کریشنا مورتی ، عشق و تنهایی ، ترجمه محمد جعفر مصفا ، تهران ، نشر قطره ، چاپ سوم 1384
*افراد زیرک و زرنگ نمی دانند واقعا عشق چیست . زیرا زیرکی و زرنگی منجربه سطحی گرایی و متظاهر بودن می گردد. این زرنگی و زیرکی رندانه سبب می شود که انسان در تمام زمینه های زندگی و درتمام ابعاد هستی خویش، در سطح بماند. حال آن که عشق چیزی نیست که در سطح بماند عشق جوهر و مایه دارد ؛ یک انرژی پر شور است ؛ عمیق است. ص 35
*هنگامی که شما چیزی را می خواهید ،طلب می کنید , هنگامی که چیزی را آرزو می کنید ؛ هنگامی که می خواهیدچیزی باشید ؛ کسی باشید . لاجرم یک قالب ، مدل و الگو ایجاد خواهید کرد و ذهنتان در آن قالب پیچیده می شود . تمایل وآرزوی خاص شما ذهنتان را متحجر می کند . فرضا من می خواهم شخص بسیار ثروتمندی بشوم . در این رابطه انواع الگوها در ذهن من شکل می گیرد و اندیشه من فقط حول آن الگوها دور می زند ؛ من فقط بر اساس آن الگوها ودر حیطه آنها فکر می کنم . ذهن من هرگز به ورای آن الگوها نمی رود ؛ جز آن الگوها به چیز دیگری نمی اندیشد . چنین ذهنی ثابت ، متحجر ، سخت ، خرفت و تیره و منگ می گردد. یا وقتی به موضوعی خاص عقیده دارم – به فلان موضوع فلسفی، سیاسی وغیر ه- نفس آن عقیده منجر به تشکیل یک قالب و الگو می گردد؛ زیرا آن عقیده محصول و نتیجه تمایل وآرزوی خاصی است که من دارم . و آن تمایل موجب تقویت دیوارهای قالب و حصاری می شود که ذهن من ایجاد کرده است . رفته رفته ذهن من کرخت ،تیره ، ناتوان از انعطاف و انطباق ، ناتوان از سرعت انتقال ، از تیزی و روشنی می گردد. ص36-37
* آیا ما از یک چیز به گونه ای که هست می ترسیم ؛ یا از فکری که در باره آن چیز داریم ؛ یا از این که فکر می کنیم آن چیز چنین یا چنان است ؟ برای مثلا مرگ را در نظر بگیریم . آیا ما از واقعیت مرگ می ترسیم ، یا از ایده ونظری که نسبت به مرگ داریم، واقعیت یک چیز است و ایده درباره واقعیت چیز دیگر است. آیا من از کلمه مرگ می ترسم ، یا از واقعیت خود مرگ؟ از آن جا که من از لفظ و کلمه می ترسم ؛ از ایده و نظریه می ترسم ، هرگز خود واقعیت را درک نمی کنم؛ نمی شناسم ؛ هرگز به واقعیت نگاه نمی کنم ، هرگز در رابطه و تماس مستقیم با واقعیت نیستم . حال آن که تنها زمانی من از ترس فارغم که در تماس و رابطه کامل با واقعیت هستم . و هنگامی تماس وارتباط با واقعیت مستقیم نیست ؛ کامل نیست که ایده وعقیده درباره واقعیت وجود دارد ؛ که یک فرضیه و تئوری در باره واقعیت وجود دارد . پس من باید خیلی هشیار باشم ؛ خیلی روشن باشم که آیا از کلمه ، از ایده و نظریه می ترسم ، یا ازواقعیت . اگر من رو در رو با واقعیت بمانم؛ اگر بین من و واقعیت هیچ فاصله ای وجود نداشته باشد ؛ هیچ فرضیه و نظریه ای هم درباره آن وجود نخواهد داشت ؛ چیزی وجود ندارد که لازم باشد من آن را بشناسم ؛ درک کنم . خود واقعیت آن جا است ؛ و من می توانم در رابطه با آن باشم ؛ می توان با آن تا کنم؛ با آن کنار بیایم... ص 77-78
*برای مثال ، شخصی از تنهایی می ترسد؛ از درد و رنج تنهایی و بی کسی هراس دارد . این ترس به آن جهت وجود دارد که شخص هرگز واقعا به تنهایی – به واقعیت تنهایی – نگاه نکرده است ؛ هرگز در ارتباط کامل با آن نبوده است . لحظه ای که شخص خودرا باز بگذارد ؛ خود را کاملا در معرض تنهایی و رو در رو با آن قرار بدهد ؛ واقعیت آن را درک خواهد کرد ؛ آن را خواهد شناخت . ولی شخص معمولا ایده ، عقیده و نظریه ای در باره آن دارد؛ و این ایده و نظریه مبتنی بردانش های قبلی است ؛ و این ایده و نظریه درباره واقعیت است که ترس را ایجاد می کند – ایده و نظریه مبتنی بر دانش قبلی . ص 78
*شما بدون واسطه کلمات ، سمبل ها و تصاویر نمی توانید فکر کنید – تصاویری که حاصل پیش داوری ها ، دانش های قبلی و هراس های انباشته در ذهن هستند – هراس هایی که خود ذهن آن ها را به واقعیت منعکس کرده است. وترس حاصل همین منعکس کردن است. و رهایی از ترس تنها زمانی ممکن است که ذهن قادر به نگاه کردن واقعیت است – بدون تعبیر و تفسیر آن ؛ بدون نامگذاری آن ؛ بدون برچسب گذاشتن به آن. ص 79
*آرامش ، فراغت و آسودگی هرگز نمی تواند از طریق جست و جوی یک هدف و نتیجه تحقق پیدا کند . ص83
*آرامش و خلاقیت تنها زمانی هست که ذهن از هرگونه میل و آرزوی چیزی شدن ، واز حصول هر گونه نتیجه کاملا فارغ و آزاد گشته –نتیجتا از ترس نیز آزاد گشته است . در صورت این آزادی کامل است که ذهن کاملا آرام است . تنها در آن صورت است که امکان خلاقیت وجود دارد – خلاقیتی که نتیجه ارتباط با واقعیت است . 83-84
*اگر قرار باشد من رنج واندوه را بشناسم ، باید در ارتباط نزدیک ، مستقیم و بدون واسطه با آن باشم. ومن نمی توانم به آن نزدیک باشم – زیرا همیشه در حال فرار از آن هستم ؛در حال توجیه و تأویل آن هستم . یا از طریق تئوری ها ونظریاتی که درباره آن دارم ، از طریق امیدها ، از طریق تعلیق ها و مولکول ها- که همه یک جریان به لفظ در آوردن هستند – خود را از آن دور نگه می دارم ؛ با آن یک رابطه نزدیک برقرار نمی کنم. ص100
*هنر آن نیست که شما فقط به کلماتی که من به کار می برم گوش بدهید ؛ بلکه گوش کردن به معنای واقعی آن است که به فعل و انفعال ، به آن چه هم اکنون عملا در ذهنتان جریان دارد گوش بدهید . ص 163
* آن چه را که می شنوید تعبیر وتفسیر نکنید ؛ زیرا در آن صورت شما به واقعیت آن چه گفته می شود گوش نکرده اید . گوش کردن یعنی عمل توجه – توجهی که در آن تعبیر وتفسیر مفقود است ؛ که در آن مقایسه مفقود است . شما ممکن است چیزهایی را که خوانده اید در حافظه ثبت کرده باشید ، واکنون آنها را با یکدیگر مقایسه کنید ؛ یا تجربه های شخصی خودتان را با آن چه خوانده اید ، یا با آن چه اکنون از من می شنوید ، مقایسه کنید . ولی هر نوع مقایسه واقعیت ها را تحریف می کند ، خدشه دار می کند . واقعا گوش کنید – بدون مقاومت ، بدون کوشش برای یافتن یک پاسخ. ص 166
*هنگامی که ذهن فعالیت های فکر را ، با همه تصاویر ساخته آن ، با بیهودگی تجزیه وتحلیل، با بیهودگی حرکت ها درک می کند ؛ تشخیص می دهد ؛ ونیز این را هم تشخیص می دهد که خودش ، خود فکر ، قادر به حل مسأله ضربه دیدن نیست ، چه می کند! ؟ در آن صورت ذهن ضربه ها و آزارها را مشاهده می کند ، بدون هیچ حرکتی ؛ بدون هیچ تدبیر و اقدامی در باره آن . وهنگام مشاهده، در صورت مشاهده، می بینیم که تمام ضربه وآزارها به کلی از بین رفته اند . زیرا ضربه و آزار نتیجه تصویری است که تو از خودت داری ؛ وآن تصویر را فکر ایجاد کرده است . آن چه ضربه می بیند ، تصویر است. وتصویر واقعیت ندارد . مجموعه تصاویر یک ساختمان لفظی اند ؛تصاویر مبتنی بر زبان اند –که به وسیله فکر تغذیه می شوند . ص 171
* انسان هیچ فردی ، هیچ فرد واقعی را ستایش نمی کند . بلکه یک تصویر ذهنی می سازد ؛ و در حالی که آن تصویر ذهنی را – در سمبل رنج و مصیبت- می ستاید ، تصور می کند دارد یک فرد را ستایش می کند. محمد جعفر مصفا ص 172 ، پاورقی
* عشق هیچ ارتباطی به " مال من " و " مال تو "ندارد؛ در آن " عشق من" و " عشق تو " وجود ندارد؛ بی معنا است . فقط عشق است . واگر شما آن حالت را داشته باشید به هیچ وجه حاضر نخواهید بود که فرزند خود را به جنگ بفرستید تا بکشد یا کشته شود . در آن صورت شما یک تمدن متفاوت ،فرهنگ متفاوت ، انسان های متفاوت ، زنان ومردان متفاوت ایجاد خواهید کرد. ص 177
* اگر عشق نسبت به تمام زندگی و نسبت به هستی وحیات در شما نباشد – عشق نه تنها به زندگی ، هستی و حیات شخص خودتان ، بلکه نسبت به کل بشریت در شما نباشد – احساس زیبای شفقت ، رأفت و مهر در شما مفقود است؛ و در آن صورت هرگز درک نخواهید کرد که عشق چیست . عشق به همه و به کل ، فرد و شخص خاص را نیز در بر می گیرد . ولی آن جا که عشق فردی ، خاص و جزیی است ؛ یعنی آن جا که در عشق "یکه شناسی " وجود دارد ، کل مفقود است. ص 182
* جاه طلبی من ، آزمندی من ، رشک ورزی من ، این که تنها علاقه به ارضای تمایلات شخص خودم دارم ، این که می خواهم در آینده یک چیزی بشوم – مثلا مشهور بشوم – این که می خواهم در آینده پیشرفت کنم ، همه اینها یک جریان خود جداسازی ، خود انزواییی وتنهایی است. ص 183
*ما رابطه مبتنی بر نیاز واستثمار را می شناسیم . ما به پست چی نیازمندیم و پست چی به ما ؛ ولی ما نمی گوییم : " من پست چی را دوست دارم ؛ من عاشق پست چی ام". ص 196
*ما دیگری را مورد استثمار و بهره کشی قرار می دهیم ؛ زیرا درون خودمان تهی است ، فقیر است ، کوچک و حقیر است. وقتی ما به خود واگذاشته شویم احساس عدم کفایت می کنیم ؛ احساس می کنیم که خودمان برای خودمان کافی نیستیم ؛ احساس تنهایی ، واماندگی و بی کسی می کنیم ؛ وامیدواریم با استفاده از دیگری بتوانیم از این مسایل بگریزیم ؛ بتوانیم آن ها را حل کنیم . و ما حتی ذات خداوند را هم با چنین دیدی نگاه می کنیم – با دید بهره کشی نگاه می کنیم. به عبارت دیگرخداوند برای ما وسیله و گریزگاهی است برای فرار از فقر درونی ، کوچکی ، تنهایی و احساس بی کفایتی درونی . بنابر این آن چه را ما عشق به خدا تصور می کنیم عشق نسبت به جوهر حقیقت، یگانه و ناشناخته نیست. شما نمی توانید نسبت به حقیقت عشق داشته باشید؛ عاشق بودن به حقیقت (عشق مجازی و کاذب) تنها یک وسیله و تمهید است برای حصول چیز دیگری که آن را می شناسید. (شما نمی توانید عاشق بر حقیقت، یعنی عاشق بر چیزی باشید که برای شما ناشناخته است! که آن را نمی شناسید !) ص 198-199
کتاب پرواز عقاب-كريشنا مورتی
*انسان می بيند كه وقتی ذهن آشكارا متوجه فقدان آزادی ، چه درونی و چه بيرونی ، دراين دنيا می شود ، دست به اختراع آزادی در دنيای ديگرمی زند-چيزی چون رهايی آينده ،سعادت جاودانی و از اين قبيل.
*حافظه ، تجربه و دانش زمينه ای است كه انديشه از آن برمی خيزد .بنابراين انديشه هيچ گاه تازه نيست،انديشه هميشه كهنه است؛انديشه هرگزنمی تواند آزاد باشد ، به گذشته متصل است و بنابراين هرگزنمی تواند چيزی را تازه ببيند... .زندگی نوعی حركت است حركتی دائم در ارتباط ،و انديشه سعی دارد كه اين حركت را بر حسب گذشته در اختيار خويش گيرد.
*شخصی كه در قيد پاسخ در قيد راه حل است نمی تواند مشكل را به روشنی ببيند.بسياری از ما بدون آنكه به مشكل نظركنيم ،مشتاق حل آن هستيم.
*وقتی شما كلمه "صحيح" را به كار می بريد از قبل در مورد آن چه صحيح است "عقيده"ای داريد.
*آيا حقيقت"قابل تشخيص" است – دراين معنا كه قبلا تجربه شده است،طوری كه شخص بتواند بگويد:"ايناهاش"!
*وقتی مشاهده ی مستمرباشد حركتی از گذشته وجود ندارد."مشاهده كردن"يعنی به وضوح ديدن ، برای واضح ديدن نياز به آزادی است،آزادی از تنفر ، آزادی از خصومت ، آزادی از هر نوع تعصب يا حسادت، آزادی از تمامی خاطراتی كه بشر به نام دانش جمع آوری كرده است ، يعنی چيزهايی كه مانع ديدن می شوند.
*فقط مشاهده كنيد و گوش دهيد، نه فقط به آنچه گفته می شود، بلكه به عكس العمل های خود ، تعصبات خود، اعتقادات خود، تصويرهای خود ، تجارب خود نيز گوش كنيد، ببينيد چگونه اينها می خواهند مانع گوش دادن شما شوند.
*چرا بدن تنبل شده است؟-شايد زياد خورده ايم، در شهوترانی زياده روی كرده ايم ، وديشب و ديروزكارهايی كرده ايم كه جسم را سنگين و كسل كرده ايم،تا آنجا كه همين بدن به ما می گويد:تو را به خدا كمی مرا تنها بگذارو آن وقت ما می خواهيم با شلاق به جانش بيفتيم و فعالش كنيم ؛ولی راه زندگيمان را اصلاح نمی كنيم، آن وقت به سراغ قرص می رويم تا فعالش كنيم....ما بربدن فشار می آوريم،آن را می رانيم، به گوشت عادتش داده ايم، مشروب میخوريم ،دخانيات مصرف می كنيم، بقيه را هم شما می دانيدو بدين ترتيب بدن هوشمندی ارگانيك درونی خود را از دست می دهد.برایآنكه ذهن راآزاد بگذاريم تا هوشمند انه عمل كند بايد ذهن هوشمند شود و به خود اجازه ندهد كه در كار بدن دخالت كند.اين را امتحان كنيد خواهيد ديد كه تنبلی دچار تحولی قابل ملا حظه خواهد شد.
*عشق ورزيدن ، كلمه نيست ، لذت نيست -وقتی كه از ته دل عاشق باشيد آن وقت لذت ،شهوت واموری ازاين قبيل كيفيتی ممتاز پيدا می كنند.
*ما زندگی را به يك ميدان جنگ بدل كرده ايم ، هر خانواده ،هر گروه وهر ملتی عليه ديگریاست.
*از مدرسه شروع می كنيد، وارد زندگی می شويد وآنچه را ديگران گفته اند تكرار می كنيد.بنابراين شما بشر دست دوم هستيد.
*وقتی ما خودرا آلمانی می ناميم ...زيادمتعادل نيستيم .خود را جدا و مجزا میكنيم.همانطور كه ديگران وقتی خود را هندو می نامند همين كار را می كنند.
*ظاهرا تعداد كسانی كه دارای آن اشتياق عميق باشند كه خود را وقف درك تمامی روند زندگی كنند و همه ی انرژی خويش را به فعاليت های از هم پاشيده اختصاص ندهند ،چندان زياد نيست.مدير بانك سخت علاقمند به كار بانكی خويش است و هنر مند و دانشمند مجذوب علاقه مندی های خاص خود.ولی داشتن شور و شوقیپايا و مصر كه خود را وقف درك كليت زندگی كند يكی از مشكلترين امور است.
*انسان حركت جت را چگونه كشف كرد واين كار چطور اتفاق افتاد؟خيلی ساده،او همه چيزرا درباره یموتور احتراق داخلی می دانست و در پی يافتن روش ديگری بود.برای نگاه كردن بايد ساكت بود-اگر شخص تمامی معلومات را درباره ی احتراق داخلی با خود اين سو و آن سو بكشد فقط چيزهاي را خواهد يافت كه آموخته است.در حالی كه اگر آنچه را آموخته است ساكت و بی حركت بماند آن وقت به كشف چيز تازه ار نايل خواهد آمد.
*ما به تربيت ذهن كاری نداريم ، آنچه برای ما اهميت دارد مشاهده و ديدن چيزی است كه عملا اتفاق می افتد.ما سعی می كنيم بسيار هوشيارو متوجه باشيم تا آنچه را كه ياد گرفته و ديده ايم به ذهنی تبديل نشود كه از آن نگاه كنيم،زيرا اين تحريفی بيش نيست .بايد هر بار طوری نگاه كرد كه گويیاولين باراست!
*من متوجه ی خطرترس می شوم ، همان طور كه متوجه خطرمار ، متوجه ی خطر پرتگاه يا آب جاریعميق هستم –من خطر را به طور كامل می بينم .همان ديدن خطر پايان خطر است ،بدون اينكه كوچكترين وقفه ای برای تصميم گيرینياز باشد.
*اگر نحوه ی شنيدن را می دانستيد موعظه امروز صبح به پايان می رسد.نمی دانم داستان آن استاد را كه هر روز صبح برای پيروانش وعظ می كرد شنيده ايد يا خير.يك روز وقتی بر منبر خطابه می نشيند ، پرنده ی كوچكی داخل می شود و روی تاقچه ی پنجره می نشيندو شروع به خواندن مر كند ، استاد پرنده را آزاد می گذارد تا بخواند.پس از آن كه مدتی خواند پرواز می كند و بيرون می رود .و استاد به حواريون خود می گويد :"خطابه امروز تمام شد.
*ادراك يعنی عمل؛ خود همان ادراك عمل است،كه به هنگام رويارويی با خطر صورت می گيرد وآنگاه عمل فوری انجام می شود.
*برایادراك ، ذهن ، بايد كاملا ساكت باشد در غير اين صورت قادر به ديدن نخواهد بود.اگر من بخواهم به آنچه شما می گوييد گوش كنم بايد در سكوت به آن گوش كنم.هر انديشه ی بيهوده ، هر تعبيریازآن چه شما می گوييد ، هر نوع احساس مقاومت مانع شنيدن واقعی است.
*وقتی ذهن فعال باشد آنچه را می بيند و به تعبير و تفسير می كشد،تحريف می كند ،می گويد:"اين را دوست دارم " ،"آن را دوست ندارم".ذهنی اين چنين فعال فوق العاده به هيجان می آيد و احتمال دارد كه چيزیرانبيند.
يادمان يكصدمين سالروز تولد كريشنا مورتی-اولين بلاو
*استقلال در عمل ، استقلال در انديشه ، استقلال در احساسات و عواطف نه به اين معنا كه انسان به عنوان فردی منزوی زندگی كند، بلكه به اين معنا كه انسان "خودی "نسبتا منسجم داشته باشد و به ارزش وجود خويش آگاه گردد. هدا بولگار
*"كريشناجی،فكر می كنيد پس از آن كه هندوستان از سلطه ی انگلستان آزاد شود ،چه بر سرش می آيد؟"او جواب دادك"خوب ،اين بار به جای استثمار به وسيله ی انگليسی ها به وسيله ی خود هندی ها استثمار می گردد."او می دانست آدم ، آدم است و آدم هميشه به دنبال كسب منافعی برای خودش به بهای ضررديگران است. ماری ولف
*حالا تشخيص میدادم كه آدمها همه شرطی شده هستند و هيچيك برای آنچه می كنند و می گويند مسؤول نيستند.چطور می توان يك ضبط صوت را برای نواختن آهنگی كه در آن گذاشته شده سرزنش كرد،بنابراين در برابرآدمهايی كه می خواستند ازمن سوء استفاده كنند بردبارتر شدم ، آنها را ملامت نمی كردم چون اين داستان زندگی بود. هاری ولف
*به وقايع آنگونه كه هستند نگاه می كنم و نه بيشتر.آگاهی به گمان من مهمترين عامل است زيرا اگر آگاهی نباشدفقط بخشیاززندگی را تجربه میكنيد .اگر به اتاقی وارد شويد و به آنچه درآن جاست توجه نكنيد، آگاه نيستيد. بيشتر مردم آگاه نيستند، آنها آنچه را می خواهند ببينند، می بينندو همين. هاری ولف
*اين بهانه كه پخش اين سخنرانی مجادله برانگيز است ، مزخرف و بی معنا ست.هر آنچه از راديوپخش می شود می تواند بحث برانگيزباشد جز پخش گزارش هواشناسی واعلام ساعت... جرج برنارد شاو
*"اگر به درون ذهن خود بنگريد هزاران هزار پرنده را می بينيد كه می چرخند.به زحمت می توان يك فكر مفرد رادر اين پيچيدگی دنبال كرد.راهی برای پاك و روشن ساختن ذهن اين است كه انديشه ها و احساسات آنی خود را در مورد رخدادهای روز بركاغذبياوريم و درباره ی آنها بينديشيم .اگر بر يكی از اين مسائل مطرح شده در نوشته تان تأكيد ورزيد ، آهسته آهسته اين مسأله به مسائل ديگر منجرخواهد شد."احساس كريشنا مورتی اين بود كه بخش بزرگی از سرگردانی ما به دليل انديشه های تكراری ماست.واين انديشه ها تكراری اند، چون هرگز كامل نگشته اند. اگر اين انديشه ها را به پايان بريم ، ديگردرذهن ما انباشته نمی گردند و ذهن ما آزادتر خواهد شد و فضای بيشتری خواهد يافت و در نتيجه ذهن ما "آگاه تر"خواهد شد. ويليام كين
*وارستگی به معنای جدايی نيست ، وارستگی به معنای پايان دادن به جدايی ميان من و توست. وليام كين
*زنان به مراتب بيش از مردها نگاهبانان سنت هستند.اگر زنان عزم تغيير چيزیرا در جها ن كنند، همين فردا می توانند آن را تغيير دهند. كريشنا
*برای رهسپاری به دوردستها ، بايد از همين نزديكی ها آغاز كنی و از همه نزديكتر"تو"هستی"تويی "كه بايد بفهمی .
*دختر كوچكی بود كه می خواست سوزنی را نخ كند ،نمی توانست.در اين لحظه مادر دختر از راه رسيد، سوزن را از او گرفت و آن را نخ كردوگفت:"ببين اينطوری،بگير."در اين زمان كودك گفت "مادر، من سوزن نخ كرده نمی خواستم،من می خواستم سوزن را نخ كنم".
*لحظه ی رسيدن به بصيرت ، مانع موجود در فكر را از ميان برمی دارد....اين بصيرت گرفتگي های انديشه را حل می كند . اين تحول آگاهی است. ديويد بوهم
*روشن كردن يك شمع كوچك به مراتب از نفرين كردن تاريكی بهتراست. هاوارد فاست
*متنفر بودن ساده است.تنفر اشخاص را بفهمی نفهمی گرد هم جمع می كند؛انواع خيالات را ايجاد می كند ، انواع همكاريها را شكل می دهد كه نمونه ی آن را در جنگها می بينيم. كريشنا
*مهمترين وظيفه ی آموزش ، تربيت انسانی است كه بتواند با زندگی برخوردیجامع داشته باشد. كريشنا
*ما پيشگامانی بوديم كه در جهت مشخص نمی رفتيم . ما مرزها را با خود حمل می كرديم. آر.ئی.مارك لی
*نمی توانيد با يك مرام ، يا ازپس پرده كلمات ، يا با اميد ها و هراسها به مسائل بنگريد. كريشنا
*لا حرية ثمة إذا كنتَ تسعى إلى غاية؛ إذ إنك تكون مشدودًا إلى تلك الغاية. قد تكون حرًّا من الماضي لكن المستقبل يقيِّدك – وهذه ليست حرية.
*كذلك أنتِ تخافين من الغلط لأنك تريدين أن تكوني ناجحة. ...
*عندما لا يوجد راصد يشقى، هل يختلف الشقاء عنك: أنت الشقاء، ألستِ إياه؟ أنت لستِ منفصلة عن الألم – أنت الألم. ماذا يحدث عندئذٍ؟ ليس هناك تصنيف، ليست هناك تسمية له، وبذلك، ليست هناك تنحية – فأنت محض ذاك الألم، ذاك الشعور، ذلك الإحساس بالألم المبرِّح. عندما تكونين أنت ذاك، ماذا يحدث؟ عندما لا تُطلِقين تسمية عليه، عندما لا يوجد خوف حياله، هل يتصل المركزُ به؟ إذا كان المركز متصلاً به، فهو إذ ذاك يخافه. وعندئذٍ يجب أن يتصرف فيفعل شيئًا حياله. ولكن إذا كان المركز هو ذاك، ماذا تفعلين حينئذٍ؟ ليس من شيء تفعلينه، هل من شيء؟ إذا كنتِ أنت ذاك، ولا تقبلين به، ولا تصنفينه، ولا تنحِّينه – إذا كنتِ أنت ذاك الشيء، ماذا يحدث؟ هل تقولين إذ ذاك إنك تشقين؟ هناك قطعًا تحوُّل جوهري قد طرأ. إذ ذاك لا يعود هناك مِن "أنا أشقى"، نظرًا لعدم وجود مركز يشقى – والمركز يشقى لأننا لم نكلِّف نفسنا الفحص عن ماهية المركز. نحن نكتفي بالحياة من كلمة إلى كلمة، من ردِّ فعل إلى ردِّ فعل. لا نقول أبدًا: "دعني أرى ما هو الشيء الذي يشقى." ليس بمقدوركِ أن تَرَيْ قسرًا، انضباطًا. عليكِ أن تنظري باهتمام، بفهم عفوي. إذ ذاك يمكن لكِ أن تَرَيْ أن الشيء الذي ندعوه شقاءً، ألمًا، الشيء الذي نتجنَّبه، والانضباط – هذه كلها اختفت. مادامت لا علاقة بيني وبين الشيء بوصفه خارجًا عنِّي، فالمشكلة غير موجودة أصلاً؛ لكني لحظة أوطد علاقة معه خارجي، تنشأ المشكلة. ومادمت أعالج الشقاء كشيء في الخارج – أشقى لأنني فقدت أخي، لأني خسرت مالي كلَّه، لهذا السبب أو لذاك – أوطد علاقة معه؛ وهذه العلاقة محض خيال. لكنني إذا كنت أنا ذاك الشيء، إذا رأيت الواقعة، فإن الشيء برمَّته يتحول، ويكون له برمَّته معنًى مختلف. إذ ذاك هناك انتباه تام، انتباه متكامل؛ وما يُنظَر فيه نظرةً كلِّية يُفهَم وينحلُّ – وإذ ذاك ليس هناك خوف، وبذلك تنعدم كلمة "أسى".
* الانتباه مختلف تمام الاختلاف. الانتباه هو الرصد من غير إدانة. والانتباه يجلب الفهم، لأنه ليس ثمة إدانة أو تماهٍ فيه، بل رصد صامت. إذا شئتُ أن أفهم شيئًا، عليَّ أن أرصده، لا أن أنتقده، لا أن أدينه، لا أن أطلبه بوصفه لذة أو أتجنَّبه بوصفه نفيًا للَّذة. يجب أن يكون هناك مجرد رصد صامت للواقعة. وليس ثمة من غاية ماثلة للعيان، بل انتباه لكلِّ شيء لحظة ظهوره. ذلك الرصد، والفهم الناتج عنه، ينقطعان عندما توجد إدانة، تماهٍ، أو تسويغ. الاستبطان هو تحسين الذات؛ لذا فإن الاستبطان هو تمركُز على الذات. أما الانتباه فهو ليس تحسين الذات. إنه، على العكس، وضع حدٍّ للذات، للـ"أنا"، بكلِّ شذوذاتها، ذاكراتها، متطلَّباتها، ومساعيها الغريبة. في الاستبطان، هناك تماهٍ وإدانة. أما في الانتباه فليس هناك من تماهٍ ولا من إدانة؛ لذا فليس هناك تحسين للذات. هناك، إذن، فرق شاسع بين الاثنين.
إن الإنسان الذي يريد أن يحسِّن ذاته لا يستطيع أن يكون منتبهًا أبدًا، لأن التحسين ينطوي على الإدانة وعلى بلوغ نتيجة. في حين أنه في الانتباه هناك رصد بلا إدانة، بلا إنكار أو قبول. ذلك الانتباه يبدأ بالأشياء الخارجية، بأن يكون المرء منتبهًا، بأن يكون على صلة بالأشياء، بالطبيعة. هناك، أولاً، انتباه المرء إلى الأشياء المحيطة به، بأن يكون حساسًا للأشياء، للطبيعة، ومن بعد للناس، الأمر الذي يعني العلاقة؛ ومن بعد هناك انتباه إلى الأفكار. وهذا الانتباه، إذ يكون حسَّاسًا للأشياء، للطبيعة، للناس، للأفكار، ليس مكوَّنًا من سيرورات منفصلة، بل هو سيرورة موحَّدة واحدة. إنه رصد متواصل لكلِّ شيء، لكلِّ خاطرة وشعور وفعل فيما هو ينشأ في دخيلة المرء. وبما أن الانتباه ليس ديَّانًا، ليس ثمة تراكُم. فأنت لا تدين إلا حين تمتلك معيارًا، الأمر الذي يعني وجود تراكُم، وبالتالي، تحسين للذات. أما الانتباه هو فهم نشاطات الذات، "الأنا"، في علاقتها بالناس، بالأفكار، وبالأشياء. وذلك الانتباه يتم من لحظة إلى لحظة، ولهذا لا يمكن له أن يمارَس. عندما تمارس شيئًا، يصير هذا الشيء عادة، والانتباه ليس عادة. الذهن المتعوِّد ذهنٌ عديم الحساسية، الذهن الذي ينحصر فعلُه في أخدود عمل معين ذهنٌ بليد، عديم المرونة، في حين أن الانتباه يتطلب مرونة وتيقظًا دائمين. وهذا ليس صعبًا. إنه ما تقوم به فعلاً عندما تهتم لشيء ما، عندما تهتم لمراقبة طفلك أو زوجك أو نباتاتك، الأشجار، الطيور. أنت ترصد دونما إدانة، دونما تماهٍ؛ لذا فإن في رصد كهذا وصالاً تامًّا: الراصد والمرصود يكونان في وصال تام. وهذا يحدث فعلاً حين تكون مهتمًا لشيء ما اهتمامًا بالغًا، عميقًا.
* فالفهم يكون الآن أو لا يكون أبدًا. إنه ومضة مدمِّرة، وليس قضية محاباة. وهذه الانتفاضة هي التي يخشاها المرء، وبالتالي، يتجنبها، من حيث يدري ومن حيث لا يدري. فمن شأن الفهم أن يغير مسار حياة المرء، طريقة تفكيره وعمله؛ قد يبدو قول ذلك لطيفًا أو لا، لكن في الفهم خطرًا على العلاقات كلِّها. لكن من غير الفهم، سيستمر الأسى لا محالة.
*وَجْدُ الوحدة يجيء حين لا تخشى من أن تكون وحدك – حين لا تعود منتميًا إلى العالم أو متعلقًا بأيِّ شيء.
ماذا يسبب الحرب؟ – دينية كانت أم سياسية أم اقتصادية. جلي أنه الاعتقاد، إما بالقومية، وإما بإيديولوجيا، أو بعقيدة معينة. لو لم يكن لدينا من معتقد سوى حُسْن النية والمحبة والمراعاة فيما بيننا، إذ ذاك لما نشبت الحروب. لكننا نقتات بالمعتقدات والأفكار والعقائد؛ ولهذا فإننا ننسل السخط.. ...
الزمن عامل غريب في الحياة. الزمن هام جدًّا في نظرنا جميعًا. والمستقبل هو ما هو حاضر: المستقبل هو الآن، لأن الحاضر، الذي هو الماضي أيضًا، معدِّلاً نفسه الآن، يصير المستقبل. مازالت دورة الزمن، مسار الزمن، هو هو. والآن، ليس فيما يتعدى الأربعين سنة من عمر هذه المنظمة، بل الآن، في الوقت الحاضر، إذا لم يحصل أي تغيير جذري، طفرة أساسية ما، سيكون المستقبل على ما هو الحاضر الآن. وذلك تم البرهان عليه تاريخيًّا، وفي وسعنا أن نبرهن عليه في حياتنا اليومية.
*يتساءل المرء عمَّا إذا كان الناس يدركون ذلك. الحاضر ليس الماضي وحسب، بل هو ينطوي على المستقبل أيضًا: الماضي معدلاً نفسَه على الدوام عِبْرَ الحاضر ومُسقِطًا المستقبل. إذا لم نكف عن الخصومات والنزاعات والمناوأة والكراهية الآن فسيظل الأمر على حاله غدًا.
* إذا أدرك المرء أنه مبرمَج، مضغوط، يُكال له الوعظ، وإذا رأى المرء ذلك حقًّا، فإنه يتخلَّى عنه وحسب،….المهم، إذن، هو إدراك واقع أنك مبرمَج، ليس فكريًّا، بل بدمك وطاقتك جميعًا.
*إذا لم يكن لديك ما تفعل، إذا كنتَ سئمًا، لِمَ لا تكون سئمًا؟ لِمَ لا تكون ذلك؟ إذا كنتَ تشعر بالحزن، كن حزينًا؛ لا تحاول أن تفتش عن مخرج منه، لأن لكونك سئمًا مغزًى هائلاً – على أن تستطيع فهمه وتقبُّله. إذا قلتَ: "أنا سئم، ولهذا سأفعل شيئًا آخر"، فأنت تحاول الهروب من الملل ليس إلا؛ وبما أن غالبية نشاطاتنا مهارب فعلاً، فأنت تتسبب في المزيد جدًّا من الأذى اجتماعيًّا وعلى الأصعدة الأخرى كلِّها. الأذى عندما تهرب أعظم بكثير منه عندما تكون ما أنت إياه وتثبُت عليه. والصعوبة هي في كيفية ثباتك عليه وعدم فرارك؛ ولما كانت غالبيةُ نشاطاتنا سيرورة هروب، فمن الصعوبة عليك بمكان أن تكف عن الهرب وتواجهه. لذا فأنا مسرور إذا كنتَ سئمًا حقًّا، فأقول: "حسبك، لنقف هناك، ولننظر في الأمر. لِمَ يجب عليك أن تفعل شيئًا أصلاً؟"
إذا كنتَ سئمًا، لِمَ أنت سئم؟ ما هو الشيء الذي يُدعى "سأمًا"؟ ما الذي يحول دونكَ والاهتمام بأيِّ شيء؟ يجب أن تكون ثمة أسباب وعلل جعلتك بليدًا: الشقاء، المهارب، المعتقدات، النشاط المتواصل، جعلت الذهنَ بليدًا والقلبَ غير مطواع. لو كان في مقدورك أن تكتشف لماذا أنت سئم، سببَ انعدام الاهتمام، إ ذ ذاك لاستطعتَ قطعًا حلَّ المشكلة، أليس كذلك؟ إذ ذاك فإن الاهتمام المستيقظ لا بدَّ أن يتفعَّل. إذا لم تكن مهتمًّا بمعرفة سبب مللك، فأنت لا تقدر أن ترغم نفسك على الاهتمام بنشاط ما، بمجرد القيام بعمل ما – كالسنجاب يواصل الدوران في قفص. أعلم أن هذا هو نوع "النشاط" الذي تنهمك فيه غالبيتُنا. لكننا نستطيع أن نكتشف في الداخل، نفسانيًّا، لماذا نحن على هذه الحال من الملل التام؛ نستطيع أن نتبين لماذا غالبيتنا على هذه الحال: لقد استهلكنا أنفسنا عاطفيًّا وذهنيًّا؛ لقد بلغت الأشياء والإحساسات والتسالي والاختبارات التي جربناها من الكثرة حدًّا جعلَنا نصير بليدين، منهكين. ننضم إلى جماعة، نفعل كلَّ ما يُطلَب منا أن نفعل، ثم نغادرها؛ ثم نذهب إلى شيء آخر ونجرِّبه. وإذا أخفقنا مع أحد المعالجين النفسيين، نلجأ إلى سواه أو نقصد الكاهن؛ وإذا أخفقنا هناك، نقصد معلمًا آخر، وهكذا دواليك – وبهذا نستمر في المضي. هذه السيرورة المستمرة من الشد والإرخاء منهكة فعلاً، أليست كذلك؟ إنها، كجميع الإحساسات، سرعان ما تبلِّد الذهن.
*فلكي يكتشف الذهنُ ماهيةَ الحقيقة، يجب عليه أن يكون حرًّا تمامًا من كلِّ محاكاة أو امتثال أو خوف؛ وإذ ذاك فقط يستطيع أن يرى، أن يدرك الموجود.
*سوف تجد، فيما أنت تراقب، أن الراصد هو المرصود، أن الاثنين ليسا منفصلين. لذا ليس ثمة حسٌّ بالتناقض؛ لذا ليس ثمة حسٌّ بالقمع أو بالسيطرة. كلاهما واحد. مرة أخرى، هذا معقول، منطقي. لستَ مضطرًّا إلى قبوله من أيِّ أحد؛ تستطيع أن تستيقن منه بنفسك. ليست هناك "ذات" عليا تراقب الذات الدنيا. وحين تفحص عن كلِّية هذا الرصد الذي تتعلم منه، ستجد أن الراصد هو المرصود. الرجل الغاضب هو الغضب بعينه؛ الكيان الذي يقول بوجود روح، بوجود آتمن، بوجود ذات عليا، هو جزء من الفكر. لذا فالمهم أن يتعلم المرء عن نفسه من دون الرقيب. عندما أنت، الرقيب، تقول: "افعل هذا، لا تفعل ذاك، هذا غلط، ذاك ليس غلطًا"، إذ ذاك فأنت تراقب. إنه إشراطك السابق، تقليدك، ذاكرتك السابقة تتدخل في الرصد. تراك ترى هذه الحقيقة البسيطة؟ وعليك أن تتعلم عن نفسك؛ وإلا فليس لديك أيُّ أساس أيًّا كان للإدراك الجلي.
*أصغِ وحسب، من دون محاكمة، من دون موافقة أو مخالفة، من دون أن تتمنى فهم ما يقال؛ فقط أعِرْ انتباهك كاملاً لما يقال. إذا أعرتَ اهتمامَك كاملاً لما سيقال فإن حالة الانتباه هذه بعينها هي التأمل. أتفهم؟ سوف نتوغل في الأمر. أصغِ فقط. المتكلم لا يمَسْمِرُك[1][3]، المتكلم لا يقول لك ما يجب أن تفعل، المتكلم يحاول أن يبيِّن حقائق معينة، ليس بحسب رأيه أو بحسب حُكمه، حقائق تستطيع أنت والمتكلم أن تكتشفاها، ليس في موعد مقبل، بل الآن، باستعمالك عقلك، المنطق.
*وقعت لك حادثةٌ مفرحةٌ بالأمس. وأنت لا تنساها، لا تتخلَّى عنها، تحملها معك، تفكر فيها. إن مجرد التفكير في شيء من الماضي يضفي استمرارًا على الماضي. لذا ليس ثمة إنهاءٌ للماضي. هل تراك تتابع هذا كلَّه؟ لكنك إذا أدركت أنك عشت حادثةً خارقةً، مفرحةً للغاية، بالأمس، شاهِدْ ذلك، أدرِكْه، وأنهِه إنهاءً تامًّا، لا تحملْه معك – إذ ذاك لا يكون ثمة استمرار بوصفه الماضي الذي ابتناه الفكر. لذا فإن كلَّ خطوة هي آخر خطوة.
*إذا كان ذهني يلغو، يقارن، يحاكم، يقول هذا حق، هذا باطل، فإني لا أصغي إليك. فحتى أصغي إليك، حتى أفهم ما أنت قائل، يجب أن أوليك انتباهي، وفي إيلاء المرء انتباهَه كاملاً يكون ذاك الانتباه بعينه هو الصمت.
* شما هیچ کاری نمی توانید انجام دهید این به این معنی نیست که هیچ کاری نکنید. کریشنا
*تمامی اعمال ما همیشه در حوزه ی معلوم وشناخته شده است.بنابراین اسیر زمان بوده و اعمالی آزادانه نیست. کریشنا
*با آنچه هست روبرو شوید ،نه با آنچه که ممکن است باشد. کریشنا
*یک دنباله روی مبتنی بر انتخاب، که انگیزه ی رضایت کامل و یا میل رسیدن را در بر دارد، لزوماً ستیزه را می آفریند. کریشنا
* مفهوم بیداری، تنها یک شیوه ی کاملاً جدید در دیدن است، یک شیوه ی جدید زیست،یک شیوه ی جدید رابطه.
*اکتشاف و تحقیق همیشه منجر به وضوح بیشتری گردیده است.
* چرا فرد میان جهت و بی جهتی فرق قائل است؟
* نوزاد تازه متولد شده فقط برای شیر مادر و یا تغذیه گریه نمیکند. هر گاه که تنها گذاشته شود هم، گریه میکند.
*واژه حقیقت شیء نیست. بنابر این ،حس اندوه یک واژه نیست.اگر واژه نباشد پس اندیشه هم نخواهد بود. کریشنا
* اندوه فرزند اندیشه نیست. واژه ی اندوه ،اندیشه است.واژه خود شیء نیست. بنابر این آن احساس اندوه،یک واژه نیست.هنگامی که واژه مورد مصرف قرار گیرد، تبدیل به فکر میشود. کریشنا
*اندوه یک واقعیت است، حتی اگر شما واژه را هم از آن بگیرید، محتوا وجود خواهد داشت.
* شنیدن، اشاره دارد به شراکت،به رابطه ی غیر شفاهی.باید شنیدن باشد ، باید شراکت باشد، چیزی که تلویحاً اشاره دارد به غیبت تحریف و تعبیر شفاهی و لفظی. کریشنا
*او ممکن است بخواهد چیزی را به شما انتقال دهد که احتمالاً توانایی قرار دادن آن را در واژه ها نداشته باشد؟ بنابراین، آیا شما، به یکروال به همه گوش میکنید؟ کریشنا
*هنر شنیدن، پاکسازی و از بین بردن همه چیزدر لحظه ی حاضر است.
*هنر شنیدن چیست؟ شنیدن با گوش جان چه معنی میدهد؟ اگر شما با دل گوش نکنید، آن شنیدن هیچ معنایی ندارد.اگر شما با حس مهربانی وتوجه گوش کنید،با حس دلسوزی، با یک حس عمیق ارتباط با یکدیگر،به این معنا است که شما با تمامی حواس خود گوش میکنید،آیا نمیکنید؟ کریشنا
*من فقط به واژه ها گوش نمیدهم ویا به احساس سطحی او،بلکه،به ژرفای آنچه او میگوید نیز گوش میدهم. کریشنا