism has produced the concepts of cause and effect, "laws" of motion, "conservation" of energy, and entropy. The latest findings of modern science have proven all of these assumptions and concepts false. Aristotle's philosophical counterpart, Heraclitus, felt that the universe was in constant flux, and stability and homeostasis were not the norm. Probably his most famous saying was: "You can't step in the same river twice," meaning that when you put your foot in and take it out and immediately place it back into the water, not only has the river changed, your foot has changed also. Heraclitus's most famous student, Clayitus, went even further. He said: "You can't step in the same river once": you and the river are changing during the process of putting your foot in.page12-13

*A number of things apparently traveled much faster than the speed of light. In fact, there was evidence that some things travel so incredibly fast that they could be in two places at once. That was not supposed to happen, according to classical science. In 1964, John Stuart Bell, a brilliant scientist, introduced a notion he called the nonlocality of causes. This cast doubt on the entire theory of cause and effect. Bell said individual causes could not be isolated. This is quite a serious concept. Most of us tend to run our lives and our trading with cause-and-effect assumptions such as "Why did I catch that cold?" or, more particularly, "Why did I lose on that trade?" If, as Bell maintains, this is not the way the world really works, we might have our ladder of learning leaning against the wrong building. Thousands of experiments offer positive proof that Bell's theorem is indeed a more accurate description of how things really work. Bell maintains that everything in the universe is connected. You are a part of me and vice versa; whereas Aristotle maintained that everything had its own discrete boundaries and could be located and categorized... Bohm went even further than Bell, maintaining that not only is everything in the Universe connected but everything is actually the same thing. Everything comes from the same shimmering quantum soup.page13-14

*Another scientific breakthrough since the 1950s was the discovery of the hologram. The insight gained here is that information can be stored in ways yet to be discovered, and unbelievably large amounts of information can be stored in extremely tiny spaces. Before you were born, your entire body—including the size of your muscles, the number of hairs on your head, the shape and size of your teeth, the color of your eyes, the number of cells in your brain, how you will age, and, barring accidents, when you will die—were all stored in your RNA/DNA in a space so small it cannot be seen with the naked eye. If you take a holographic 8 x 10-inch film and cut off one corner a slice smaller than l/l6 of an inch, it will still contain the same details as the 8 x 10-inch picture. Information theory, cybernetics, and holographic theory do not support the Aristotelian view of the world. When we say "Our world is changing," what we really mean is that we are getting a different view of it.page 15

*The universally most common and most prejudiced way to handle new information is to fit it into old categories. We have done this so often that we consider it either the natural thing to do or, more commonly, the ONLY way to handle it. Upon receiving new information, our usual first approach is: "What is it like? It reminds me of ...." According to psychologists, any time you feel either overwhelmed or bored it is because you are attempting to fit new information into old categories. (Aha! What are you doing with this information at this moment?) Think about that when you are in the market and feeling either bored or overwhelmed. Our first impulse when handling new incoming information is to organize it in some way. You are in the process of organizing this material that you are reading. Once anything, material or otherwise, is organized, it takes on a life of its own. When it takes on this life, its primary purpose and goal is survival...The real reason that most traders lose consistently is that they are fitting new information into old, inappropriate categories. If our usual way of handling new information is to fit it into old categories…page21

* The simplest organization I can think of is a hydrogen atom. It contains one proton made up of three quarks and one electron. It just doesn't get much simpler than that. Trillions of these gaseous atoms are floating around in the air in the room where you are sitting. Their first instinct, just like yours and mine, is to keep their current logic organization intact. They seek to remain hydrogen atoms. In this room, there are also trillions of oxygen atoms. They are much larger and more complex, and they, too, seek to keep their current organization intact. As both of these gases circulate and bounce around the room, they occasionally will come into each other's gravitational field . This provides new information for both of them (the gravitational pull of the other). And even though they are infinitesimally small and are inorganic, they make what could only be called an intelligent choice—whether to keep their old organization as independent atoms or to permit the new incoming information to change their organizational structure. They keep their current structure 99.99999 percent of the time. About 0.00001 percent of the time, they let this new information (the gravitational pull of the other atom) reorganize their approach to the world. When that happens, these atoms TRANCE-END their old limitations and become something entirely new, with all new characteristics and a totally different organization. They have become H20— water. -\7Vater has virtually no characteristics that are shared by the two former gases. They were compressible, light as air, invisible to humans and so on. Water is not compressible, is heavier than air, is visible, and exists in different states (solid, liquid, gas). The point here is that there are only two ways of dealing with new information: 1. Massage (distort) it so that it will fit into an old organization. 2. Permit the new incoming information to organize itself into a new, different, and unpredictable organization. Figure 2-1 How do you handle new information (Chaos)? Therein lies the difference between a successful approach to trading and the more common losing approach. Traders who let the new incoming information organize their trading will be in sync with the market and thereby will be winners. Attempting to fit new incoming information (Chaos) into old categories distorts both the information and the trading.page21-22

*We are jolted back to the Aristotelian statement that something cannot be both A and not A. Chaos theory, like quantum science, takes issue with Aristotle, and many experiments show that some things both are and are not at the same time. It is almost a kind of mysticism if we follow the old Aristotelian logic.page23

*With the markets' ever-changing personality, our best hope is to learn how to learn… That's why we will never be bored with the markets and there will always be more to know.page 32

 

ترجمه پشوتن مشهوری نژاد ازکتاب بیل ویلیامز:

*با هر كدام از كساني كه مي شناسيد كه مدتي در بازار سرمايه معامله مي كرده و سپس به دلايلي از آن خارج شده است، تماسبگيريد.معمولاً اين افراد نتوانسته اند نهايتاً در اين بازار موفق شوند. از ايشان بپرسيد كه چرا از بازار خارج شده است؟ چه چيزي باعث شده كه به سودآوري در اين ماركت نرسند؟ من ميدانم كه او چه پاسخي به شما خواهد داد:"من نتوانستم سود كنم چون من نميتوانستم بازار را پيش بینی کنم".يك چيزي را ميدانيد؟ هيچ كس نميتواند!! هيچ كس در كل دنيا نمي داند لحظه اي ديگر قيمت ها به كدام سمت خواهند رفت! اگر تو فكر ميكني ميتواني بياموزي كه چگونه آينده بازار را واقعاً پيش بيني كني، تو خودت را از جمع ده درصدي كساني كه در اين بازار موفق هستند خارج نموده اي!

*لوئيس – اف- ريچاردسون دانشمند انگليسي، اولين شخصي بود كه مساله محاسبه طول خط ساحلي يا هر مرز بين المللي را ( mandelbrot) بررسي نمود. اين مساله بعداً توسط مندلبروت حل شد. در نگاه اول اين مشكل احمقانه به نظر مي رسد، ولي اين مشكل توجه خاصي را بر امكان ماندگاري اندازه گيري اقليدسي، براي دسته ي بخصوصي از اشياء و بازار، تقويت مي كند. تصور كنيد كه شما به كار اندازه گيري خط ساحلي فلوريدا گماشته شده ايد. رئيس شما انتظار يك اندازه گيري دقيق دارد و يك ميله ي ده فوتي در اختيار شما قرار مي دهد. شما شروع به حركت پيرامون شبه جزيره مي كنيد. شما كار خود را به پايان مي رسانيد و جواب خود رامحاسبه مي كنيد. سپس رئيس شما فكر مي كند كه يك ميله ده فوتي چندان دقيق نيست و باعث از دست دادن جزئيات اندازه گيري مي شود. بنابراين به شما يك وسيله اندازه گيري در مقياس يارد مي دهد و از شما مي خواهدكه اندازه گيري را تكرار كنيد و شما انجام مي دهيد ولذا باتعداد اندازه گيري هاي بيشتري مواجه مي شويد.استفاده از يك خط كش يك فوتي به اندازه گيري هاي بيشتري براي محاسبه خط ساحلي منجر مي شود. و اگر شما يك خط كش يك اينچي بكار ببريد، به شرطي كه هنوز سلامت عقل خود را از دست نداده باشيد (!!) جواب شما به سمت بينهايت ميل خواهد كرد. استفاده از ابزارهاي كوچك تر اندازه گيري باعث مي شود كه جزئيات بيشتري را بدست آوريد. يك خط ساحلي نمايانگر يك گروه از اشياء كه داراي يك طول نامحدود در فضايي محدود است، مي باشد. طول يك خط ساحلي يك كميت قابل اندازه گيري در رويكرد اقليدسي نيست. اگر فلوريدا يك شكل هموار و بدون چين و چروك داشت، جواب ثابتي براي طول آن وجود داشت. ولي در واقع كليه اشياء طبيعي داراي شكلهاي نا منظم هستند. لذا مقادير اندازه گيري مطلق را به مبارزه مي طلبند.

*انرژي همواره مسيري راطي مي كند،كه كمترين مقاومت برسرراه آن وجودداشته باشد. يك بازارسهام شبيه رودخانه است.

دردقايق مختلف معامله وحركت بازار،قيمت همواره مسيري را انتخاب مي نمايدكه درآن باكمترين مقاومت روبرو باشد.اين كاري است كه همه ماانجام مي دهيم نه فقط بازار. اين بخشي از طراحي ذاتي و ماهيت دروني طبيعت است.زماني كه يك رودخانه از ارتفاعي به سمت پايينجريان مي يابد، رفتار آن توسط مسيري با كمترينمقاومت مشخص مي گردد. جاذبه به آن انرژي ميدهد تا با عبور از اطراف سنگها در مسيري منحني شكل در بستر خود جاري گردد. اگر شما اكنون در حال خواندن اين جملات هستيد، اين هم انتخابي از مسير با حداقل مقاومت بوده است! زيرا كه شما قاعدتاً پس از آزمودن فاكتورهاي گوناگون در مديريت زمان، نشستن پاي اين كتاب ومطالعه اين متون را بدليل طي نمودن مسيري با كمترين مقاومت، انتخاب كرده ايد.اگر شما در جاي خاصي مي نشينيد به اين علت است كه آنجا مكاني با كمترين مقاومت براي شما قرارداشته است. (مثلا مي توانستيد به جاي مبل، بر روي ميخ بنشينيد!!)

*در جايي حماقترا اينگونه تعريف كرده اند: "كاري را به كرات انجام دادن و انتظار نتيجه ي متفاوت داشتن!"اگر مرتب رژيم مي گيريد، اما همچنان چاق هستيد،اگر بارها سيگار را ترك كرده ايد ولي باز هم در حسرت يكنخ سيگار هستيد، اگر نوشيدن (الكل) را كنار گذاشته ايد اما بازهم مي خواهيد بنوشيد، و از همه مهمتر اگر مي خواهيد برندهشويد اما همچنان مي بازيد...

*در مباحث سياسي مشكلاتي مانند كسر بودجه، تورم، بي خانمان ها، ماليات، ،AIDS، مشكلات تحصيلي و... در مركز توجه قرار دارند.بزرگترين رهبران تاريخ كساني نبوده اند كه به حل مشكلات پرداخته باشند بلكه كساني بوده اند كه سازنده و ايجاد كننده بوده اند. حلمسئلهمسلماًدارايجايگاهخاصخودميباشدامامنشاءمؤثريبرايايجادحالاتبرندهدرمعاملاتنيست.... هدف از پزشكي حل مشكلات است نه ايجاد نوعي سلامتي غير عادي. در واقع علم پزشكي روش ايجادسلامتي نيست. قانون در پي حل مشكل جنايت است نه اينكه مجرمان را بحال نخست برگرداند. Carl Jung پس از سالها كار و تلاش در اين زمينه، بيان داشت كه خود مشكلات اغلب چيزهاي نامربوطي هستند. او اين نگاه موشكافانه را اينگونه بيان داشت : "تمام مشكلات بزرگ و اساسي ما در زندگي، اساساً غيرقابل حل هستند.... آنها هرگز حل

نمي شوند بلكه فقط رشد كرده و بزرگتر مي شوند. در تحقيقات بيشتر ثابت شده است كه این{رشد} نياز به سطوح جديدي از هوشياري ها و آگاهي دارد. بعضي از علاقمندي هاي  جديد در افق ديد بيمار پديدار ميشود، و از طريق اين وسعت ديدي كه پيدا كرده اند، مسائل غير قابل حل اولويت خود از دست ميدهند. اين مسائل منطقاً از لحاظ ضوابط خودش حل نميشوند بلكه وقتي با يك ميل جديدتر و قويتر در زندگي مواجه ميشوند، كمرنگ ميگردد.."

اندیشه 8

*یک نت را غلط نواختن بی اهمیت است؛ بدون احساس نواختن غیر قابل بخشش. بتهوون

* پاتریک مودیانو را مارسل پروست امروز می دانند؛ نویسنده ای که اعتقاد دارد نوشتن مثل رانندگی کردن در مه است، شما نمی دانید کجا می روید، فقط می دانید باید به راه خود ادامه بدهید.

* اگر بخواهیم چیزی در باره دنیای خودمان بدانیم نباید تنها به کشوری که ممکن است در آن به دنیا آمده باشیم بیاندیشیم بلکه باید به تمامی کشورها و تمامی مردمی که روی زمین هستند فکر کنیم.

* راز پیشرفت کردن در آغاز کردن است. راز آغاز کردن در این است که وظایف سخت و پیجیده خود را به وظایف کوچکی که قابل مدیریت کردن باشند، بشکنید و سپس از نخستین آنها آغاز کنید.

*انسان نمی تواند در حوزه ای از زندگی خود با درستی و صداقت عمل کند در حالی که در سایر حوزه های زندگی اش آلوده به نادرستی هاست . زندگی، واحدی تجزیه ناپذیر است.

*گاهي ترس باعث مي شوى خطري را كه ايجاد كننده ترس بوده، افزایش دهیم.

*ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

پس اگر می خواهید بدانید که زندگی چیست ؛

نخستین نکته این است : هرگز ان را در بیرون نجویید ؛ هرگز سعی نکنید ان را از دیگری بیاموزید .

ان معنا اینگونه منتقل نخواهد شد.

بزرگترین مرشدان هرگز چیزی در مورد زندگی نگفته اند ؛ انان همیشه شما را به درون خودتان پرتاب کرده اند .

دومین نکته ای که باید بخاطر بسپارید این است :

زمانی که بدانید زندگی چیست ؛ معنای مرگ را نیز خواهید شناخت ؛ زیرا مرگ نیز بخشی از همان روند است .

معمولا ما فکر می کنیم که مرگ در انتها می اید ؛

معمولا چنین می پنداریم که مرگ مخالف با زندگی است ؛

معمولا فکر می کنیم که مرگ دشمن است .

مرگ دشمن نیست .

و

اگر فکر کنی که مرگ یک دشمن است ؛ این فقط نشان می دهد که نتوانسته ای زندگی را بشناسی .

اوشو - هنرمردن - صفحه ۶-۷ - مترجم ؟!

گر از دست برآید دهنی شیرین کن مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

*خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

*دلی که غیب نمای است و جام جم دارد زخاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

به خط و خال گدایان مده خزینه دل به دست شاه وشی ده که محترم دارد

*دلم به حال پروانه ها می سوزد ، وقتی چراغ را خاموش می کنم... وبه حال خفاش ها، وقتی چراغ را روشن می کنم... انگار نمی شود قدمی برداشت، بدون آنکه کسی برنجد ؟!

*یکبار کریستوفر مارلی گفت:رقص یک آموزش عالی برای دختران است. این اولین راهی است که آن ها یاد بگیرند حدس بزنند یک مرد چه می خواهد انجام بدهد، قبل از آنکه او انجام بدهد. به همان گونه اصل امواج تحلیلگر را آموزش می دهد که مسیر احتمالی بازار را قبل از آن که بازارانجام دهد ، تشخیص دهد.

* زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست(حافظ)

ضرب المثل ترکمنی

*یخشی لردن هرگز چقمز یامانلق.

*قدر بیلمز قردش دن قدر بیلن یاد یخشی.

*باشه دوشن ایشی باشارمق گرگ.

*بالق قیردا بولسادا گوزی سوده دیر.

*بیر ذره نینگ قدرین بیلمادیگ مونگ ذره نینگ قدرین بیلمز.

*حسابلی دوس آغیرشمز.

*دولی تفنگ دن بیر آدم قورقار، بوشیندن ایکی آدم.

*روزگار سن بیلان دولانشماسه سن روزگار بیلان دولانش.

*غریبی اروسانگ اور، ولی کوینگنی یرتمه.

*قانی قان بیلن یولیمز ، سوبیلن.

*قچانده خدای دیپ در، قاوانده.

*قچانی، قاواین دیمه.

*قرغه لارینگ آراسنه دوشسنگ قاقیلاملی بولورسینگ.

*بسا چیزها را هرگز نمی‌خواهم بدانم ــ خردمندی بر دانش نیز حد می‌گذارد.

(فردریش نیچه، غروب بت‌ها، نکته‌پردازی‌ها و خدنگ‌اندازی‌ها، قطعۀ 5)

*سعادت را در کجا می‌توان یافت؟سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. بعد، آنها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.حال، از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌ وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدّی نداشت.مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.سخنران ادامه داده گفت، "همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌ وار و سرآسیمه‌ در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید. این است هدف زندگی انسان.

*می گویند خدا به انسان حق انتخاب داده و آزاد است. ولی مشکل اینجاست که باید برای انتخابی که کرده ایم مجازات شویم.نیچه

نوشته هایم در فیسبوک

* فرهنگ اسلامی با فرهنگ عربی قابل تفکیک نیست چرا که فرهنگ اسلامی امتداد فرهنگ عربی است . فرهنگ اسلامی جزئی از فرهنگ عربی و یکی از مو.لفه های آن است. ظهور اسلام باعث تغییریافتن بعدی از فرهنگ عربی شده است. عرب متشکل از مسیحیان مسلمانان یهودیان و حتی سکولار هاست . این تغییر در فرهنگ عربی باعث شکل گیری عنصر جهانی سازی آن شده و توسط فتوحات به ملت های دیگر منتقل گردید. و ملت ترکمن نیز از این مورد مصون نماند. اینکه ترکمن های اولیه با آغوش باز این دین وفرهنگ را پذیرفتند یا خیر موضوعی است که مبهم است و نمی توان براحتی در مورد آن قضاوت کرد. اینکه مردمی دیگر بیایند و فتح کشور کنند و دیگران نیز بی هیچ گونه تنشی قبول کنند بسیار جای تآمل دارد.

* جستجوی هر شخصی از هر قومی در دل تاریخ جستجوی خود است واینکه من( از حیث یک قوم مشخص) چگونه بوده ام و در مسیر تاریخ چه داده ام وچه گرفته ام . در وحله اول جستجوی من ترکمن است ، شناخت من ( ترکمن تاریخی) است. انتقاد در وحله دوم است. ولی ابتدا باید خود را نه فقط در سطح فرد بلکه به عنوان یک فرهنگ بشناسم و جایگاه آن را بین فرهنگ های دیگر بسنجم. اینکه چه داده ام و چه گرفته ام. ارزش گذاری فرهنگ های دیگر از زاویه فرهنگی خود نه از لحاظ معرفت شناسی درست است و نه از بعد تعامل اجتماعی صواب. چرا که هر کدام با عینک خود به دیگری بنگرد همه را بر خطا می بیند. نکته مهم این است که من ابتدا به ساکن بن مایه های اصیل فرهنگی خود را بشناسم زآن پس خواهم دانست که چگونه با فرهنگ های دیگر تعامل کنم چه بگیرم وچه عرضه کنم تا با شیرازه فرهنگی اصیل من همخوانی داشته و و این بده بستان را بربتابد. به عنوان مثال بررسی کنیم که بن مایه های فرهنگ ترکمنی نسبتا اصیل چه بوده است سپس اینکه فرهنگ اسلامی آیا با چار چوب فرهنگ ترکمنی سنخیت دارد یا خیر. سخن بر سر آن نیست که فرهنگ اسلامی خوب است یا بد چه بسا فرهنگی خوب باشد ولی با فرهنگ ترکمن ناخوانا باشد. اینکه آیا اساسا تدین به هر نحوی که باشد آیا با روحیه صحرانشینی که مستلزم آزادی جولان است سنخیت داشته است؟

*این پایگاه اینترنتی چنانچه از نامش پیداست بحث و کنکاش درباره ترکمن است ونه اسلام. چرا که اسلام شناسی خود بحثی مفصل و بصورت جدا باید بررسی شود واین پایگاه بر ای این منظور گشوده نشده است. هر فرهنگی شایسته است که حفظ شود چرا که در طول قرن ها خون ودل وتکاپوی ملت ها ساخته وپرداخته شده است . انتقاد هم چنانچه گفتم وارد است قرار نیست هر چیزی را به هر قیمتی حفظ کنید چنانچه قرار نیست هر آنچه به خوردمان می دهند ببلعیم . برخی بر آنند که اسلام اصل است و هر فرهنگ دیگری باید در آن ذوب شود؛ این تفکر از این اصل اسلامی ناشی میشود که هر چه موافق اسلام است بماند و معارض با آن حذف گردد. این فرهنگ حذف باعث اضمحلال برخی از دستاوردهای فرهنگی نه فقط ترکمن بلکه فرهنگ ملت های دیگر شده و قسمتی از زحمات اجدادمان را از بین برده است. اگر کسی حس اسلامی او بر شعور ترکمنی او می چربد و آن را اصل می گیرد و دومی را فرع برای او فرقی نمی کند ترکمن باشد یا نباشد می تواند فقط انسان باشد زبان خود فراموش کرده و به زبان عربی سخن بگوید وهر آنچه از فرهنگ ترکمنی دارد به فراموشی سپرد چرا که د راسلام بی شک جایگزینی برای آن وجود دارد.

*در پاسخ به مجمل گفتگوها در این پایگاه نه در جواب شخصی خاص ودر ادامه تبیین فرهنگ حذف که با اسلام به اوج خودرسید و کنون فرهنگ غربی نیز در این مسیر رکاب می زند می توان گفت که همیشه هر فرهنگی در معرض تهدید است. جهت عبرت از دوره اسلامی و هوشیاری در برابر تهدیدات غربی و شرقی نمونه ای شایان ذکر است: این نمونه بارز هنر است در کلیه ابعاد آن؛ اسلام در صدد نابودی آن بود و فرهنگ غرب نیز در صدد تغییر مسیر آن است هر چند این دومی چه بسا عامدانه به این امر دست نمیزند. با ظهور اسلام هنر نه فقط نزد ترکمن بلکه نزد کلیه ملت ها به افول گرایید، هر چند نتوانست آن را نابودکند ولی توانست محدود کرده و جلوی پیشرفت آن را بگیرد. واکنون نیز مغرب زمین که ازیوغ تدین در آمده به آنچنان مقامی رسیده است که فرهنگ خود صادر می کند . حتی این امر را عامدانه هم انجام نمی دهد اصولا چه بخواهد چه نخواهد انجام می شود چرا که مردم هر چه در رسانه ها می بیینند می گیرند مگر اینکه غرب بخواهد درب رسانه های خود را بر شرق ببندد. تحول در غرب نتیجه موفقیت پروژه روشنفکری بود هر چند نمی توان تعریف متحد الشکلی برای روشنفکری تراشید ولی غرب توانست فکر خود را از سلطه هر گونه تفکر متافیزکی لا ینحل آزاد نموده و با دستاورده ای فیزیکی این منش جدید خود را عملا به اثبات رسانده و به رخ دیگران بکشد. بی تردید این فرهنگ لغزشهایی دارد و برخی از آن نابخشودنی ولی پیوسته در حال ترمیم و جبران اشتباهات خود است و در مسیر و چارچوب فرهنگی خود بسوی افق قدم بر می دارد.

*برخی فرهنگ ها به عللی با تأثیر بر فرهنگ های دیگر باعث حذف کل یا قسمتی از دستاوردهای فرهنگی آنان شده اند. نمونه بسیار است ولی با توجه به اینکه برخی به گونه ای مبالغه آمیز سنگ اسلام به سینه میزنند به فرهنگ اسلامی پرداخته شد. در حوزه موسیقی اسلام با تحریم موسیقی باعث رکود در این رشته شد هر چند بلبلان آواز و نوازندگان ساز به لطایف الحیل توانستند بخشی از این فرهنگ موسیقی را در شرق حفظ کنند ولی در در این راه رنج بسیار بردند و مزاحمت بسیار دیدند. در زمینه هنر نقاشی نیز با تحریم ترسیم شکل موجود زنده این هنر نیز محدود شد به برخی تصویرهای گرافیکی و به تدریج تصاویر حیوانات وانسان از این عرصه حذف شد. اگر هم نمونه های یافت می شود بخاطر عصیان و بی تفاوتی برخی هنرمندن بوده است.در زمینه شعر نیز اگر البته آن را جزو شاخه های هنر بدانیم ذکر این مقدمه ضروریست که در حدود قرن 4هجری که عصر متراکم ظهور شعرای برجسته عرب بود از یوغ اسلام به طریقی گریختند ابوالعلاء معری و سپس متنبی که این دومی به هیچ دینی باج نمی داد. و شاعر شماره یک عرب محسوب می شود . سپس در ایران شعرای بزرگی چون حافظ وسعدی ظهور کردند که چون دیدندنمی شود مواجهه نمود و با توجه به لطیف بودن روحیه ایرانیان ابتکار جالبی کردند وآن این بود که کارکرد مصطلحات دینی را تغییر دادندو آنها را درغیر معنایش استفاده کردند وبه قولی دور زدند تا کسی به تهمت دین ستیزی خفتشان نکند. شاعران ایرانی بسیار متآثر از اثار معری و متنبی بودند و پس از آن نیز در قرنهای اخیر شاعران ترکمن ما آمدند که اینها نیز متاثر از حافظ و سعدی بودند ولی سوال اینجاست که شاعران ترکمن چه تعاملی را پیش گرفتند؟

* انظر الی ما قال ولا تنظر الی من قال ( به گفته بنگر نه به گوینده آن)

در دوره ای ازتاریخ ترکمن شعرایی چون کمینه ، ملانفس و در صدر آنان مختومقلی ظهور کردند . اگر مختومقلی را به عنوان نمونه بارز و نامدارترین آنان در نظر بگیریم بررسی جایگاه حقیقی وی از دو نقطه نظر ساختار ادبی و همچنین محتوایی ضروری است. این مقدمه پرسش هایی را بر ذهن ترکمن تحمیل می کند که عبارتنداز؛ مختومقلی چه دستاوردی داشته است که چنین بر فراز فرهنگ ترکمن نشسته است؟ سوال مهمتر اینکه آیا تآثیر شعر وی توانسته است از مرزهای ترکمن فراتر رود؟ واصولا جایگاه وی در مقایسه با شعرای فرهنگ های دیگر چگونه است آیا متناظر است ویا اینکه هنوز ترکمن نتوانسته است شاعری که مرزهای ملی خود را بشکند تولید کند به عبارتی دیگر آیا اشعار مختومقلی فقط در حد مصرف قومی وداخلی مانده اند ؟ آیا اشعار و افکار وی پتانسیل جهانی شدن را دارند؟ اگر مختومقلی چون فردوسی فقط بر تار ساختار ادبی زده است این ساختار فقط توسط صاحبنظران ترکمن قابل تحلیل است ولی اگر چنانچه چون حافظ بدنبال محتوی بوده باشد آیا توانسته است همچون همتای فارسی زبانش مفاهیم غنی و والایی خلق کند یا اینکه سطح محتوایی آن در سطح فرهنگ اسلامی و بدوی ساکنان ترکمن صحرا بوده است و برگرد مفرداتی چون نماز و روزه و امثالهم چرخیده است؟ به عبارتی آیا توانسته است از فرهنگ ساده و بی آلایش ترکمن زمانه خود فراتر رود و آنان را به سطوح بالاتر منتقل کند؟ آیا مختومقلی وهم عصران او نیز بمانند رودکی مقدمه ای هستند برای ظهور شعراء طلایی دیگری که در راه اند، چرا که رودکی وهم دوره های وی نیز مقدمه ای بودند برای ظهور امثال حافظ و حافظ بر شانه های آنان گام نهاده است، یا اینکه اوج شعر ترکمن با مختومقلی رقم زده و پرونده این پروژه بسته شده است؟ مختومقلی یا بزرگ است یا اینکه بزرگتری وجود نداشته است . اگر بزرگ نباشد ملتی با مدح او کوچک خواهند شد. نوشته های ناب و والا به محض آنکه مطالعه ی آنان پایان می یابد تازه در درون خواننده شروع می شوند. عملکرد مختومقلی نیز باید از این حیث مورد بررسی قرار گیرد.

*ترکمن ایران شمردن خود دو دلالت معنایی دارد؛ اول اینکه ترکمن نامیدن خود بدین معناست که ترکمن برای او موضوعیت دارد ، اهمیت داشته ونوعی توجه به خون است .متعلق به قومی بودن اکتسابی نیست، ترکمن یا هر نژاد دیگری بودن ذاتی انسان است و فقط در جهت تصنیف انسان در یک طیف افقی است. دلالت دیگر خاک است که قابل تغییر است. توجه انسان به نژاد خود ممکن است شکل افقی داشته باشد و خود را در موازات دیگران ببیند. مشکل زمانی است که این تصنیف بصورت طبقه ای یا هیرارکی وهرمی باشد و شخص خود را بر فراز دیگر نژاد ها ببیند که این خود عاملی مهم جهت فروغلطیدن در دام نژاد پرستی است. شکل گیری واژه ترکمن در طول تاریخ از برخی لحاظ مبهم و غامض است. بی تردید ترک های غرب چه آذربایجان وچه ترکیه امتداد ترکمن های شرق هستند ومبالغه نکرده ایم اگر بگوییم ترک های غرب اگر کنجکاو شمایل اجداد خود باشند ترکمن های شرق هم از لحاظ شمایل و هم از لحاظ فرهنگ مرجعی قابل استناد برای پاسخ به این کنجکاوی است. ولی چه شد که ترک های شرق بر ترکمن نامیدن خود اصرار ورزیدند وترک های غرب بدون پسوند تاریخ را ادامه دادند؟ اگر فرض بر صحت روایت اسلامی از "ترک ایمان" باشد با مسلمان شدن کلیه ترکان دیگر نیازی نبوده است که این پسوند جهت تمییز ترکان مسلمان از غیر مسلمان است همچنان ضمیمه باشد. محتمل است که با این پسوند نظر به نحوه تلفظ آن در شرق یعنی " ترکمِن" بسکون کاف و کسر میم قصد داشتند خود را از دیگر ترکان( بالاخص ترکان غرب) که در اقوام دیگر مضمحل شدند متمایز کنند . این امر چه از منظر افقی و چه از منظر هرمی به وقوع پیوسته باشد منجر به یک شکاف قابل توجه بین ترکان شده است بطوری که ترکمن ها هنوز هم خود را تافته جدا بافته از ترکان دیگر می بینند . عجیبتر اینکه حتی بسیاری از عوام ترکمن نمی دانند که ترک اند واینکه ترک درغرب آسیا توسط آنان گسترش و بسط یافته است. مسأله به حدی رسیده است که حتی آگاهان امر نیز وقتی از آنان سئوال شود که ترک اند به مخمصه می افتند ؛ اگر بگویند ترک اند ترک غرب (با فرهنگ و آدابش ) به ذهن شنونده متبادر می شود و اگر بگویند خیر ترکمن هستند گویا که از ترک بودن خود ابا کرده اند و شاید برای حل این موضوع بگویند ترک ترکمن هستند . باری، واژه ترکمن وابقا یا حذف پسوند آن چه بسا دیگر دور از دسترس باشد ولی بقای این پسوند ممکن است تلقی هیرارکی را به ذهن شنونده القا کند ؛ از طرفی هم حذف آن آسان به نظر نمی رسد چرا که ترکان غرب در نتیجه ترکیب با اقوام دیگر واضمحلال در آنان و تأثیر وتأثیر بسیار زیاد، از مسیر تاریخی ترکان شرق جداشده و گویا ملت و قوم جدیدی را تشکیل داده اند بطوری که فقط زبانشان باشرق مشترک است و دیگر مولفه های فرهنگی آنان اشتراکات چندانی با ترکان شرق ( ترکمن ها)ندارد. علی ای حال چه بسا بتوان با ترک نامیدن ترکمن ها وحذف پسوند آن آب رفته را به جوی بازگرداند (ترک ها با فرهنگ های مختلف )، نیازی نیست جزئی از یک ملت با پسوندی که مصرف تاریخی آن به پایان رسیده است از قسمت های دیگر جدا شود. به هر حال این موضوعی بسیار دشوار وپیچیده است و ممکن است پرداختن به آن به صرفه نباشد. گویا بازیابی و باز تولید تاریخ دیگر ممکن نیست.

*"هر کسی از ظن خود شد یار من"

نامگذاری پایگاهی به نام دو گروهی که پایه های معرفت شناختی آنان متفاوت است معقول به نظر نمی رسد. گویا یکی را تخته بند دیگری قراردادن و افزودن یار و یاور به لطایف الطرق است . در حالی که یکی از جنس اعتقاد است و دیگری از جنس معرفت. یکی از جنس أدریه است و دیگری از جنس لا أدریه، یکی دگم است و دیگری در راه. چه بسا آگنوئیست ها را برای نظاره قلندری هایشان خواسته اند، تا برای آنان کف زنند و بر فتوحات شان جامه درند. شایسته است خدا ناباوران چون خداباوران اگر چنبره ای پر از حکمت و کاسه ای لبریز از برهان دارند در ستیزشان بدنبال یاوری از جنس خود باشند خلط مبحث نکنند و آبروی به زحمت تنیده خود را به سهولت ندرند. هر دوی خداباوران و خدا ناباوران پرچم عناد و دگمیت را به عنان آسمان رسانده اند، هردو یک قماش اند، نه اینکه هردو باور خود را به ضرس قاطع بر میز منازعه می کوبند و معمای هستی را حل نموده و اصل پرونده معرفت را مختومه می خوانند. باری، نامگذاری این پایگاه به این صورت بسیار قابل تأمل است.

*اضمحلالی دیگر

اگر اضمحلال را مسامحتا به دو معنای مثبت و منفی تقسیم کنیم . ملت ترکمن بارها اضمحلال مثبت را در تاریخ خود تجربه کرده است. اطلاعات در رابطه با تاریخ دور یعنی قبل ظهور سلاجقه و به عبارتی قبل از اسلام اندک است ولی پس از ظهور سلاجقه و در دوره اسلامی مسأله اضمحلال بارها گریبان ترکمن را گرفته است. قبیله سلاجق پس از تاختن سوی غرب و فتح سرزمین های آذربایجان و ترکیه کنونی به علل سیاسی، فرهنگی و اجتماعی در قومیت های ساکن آنجا مضمحل و حل شدند و ملت جدید کنونی را تشکیل دادند. این نوع از اضمحلال هم اکنون بار دیگر به ترکمن های ایران رو کرده است. اگر اضمحلال وهضم شدن گذشته به نفع گسترش ملت ترک بود ولی این بار به نفع گسترش ملت فارس زبان خواهد بود . تغییرات اجتماعی که قومیت اصلی ایرانی را در مرتبه ای بالاتر قرار داده یکی از عوامل اصلی این تحول است . به اضمحلال وهضم شدگی اگر به نفع یکی از ملت ها باشد نمی توان با دیده مثبت نگریست ولی اگر قرار بر اضمحلال باشد به هر حال یکی غلبه می یابد و حتی اگر قابل انتخاب هم بود بالاجبار در شرایط نامساوی کنونی یکی را باید انتخاب نمود. اگر هم مخالف اضمحلال هستیم این اضمحلال درچارچوب وضعیت سیاسی اجتماعی حاکم موجب اصطکاک و تنش مداوم با قومیت اصلی غالب است. شاید دوستدار اضمحلال بر آن باشد که با هضم شدن ترکمن های ایران در قومیت اصلی ایرانی، ترکمن از بین نمی رود چرا که ترکمنستان راه این قومیت را ادامه می دهد وبه عبارتی ترکمن مسأله انقراض ترکمن وارد نیست و بنابراین با توجه به اینکه انسان ها و قومیت ها همه در یک طراز افقی بوده و بر یکدیگر مرجح نیستند چه بهتر بجای اصطکاک با قومیت های اصلی ایرانی در آنها هضم شده و چه بسا این امر ضروری هم باشد. اینکه ترکمن ها چنین راهی را انتخاب کرده اند یا خیر با مراجعه به وجدان عمومی این ملت که در رفتار آنان متجلی است قابل بررسی است . تمایل بسیاری از جوانان نسل جدید به زبان فارسی در گفتارهای عامیانه خصوصا دختران که مربیان فرزندان ترکمن هستند زبان ترکمنی را در معرض تهدید جدی قرار داده است. با از بین رفتن زبان که کلیه مولفه های فرهنگی را در دل خود دارد، این ملت حتی بدون هیچ دسیسه و توطئه ای مهر انقراض را بر جبین خود خواهد کوبید.

* ترکمن وجهانی شدن

از منظر یک موجود کیهانی پیشرفته تر از انسان که اطلاعات مخابره شده از زمین را بررسی می کند تعدد زبان و فرهنگ به منزله این است که انسان دوران ابتدایی تمدن خود را سپری می کند. این بدان معنا است که بشر در صورت پیشرفت ارتباطات به یک زبان ویک فرهنگ دست خواهد یازید. اگر این امر با ترکیب فرهنگی کلیه فرهنگ ها صورت گیرد خوشایند همه است ولی تفاوت ساختاری زبان ها و فرهنگ ها گویا این مهم را تا حدودی محال کرده است . راه حل دوم غلبه فرهنگ غالب و قویتر است که اکنون جاری است بطوری که غرب ودر رأس آن آمریکا دنیا را به شکل خود درآورده و تا کنون توانسته است مسافت قابل توجه ای از این همسان سازی با خود را بپیماید. تا میزان زیادی این ریزش فرهنگ از بالا به پایین ناگزیر است چرا که این امر به مانند آبشار بوده و آب از نقطه ای مرتفع بر فرق ضعیفان می ریزد. انحلال ملت های جهان در یکدیگر امری غیر قابل انکار است و در آینده دور یا نزدیک به شکل کامل رخ خواهد داد ولی هدایت این انحلال به صورتی که به نفع فرهنگ وزبان یک ملت باشد امری است که کلیه ملت های دیگر من جمله ترکمن را با چالشی سترگ مواجه ساخته است. این که هر ملتی در این یگانه ملت آینده اثر انگشت بیشتری بر جای گذارد در گرو قدرت فرهنگی آن ملت است . از این رهگذر ترکمن که هنوز عناصر فرهنگی خود را به تکامل نرسانده و دوران کودکی خود را به سر می برد آیا می تواند درهمسویی با این جریان رنگ وبویی به آن مخلوط آینده اضافه نماید؟ و آیا اساساٌ تلاش ترکمن در حفظ میراث خود و مقاومت آن در عدم اختلاط با اقوام دیگر با توجه به قبول فرضیه فوق مفید به فایده است؟

*تفکیک هدف از آرزو نکته جالبی است . از نقطه نظر من هدف از نظر اخلاقی قابل دفاع نیست . چرا که تعیین هدف مستلزم آن است که برخی مسایل که در راه آن هدف متعین قرار می گیرد را زیر پا نهیم و ادامه دهیم. هدف نقطه ای در آنجاست ، در آن دور دست و هدف هایی دیگر در این فاصله قرار دارند که هدف های دیگران است و اینها در تضاد با هم قرار می گیرند و بدینوسیله دنیا را به یک میدان رقابت تبدیل می کند که هم اکنون شده است.هدف نگاه به دنیا از عینک رقابت است. جایگزینی که می توان برای این معضل تعریف کرد آرمان است، تفاوت آرمان با هدف این است که متعین نیست نقطه ای نیست بلکه یک جو است یک فضاست که انسان در آن می زید اکسیژنی است همیشه در حال استنشاق آن است . مثال اینکه کسی ممکن است جراح قلب شدن در فلان بیمارستان را هدف خود قرار دهد. بعید نیست این فرد در راه رسیدن به هدف خود مرتکب خطاهای اخلاقی شود . ولی اگر شخصی که میخواهد انسان مفید یا خوب باشد شخص آرمانی است و اهداف خود را با این آرمان می سنجد وممکن است آنها را حسب لزوم تغییر دهد. به نظرصواب است که ابتدا آرمان تعریف و هدف در درون آن چیده شود. هدف هرچه باشد متعین است مشخص است وبا چنگ ودندان باید آن را بدست آوری و در صورت عدم موفقیت یأس بر انسان مستولی می شود سپس باز بر میخیزی و خود را بررسی می کنی و خود را ارزشیابی می کنی و بازتلاش می کنی. اینجاست که خود را باهدفت می سنجی. هدف اینجا تعدیل نمی شود بلکه خود را تعدیل میکنی هدفی که اساسا خود آن را بنا کرده بودی . هدف دیگر خود رهبر شده است وگریبان تورا گرفته و بسوی خود می کشد و درصورت مخالفت گریبانت دریده خواهد شد.اگر هم به هدف برسی بناگاه متوجه می شوی که هدف را بدست آورده ای ولی خود را از دست داده ای

*سیاست خارجی عدم تعهد در تاریخ ترکمن

از منظر محمد حسنین هیکل، سیاست جمال عبدالناصر در تعامل با دو قدرت جهانی آمریکا و شوروی در مواجهه با اسرائیل قابل بررسی مجدد است . چرا که عبدالناصر که خود از بانیان جنبش عدم تعهد است به هیچ یک از دوقدرت فوق الذکر گردن خم نکرد و در اردوگاه هیچ کدام قرار نگرفت. نگاه به سیاست خارجی ترکمن بالاخص در قرون اخیر از این منظر قابل تأمل است.ترکمن ها نه بسوی روس ها توجه نمودند ونه میلی به دربار ایران نشان دادند، شاید این امر باعث دوشقه شدن ترکمن ها گردید. در رابطه با پیامد اتخاذ سیاست اتحاد با یکی ا ز دوبلوک جهت رسیدن به مقاصد ملی ترکمن نمی توان نظر قطعی صادر کرد ، ولی گویا نمی توان تن دادن به سیاست مماشات با یکی از ابر قدرت ها را کاملا به دیده منفی نگریست. وبه قول سیاستمدار معاصر لبنانی ریاض صلح " آماده ام جهت مصالح ملی خود با شیطان هم عهد اخوت ببندم". چه بسا نگاه "یا سیاه یا سفید " در برخی برهه های تاریخی نتیجه بخش بوده است ولی در ادبیات دیپلماتیک کنونی ، این "بازی سیاسی" است که هنر است. چه بسا ترکمن ها به علت زندگی بدوی ونگاه ساده آنان به سیاست وخصوصا برجسته بودن فرهنگ صداقت و شهامت که همه از مولفه های زندگی بدوی است ودر این نوع جوامع به سطحی مبالغه آمیز می رسد، به سیاست"بازی" تن در نداده وبه قولی در دام "خوبی بیش از حد سادگی است" افتاده باشند.

*فلسفه درکلیه طبقات علم ریشه داشته و با آن تنفس می کند. فلسفه چون اکسیژن است برای علم و بمانند نمک است برای غذا. اساسا علم بی آن بی مزه است . فلسفه نه فقط اراده معنا یابی ومعنی دهی به علوم دارد بلکه بدنبال ربط این معجون مختلف الاضلاع در شاکله ای واحد است . فلسفه آن عقلانیت کلیانی وقدمایی راهمچنان در جزء جزء علم جستجو می کند ودیالکتیکی بین کل و جزء برقرار نموده است.

*هنرزنان ترکمن

هنر "نقش" زنان ترکمن نتایج قابل قبولی را در ارزیابی رابطه زن و مرد ترکمن در طول تاریخ ارائه می دهد. جامه های سنتی زنان و تا حدودی مردان ترکمن آکنده از نقش هایی است که چه بسا بتوان گفت به حد کمال رسیده است. این نوع هنرورزی نزداقوام دیگربه این ظرافت و دقت اگر موجود نباشد نادر است. این نقوش نیاز به دقت ، صبر، طراحی ومستلزم درگیری ذهنی بسیاربالا است . نتیجه منطقی که ازقرائت این بسته هنری ترکمن می توان گرفت این است که زن ترکمن وقت ، حوصله و سلیقه هنرورزی را در سطوح بالا داشته و گویا مردان ترکمن این وقت را از زنان مضایقه نکرده اند. این نشان از یک تعامل سازنده بین مرد و زن ترکمن است. گرچه مرد سالاری مبالغه آمیزی بر فرهنگ ترکمن در طول تاریخ سایه افکنده است ولی نگاهی عمیق به هنر زنان ترکمن باور این نوع مرد سالاری را مشکل می نماید. چرا که این هنر وقت و حوصله طاقت فرسایی را می طلبد وبدون مراعات مردان میسر نبوده است بالاخص اینکه تولید این هنر ظریف از طریق بیگاری مردان از زنان نیز امکان پذیر نیست چرا که این نوع برخورد با هنر محصولی بی روح و بیمقدار که از جان ودل برنخاسته است خواهد بود. بنابراین از مجموع این دستاوردهای هنری و چه بسا از دلالت های سیمانتیکی جزء جزء آن نیز می توان نوع رابطه زن و مرد ترکمن را دریافته و تا حدودی تاریخ این ملت را از نگاهی دیگر برانداز نمود.

*وی یکی از نظریه پردازان بزرگ مکتب معتزله بود . معتزله مکتبی است مبتنی بر عقل و تاحدودی مرادف سکولاریزم کنونی است . این مکتب در دوره ای سرآمد مکاتب دیگر بود ولی به علت سیاسی شدن و اشتباهاتی که از برخی افراطیون این مکتب سرزد نتوانست صعود کند . از این رو چه بسا در صورت موفقیت معتزله در آن زمان ، خورشید سکولاریزم می توانست از مشرق بر دمد و پیش ازمغرب زمین نتایج خود را به بار دهد.

* اینکه انسان نیازمند است آیا برآوردن نیازرا ازموجودی ماورایی طلب کرد؟ چرا چنین تصوری در انسان شکل گرفت؟ آیا این تصور انسان در طول قرن ها به وی کمک کرده است؟ و یااینکه آیا رنج پاره ای از حیات است که بایستی آن را قبول کرد و فقط در کاستن آن کوشید ؟ اگر چنین باشد به نظر احاله مشکلات به موجودی ماورایی بی فایده است. از دیگر سو موجودی که خارج از حیطه زمان مکان است مگر می تواند افعالی در حیطه زمان مکان داشته باشد؟ رنج بخشی از زندگی است و به قول سارتر دانستن این امر زندگی را تحمل پذیر تر می سازد.

*عدم اصالت شکل دایره در هنرووجدان ترکمن

اگر در نقش ونگارهای هنر ترکمن بنگریم شکل دایره اصیل را نمی بینیم ویا اینکه اگر دایره ای باشد بصورت ضلع دار وچندین ضلعی است، دایره حتی اگر هم باشد اصالت نداشته و تصور کلی هنر ترکمن متضلع است ،گویا در ذهن ترکمن انحناء فاقد مفهوم است، علاوه بر نقش گل فرش ها حتی در شکل آلاچیق ها نیز این امر مشهود است و سعی بر این بوده که هر دایره مانندی را متضلع کنند. در ضرب های دوتار نیز این امر از گوش تیز اهل موسیقی پنهان نخواهد بود چرا که انحنائی که در ضرب های موسیقی ایرانی وجود دارد متفاوت از فرم موسیقی ترکمن است. این امر از منظر روانشناختی نیز قابل توجه است؛ تمایل به خطوط ممتد بدون انحناء نشان از تمایلات درونی این ملت در تعامل با موضوعات ، اشخاص و پدیده ها بصورت مستقیم است که این به نوبه خود به یک شفافیت رفتار منجر می شود. این امر می تواند عدم تفاهم مشترک عوام یک ملت با ملت های دیگر که انحناء در هنرشان اصالت دارد را تفسیر کند. چه بسا ادبیات رفتاری یک ملت نیز ازاین موضوع قابل استنباط باشد. ملتی که مسایل برای آنان یا سیاه یا سپید است وملتی که به رنگ های میانه نیز میدان می دهند. از لحاظ انتولوژیک وهستی شناسی انسانی این امر بسیار حائز اهمیت است چرا که اختلاف در ضرب آهنگ درونی منجر به عدم تفاهم یا سوء تفاهم در فهم دیگری می گردد، البته اگر نگاه ملت ها به یکدیگر افقی بوده وهرمی(هیرارکی) نباشد سوء تفاهم به حسن تفاهم می انجامد. از سوی دیگر، این تفاوت نگاه ملت ها به یکدیگر وبه پدیده ها می تواند الگوهای معرفت شناختی گوناگونی ارائه دهد.

*عمق موسیقی ترکمن

موسیقی ترکمن در مقایسه با موسیقی خراسان بیش از اینکه عرفان باشد موسیقی است با این حال نوعی خلسه عرفانی را نیز به شنونده القاء می کند. زندگی کوچ نشینی و خلاصه نمودن وسایل زندگی چه بسا باعث شده تا ترکمن به ساز دوتار اکتفا نماید هرچند باقی ماندن اندیشه در همان ساختار بدوی نیز علت دیگری است تا ترکمن نیاز به سازهای دیگر را احساس نکند. این محدودیت ساز که البته کمانچه نیز بیش از صد سال نیست که به آن اضافه شده باعث شده است که نوازندگان بر همین ساز تمرکز کرده و آن را به حد کمال برسانند بطوری که هم از لحاظ تکنیک و هم از لحاظ محتوی عمیق و پر مایه است. علاوه بر مطلبی که در این موسیقی نهفته است حالت خلسه آن است که گویا ریشه آن به مذهب شومن ترکمن ها در دل تاریخ برمی گردد.موسیقی ترکمن مقامی است ولی گویا مقام در اینجا دستگاه است همچنانکه به دستگاه های موسیقی عربی نیز مقام اطلاق می شود ولی آن نیز دستگاه است. در لابلای ملودی های ترکمن می توان رد پای اندیشه ، احساس و امیده های این ملت را یافت. جنگ ها، غم ها، شادی ها، وتاریخ این ملت در ملودی های موسیقی این قوم خروشان است وآنها را به زبان موسیقی روایت کرده است. هرکسی که سواد موسیقی دارد می تواند به آن گوش فرا داده و با قرائت آن به کنه قلب تپنده ترکمن پی ببرد. درک ولذت از موسیقی ترکمن به علت فشرده بودن آن مستلزم شنیدن بسیار آن است . این موسیقی نیز بمانند هر موسیقی سنتی دیگر که مطلبی برای گفتن دارد قشری را به خود جذب می کند که بدنبال مطلب بوده و حوصله موسیقی معنا دار را دارد .

*ترکمن یخشسن بلمز...

ضرب المثل ها مدت زمانی به طول می انجامد تا تراشیده و آبدیده شوند و عبارت اند از بیان تجربیات یک ملت طی چه بسا قرن های متمادی و متوالی. این عبارت های کوتاه نظر به پتانسیل بالای هرمونیکی وتأویلی حمال مصادیق بسیاری هست. از این رهگذر، شاید مشکل ناکامی ترکمن در تشکیل ائتلاف را در ضرب المثل فوق جستجو نمود . ترکمن ها به علل مختلف نتوانستند ائتلاف جدی ، نیرومند وجامعی در تاریخ بربندند، حتی دستاوردهای نظامی عریض وطویل این ملت نیز نتیجه کارآمدی یک قبیله و فروع آن بوده است و سابقه سلجوقیان گواهی بر این نظر است . فرصت ائتلاف های متعددی در تاریخ بالاخص در دوره آق قویونلو ها و قره قویونلو ها بوجود آمد ولی به منصه ظهور نپیوست. چه بسا نوع زندگی بدوی و اختلاف نظرات قبایل که حتی تا عصر حاضر نیز امتداد داشته است عاملی قابل بررسی باشد . ممکن است در تاریخ دور یعنی قبل از اسلام اگر ملت ترکمن به این شکل کنونی خود موجود بوده باشند چنین ائتلاف هایی(ائتلاف گوگ ترک ها) بنا به گزارش مورخان پیش آمده باشد ولی در تاریخ نزدیک و دردسترس ترکمن ها مبتلا به ضرب المثل فوق الذکر اند. ضرب المثل فوق علاوه بر اینکه دلالت های توصیفی ملتی را در خود نهفته دارد در عمق خود نقدی تند وتیز را وبه صراحت بیان نموده است. از این منظر این ضرب المثل حکایت نقد خود است و بدینوسیله ملتی خود را به این شکل نقد کرده است . زمانی که این نقد کارگر افتد و با بیدار نمودن وجدان ترکمن در سطح اجتماعی و فردی اثرات عملی خود را نمایان سازد امید آن خواهد رفت که این ضرب المثل در عمق تاریخ مدفون شده و به نسل های آینده منتقل نگردد.

* منابع تاريخي تركمن وتوهم اصالت تاريخ

كتب تاريخي مهمترين آبشخور محققين در يافتن هويت ملت ها وقوميت هاست.تاریخ ترکمن نیز از این حیث مستثنی نیست. نويسندگان این منابع از سه نحله فکری وجغرافیایی قابل بررسی اند. گروه اول نویسندگانی هستند که از نظر جغرافیایی و ایدئولوژیک دور از قومیت مذکور بوده و ترجیحاً حامل احساسات و افکاری مشخص به نفع یا علیه آن ملت نمی باشند به عنوان مثال نويسندگان آمریکایی واروپایی در این دسته جای می گیرند. این نویسندگان با آنکه ممکن است بی طرف ترین نویسندگان نسبت به قومیت مذکور باشند ولی به علت عدم ارتباط واقعی ممکن است توانایی کمتری در انعکاس ظرایف و نکاتی که مستلزم تماس و اصطکاک با آن ملت است داشته باشند، با این حال در کلیت امر حامل نگاه آکادمیک وسالم تری از حیث غرض ورزی هستند خصوصا اینکه ممکن است موضوعاتی را کشف کنند که مستلزم نگاه فراقومیتی بوده وجایگاه آن قوم را از نگاه دیگر ملت ها به آن قوم نشان دهند. نحله دوم نویسندگان ملت وقومیتی هستند که همجوارقومیت دیگر بوده ودر طول تاریخ رقابت ها ، جنگ ها ، دوستی ها ونفرت هایی بینشان حادث شده است که ممکن است این جوانب به عللی در نوشته های آنان منعکس شده و به لطایف الحیل در صدد خرده گیری وبرجسته نمودن نقاط ضعف قوم مذکور باشند بطوری که به تحریف برخی واقعیت ها بیانجامد ؛ این نویسندگان با این حال به علت همجواری و به حکم تماسی که دارندمی توانند نقد قابل توجه ای را داشته باشند که هر چند به مذاق قومیت مذکور خوش نیاید ولی این قومیت می تواند این انتقادات را به نفع خود مد نظر قرار دهد. نحله سوم نویسندگان برخاسته از آن قومیت هستند ؛ نویسندگانی که یا از آن قوم اند یا به عللی منشأ خود را در آن قوم دانسته و دلبسته آن اند. نکته مهمی که در نوشتار این نوع نویسندگان نهفته این است که احتمال پوشش دادن ضعف ها و نارسایی های تاریخی ملت خود از طرف آنان زیاد است . البته این نویسندگان به علت معایشت و تماس هم جانبه با ملیت خود می توانند ظرایف تاریخی وشخصیتی قومیت خود را بهتر از نویسندگان دیگر عرضه کنندبه هر حال نویسندگان ملی هر قدر هم منطقی و موضوعی باشند تحت فشار افکار عمومی و اجتماعی بوده وخود را در برابر انتظارات مردم خود می بینند ومحتمل است ناخواسته در دام تحریف هایی به نفع ملت خود بیافتند . دیوید هیوم نکته ای در رابطه با نگاه به تاریخ نوشته است که در اینجا می توان از آن بهره برد. وی می گوید من با احتمال وقوع معجزات پیامبران مخالفتی ندارم ولی مسأله این است که روایان این معجزات اصحاب و حواریون همان پیامبر هستندو طبیعی است که طرفداران آن پیامبر فقط محسنات آن پیامبر ودین راروایت کنند. هیوم به عبارتی در صدد رساندن این مفهوم است که در رابطه با نقل قول در هردینی تعدد وتکثر منابع با نحله های متفاوت وجود ندارد و این امر مانعی بر راه باور پذیری معجزات است. با الهام از گفته هیوم می توان گفت که تاریخ قومیت ها خوشبختانه دارای منابعی متکثر است واینکه نویسندگانی با نحل مختلف در رابطه با ملتی دیگر تاریخ نگاری کرده اند امری است که باید به فال نیک گرفت . هر کدام از آنان پتانسیل های منفی و مثبتی دارند که باید در مطالعه تاریخ در نظر گرفت، ممکن است این پتانسیل ها بصورت بالفعل اعمال شده باشد وشاید هم خیر . هیچ منبعی به خودی خود موثق نیست چرا که اساسا تاریخ حتی از حیث کل نیز اصالت داشته باشد از حیث محتوی وبالاخص جزئیات اصالت ندارد و نتیجه گیری هر خواننده ای برآیند استنباط شخصی وی از کل منابع دسترس وی می باشد.

*تاریخ دور ونزدیگ ترکمن

تاریخ هر ملتی را می توان به دو بخش تقسیم کرد؛ تاریخ دور وتاریخ نزدیک. تاریخ دور تاریخی است که یک ملت به شکلی از اشکال به گونه ای از ملت ها ی کهن مرتبط بوده و رگه هایی از انشعاب را از آن ملت کهن در خود می یابد، در این ربطه می توان به ماد ها و پارت ها وسومریان وغیره اشاره نمود. در مقابل، تاریخ نزدیک آن دوره زمانی است که شاکله های اساسی یک ملت شکل گرفته و طی آن مشخصات و ویژگی های اصلی آن قوام یافته و به پختگی رسیده است . مهمترین بخش تاریخ برای یک ملت تاریخ نزدیک است چرا که هر یک از اعضای یک ملت از لحاظ احساس وتفکر ارتباط مفهوم تری را با گذشتکان خود در چارچوب این دوره زمانی نزدیک برقرار می کند و ربط دادن خود به ملت های دور به مانند ربط دادن خود به حضرت آدم است. از این رهگذر، تاریخ ترکمن را می توان از دو دریچه دور یعنی قبل از اسلام و نزدیک یعنی بعد از اسلام بررسی نمود. اگر فانوس تاریخ را بلند کرده و به گذشته نظر افکنیم نورفانوس ترکمن تنها دوره اسلامی را برای ما روشن می کند و گویا تا آنجا ترکمن برای ترکمن معنا و مفهوم دارد. نظر به اینکه ملت های گوناگونی از تمدن های گذشته منشعب شده اند مرتبط دانستن خود به آنان آنچنان مفید به فایده نیست و بیش از اینکه در سلک قوم شناسی قرار گیرد در حوزه گونه شناسی به سبک زیست شناسی مندرج می گردد. شخصیت ها و دستاوردهای یک ملت، در پرتو دوره ای معنا می یابد که آن دوره بیش از دوره های دیگر برای هر فرد یک ملت در تاریخ معاصر، قابل شناخت بوده و معنا داشته باشد.

دانشمندان ترک ( ترکمن) به حساب کدامین ملت اند؟

ظهور دانشمندانی چون فارابی، ابن سینا ، بیرونی وغیرهم که از قبایلی ترک و ترکمن برخاسته اند وهم اکنون به حساب ملت هایی که غیر از نژاد آنان اند مباحث زیادی را بر انگیخته است. دولت هایی که قبلا تحت لوای امپراطوری ایران میزیسته واکنون جدا شده اند دانشمندانی را که به حساب ملت عرب یا فارس بوده است جدا کرده و به خاستگاه اصلی خود برگردانده اند. ولی پرسش اینجاست که آنان خود چه می خواستند؟ آیا رابطه ای عاطفی یا عقلانی با ملت خود احساس می کردند؟ اگر به سیاق تاریخی ظهور آنان بنگریم می بینیم که خاورمیانه اسلامیزه شده و زبان عربی رواج یافته بود بطوری که بسیاری از کشورهای غیر عرب زبانشان به عربی حتی در سطح مادری تغییر کرده بود. کشورهای مستعربی چون مصر، لبنان، سوریه و غیرهم گواهی بر این مدعاست. اینکه کشورهایی چون ایران وباکستان وهند و کشورهای آسیای صغیر از این فرآیند در امان مانده اند دلایل خود را دارد . حتی در ایران و کشورهای دیگر که کاملا عرب نشده بودند مدارس و حوزه ها کاملا متکی به زبان عربی بوده اند. از این رو طبیعی است دانشمندان مذکور به این زبان قلمفرسایی کنند تا مطلب خود را به مخاطب بیشتری برسانند. خصوصا که زبان و قومیت هایی که از آن برخاسته اند نظر به ظرفیت محدود علمی وفرهنگی شان احتمالا قادر به درک مطالبشان نبوده اند. از سوی دیگر، نظر به تعالیم اسلام بر تساوی انسان ها وافضلیت زبان عربی وفرهنگ اسلامی این قومیت ها بسوی اسلامی و عربی شدن در حرکت بودند که این امر در کشورهای عربی مستعرب اتفاق افتاده ولی به دلایلی در برخی سرزمین ها این پروژه کامل نشده است. نکته قابل توجه دیگر این است که این دانشمندان احساس ارتباط خود را به قومیت خود به شکل جدی و واضح ابراز نکرده اند واین امر در تألیفاتشان غایب است. حتی برخی از آنان مثل بیرونی آنچنان زبانی عربی را ارج می نهد که شنیدن دشنام به عربی را بر شنیدن مدح به فارسی ترجیح می دهد. در پرتو این نگاه، دانشمندانی که به زبان قومیت خود قلم نزده و حتی رغبتی درمؤلفات خود درمرتبط دانستن خود به قومیت خود نداشته اند آیا اکنون که معیاری های قومیتی بارز شده به طوری که هر کدام در جستجوی بنای کشوری برای خود هستند، سرو دست شکستن برای آنان چقدر معقول است؟ وحتی نظر آن دانشمندان در تصنیف و گروه بندی خود اگر می دانستند روزی این معیارها اهمیت پیدا می کرد چه می بود ودر چه گروهی خود را می پنداشتند؟

*این نویسنده آمریکای جنوبی که کتاب های آموزنده بسیار دارد بی تردید منظوری از شک دارد هر چند که نام وی هیچگاه تأیید کورکورانه ما را نخواهد انگیخت . ولی گویا شیطان همیشه برتارک تاریخ جهان خواهد درخشید چرا که ارزشی بس والا برای خود قائل بود وسر در برابر انسان خم نکرد . او سر خود به باد داد تا به انسان بیاموزد تا در برابر هیچ چیز سر خم نکند . گویا او همان بسی انسان وبه قولی ابرانسان نیچه است . ولی چرا چنین موجود عالی منشی را شیطان نامیدند . گویا او به پای دار رفت تا به انسان بفهماند خالقی که به موجودات خود طبقاتی نگاه کند خالق راستین نیست . انسان خالق راسیتن خود را گویا اشتباه گرفته است.ونظر به اینکه قدرت در دستان این خالق مستبد بوده است مخالف خود را به نام شیطان نام نهاده تا کرسی الوهیت را برای خود تثبیت کند . ولی زهی خیال باطل، چرا که ابر انسان دیگر ظهور کرده است. شیطان آبروی خدا را تا ابد برد. خدایی که ادیان برای خود در داستان آدم وحوا تعریف کرده اند در لایه های عمیق تر خود شیطان را والا صفت نشان داده است. گویا ادیان در فرافکنی شیطنت خود بر شیطان لو رفته اند.

جمال

کتاب آشتی واقع گرایی و سازه گرایی پس از بررسی گرایش های نوین در فلسفه علوم اجتماعی- ترجمه وتألیف: مر

کتاب آشتی واقع گرایی و سازه گرایی پس از بررسی گرایش های نوین در فلسفه علوم اجتماعی- ترجمه وتألیف: مرجان جعفری روشن- ناشر: پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی تهران- سال 1387

*رها سازی علم از چهار چوب خاص خود ، از طریق فعالیت بین رشته ای میسر است و به عبارتی از طریق تحقیقات بین رشته ای علمی، موضوعات علمی را می توان از یک چهار چوب زبانی مثل "فیزیک" آزاد ودر چهار چوبی زبانی دیگر مثل "جامعه شناسی" قرار داد... در ناآشنا سازی ، یک نظریه یا مسأله را از چهار چوب زبانی خود خارج کرده و آن را در چهار چوب ریز جهان علمی دیگری قرار می دهیم و مشاهده می کنیم آیا قوانین علمی موجود در یک نظریه ( مثل فیزیک) به صورتی ضمنی در یک چهار چوب دیگر علمی ( مثل روانشناسی ) کارایی دارد؟ ص 80 و 81

*با این حال برخی واقعیت ها اساسا نمی توانند از یک علم خارج شده و به فضای علم دیگری وارد شوند. ص 83

*توماس ایبانیز می گوید: فرا سطحی وجود ندارد که در آن بتوانیم معیار ثابت و غیر تاریخی داشته باشیم؛ فرا سطحی که بتواند بگوید:"واقعیت چیست"ص 92

*افول رشته های تفکیک شده علمی خصوصیت دیگر جریان معرفت شناسانه است. از این پس دیگر تفکیک دقیق علوم طبیعی، انسانی و اجتماعی ممکن نیست و تفکیک ذاتی چیزها بین طبیعت وانسان ها زیر سوال رفته است.. ص 113

پرورش خلاقیت از نظریه تا عمل تألیف جعفر جهانی – نشر تهران: پژوهشکده مطالعات فرهنگی واجتماعی-1388

*وجود دانش حرفه ای محض و جدایی آن از زمینه های اجتماعی- فرهنگی با آثار زیانبار بریدگی از واقعیت همراه است . زمینه اجتماعی به عنوان مقوله ای بسیار مؤثر در تفکر حرفه ای و سبک اندیشیدن افراد دخالت می کند وآنها را به رنگ خود در می آورد. طنین زمینه اجتماعی درهر جزء دانش حرفه ای قابل شنیدن است. ص 26

*ینیگر می گوید: هر یک از ما در نتیجه تجربیاتمان نظریه های ضمنی در باره جهان ونحوه انجام امورداریم. نظریه های ضمنی همچون نظریه های ارزشیابی نشده و ناخود آگاه تلقی می شوند که امکان سازماندهی، تفسیر وفهم دنیا را برایمان فراهم می سازند. این نظریه ها، نظام عقیدتی و دیدگاه شخصی ما را تشکیل می دهند. نظریه ها حکم عینک و صافی برای تجربیات روزانه دارند. شخص چیزی را مشاهده می کند و به حکم عینک، آن را به صورت خاصی می بیند. ص 30

*استرنبرگ به طور مکرر یاد آور می شود نمی توان مرز قاطع و حد فاصل روشنی میان مؤلفه های دانش و بینش در سبک تفکر قائل شد. ص 35

*چنین نیست که پندار گرایان مطالعه علوم را یکسره کنار می گذارند، اما برداشتی که آموزش وپرورش پندارگرا از علوم دارد نادرست است . مثلا وقتی شاگردان پدیده های طبیعی را مطالعه می کنند، معلمی که از دیدگاه ایدئالیسم به جهان می نگرد به آنها می گوید تمام پدیده های هستی نشانه ای است از روحی هوشیار و کاوشگر که حضورش در پشت هر پدیده ای حس شدنی است . سعدی، نویسنده و سخن پرداز قرن هفتم هجری که در مورد اصول اخلاقی بسیار نوشته است، می گوید:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست معرفت کردگار

چنانکه در این کلام منظوم می بینیم، طبیعت وپدیده های طبیعی برای یک پندارگرا جلوه ها و نشانه هایی است از دانایی و آگاهی خدا. نتیجه آنکه در آموزش پندارگرا، از علوم طبیعی و اجتماعی برای رسیدن به حقیقت روح استفاده می شود... در آموزش و پرورش ایدئالیستی بخش قابل توجهی از فلسفه به بررسی ذهن و رابطه اش با خدا و ذات مطلق او اختصاص دارد. ص 42 و43

*... ویژگی افراد رئالیست این است که آنها همیشه در تلاش هستند برای رفتار های خود مرجعی در دنیای خارج به دست آورند. مرجعیت سازی برای افراد رئالیست، توأم با احساس امنیت، جسارت، قدرت و مستند سازی است. برپایه فرآیند مستند سازی ، رئالیست ها به قوانین و مقررات اهمیت زیادی می دهند، به همین دلیل همیشه سعی دارند هر چیز را به قانون وجایگاه حقوق اش ارجاع دهند. مدیر مدرسه ای که در صحبت و رفتارش از قانون صحبت می کند ودانش آموزان ساعی را برابر مقررات پاداش می دهد و افراد خاطی را بر اساس همین مقررات تنبیه می کند، از سبک تفکر رئالیستی پیروی می کند. در تفکر رئالیستی، فرض اساسی آن است که ابهام باید زدوده شود، زیرا واقع گرایی همواره با صراحت و بیان روشن مسائل و راه حل های آنها همراه است. ص 54 و 55

*اگر در آینده – مهم نیست چه قدر دور- تجربه های ما لزوم تجدید نظر در دانش کنونی را ایجاب کرد، این کار را خواهیم کرد. اگر لازم شد، دانش کسب شده را دگرگون خواهیم کرد. در اینجا دانش و حقیقت مانند کاخی است نا استوار و همواره در خطر فروریختن؛ پس بگذار فرو بریزد ، اگر ماندگار نیست و انسان ها را به کار نمی آید... تجربه همچون رودخانه ای همیشه روان است، دانش و حقیقت نیز چنین هستند. تجربه ما بر پایه های دانش و حقیقت به دست آمده ، دانش و حقیقت تازه ای کشف می کنیم اما همیشه آماده ایم بر اساس تجربه های جدیدتر در دانش و حقیقت خود تجدید نظر کنیم. ص 64 و 65

*افراد تحلیل گر عمدتا محافظه کار هستند. این افراد ازنظر سبک رفتاری بیشتر منتظر دریافت اطلاعات بوده و کمتر به فکر کاوش در اطلاعات و راه های جدید در حل مسائل هستند. ص 73

*روحیه افراد قانون گذار ، طوری است که فکر می کنند آنچه می گویند وعمل می کنند چون بر معیار و قانون متکی است ، درست است و این اصلی بنیادی است که برپایه آن فرض می شود درست بودن به معنی قانونی بودن است....افراد قانون گذار، معمولا قالب شکن هستد اما این عمل آنها با تخریب همراه نیست. ص 74 و 75

*سبک تفکر انطباقی ونظام تربیت محافظه کاران به دلیل دنبال کردن هدف های محدود وطراحی استراتژی های کاملا از قبل تعیین شده، افراد را به سمت مثل هم اندیشیدن وهمرنگ شدن با معیارها سوق می دهد. ص 75 و 76

*افراد اجرایی و انسان هایی که تمایل دارند از سبک تفکر اجرایی استفاده کنند، عمدتا از مقررات پیروی می کنند و فعالیت هایی را به عهده می گیرند که از قبل طراحی و سازماندهی شده است. این افراد همیشه پیرو، آماده پذیرش مسئولیت و مایل به انجام کارها در چهارچوب های تعریف شده هستند. یکی از ویژگی های اصلی افراد با سبک تفکر اجرایی این است که همیشه تلاش دارند به اهداف، طرح ها و برنامه های ازقبل تعیین شده دست یابند...اجرای مقررات، تأکید بر اداره کلاس، مدرسه و اعمال مدیریت به جای رهبری از نکات مورد توجه سبک های اجرایی است... در نزد افراد مجری ، باور وعمل به هم نزدیک است...به رغم نقاط قوت پیش گفته، افراد اجرایی دارای نقاط ضعف فراوان در زمینه بروز و پرورش خلاقیت هستند. این افراد به دلیل تمایل قوی به اداره ونظم، هر گونه نظم شکنی، هنجار گریزی وشکستن شیوه های سنتی را جرم محسوب می کنند و آن را به طور جدی رد می کنند. ص 77 و 78 و79

*نتایج تحقیقات انجام شده نشان می دهد همبستگی رفتاری و اعتقادی در نزد افراد کلی نگر بالاست... افراد جزئی نگر شخصیت های خاصی هستند که از نظر رفتاری کاملا با افراد کلی نگر متفاوتند. این افراد بیشتر از عبارت های اینچنینی استفاده می کنند: ترجیح می دهم مسائل را خودم حل کنم، این مشکل مربوط به من است ، مشکلات اجتماعی ربطی به مسائل آموزشی ندارد ، دانش نباید با ارزش آمیخته شود، معلم سیاست مدار نیست بلکه انسان متخصصی است که باید تخصص و مهارت های خود را به دانش آموزان منتقل کند، هرچیز جای خود را دارد و غیره . افراد جزئی نگر، عمدتا مایلند مسائل کلی را به جزئیات تقسیم کنند و هر جزء را به صورت جدا و منفرد مورد بررسی قرار دهند. دانش آموزان جزئی نگر ، مطالب را به صورت مجزا یاد می گیرند و از قواعد کلی یادگیری مثل مشابهت و مجاورت کمتر کمک می گیرند. ص 82 و 83

*به نظر لیپمن دو الگوی تربیتی متفاوت به نام های "الگوی استاندارد" و "الگوی تفکر تأملی" وجود دارد. الگوی استاندارد بر مفروضات ذیل استوار است:

1- تعلیم وتربیت فرایند انتقال دانش است؛

2- شناخت ما از جهان، شفاف و غیر مبهم است؛

3-دروس مختلف از یکدیگر مجزا هستند؛

4-معلم نقش کنترل کننده دارد؛

5- هدف تعلیم وتربیت ، پرورش انضباط ذهنی است .

در نقطه مقابل ، ارکان الگوی تفکر تأملی عبارتند از:

1- تعلیم وتربیت ، نتیجه مشارکت اجتماع جستجوگر در یافتن و حل مسائل پیرامون است؛

2- شناخت ما از جهان دارای ابهام است؛

3- دروس ، دارای ارتباط مستحکم وناگسستنی هستند؛

4- معلم جایز الخطا ست؛

5- هدف آموزش و پرورش ، پرورش قوه فهم ، تحلیل و ترکیب وداوری است.

بدین ترتیب لیپمن با قبول مفروضات الگوی تفکر تأملی به چالش با الگوی" تحصیل بدون تفکر "می پردازد و همسو با نتایج به دست آمده از بیشتر تحقیقات تربیتی نشان می دهد کودکان در ابتدای ورود به کودکستان بسیار کنجکاو و فعالند ، اما کم کم این حالت در آنها تنزل می کندو به طور غالب به موجوداتی منفعل و مطیع تبدیل می شوند. لیپمن دلیل این امر را در ساختار متفاوت خانه و مدرسه جستجو می کند. وی در این رابطه می گوید: "کودک در خانه با محیط سازمان نیافته ای مواجه است که می تواند انرژی های خود را به شکل های گوناگون بروز دهد، اما به محض ورود به کودکستان با مجموعه ای از عوامل سازمانی متفاوت با خانه روبه رو می شود که آزادی او را تاحد زیادی محدود می کند. دنیای پر از معمای کودکی ، اکنون به محیطی شفاف و کاملا سازمان یافته تبدیل شده و کودک در می یابد که بیشتر رخدادها برنامه ریزی شده و تابع قوانین و مقررات هستند." ص 95 و96

علاقه – استعداد-حفظ

گاهی به آموختن برخی علوم علاقه ای نشان نمی دهیم . آن علوم را نمی آموزیم چه بسا به این دلیل که در زمینه کاری ما نیستند یا اینکه شاید معتقدیم مفید نیستند. به هر دلیلی که باشد ممکن است این عدم علاقه ما فقدان استعداد ما در یادگیری آن علوم باشد ، فقدان استعداد منجر به دشواری آن علم گشته و منزجر کننده می گردد. ولی نباید فراموش کرد که آن علم جایگاه خود را در زندگی داشته و ضروری است وحتی جایگاهی برای خود در عقل ومغز انسان دارد جز اینکه قدرت و درجه آن فرد به فرد متفاوت است . به عنوان نمونه برخی که علاقه ای به ریاضیات ندارند عدم علاقه آنان ناشی از عدم توانایی آنان در این زمینه است. ولی با این حال باید آن را تا سطوحی فرا بگیرند وگرنه در محاسبات روز مره دچار مشکل خواهند شد بنابر این این گونه اشخاص آن را فقط در حد لزوم فرا می گیرند. یکی از توانایی های مهمی که آموختن ریاضیات به همراه دارد درک نسبت هاست . بدست آوردن درک بالا در نسبت ها باعث درک بهتر ارتباط بین اشیا و انسان ها و موجودات می گردد بنابر این ضعف در ریاضیات ممکن است منجر به عدم درک موضوعی حتی در رشته ای نامرتبط دیگر مثلا رشته فلسفه، جامعه شناسی، روانشناسی وغیره نماید. چه بسا عدم رغبت برخی به مسایل عددی ومحاسباتی به ناتوانی به درک برخی مسایل دیگر در رشته های دیگر خواهد شد که این امر به علت همبستگی عمومی دانش است.

در اینجا حافظه نیز دارای نقش مهمی است . برخی ممکن است بر این گمان باشند که حفظ مطلوب نیست و باید اندیشه صرف نمود ولی شایان ذکر است که ابداع نکته ای جدید نیازمند داشتن محفوظاتی قابل توجه در آن زمینه مربوطه است . حفظ آن چنان که برخی تصور می کنند معنای طوطی وار و ظاهری ندارد بلکه حفظی که از طریق فهم حاصل شده و با مراجعه بسیار جهت فهمیدن آن مطلب حاصل شده است . جهت کشف نکته جدید ضروری است که مباحث مربوطه از طریق مراجعه ملکه ذهن شده باشد تا ذهن بتواند از برآیند آن به نتیجه ای جدید برسد . این امر به مانند کسی است که بخواهد ضعف نظریه ای را دریابد واین مستلزم آن است که ابعاد آن نظریه را بداند و در ذهن خود داشته باشد . این درک جز با دانستن و حمل جوانب آن نظریه در ذهن میسر نیست . با دانستن جوانب آن نظریه و درگیری بسیار با آن است که مطلب در ذهن ملکه گردیده و شخص به نکته ای جدید گریز می زند.

عموما انسان عدم علاقه خود به علمی یا موضوعی را به شکلی توجیه می کند که توانایی های او را زیر سوال نبرد . مثلا عدم علاقه به محاسبات و ریاضیات یا عدم علاقه به حفظیات را به علت عدم اهمیت آن می دانند در صورتی که احتمالا ناشی از ضعف استعداد آنان در این زمینه است. انسان ها گاهی حتی نمی دانند که اینها یک توجیه است و تصور می کنند این پدیده امری است که به تلقی آنان از این علوم ارتباط دارد و هیچ گاه آن را به عدم توانایی خود ربط نمی دهند وبه دیگر سخن می گویند که اگر بخواهند می توانند به نحو احسن آن را انجام دهند ولی چون این امور ارزش خاصی ندارد از انجام آن سرباز می زنند.

بدون شک بسیاری از مسایل و ریزه کاری ها وجود دارد که ممکن است حفظ آن میسر ویا مفید نباشد وانسان از حفظ آن سر باز زند ولی این تصور همیشه صادق نیست وگاهی برای توجیه استفاد می شود توجیهی که حتی مدعی آن نمی داند که در حال توجیه است وبه عبارتی بر جهل خود نا آگاه است.

جمال

19/2/2015 تهران

ترکمن های ایران- مؤلف محمد رضا بیگدلی -چاپ دوم 1383-  انتشارات پاسارگاد

*ایل سلجوق وقتی که به حدود و ثغور ما وراء النهر سامانی رسید در آنجا مستقر شد، از مذهب شمنی ترک و مغول دست کشید و مسلمانان شده است و این در قرن یازدهم میلادی بود. مسلمانان به اوغوزهای مسلمان، ترکمن می گفتند...قبایل دیگر اوغوز نیز به تدریج خدمت سلاجقه را پذیرفتند و به این شکل تمام آسیای غربی از حدود افغانستان تا سرحد ممالک روم در آسیای صغیر و متصرفات خلفای فاطمی مصر قبل از 470(1077 م) تحت یک حکومت، فرمان سلاجقه را گردن نهاد. .. سلجوقیان زبان و ادبیات فارسی را زبان رسمی قرار دادند و در اشاعه وتکامل آن کوشیدند. در دوران سلجوقیان صنایع و هنر رونق داشت. ص262-263

* نادر از ترکان طایفه قرخلو قبیله افشار بود که در زمان شاه عباس به شمال خراسان کوچ کرده بودند. او خود را از ترکمانان اوغوز می دانست ودر نامه هایی که برای سلطان محمود اول پادشاه عثمانی و قرزندش نوشته بکرات این مطلب را متذکر شده واز خویشاوندی قومی با عثمانی ها و پادشاهان هند سخن به میان آورده است.ص 275

* بنا به روایت ترکمن ها، گوکلان ها در موقع حمله مغول قای نامیده می شدند که مشتق از نام قای خان پسر گون خان پسر اوغو خان پسر قاراخان اولین خان مشرق است. ص 297

*ترکمن های درگز تیره ای از ایل معروف قره قویونلو ایران می باشند که در دوره صفویه و قاجاریه برای تقویت مناطق درگز از آذربایجان به درگز انتقال یافته اند. ص301

*قایی بمعنی محکم می باشد و خاندان عثمانی از قبیله قایی برخاسته است .ص 306

*تا قبل از جنگ 6 روزه ژوئن 1976 میلادی تعداد کثیر ی ترکمن در ارتفاعات جولان"گولان" ساکن و به دامپروری اشتغال داشتند پس از تصرف جولان (گولان) توسط رژیم صهیونیستی اسرائیل غاصب و اشغالگر، به عنوان آواره جنگی در دمشق (کوی برژه) واردوگاه یرموک (یارموک) ساکن و آداب ورسوم اصیل خود را حفظ کرده اند. ص329

*در همان زمان که مورخین از اعمال غیر انسانی ترکمن ها نسبت به اسراء سخن می راندند، ترکمن ها خود آماج حمله بودند ولی به دلیل مکتوب نبودن این حوادث واظهار نظر های یکجانبه و غرض آلود این حقایق دردناک پوشیده مانده است. شاید تنها نشانی را که از درد ورنج اسیران مرز نشین ترکستانی باقی مانده است در دیوان مخدومقلی فراغی بتوان یافت. او در دیوانش می گوید:

غافل لیقده دشمان آلدی داشیمز دارغاتدی هر یانه دنگی دوشیمز

باش یلده بر کتاب ادن ایشمز قیریل باشلار آلیب ویران ایلادی

برناچه مزقولی باغلی قل بولیب نیچه لر ایزنده سارغاریب سولیب

کیمی بریب آنینگ بهاسین آلیب هر کیمه بر بلی بها ایلادی

مضمون این اشعار چنین است: "آلامان چپان یکباره در غلفلت بر ما یورش بردند و مردم و دوستان ما را به اسارت گرفتند. دست هایشان را بستند و به سوری بازار برده فروشی روانه کردند."در اینجا بد نیست اشاره شود کتابی که فراغی طی پنج سال تلاش تألیف کرده بود نیز از میان رفت."....ناصر الدین شاه قاجار برده داری را حمایت و تشویق می کرد. شاه قاجار در مقابل هر اسیر ترکمن پنج اسب و به ازای هر سر ترکمن که پیشکش حضورش می کردند یکصد ریال می پرداخت، در تهران بازار برده فروشان رونق داشت و زن های تکه ترکمن را به مبلغ گزاف می فروختند. ص 356-357 برگرفته از کتاب سفر نامه ترکستان وایران نوشته هنری موزر صفحات 193-194

*تاماراتالبورایس در تاریخ سلاجقه روم در باره زنان ترک می نویسد:"زنان این قوم در دوران زندگی اشتراکی و بادیه نشینی هنگام بروز جنگ مانند مردان دوش به دوش پسران با شوهرانشان بادشمن می جنگیدند. میر خواند در روضه الصفا در وصف زنان ترک می نویسد:

همه ترکان سرائی آفریدند همه مه پیکر و زهره چینند

عروسان چون در جامه خوابند هژبرانند چون در پشت زینند

در جوامع ترک زنان همیشه از احترام ویژه ای برخوردار بوده اند. در ضرب المثل ها مکرر به نظایر این جمله ها بر می خوریم که: اصلانین ارکک دیشی سی اولماز: یعنی شیر، نر و ماده ندارد. ص 372

*هر تیره و طایفه ترکمن دارای ریش سفید یا سرپرستی است که به او "یاشول( آق سقل)می گفتند، یاشول ها معمولا برای انجام وظایفی ...با رأی مردان طایفه ها انتخاب می شدند و افراد طایفه می توانستند هر وقت لازم شد او را معزول کنند. در ترکمن صحرا چراگاه ها به طایفه ها تعلق داشت و افراد به طور مساوی از آن ها استفاده می کردند و هیچگاه شخصی دارای چراگاه اختصاصی نبود....باید توجه داشت که در ترکمن های گوکلان که پیش از ترکمن های دیگر به کشاورزی و روستا نشینی رو آورده اند، روحیه مذهبی بسیار قویتر از روحیه قومی است. در این ترکمن ها یاشولی و روحانیت مثل ترکمن های دیگر جدا از هم نیست و بسیار دیده شده است که رهبر روحانی به سمت یاشولی برگزیده شده باشد در حالیکه این امر در گروه های دیگر ترکمن اتفاق نمی افتد.ص 395

*ترکمن صحرا محل زمستانی ترکمن ها بود . آنها در اواخر بهار از آنجا به کوه های بالخان واقع در آن سوی رودخانه اترک کوچ می کردند وجند ماه تابستان را در ییلاق بسر می بردند باردیگر با رسیدن ماه های سرد به "ترکمن صحرا" باز می گشتند.ص 395

*رابینو نوشته است: بدابحال مردی که زنش فوت کند و نتواند دوباره خرج عروسی را بدهد چون در نزد ترکمن ها رسم بر این است که مرد عزب باید دوشیزه خانه مانده بگیرد و مرد بیوه ، زن بیوه را. چنین مردی را در اصلاح ترکمنی سلاخ نامند. او فقط می تواند تفنگ خود را برداشته و بر اسبش(اگر داشته باشد) سوار شده ، بدسته غارتگران ملحق گردد تا در آمد حاصله را صرف زنا شوئی جدید بنماید.ص 451

*نیکلا گوگول نویسنده شوری در کتاب "تاراس بولبا" در مورد شجاعت ترکمن ها چنین نوشته است:

"فی لی خطاب به بولبا گفت: تاراس اگر من یک ترکمن بودم، کار تو ساخته بود، فرزندان تو با ترکمن ها جنگ نکرده اند وبنابر این نمی توانند قزاق واقعی باشند . اصولا به عقیده من هر کس که با ترکمن ها جنگ نکرده باشد قزاق واقعی محسوب نمی شود."ص 469

*نصیر الکتاب می نویسد: "ترکمن ها از ذکر دائمی نام خدا و پیامبر از جانب ایرانیان در شاهد گرفتن بدرستی گفتارخود نفرت دارند. چون یک نفر ترکمن هیچوقت بخدا قسم نمی خورد و خیلی بندرت سوگندی یاد میکند، حرمت و ستایش ایشان نسبت بخدا آنقدر زیاد است که غالبا حاضرند از ادعایی درباره مثلا ده شتر یا صد گوسفند چشم بپوشند تا آنکه به قید سوگند ، مالی را از آن خود سازند . همچنین فرد ترکمن هنگام حضور در محکمه راجع به نهب و قتل وغارت ازبیان حقیقت هرچند به ضرر او باشد استنکاف ندارد. دشوار است که در سراسر ایران یک فرد مسلمان پیدا کرد که چنین کاری بکند." رابینو می گوید:"ترکمن ها بدرستی معروف هستند آنها می توانند اجناس زیاد بطور نسیه مثلا در مشهد سر (بابلسر) و بندرگز از تجار بخرند بدون آنکه محتاج به تسلیم هیچگونه سندی باشند، ترکمن ها همیشه سر موعد تعهدات خود را انجام می دهند." ص 513-514

گزیده نظرات کریم مجتهدی در مورد سید جمال الدین اسد آبادی

*ارنست رنان در اواخر قرن نوزدهم در سوربن سخنرانی‌ای با عنوان اسلام و دانش ارائه کرد. او در این سخنرانی ادعا کرده بود که اسلام ذاتا نمی‌تواند دانش پرور باشد. پس از دو‌ماه سیدجمال جوابیه‌ای در این‌باره می‌نویسد. سیدجمال در این مقاله می‌نویسد که اسلام اصیل و ناب اولیه مشوق مسلمانان در یادگیری و گسترش علوم و دانش بوده است. البته ارنست رنان هم پاسخ سیدجمال را داد و در سخنرانی خود گفت که شما از نژاد پاک آریایی هستید و با اعراب فرق دارید. این نشان می‌دهد که دیدگاه‌های ارنست رنان توأم با افکار نژادپرستانه بود.

*معلوم نبود که آیا خود سیدجمال حرفش را قبول داشت یا نه زیرا او بحث می‌کرد که مسلمانان شمال آفریقا نمی‌توانند خودشان را اداره کنند و همچنین به‌واسطه اعتقادات و تعصباتی که دارند به تنهایی نمی‌توانند اهمیت علوم جدید را درک کنند. بنابراین لازم است تا با اسلحه‌های آتشین خودمان تمدن را به میان آنها ببریم. کریم مجتهدی

*به‌ نظرم سیدجمال در درجه اول یک مرد سیاسی بود؛ سیاسی با تمام محاسن و معایب آن. بنابراین فکر نمی‌کنم که سیدجمال به‌عنوان یک متفکر درد حقیقت داشته باشد. افکار سیدجمال کلا موردی است. به این معنا که در شرایط گوناگون اندیشه‌های مختلفی داشته.

*بنابراین می‌توان گفت که سیدجمال مبارزی بود که می‌خواست به‌نحوی در هدف اصلیش که سیاسی بود، افراد را با خودش هم نوا کند. اما چون آن افراد در موضع قوی‌تری از وی قرار داشتند، در نتیجه از سیدجمال در جهت پیشبرد اهداف‌شان بهره بردند. چه در مصر، چه در ایران و چه در فرانسه و هندوستان و در نهایت استانبول. سیدجمال خودش را با یک ماجرای سیاسی مواجه می‌گرداند و به‌تدریج به مهره‌ای اصلی در آن زمینه سیاسی بدل می‌شود. از این‌رو سیدجمال در هیچ‌یک از بازیگری‌های سیاسی خود مقید به اصول اخلاقی و علمی به‌معنای انسانی کلمه نیست.

*مسلما سیدجمال ایرانی بوده و می‌دانیم که همه اقوام وی در اسدآباد همدان زندگی می‌کردند. از طرف دیگر در گذرنامه وی که جزو اموال باقیمانده از وی است، ملیت ایرانی وی قید شده است. این گذرنامه هنوز موجود است. اما خودش هیچ‌گاه به صراحت نگفته بود که ایرانی است. لقب وی در خارج از ایران الافغانی بوده است. به‌نظر من علت همه این سوء‌تفاهم خود وی بوده زیرا در هر جایی با اسامی مختلف خوانده شده است، یک جا به اسم حسینی، یک جا به اسم سید و... به هر حال کسی که خود را با القاب مختلف معرفی می‌کند، در این کار عمد دارد و نمی‌خواهد اصالت خودش را بروز دهد. برای سیدجمال تنها این مهم بوده که کارش را به هر قیمتی پیش ببرد. اگر در زندگی وی دقت کنیم می‌بینیم که در جاهای مختلف لباس‌های گوناگونی هم پوشیده است. از سوی دیگر به‌نظرم، از سیدجمال در کشورهای مختلف حمایت می‌شد وگرنه چگونه ممکن بود که به راحتی در دربار عثمانی رفت‌وآمد کند؟ بنابراین می‌توان گفت که ماموریت‌های سیاسی هم داشته است.

کنترل حس و فکر(اداره فکر)

گاهی به امری می اندیشیم وبه ناگاه به خود می آییم و می گویی چرا به این موضوع فکر می کنم، بهتر است به آن نیاندیشم . گویا یک ذات محوری در وجود انسان است که تصمیم می گیرد به چه چیزی فکر کنیم یا نکنیم . بیشتر اوقات غرق افکارمان هستیم و این امر لاارادی به نظر می رسد . طوفان افکار ما را به این طرف و آن طرف می کشد وبه ندرت به خود می آییم واز اسارت آنها نجات می یابیم. بهتر است به آن لحظه که به خود می آییم بیشتر دقت کنیم ، به نظر نقطه خوبی است که بتوانیم از آن وارد وجود ذاتی و جوهری خود شویم ودرآن نقب زنیم . آن لحظه واقعا چیست؟ آیا آن لحظه هم خود جزء یکی از همان افکار است ؟ ولی به نظر می رسد که قصد کنترل و اداره افکار را دارد . آن چیست ؟ گویا وقتی به آن اهمیت می دهیم و بسویش باز می گردیم خودرا درزمان حال حس میکنیم ؛ از گذشته و آینده که به آن اهمیت می دهیم خارج شده و به اکنون در می آییم. می گوییم خوب حالا چه کنیم! بهتر است به چه فکر کنم؟ چه کار کنم؟ دیری نمی پاید که دوباره از این مرکزیت خارج می شویم ودوباره سوار خیال می گردیم و آن مرکزیت متلاشی می شود.چرا اینگونه است ؟ آیا گاهی پیش آمده که خود را رصد کنید مثلا عصبانی هستید و متوجه شوید که عصبانی هستید ؟ بدین هنگام از آن حال و هوای عصبانیت خارج می شوید و در آن به خود می نگرید ، خودر ا حس میکنید ، می بینید عصبانی هستید . عموما این بخود آمدن به اتمام عصبانیت یا ناراحتی یا حتی خوشحالی می انجامد . البته عموما ما این مرکزیت را حس نمی کنیم ، عصبانی یا ناراحت می شویم بدون اینکه بدانیم ناراحتیم . آیا این همین خود یابی است و اگر هست آیا باید حضورش را غنیمت شماریم و آنر امتداد و گسترش دهیم ؟ آیا همیشه می توانیم خود باشیم یا انکه گریزی نیست از انکه فقط برخی لحظات به خود آییم وآنچه که می توانیم آن است که فقط تعداد و مقدار آن را کمی بیشتر کنیم ؟همیشه هنگام ظرف شستن ذهنمان جایی دیگر است نه بخاطر اینکه ظرف شستن ارزش فکر کردن ندارد بلکه موضوع اینست که ما عموما در معظم حالات به آنچه انجام می دهیم فکر نمیکنیم و درحال نیستیم . کلا نیستیم.

جمال

انواع عشق- الکساندر اویلا

*عشق نوعی فعالیت آگاهانه است ، نه نوعی انفعال که انسان اسیر آن شود. اریک فروم

*درون گرایی / برون گرایی ، شهودی / حسی ، فکری /احساسی وقضاوتی / ادراکی ؛ آنها در زندگی افراد مختلف ارثی هستند وتقریبا در تمام مدت زندگی ثابت باقی می مانند.

*اهل عمل ها زندگی شبانه را دوست دارند.

*برخی از انواع عشق در جامعه به سختی یافت می شوند. احتمال آشنایی با این افراد به صورت تصادفی خیلی کم است، مگر اینکه در فعالیت هایی که به آنها علاقه دارند شرکت کنید. برای نمونه فیلسوف های ایده آل گرا فقط 3 درصد اجتماع را تشکیل میدهند ، نویسنده های عارف 2 درصد ، کارشناس ها 2 درصد و حکیم ها 3 درصد کل جمعیت کره زمین هستند! شش گروه از شانزده گروه انواع عشق، افرادی درون گرا هستند. این افراد به سختی درفعالیت های اجتماعی شرکت می کنند ومعمولا دوست دارند درخانه باشند وبه همین دلیل ملاقات با انها دشوار است.

* همه مردها یکسان آفریده نشده اند. برخی از آنها مثل سنت گراها دوست دارند اولین گام برای شروع آشنایی را خودشان بردارند، درحالی که مردان درون گرا خوشحال می شوند اگر خانم مورد علاقه شان اولین گام در آشنایی را بردارد. این افراد هرچقدر هم ا ز کسی خوش شان بیاید ،هرگز به او نزدیک نخواهند شد . اگر نوع عشق مناسب شما چنین افرادی هستند، بهتر است گام اول را خودتان بردارید.

انواع مردان- ژان شینودا بولن

*اگر کار شما با کهن الگوی درونی تان هماهنگی نداشته باشد هر قدر هم که درآمد زیادی داشته باشید ؛ از کاری که انجام می دهید ، راضی و خوشحال نخواهید بود.

* ضرب المثل: با انجام دادن هر کاری به آن کار تبدیل می شوی.

* وقتی پسر احساس می کند که پدر به او اهمیتی نمی دهد ، این دوری و بیگانگی بیشتر وعمیق تر می شود . پسرهایی که به شکل حرفه ای غرق در ورزش می شوند ، معمولا از چنین حالتی فرار می کنند.

*افرادی وجود دارند که در دنیای کسب و کار از هیچ شروع می کنند وبه غول های تجاری تبدیل می شوند . این افراد همان ویژگی های شخصیتی زئوس را دارند. خانه های بزرگ ودفاتر تجاری همگی نشان دهنده این کهن الگوست. برای مرد زئوسی انتخاب همسر ، ارتباطی با رابطه ی قلبی ندارد. برای او هر چیزی بایدهدفش را که تقویت قدرت و قلمرو اوست ، نزدیک تر و واقعی تر کند. در این میان زئوس هنوز با همان هدف شکار به دنبال زنان می رود و این ویژگی عقاب گونه را حتی در ازدواج هم حفظ میکند. اندازه خانه زئوسی ها نشان دهنده نیاز آنها به گستردگی قلمروشان است.کودک زئوسی باید به شکل عملی مشغول باشند و کاری مثل کتاب خواندن یا فکر کردن برای شان جالب نیست.اگر مردی در دوران جوانی به خاطر عشق ازدواج کند ، احتمالا کهن الگوی زئوس در او خیلی فعال نیست . از دیدگاه زئوس ، زنی که انتخاب می شود ممکن است خیلی برای ازدواج مناسب نباشد ، اما به مرد زئوسی در راه رسیدن به خواسته هایش ، به صورت خود آگاه یا حتی ناخود آگاه کمک می کند.

*" کسی که با من نیست ، حتما بر علیه من است " این جمله ای است که از افراد پوزیدونی بسیار شنیده می شود.

*نوع دیگر از فرد هادسی گوشه گیر وجود دارد که ممکن است مزه ی دنیای بیرون را چشیده باشد و تصمیم گرفته باشد در غنای دنیای درون خود ساکن شود.

*هادسی معمولا در فرهنگی رشد می کند که با آن بیگانه است . اگر او بخواهد در این جامعه جایی داشته باشد ، باید خارج از محدوده ی کهن الگوی خود رشد کند.

*کهن الگوی هادس، کهن الگویی است که در آن نقابی وجود ندارد و به همین دلیل ارتباط با دیگران برا ی فرد هادسی سخت است.

*هر کاری که هادسی انجام می دهد با جدیت همراه است . او معمولا در شغل هایی باقی می ماند که برایش دردسری ایجاد نمی کنند ودر آنها مجبور است کارهایی تکراری بکند .دنیای واقعی او دنیای درونی است. اگر مرد هادسی کهن الگوی هرمس را در وجود خود بیدار کرده باشد ( کهن الگوی ارتباط میان دنیاهای مختلف )، می تواند از عمق دنیای درونی به دنیای بیرون سفر کند. کهن الگوهای هادس و هرمس در هماهنگی باهم می توانند در فیلم سازی ،روان شناسی ،ادبیات ، الهیات ومواردی شبیه به این به فرد کمک کنند. در این نوع کارها فرد هادسی احساس می کند شغلش را دوست دارد.

*اگر هادسی اهل علم و دانش باشد ، احتمالا استاد دانشگاه یا پژوهشگری است که در دنیای درونی غرق پژوهش های علمی است یا توانسته در هنر و ادبیات پیشرفت کند.

* مردانی که کهن الگوی هادس در آنها فعال نیست ، هرگز با دنیای درونی خود آشنایی ندارند . بسیاری از مردان این گونه اند ؛ به ویژه کسانی که درنیمه ی اول زندگی جذب مشغولیت های دنیای اطرافشان می شوند.

*آشنایی با دنیای درون ، دنیای رؤیاها و ارتباط با ناخود آگاه جمعی معمولا باعث می شود این افراد از مرگ هراس نداشته باشند.

*هنگامی که انسان مرگی تدریجی دارد ؛ در دوره ی تدریجی مرگ ، ارتباطش را آرام آرام با دنیای اطراف از دست می دهد. هادسی ها آهسته آهسته روابط خود را بامردم ، اشیا وآنچه مورد علاقه ی آنها ست کم رنگ می کنند و به دنیای درون سفر میکنند.

*مرد هادسی معمولا در دنیای درون خود سیر می کند و حتد اگر در جمع باشد ، فردی گوشه گیراست. او علاققمند نیست بداند چه اتفاق هایی در دنیای اطراف روی می دهد و خبرهای ورزشی ،سیاست وغیبت های رایج در مهمانی ها برایش جذابیتی ندارد .او یاد گرفته است که ساکت باشد و طوری رفتار کند که کمترین توجه را به خود جلب کند.

*مرد هادسی در دنیای زئوس همان مشکلاتی را دارد که سیاه پوست ها در دنیای سفید پوست ها داشتند.

*باید بگوییم که هادس در دنیای صنعتی و پدر سالارانه ی غرب به حقارت کشیده شده است . در این دنیا برای پیشرفت ، رقابت برای رسیدن به موفقیت و کسب شهرت ، پاداش وسودی در نظر گرفته شده است. به همین دلیل هادس در این دنیا از احساس حقارت و کمی اعتماد به نفس رنج می برد ، چون با استانداردهای این دنیا هرگز سازگاری ندارد. فرهنگ برون گرای رقابت دوست برای هادسی ها فرهنگی بیگانه است.

*دنیای درونی هادس به نیمکره راست مغز مربوط می شود که معمولا حالتی بدبینانه نسبت به همه چیز دارد.

*هنگامی که هادس وهرمس باهم حضور دارند ، هرمس می تواند کاری کند که دنیای هادس برای دیگران قابل درک باشد .

*اگر مرد هادسی احساس کند که زمان زیادی را در دنیای درونی می گذراند می تواند زندگی اش را طوری برنامه ریزی کند که به دنیای بیرون هم توجه کند.

*دیونوس تنها کهن الگویی است که ترجیح می دهد با زن ها باشد و زن ها در اسطوره شناسی او نقش مهمی دارند.

*آپولو شخصیتی را نمایش میدهد که خواهان توضیحاتی روشن است ، دوست دارد در مهارت های مختلف به استادی برسد ،نظم وهماهنگی برایش ارزش دارد و ترجیح می دهد به سطح توجه کند تا عمق. هدف های آپولو همگی با ثروت همراه هستند.

*ایده آل گراهایی که به دنبال ایجاد نظم و آرامش و حکومت قانون در اجتماع هستند تا عدالت و انصاف را حکم فرما کنند ، بدون شک از کهن الگوی آپولوی وجود خود پیروی می کنند.

*آپولو ممکن است به مقام اول نرسد ، چون فردی محتاط است ودوست ندارد دیگران اورادرجایگاه رئیس ببینند.

*آپولو که چهره ی ظاهری بزرگوار و قامت مردانه ی او حالتی قهرمانانه دارد، هرگز مثل قهرمان ها عمل نمی کند. به خصوص هرگز مانند دیگر افراد همزمان خود وارد جنگ های دونفره در نبرد تروی نمی شود.آپولو حتی مخالف قهرمان ها نیز هست . آپولو به احتیاط ارزش می دهد ، ازخطر دوری می کند، درگیر احساسات نمی شود وترجیح می دهد فقط تماشاگر باقی بماند . این ها ویژگی های یک قهرمان نیست. معمولا دیگران دوست دارند او بهترین دوست شان باشد ، اما دوست صمیمی و نزدیکی ندارد.

*پسر آپولویی همیشه از رفتارهای بد و مشکلاتی که ممکن است دوستان او گرفتارش شوند ،دور باقی می ماند . او از قبل به این موارد فکر می کند وسعی می کند ازآنها دوری کند.

*نمرات خوب ، جایزه های مختلف و بورس تحصیلی همگی چیزهایی است که آپولوی نوجوان به آن می رسد . اگر او از خانواده ای فقیر باشد ، تلاش می کند و در عین حال که شغلی پاره وقت هم دارد ،نمرات خوبی می گیرد.

*مردان آپولویی معمولا به کارهایی مشغول می شوند که به سال های سال تجربه و تحصیلات نیاز دارد. آنها می توانند در این کارها اهدافی بلند مدت برای خود تعیین کنند. پزشکی و حقوق رشته هایی است که مورد علاقه آنها ست.

*مردان آپولویی معمولا در دنیای کار نمی توانند نفر اول باشند ، چون مانند زئوسی ها توانایی جمع کردن همه موارد زیر باهم را ندارند : قدرت ، پول ، اراده وبی رحمی زئوسی ها. او ترجیح می دهد همیشه با احساس فاصله داشته باشد و این فاصله را حفظ کند . به همین دلیل ممکن است زن ها به سادگی اورا برادر خود بدانند. از معاشرت با مردانی که نسبت به آنها در جایگاه پایین تری قرار دارند ، لذت می برند و معمولا دوست صمیمی یا تنها دوست کسی نیستند.

*حال اگر مرد آپولویی با زنی احساساتی ازدواج کند که محبت واحساس برا ی او مهمتر از امنیت در رابطه باشد ، در این صورت ازدواج آنها ازدواجی مناسب نخواهد بود. مرد آپولویی در ازدواجی که احساس و هیجان زیاد وجود ندارد ، موفق است. آنها هرگز فرزندان خود را نوازش نمی کنند واگر زمانی به شکل اتفاقی متوجه شوند که فرزندشان را درآغوش گرفته اند و از آن لذت می برند ، این همسر بوده که فرزند را در بغل آنها گذاشته است. اگر او اهل تجارت باشد ، همواره در سرمایه گذاری هایش حقوق بازنشستگی را در نظر می گیرد و اگر کارمندی باشد که برای جایی کار می کند، سعی دارد تا زمان بازنشستگی ، حتما محل زندگی خود را خریداری کند. هنگام بازنشستگی او باید کاری برای انجام دادن داشته باشد.

*افراد آپولویی مغرور و خود پسندند و دوست دارند از دیگران پنهان شوند. هنگامی که درباره ی موضوعی که خوب آن را درک نکرده با او مشورت می شود، به شکلی استعاره ای سخن می گوید وسخنانش نیاز به تفسیر دارد.

*آپولو به اشتباه گمان می کرد عشق چیزی است که می تواند در ازای دادن هدیه و معامله های این چنین ، دریافت شود. زنانی که درخواست روابطی عاشقانه ، عمیق و احساسی دارند ، مردان آپولویی را طرد می کنند . مردان آپولویی بیشتر به دنبال احترام و تحسین هستند تا عشق و علاقه و زنانی که ازاین نکته آگاهی دارند مردان آپولویی را انتخاب نمی کنند ویا به محض این که از این مسئله آگاه شدند ، آنها را طرد می کنند.

*شکل ظاهری رابطه برای مردان آپولویی معمولا مهم تر از عمق و صمیمیت رابطه است.

* مرد آپولویی اخلاقی خوب دارد ، وفادار است و حتی در امور خانه به همسرش کمک می کند. او در چشم دیگران مردی خوب و موفق است . بسیاری از زنانی که با مردان آپولویی ازدواج می کنند ،خود راخوشبخت می دانند. اما اگر این زن خواهان روابطی عمیق تر و احساسی تر باشد زندگی برای او سخت می شود.

* کهن الگوی آپولو که به روشنی فکر می کند و واقع بین است ، نماد بخش چپ مغز است.مرد آپولویی فقط در بخش چپ مغزش زندگی می کند و گمان می کند دیدگاهی که دارد تنها دیدگاه موجود ومهم است . فیلسوف فرانسوی ،رنه دکارت ، با گفتن این جمله که " فکر میکنم ، پس هستم " ، به طور خلاصه هویت کهن الگوی آپولو را بیان کرده است.

*مرد آپولویی تمایل دارد کارهایی را انجام بدهد که از او انتظار می رود.

*مرد آپولویی بیش از نیمی از زندگی خود را در بی خبری از این سؤال سپری می کند که آیا به کاری که انجام می دهد علاقمند است یا خیر. هنگامی که مرد آپولویی تصمیم هایی براساس عشق می گیرد ، از کهن الگوی آپولو فراتر رفته ورشد کرده است. کهن الگوی آپولو فقط براساس منطق تصمیم می گیرد. حالا او وارد دنیای ناشناخته شده است. البته توانایی آپولو درشناخت و درک می تواند به او کمک کند عشق را از حمایت تشخیص بدهد.

*هرمس هنگامی که به دنیا می آید ، می داند که در مقایسه با برادر بزرگ تر خود چیزی ندارد و به سرعت از او دزدی می کند.

*خنده زئوس به نوعی تأیید کارهای هرمس بود . واکنش زئوس در مقابل دروغ های هرمس وقسم های او به گونه ای بود که گویی از کارهای هرمس سرگرم شده است. اما بعداز این ،زئوس تصمیمی قاطع و محکم گرفت و برخوردی جدی داشت. هنگامی که پدر و مادری با رفتارهای خود پیامی دو گانه به کودک می دهند ، کودک به جای آن پیام آشکار را دریافت کند ، پیام پنهانی را دریافت و مطابق آن عمل می کند.

*هرمسی ها معمولا برای رسیدن به نمره خوب یا تأیید دیگران درس نمی خوانند ، در حالیکه آپولویی ها یا زئوسی ها این گونه اند.اگر هرمسی ها در کاری موفق شوند ، دلیل موفقیت آنها علاقه ای است که به انجام آن کار به شکلی خلاقانه دارند.

*زنان هنگام ملاقات با مردان هرمسی احساس می کنند مرد مناسب زندگی خود را یافته اند، در حالی که واقعیت این طور نیست. مردان هرمسی همان طور که به صورت غیر منتظره وارد زندگی زنان می شنود ، بدون اطلاع قبلی از زندگی آنها بیرون می روند.

* مرد هرمسی دوست دارد بدون هرگونه تعهدی وارد زندگی زن مورد علاقه اش شود وبه احساسات زن اهمیت زیادی نمی دهد.

*مرد هرمسی به سادگی انعام می دهد و اگر به سودی برسد ، آن را با دوستان خود تقسیم می کند.

*پیش می آید که مردان هرمسی تمایلات جنسی نسبت به مردان داشته باشند.

*مرد هرمسی اگر ازدواج کرده باشد، توقع دارد همسرش در نبود او خانه وزندگی را به شکلی مناسب نگهداری کند وهمواره منتظر بازگشت او به خانه باشد . چنین مردی معمولا جزئیات کار خود را با همسرش در میان نمی گذارد و از او انتظار کمک وهمفکری هم ندارد.

* واکنش های لحظه ای و بدون فکر از ویژگی های هرمسی هاست . آنها در لحظه زندگی می کنند و بعدا به نتایج کارهایی که انجام می دهند، فکر می کنند.

*پدران هرمسی در نسل هیپی ها در دهه شصت زیاد بودند. بر خلاف پدران سنتی که فرزندان خود را تربیت می کنند تا برای زندگی در این جهان آماده شوند ، کارکنند و موفق باشند ؛ پدران هرمسی این ایده را به فرزندان شان القا می کنند که زندگی مجموعه ای است از ماجراجویی هایی که باید از آن لذت ببرند.

*هرمسی ها به اموال ، احساسات وحقوق دیگران احترام نمی گذارند.

*مرد هرمسی هرگز از زور استفاده نمی کند.

*درک او معمولا سطحی است، مگر این که در موقعیتی آن قدر طولانی باقی بماند که درکی عمیق از آن پیدا کند . مردان هرمسی همیشه مثل جوان ها رفتار میکنند. پسران این پدر گمان می کننند پدرشان فردی بی لیاقت است . الگو بودن برای مرد هرمسی تقریبا غیرممکن است.

*مردان هرمسی به اقتدار مردان زئوسی احترام می گذارند و خواسته های آنان را عملی می کنند.

*مرد آرسی حوصله کارهای تئوری و رسیدن به هدف های طولانی مدت را ندارد. او اصلا به صحبت های عمیق فلسفی علاقه ای ندارد. او نمی تواند در اجتماع دوروها یا خشکه مقدس ها راحت زندگی کند.نمونه چنین مردانی ، لات هایی خیابانی هستند که حتی نمی توانند یک جمله ی ساده را از دیگران بدون درگیری و دعوا تحمل کنند.

*هفایستوس از المپ طرد می شود ، چون در قلمرو زئوس که در آن قدرت و شکل ظاهری مهم است ، از ارزش زیاد ی برخوردار نیست.

*ویژگیهای هفایستوسی در جوامعی که به قدرت ، منطق و همرنگ دیگران بودن اهمیت داده می شود، مطرود به حساب می آید. هنگامی که این کهن الگو بیدار می شود ، زیبایی خود را در کارهای دستی نشان می دهد . در این صورت بیداری درونی به شکل زیبایی بیرونی بروز می کند و چیزی که در درون وجود دارد ، شکی عینی و بیرونی به خود می گیرد. میکل آنژ در این مورد می گفت که او مجسمه های زیبایش را در قطعات سنگ نتراشیده می بیند وبا تراشیدن این سنگ ها این پیکره های زیبارا که محبوس شده اند ، آزاد می کند.

* کهن الگوی هفایستوس موجب می شود مرد ( یازن) خیلی درباره ی احساسات درونی اش حرف نزند.

* مردان و زنان هفایستوسی دوست دارند کمال را درکارهای شان نشان بدهند.

* کودک هفایستوسی بیشتر به دستگاه ها و چیزهای مختلف علاقه دارد تا افراد و اگر کسی بخواهد با او ارتباط برقرار کند ، باید این کار را از طریق آنچه او ساخته ، انجام بدهد . او در آنچه علاقه دارد غرق می شود ومعلم یا مادرش برای جلب توجه اوباید او را از علاقه مندی هایش دور کند.

*نقاش ها، معمارها ومجسمه ساز ها نمونه هایی روشن از افراد هفایستوسی هستند.

*بازی های معمول میان مردان وزنان از جمله مواردی است که مرد هفایستوسی از آن می گریزد.

* برای مرد هفایستوسی ارتباط برقرار کردن با فرزند سخت است ، مگر این که تولد او را به چشم خودش دیده باشد.

* زنی که با مرد هفایستوسی ازدواج می کند باید ارتباط کلامی با اورا فراموش کند.

* دنیای امروز خیلی کهن الگوی هفایستوس را دوست ندارد . برا ی مرد هفایستوسی هنرمند بودن و کارهای دستی بسیار راضی کننده تر از کارهای دفتری است .

*کهن الگوی دیونوسوس شما را ترغیب می کند در احساسات خود غرق شوید ، وظایف تان را نادیده بگیرید و حتی قرار های خود رافراموش کنید . فرد یکه این چنین رفتار می کند ، نمی تواند به سمت هدف های بلند مدت حرکت کند. چنین فردی توانایی تعهد دادن در روابط را ندارد ونظم وترتیب برایش بیگانه است. موسیقی ومواد مخدر توهم زا برای او جالب هستند. جنبش هیپی ها در دهه ی شصت نمونه ای از کهن الگوی دیونوسوس است . استفاده از ال اس دی ، ماری جوانا ، پوشیدن لباس هایی به رنگ های روشن ، لذت های مادی وفرار کردن از مدرسه ومحل کار همگی ویژگی های این کهن الگو است.

*کهن الگوی دیونوسوس به لحظه ی حال توجه نمی کند ، نه هدفی که قرار است در آینده به آن برسد.

*اگر پدر ومادری ندانند که از فرزند پسر دیونوسی شان باید انتظار چه رفتار هایی داشته باشند، در این صورت حتما به او خواهند گفت که رفتاری شبیه به دخترها دارد . پسر دیونوسی ناخود آگاه به طرف کارهایی کشیده می شود که دخترها انجام می دهند، چون دوست دارد ازپنج حسش استفاده کند. او به نشانه های احساسی در دیگران توجه می کند و یاد میگیرد چگونه برای دیگران خود شیرینی کند.

*زنان سنتی ، مردان دیونوسوسی را شوهران خوبی نمی دانند . نمی توان روی مرد دیونوسوسی به عنوان نان آور خانه حساب کرد . او اصلا اهل کارهای کارمندی که از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر باید دردفتری سربسته کار کرد ، نیست. تنها مردانی که شخصیتی سالم وقوی دارند ، قاردند تآثیرات منفی این گهن الگو را کنترل کنند.

*جوامع اخلاقی و خشکه مقدس بیش از جوامع دیگر با افراد دیونوسوسی مشکل دارند.

*دیونوسوس کهن الگویی است دیوانه که همراهانش را هم دیوانه می کند. با پدیدار شدن او ، دیگران حالت عادی خود را از دست می دادند و حالت های هیجانی شادی در آنها پدید می آمد که به دیوانگی وجنون آنی شبیه بود. این همان حالتی است که گاهی در کنسرت های راک به وجود می آید.

*کاری که لازم است مرد یا زن دیونوسوسی برای رشد خود انجام دهد پیچیده تر از کهن الگوهای دیگر است.

*پس از مطالعه این کهن الگوها احساس می کنید کدام یک از آنها شخصیت و زندگی شما رار شکل داده اند ؟ حالا ممکن است متوج شده باشید که چرا در زندگی موفق هستید یا چرا موفقیت این قدر از زندگی تان دور است.

* پسر کوچک باید میان دو دنیای کلاس درس و حیاط مدرسه هماهنگی ایجاد کند ..تنها از تعداد کمی از مردان شنیده ام که این دوره برای آنها طلایی ودوست داشتنی بوده است.

*هماهنگی زمانی رخ مید دهد که رفتارها و باورهای تان یکسان است . هماهنگی را زمانی تجربه می کنید که کهن الگوی درونی تان با رفتارهای برونی تان متناسب است . شادی حقیقی هنگامی رخ می نماید که زندگی بیرونی تان با عمق کهن الگوی درونی تان هماهنگ است . در این حالت واقعا خودتان هستید ، می توانید به خود اعتماد کنید و از چیزی هراس ندارید . باید شهامت این را داشته باشید که مطابق آنچه می دانید عمل کنید .شهامت واژه ای است کهن که ریشه اش دل است . شهامت یعنی از دل عمل کردن و به دل اجازه دادن تا شما را راهنمایی کند ؛ حتی زمانی که نمی دانید که اتفاق بعدی چه خواهد بود.

* کهن الگوها انسان های معمولی را می ربایند و آنها را تنبیه می کنند. هنگامی که چنین اتفاقی در حوزه ی روان شناسی رخ می دهد ، فرد هویتش را با کهن الگویی که اورا تسخیر کرده، اشتباه می گیرد. برای مثال تاجری که کهن الگوی زئوس وجودش را تسخیر کرده است ، بدون آن که به چیزی دیگر بیندیشد ، به فکر به دست آوردن قدرت و ثروت است .

*متیس ، به عنوان خرد معنوی زنانه ، در حقیقت توسط پدر سالاری بلعیده شد و در دنیای غرب ناپدید شد . این افسانه نشان دهنده ی اتفاقی تاریخ است که بین سال های 4500 تا 2400 قبل از میلاد رخ داده است . پس از حملات هندو-اروپایی ها ، عقاید ونظرات پدر سالارانه در میان مردم اروپای باستان رواج پیدا کرد ، درحالی که اروپایی ها برای مدت 25000 سال دارای دینی مادر محور بودند. آنها فرهنگی آرام داشتند ومردمی صلح طلب بودند که زندگی خود را از راه کشاورزی تآمین مر کردند . شهرهای آنها هیچ حصاری نداشت و چیزی از مهارت های نظامی نمی دانستند . به همین دلیل به سادگی از هندو اروپایی ها شکست خوردند وفرهنگ و دین پدر سالار آنها را پذیرفتند . به این ترتیب اثر کهن اگوهای زنانه به حداقل ممکن رسید؛ چون کهن اگوهای مردانه آنها را بلعیدند.

*هنوز هم زئوس بر فراز کوه های بلند فرمانروا است و این فرمانروایی تا زمانی که وجود سلاح های کشنده برای امنیت لازم است ، ادامه دارد.

*آگاهی جمعی ، نگرانی های مربوط به محیط زیست ، معنویت زنان و خلع سلاح هسته ای همگی نشان دهنده ظهور دوباره ی کهن الگوی متیس و زنده شدن این خرد است که همه ی ما به هم وابسته ایم و باهم ارتباطی عمیق داریم . این دوره ، دوره ی گذر فرهنگی ست . این دوره ، دوره ی به یاد آوردن متیس وخرد زنانه است که به عنوان "مادر طبیعت" ، دوباره به فرهنگ ما باز می گردد وهمزمان کهن الگوی پدر در میان مردان تغییر می کند.

*فرضیه ی شلدریک درباره ی انسان توضیح می دهد که چگونه تغییرات پایه ای (یا تغییرات مربوط به کهن الگوها ) در میان انسان ها رخ می دهد. اولین تغییر در عقیده یا رفتار ممکن است سخت باشد ، اما با تغییر تعداد بیشتری از افراد ، این مسئله برای دیگران ساده وساده تر خواهد شد. بر اساس نظریه شلدریک انسانها خود را از طریق میدان مورفیک ، باالگوی جدید سازگار میکنند و ارتعاش مورفیک ناخواسته روی آنها اثر می گذارد .به همین دلیل است که تغییر ، لحظه به لحظه ساده تر می شود وسرانجام زمانی فرامی رسد که تعدادی کافی از انسان ها تغییر کرده اند تا بتوانند الگوی ناخود آگاه جمعی را عوض کنند.

فلسفه حقوق بین الملل-فرناندو تسون

*اگر حکومتی برای پیشبرد و تحقق منافع شهروندان خود،در عرصه بین المللی به شیوه ای تهاجمی عمل کند،طبعا سایر کشورها در مقام مقابله و انتقام بر می آیند وحکومت با این عمل خود در واقع به همان کسانی که می خواسته به آنها سود برساند( مردم خود) عملا لطمه وصدمه می زند.

*دموکراسی اخلاقا موجه ، دموکراسی است که مقید به رعایت حقوق دیگران ( rights-constrained ) باشد، ونه دموکراسی محض که هرچه را اکثریت بطلبد وخودش دارد ، انجام دهد.

*دلیل اینکه چرا باید حقوق بشر ودموکراسی را در سطح جهانی مراعات کنند، این است که، این تنها راه تضمین صلح است .

*در جوامع سلسله مراتبی حقوق افراد ، ناشی از عضویت آنها در جامعه است ، ونه به واسطه انسان بودن آنها.

*گروه فراگیر گروهی است که دارای ویژگی مشترک و فرهنگ مشترک باشد واین ویژگی ها جنبه های متنوع و مهمی از زندگی گروه را در برگیرد به نحوی که اگر تأمین این ویژگی های زندگی جمعی از گروه دریغ شود حیات معنا دار وهدفمند گروه به طور جدی آسیب می بیند.

*منظور از نابود وافول فرهنگ گروه آن است که اعضای گروه نسبت به فرهنگ جمعی اهتمام و اعتنایی نداشته باشند وداوطلبانه ترتیبات اجتماعی وآداب و رسومی غیر از ترتیبات و آداب و رسومی که عنصر سازنده فرهنگ آنها است، را برگزینند. اما زمانی که فرهنگ گروهی روبه زوال می گذارد همیشه به خاطر این نیست که اکثریت بر ضد گروه اقلیت تبعیض روا داشته اند ، بلکه به خاطر آن است که اعضای خود گروه (مثلا جوانان) فرهنگ دیگری را ترجیح داده اند ( احیانا به خاطر جهانی تر بودن آن ). اگر فرهنگ گروه با انتخاب و تصمیم داوطلبانه خود مردم رو به زوال گذارد ، نمی توان با تجویز خود فرمایی برای گروه ،حفظ فرهنگ را تضمین کرد ، زیرا مردم احیانا دوباره همان انتخاب و تصمیم قبلی خود را تکرار می کنند ( صرف حق حاکمیت دولت کانادا موجب نمیشود که مردم کانادا کمتر به فرهنگ امریکایی یا کالاهای امریکایی علاقمند شوند یا کمتر موزیک آمریکایی گوش دهند ). در دیدگاه لیبرالی ، نمادهای فرهنگی تا جایی مهم است که خود اعضای گروه آن نمادها را مهم بدانند. رهبران یک گروه نژادی حق ندارند بگویند فرهنگ آنها باید مستقر بماند، ولو اینکه اکثریت اعضای گروه چنین نخواهند . بلی ، اگر در مورد فرهنگ یک گروه جمعی تبعیض اعمال شود ( البته این سخن معنای محصلی ندارد، زیرا تبعیض فقط علیه افراد است که معنا دارد ،نه فرهنگ) در این صورت می توان گفت حق افراد صاحب آن فرهنگ برای اینکه با آنها مساوی بشود ، نقض شده است. در مورد ادعای ظلم دولت مرکزی نسبت به گروه نیز می توان با اصلاح حاکمیت یا عوض کردن حاکمان ستمگر – ونه لزوما با تجزیه کشور و تشکیل یک دولت جدید توسط گروه – مسأله را حل کرد. در بررسی حق تعیین سرنوشت گروه از این نکته غفلت می شود که گروه و حتی جدایی طلبان که خواهان استقلال سیاسی کمترهستند، بیشتر به دنبال جبران اشتباهات و ظلم های تاریخی اند که در حق آنها رفته است.

رازهای موفقیت وارن بافت – ماری بافت/دیوید کلارک

*وارن در جوانی به شدت تحت تأثیر پدرش هووارد بود که عامل کنترل کننده درونی قدرتمندی داشت . وقتی بحران اقتصادی عظیم ظهور کرد ،هووارد کسب و کار جدید و موفقی را بنیان نهد. وقتی با آنچه در دولت جریان داشت مخالفت کرد ، به عضویت کنگره انتخاب شد . این به وارن آموخت که کنترل زندگی او به دست خودش بود نه به دست دنیا و این خود او بود ، نه دنیا ، که تعیین می کرد زندگی او به چه نحوی باشد.

*بالاخره زمانی می رسد که باید به کاری که دوستش دارید، بپردا.ید . به حرفه ای بپردا.ید که عاشقش هستید .اگر عاشق کارتان باشید ، صبح ها از رختخواب بیرون می پرید تا آنرا انجام دهید . فکر نمیکنم عاقلانه باشد که همچنان در حرفه هایی که دوستشان ندارید، فعالیت کنید ، فقط به خاطر اینکه سوابق کاری درخشانی خواهید داشت . وارن بافت

*خواننده ای که از وارن بافت می خواست به او بگوید چگونه این انگیزه را در آمریکایی ها ایجاد کند که به او در مبارزه علیه فقر در آفریقا کمک کنند. وارن به او گفت: "برای ترغیب مردم به وجدان مردم آمریکا متوسل نشو. به بزرگی مردم آمریکا متوسل شو ومطمئن باش که نتیجه خواهی گرفت ."اشاره به وجدان یک فرد، یعنی اشاره نامحسوس به درک او از درستی یا نادرستی. اگر شما نخواهید به مردم فقیر و گرسنه آفریقا کمک کنید، چه جور انسانی هستید؟ این پرسش حس گناه را در ما بر می انگیزد. ما کسانی که در ما ایجاد احساس گناه می کنند را دوست نداریم؛ در حقیقت اغلب اوقات سعی می کنیم از این قبیل افراد پرهیز کنیم. استفاده از حس گناه سازنده نیست. بیدار کردن حس بزرگی در دیگران است که برای وارن کارایی داشته است و برای شما نیز کارایی خواهد داشت.

*کار ، صرفا مکانی برای به دست آوردن پول نیست ، بلکه مکانی است برای ارتقاء عزت نفس.

*وقتی به کسی بگویید کاری را انجام دهد ، این یک دستور است . هیچ کس دوست ندارد به او دستور داده شود. به جای اینکه دستور مستقیم بدهید ، سؤال بپرسید.

*مدیران شرکت هایی که ناچاراند مقادیر زیادی پول قرض کنند ، در واقع ،روی این شرط می بندند که در طول مسیر با هیچ گودال اقتصادی مواجه نخواهند شد.

*ممکن است با یک ایده خوب با مشکل بیشتر ی مواجه شوید تا یک ایده بد. وارن بافت