هدف ممتد

هدف ممتد است مثل كتاب. مثلا يك كتاب انگليسي 200 برگ دارد ،هربرگ آن اين كتاب را تشكيل مىدهد.يك شخص يك هدف است و يك هدف يك زندگى است وزندگى مثل يك كتاب است و تمام حركاتى كه ما در زندگى انجام مى دهيم هدف و كتاب ما را تشكيل مى دهند . اين كه می گوييم من انگليسى بلدم بمانند يك كتاب انگليسى هستم كه از تمرين هاى اوليه و ابتدايى شروع مى شود تا پايان تمرين هاى سنگين و تلاشهاى كنونى ام . اگر بگويم كه مى خواهم اسپانيايى بياموزم يعنى اينكه برگهاى اول را شروع كرده ام .مسير آموختن نيز جزو هدف است ؛خود هدف است؛در دل هدف است. پس تمام برگهاى خود را با مفاهيم پروغنى رقم بزنيم .يا اينكه به تعبير ديگر حركت هاى درست و مسؤولانه برداريم تاكتاب زندگى غنى داشته باشيم و خود را به قول نيچه بمانند يك تابلو نقاشى بى نظيردرآوريم ؛بمانند يك كتاب بى نظير. حركتى نكنيم مگر اينكه بى نظيرباشد.وبقول حافظ:

راهى بزن كه آهى با ساز آن توان زد شعرى بخوان كه با او، رطل گران توان زد

گرسرتوان نهادن برآستان جانان گلبانك سربلندى برآسمان توان زد

كاری نكن كه نتوانی به خودت افتخاركني.

جمال

نظريه در پهنه هاى گونا گون                       

كتاب فلسفه يك نظريه ى فشرده است وكتاب رمان يك نظريه ى گسترانده شده است ،از اين حيث كه يك نظريه در لابه لاى يك داستان پراكنده و كشيده شده است تا شايد سهل الهضم گردد.نقاشى نيز نظريه بسته بندى شد است. موسيقي نيز يك نظريه احساسى است ؛يك احساس فلسفى.

جمال

گونياى تأمل – تفكيك

جزئيات تفكيكى كه در يك محور واحد و هم تراز  ، به يك هدف مرتبط اند ، جلو و عقب شدن تخصصها توازن گونيا را به هم خواهد زدو تخصص مورد نظر كه گريخته است بى هدف سير خواهد كرد. هرتخصصى بايد از تخصصهاى ىديگر مطلع باشد تا بتواند با آنها هماهنگ شده و در راستاى هدف اصلى قرارگيرد.

اخلاق ، فلسفة ، فيزيك ،تكنولوژى ، ادبيات و غيره همه بايد در ذهن يك فرد حجم يكسانى داشته باشند ، دانش يك فرد ازتمام اين زمينه ها بايد يكسان باشد تابتواند هدف متوازنى را تشكيل دهد .اين همان است كه به آن امروزه توهم تخصص مى گويند.ممكن است دانش ما از تمام علوم در حد دانستن فلسفه واصول كلى هر كدام كافى باشد.

جمال  

آموزش صلح –دكتر علی ذكاوتی قراگزلو

*ازكارهای‌ دشوار نمی‌هراسيدند بلكه هم چنان كه پاستور می‌ گويد :نشاط را در كارهای‌دشوار می‌ديدند.برای‌دانشمند شدن به اصطلاح زجر نمی كشيدند ، اما جانانه جان می‌ دادند ، "زور نمی‌ زدند ".

* آيا می توانيم جهان را "توليد كنيم " و يا فقط مصرف كننده هستيم ؟سخن اين است:ما بايد به اين جا برسيم كه هر كس ببيند كه " چه می تواند انجام دهد و انجام بدهد"....آيا سياست فرهنگی ما را به "ساختن " نزديك می كند؟يا هم چنان مصرف كننده ی انديشه ها و كلمات هستيم؟

*خود مختاری به معنای فردگرايی‌نيست . تصميمات فردی الزاما با توجه به ملاحظات اخلاقی و اجتماعی اتخاذ می‌شود.

*آيا آرمان شهرگرايی‌(Euthopism ) زمينه ساز جنگ است؟

*دست آموز گری‌ به جای‌ آموزش ، چگونه زمينه سازصلح هژمونيك (آمرانه ) می‌ شود.

*علم به عنوان رابطه ای‌ خصمانه ويا همزيستی (Symbiosis ) بين انسان و جهان.

شخصيت های تمدن ساز

همه ی شخصيتهايی كه معروف و زبان زد اند الزاما تمدن ساز نيستند . شخصيتها‌ی مشهور بسياری‌ در تاريخ ظهور كردند كه برخی وجهه ی‌ مثبت و برخی‌ منفی‌ داشته اند . درميان اين شخصيتها ، برخی در مجرای ‌تاريخ تأثير داشته و تاريخ بشری‌ حاصل انديشه های توانمند آنان است. اگر سيری گذرا از ابتدای تاريخ داشته باشيم نام كسانی‌ را برطارق تاريخ می‌ درخشد كه تا كنون نيزنقش به سزايی در ذهن بشريت دارند بمانند زنون ، سقراط ، ‌افلاطون ، هومر، آگوستين، ابن سينا، فارابی‌، بيرونی‌، ابن رشد،ديكارت ،كانت ، هگل ،‌نيچه ، نيوتن ،‌هايديگر ، انشتين ،‌هايزنبرگ و... .عموما اشخاص تأثيرگذار فلسفی و علمی‌ بوده اند. البته سياستمداران و سلاطين بسياری چون چنگيز،‌تيمور، ويا انوشيروان و در عصر اخير چرچيل ، دوگل ، هيتلر، لينكلن، جانسون ،‌وكلينتون ، نيز نام شان تاريخی‌ شده است ولی برخی‌ ازآنان نقشی‌ منفی‌ در تاريخ داشته اند وتمدن ساز نبوده بلكه ويرانگر بوده اند و برخی‌هم كه مثبت بودند تأثيری محدود داشته اند. به هر حال اهرمهای اساسی‌ تاريخ ،‌انديشمندان و دانشمندانی هستند كه نظريه های‌بنيادين ارائه نموده اند .بطوری‌ كه تأثيراين نظريه ها تا زمان حال نيز امتداد داشته است. انديشمندان بسيار ديگر‌ی نيزآمده اند ولی‌ نظريه ها‌ی حاشيه ای يا تكميلی‌ ارائه كرده اند. به هر حال تمام انسانها در تكوين تاريخ مؤثراندولی تاريخ سازان واقعی‌ كسانی‌هستند كه به اين رودخانه ی تاريخ مسير می دهند و هر كدام با ظهور خود هر از گاهی‌موجب تغيير مسيراين رود انسانی‌ می‌ گردند. آنچه كه هم اكنون د رصحنه جهان ظهورمی يابد بازتاب انديشه ها ونظريه ها‌ی آنان است . می‌ توان آنها را انديشمندان بنيادين ناميد. سياستمداران و انديشمندان و دانشمندان جزء عموما وام دار آنان اند.

جمال

سه گانه آزادی ،عشق و عقلانيت

جايگاه عشق ،‌آزادی و عقلانيت در روابط زن ومرد چيست؟! ازدواج! ازدواج رايج و سنتی‌، تعريفی رايج دارد كه مردم دنيا در بيشتر خصوصيات آن اشتراك نظر دارند. ويژگيهای‌ اين نوع ارتباط را می‌توان در موارد ذيل توصيف نمو د:

1-فقط با هم بودن از نظر عاطفی و جنسی كه معنای مخالف آن با كسی ديگر اين ارتباط متمايز را نداشتن است.

2- و در امتداد مورد اول،  مرد و زن چون تمايل داشته باشند می توانند فرزندی مشترك داشته باشند كه فقط توليد و مال آنان باشد و در اين حالت هم باز مرد در مسؤوليت و حق تملك در درجه اول است.

3-اصل در اين نوع ارتباط ، بقای‌ ارتباط و تداوم آن تا پايان عمر است و قطع آن عرضی و در شرايط خاص و حاد است.

 در تحليل محدوديت اين رابطه می‌ توان گفت هردوی‌آنان تمايلات گوناگون جنسی‌ ،‌عاطفی دارند كه بايد جهت بقای‌اين ارتباط آنها را ناديده گرفته يا سركوب نمايند. هر شخصی ممكن است قبل از ازدواج هدف يا اهدافی‌ چه بسا كلان داشته باشد كه جهت رسيدن به ان درتلاش است ، باشروع ازدواج ، شرايطی پيش می آيد كه عموما اشخاص نمی توانند در پی‌اهداف گذشته بمانند و مجبوراند  آنها را تقليل يا تغيير دهند و به هدف ايجاد شده بعد از ازدواج كه عموما همان رفاه و تربيت فرزندان است همت گماراند ، نه به اين خاطر كه اهداف گذشته بی ارزش شده اند بلكه شرايط جديد اهدافی‌ جديد  را به آنان تحميل كرده است.و چون فرهنگ جامعه اقتضا می‌كند كه درسن ازدواج ، ازدواج صورت گيرد لذا تمايلات گذشته ناكام می مانند .با اينحال آنان با وضعيت جديد بالاجبار می سازند و كنار می ايند وبه اصطلاح تمايلات گذشته را به حساب تمايلات جديد كنار می‌زنند. دقت كنيد كه افرادی‌كه قبل از ازدواج بی هدف و بی انگيزه بوده اند درحالت جديد برای شان  هدف ايجاد می گردد، بنابراين گاهی برخی از مردم ابراز می كنند كه پس ازازدواج هدف مند شده اند و اين توهمی بيش نيست چرا كه آنان پيشاپيش بيهدف بوده و شرايط جديد آنان را به سوی هدفی ساخته شده هدايت كرده است. به هر حال حالت گسترده پيش از ازدواج به حالت محدود پس از ازدواج منجر می گردد. اين سؤال مطرح است كه آيا اشخاص پس از ازدواج آزادتر می شوند يا خير؟

حال جايگاه عشق در اين رابطه ؛عشق فرايند ی خود جوش است ، ابتدا عشق خود به خود سر می سد البته منظور مفهوم شديد ان نيست بلكه احساس تمايل و علاقه به كسی را نيز در زمره ی عشق می گذارم .آيا مردم عشق و ابراز علاقه به كسی‌نشان می دهند سپس ازدواج می‌كنند يا اينكه بر عكس ابتدا ازدواج و سپس عاشق می‌ شوند؟قسمت دوم هم ممكن است. ولی دراصل انسان ابتدا بايد  به چه كسی علاقه داشته باشد تا بسوی او گام بردارد؟ تصور می كنيم كه مردی‌به زنی‌ احساس علاقه می‌كند و زن نيز همچنين و ازدواج سر می گيرد.آيا ابراز علاقه آن دوبه معنا ‌ی خاص آن فقط بايد منحصر به يكديگر باشد يا اينكه چنين علاقه ای‌ممكن است نسبت به اشخاص متعدد نيز ايجاد شود ؟به نظر ايجاد می‌ شود ولی طرفين احساسهای ديگر را حذف و سركوب می كنند و آنرا فقط دريك مسير قرار می دهند ،به هرحال اين كوشش وجود دارد ، گاهی موفقيت آميز است و گاهی نيست. يك نوع كوشش برای‌كنترل احساس و محدود كردن آن در يك مسير وجود دارد . يك مرد شايد به زنان زيادی‌علاقه مند شود و بخواهد لحظاتی را با آنان بگذراند زن نيزهمينطور .ولی شرايط و فرهنگ جوامع سد راه آنان می گردد. و نه فقط اين بلكه حتی‌ ترسی باز دارنده نيز در وجودشان وجود دارد كه به آنان القا می‌كند كه اين خيانت است و حسی‌ غير اخلاقی‌ . آنان از خود نيز می ترسند حتی وقتی‌كه با خود تنهااند.خوب می‌توان نتيجه گرفت كه اشخاص ممكن است به اشخاص متعددی از جنس مخالف خود بجز همسر شان علاقمند باشند ،نه به اين خاطر كه به همسر خود علاقمند نيستند بلكه به اين خاطر كه در احساسات تنوع و تعدد وجود دارد.

ولی‌ عقلانيت ؛ عقلانيت در سيستم ازدواج و اينكه سيستم ازدواج را چگونه عقلانی و سيال كنيم .چگونه آزادی و عشق را با عقلانيت جمع كنيم تا هر كدام تا می توانند سقف بالايی از حق خود را داشته باشند . انسانها بايد علاقه را حس كنند و آزاد باشند تا بتوانند عقلانی عمل كنند . بايد سيستمی‌برای رابطه ايجاد كرد. بايد سيستمی‌ ايجاد كنيم كه كمترين نقطه ی‌ منفی و بيشترين نقطه ‌ی مثبت را داشته باشد. سيستمی‌ كه در ذهن خود تخيل می‌كنيد و می‌ گوييد اگر چنين بود چه بهشتی‌ ‌می‌ شد؟ آيا سيستم ازدواج سنتی واجد شرايط است ؟آيا نيازی به تغيير آن نيست؟ آيا خلاقيت انسان از ايجاد سيستمی‌ جهانی‌ برای اين ارتباط مهم بشر‌ی‌ عاجز است ؟ آيا سيستم ارائه شده از طرف اديان قدر مقدر است؟ اگر ما به كسی‌علاقه مند شويم و خود را آزاد حس كنسم (آزادی‌درونی و بيرونی‌)مايليم با آن شخص باشيم و ممكن است اين حس را در قبال اشخاص متعدد داشته باشيم و دوست داشته باشيم به نوعی همه را داشته باشيم ،‌خوب ، عقل خود را در اختيار داريد پس طرحی‌خلاقانه از خود برای اين امر بكشيد؛طرحی نو براندازيد.آيا اين طرح نو ازدواج موقت خواهد بود يا ارتباط جنسی آزاد يا ازدواج دائم يا چيزی غير از ازدواج است يا اينكه می توانيم جامعه ای چند الگوييی داشته باشيم. اين عقلانيت است كه به آزادی‌و عشق در روابط نظام می‌ بخشد.

جمال

پايان ملت ها و زبان ها و مرزها

در سير جهانی شدن پايان به معنای‌انتهاوعدميت نيست بلكه پايان جهانی‌ و شروع جهانی‌ ديگر است. فرآيند جهانی‌شدن مرزهای‌جغرافيايی را ازطريق نيروی‌ارتباطات درنورديده و ملتها را چون دهكده ای‌كوچك در كنار هم می نشاند و درادامه اين ملتها در يكديگر ادغام شده و ملتی يگانه و همگون را تشكيل خواهندداد؛ملتی‌ همگون ولی‌ متنوع . اين ملت همگون به ناچار برای‌تبادل وارتباطات نياز به زبانی يگانه دارد ؛ نيازی‌كه منجر به افول و انقراض زبانهای ديگر شده و زبانی واحد را به منصه ی سلطه می نشاند.زبانی كه ممكن است تمامی پتانسيل های لازم اقتصادی‌، سياسی‌ ،‌ادبی‌ و... را دارا نباشد ولی با همگانی شدن خود در تمام زمينه های فوق الذكر تكامل يافته و نقايص خود را اصلاح خواهد كرد . باتوجه به اينكه تعدد زبان در دهكده ای كوچك بی‌معنی‌ است لذا قدرمسلم جهان ،‌تك زبانی‌شدن است تا انرژی و هزينه های مصروفه جهت تبادل اطلاعات را به حداقل برساند .اين زبان منتخب نيزدر سيرتكاملی‌ خود تغييرات به سزايی را در آينده دورونزديك خواهد داشت.

ازدواجهای‌ چند مليتی‌ و ارتباط كمپانيهای جهان با يكديگر چه زبانی‌ را حاكم خواهدكرد و با توجه به اينكه اقتصاد نقشی تعيين كننده درانتخاب زبان دارد لذا زبان جهانی كنونی چيست تا زبان جهانی آينده در افق دوريا نزديك نيز برمبنای‌ آن باشد؟
جمال

مثلث خود ، ديگری و غلبه       

جايگاه عشق ،‌آزادی و عقلانيت در روابط زن ومرد چيست؟! ازدواج! ازدواج رايج و سنتی‌، تعريفی رايج دارد كه مردم دنيا در بيشتر خصوصيات آن اشتراك نظر دارند. ويژگيهای‌ اين نوع ارتباط را می‌توان در موارد ذيل توصيف نمو د:

1-فقط با هم بودن از نظر عاطفی و جنسی كه معنای مخالف آن با كسی ديگر اين ارتباط متمايز را نداشتن است.

2- و در امتداد مورد اول،  مرد و زن چون تمايل داشته باشند می توانند فرزندی مشترك داشته باشند كه فقط توليد و مال آنان باشد و در اين حالت هم باز مرد در مسؤوليت و حق تملك در درجه اول است.

3-اصل در اين نوع ارتباط ، بقای‌ ارتباط و تداوم آن تا پايان عمر است و قطع آن عرضی و در شرايط خاص و حاد است.

 در تحليل محدوديت اين رابطه می‌ توان گفت هردوی‌آنان تمايلات گوناگون جنسی‌ ،‌عاطفی دارند كه بايد جهت بقای‌اين ارتباط آنها را ناديده گرفته يا سركوب نمايند. هر شخصی ممكن است قبل از ازدواج هدف يا اهدافی‌ چه بسا كلان داشته باشد كه جهت رسيدن به ان درتلاش است ، باشروع ازدواج ، شرايطی پيش می آيد كه عموما اشخاص نمی توانند در پی‌اهداف گذشته بمانند و مجبوراند  آنها را تقليل يا تغيير دهند و به هدف ايجاد شده بعد از ازدواج كه عموما همان رفاه و تربيت فرزندان است همت گماراند ، نه به اين خاطر كه اهداف گذشته بی ارزش شده اند بلكه شرايط جديد اهدافی‌ جديد  را به آنان تحميل كرده است.و چون فرهنگ جامعه اقتضا می‌كند كه درسن ازدواج ، ازدواج صورت گيرد لذا تمايلات گذشته ناكام می مانند .با اينحال آنان با وضعيت جديد بالاجبار می سازند و كنار می ايند وبه اصطلاح تمايلات گذشته را به حساب تمايلات جديد كنار می‌زنند. دقت كنيد كه افرادی‌كه قبل از ازدواج بی هدف و بی انگيزه بوده اند درحالت جديد برای شان  هدف ايجاد می گردد، بنابراين گاهی برخی از مردم ابراز می كنند كه پس ازازدواج هدف مند شده اند و اين توهمی بيش نيست چرا كه آنان پيشاپيش بيهدف بوده و شرايط جديد آنان را به سوی هدفی ساخته شده هدايت كرده است. به هر حال حالت گسترده پيش از ازدواج به حالت محدود پس از ازدواج منجر می گردد. اين سؤال مطرح است كه آيا اشخاص پس از ازدواج آزادتر می شوند يا خير؟

حال جايگاه عشق در اين رابطه ؛عشق فرايند ی خود جوش است ، ابتدا عشق خود به خود سر می سد البته منظور مفهوم شديد ان نيست بلكه احساس تمايل و علاقه به كسی را نيز در زمره ی عشق می گذارم .آيا مردم عشق و ابراز علاقه به كسی‌نشان می دهند سپس ازدواج می‌كنند يا اينكه بر عكس ابتدا ازدواج و سپس عاشق می‌ شوند؟قسمت دوم هم ممكن است. ولی دراصل انسان ابتدا بايد  به چه كسی علاقه داشته باشد تا بسوی او گام بردارد؟ تصور می كنيم كه مردی‌به زنی‌ احساس علاقه می‌كند و زن نيز همچنين و ازدواج سر می گيرد.آيا ابراز علاقه آن دوبه معنا ‌ی خاص آن فقط بايد منحصر به يكديگر باشد يا اينكه چنين علاقه ای‌ممكن است نسبت به اشخاص متعدد نيز ايجاد شود ؟به نظر ايجاد می‌ شود ولی طرفين احساسهای ديگر را حذف و سركوب می كنند و آنرا فقط دريك مسير قرار می دهند ،به هرحال اين كوشش وجود دارد ، گاهی موفقيت آميز است و گاهی نيست. يك نوع كوشش برای‌كنترل احساس و محدود كردن آن در يك مسير وجود دارد . يك مرد شايد به زنان زيادی‌علاقه مند شود و بخواهد لحظاتی را با آنان بگذراند زن نيزهمينطور .ولی شرايط و فرهنگ جوامع سد راه آنان می گردد. و نه فقط اين بلكه حتی‌ ترسی باز دارنده نيز در وجودشان وجود دارد كه به آنان القا می‌كند كه اين خيانت است و حسی‌ غير اخلاقی‌ . آنان از خود نيز می ترسند حتی وقتی‌كه با خود تنهااند.خوب می‌توان نتيجه گرفت كه اشخاص ممكن است به اشخاص متعددی از جنس مخالف خود بجز همسر شان علاقمند باشند ،نه به اين خاطر كه به همسر خود علاقمند نيستند بلكه به اين خاطر كه در احساسات تنوع و تعدد وجود دارد.

ولی‌ عقلانيت ؛ عقلانيت در سيستم ازدواج و اينكه سيستم ازدواج را چگونه عقلانی و سيال كنيم .چگونه آزادی و عشق را با عقلانيت جمع كنيم تا هر كدام تا می توانند سقف بالايی از حق خود را داشته باشند . انسانها بايد علاقه را حس كنند و آزاد باشند تا بتوانند عقلانی عمل كنند . بايد سيستمی‌برای رابطه ايجاد كرد. بايد سيستمی‌ ايجاد كنيم كه كمترين نقطه ی‌ منفی و بيشترين نقطه ‌ی مثبت را داشته باشد. سيستمی‌ كه در ذهن خود تخيل می‌كنيد و می‌ گوييد اگر چنين بود چه بهشتی‌ ‌می‌ شد؟ آيا سيستم ازدواج سنتی واجد شرايط است ؟آيا نيازی به تغيير آن نيست؟ آيا خلاقيت انسان از ايجاد سيستمی‌ جهانی‌ برای اين ارتباط مهم بشر‌ی‌ عاجز است ؟ آيا سيستم ارائه شده از طرف اديان قدر مقدر است؟ اگر ما به كسی‌علاقه مند شويم و خود را آزاد حس كنسم (آزادی‌درونی و بيرونی‌)مايليم با آن شخص باشيم و ممكن است اين حس را در قبال اشخاص متعدد داشته باشيم و دوست داشته باشيم به نوعی همه را داشته باشيم ،‌خوب ، عقل خود را در اختيار داريد پس طرحی‌خلاقانه از خود برای اين امر بكشيد؛طرحی نو براندازيد.آيا اين طرح نو ازدواج موقت خواهد بود يا ارتباط جنسی آزاد يا ازدواج دائم يا چيزی غير از ازدواج است يا اينكه می توانيم جامعه ای چند الگوييی داشته باشيم. اين عقلانيت است كه به آزادی‌و عشق در روابط نظام می‌ بخشد.

جمال

 

حكايت دل

چشمانی ديدم نافذ كه صيدش را در برگيرد و برقی در عمق وجودش اندازد . نور نامحسوسش تأثيری‌ محسوس در جان و دل گذارد و قدرت نظاره را از هدفش بربايد و درخود بپيچاند چون پيچكی كه در قفس زندان شود و جايی ديگر نيابد. نگاهش را لذتی است كه شوقی در درون افروزد و خندان نگاهش دل را شيدا سازد.برقش چون تيری است كه درست بر ناف هدف اصابت نمايد . درزيبايی و لطافت چونان درنده اند كه صيدش را به وجد آورند و سپس از هوش بيهوشش كنند.

حكايت ياران و ياری‌همواره چنين بوده است .نگاه او را باری نيست گر قلبی چون قلب يار او را نتپد و قلب يار را فيضی‌ نيست گر نگاهی چون نگاهش همراه نگردد. اينجاست كه چشم و دل به هم پيوندند و قائله را ختم در بندد. چشمان امتداد ذهن اند و اگر چنين است چشمان زلال وی‌از ذهن نابش حكايت دارند چرا كه  چشم چشمه ای‌است كه مضمون ذهن را بتراود.

اين بود حكايت هستی كه در چشمان وی خلاصه گرديد . گر تمام آن در برنگيرد عصاره و چكيده ی‌آن در مركز خود نهفته دارد . نازنين چشمانی كه فواره ی حيات اند؛ نظرش مرده دلان زنده كند و زندگان را پاينده.

ما را آرزوی وصل است ولی شايستگی طلبد و اين را اوداند و بس.

به اميد ياری كه آشنا شود

جمال

 

سيستم جهانی چون دايره ای بسته

سيستم جهانی چه در اقتصاد چه در سياست در دام دايره ای بسته افتاده است،‌مركزاين دايره بيانگر فلسفه وجودی اين دايره است، فلسفه ای بنيادی و هسته ای كه مشكلات محيطش از آن برخاسته است .سيكل توليد به مصرف ، از مركز فلسفی پراگمات نشأت گرفته است. بسيار شنيده ايد كه مردم در مكالمات روزمره خود می گويند به فكر خود باش به فكر مصالح خود باش ، ادبياتی كه چون فرهنگ در ميان عوام وخواص به ظرافت رخنه كرده است، كلماتی هستند كه در گذشته ای‌ نه چندان دور ركيك و ناپسند وضد انسانی بودند ولی امروزه جزء لاينفك زندگی بشری‌ اند؛ جدول ضرب حيات اوست وذكاوت است و پسند خاطر. اين طرز فكر آنچنان كه بين معاصران رواج دارد در ميان اجدادمان رواج نداشت. آن زمان ، ايثار ، فداكاری‌،‌وطن ، نوع دوستی و فدای فرد برای جمع معنا و بار مفهومی‌ خود را به وضوح حفظ كرده بود ولی اين كلمات امروزه از بار خالی شده و حتی درسطح كلمه ، شايستگی‌ شعار بودن را نيز ندارند.در ادبيات كنونی انسان يعنی اول خود ، وطن يعنی وطن خود و اگر چيزی باقی ماند شايد ديگران را از آن نصيبی دهيم . در سيستم توليد به مصرف ، توليد كننده فقط به فكر خود است و به هزار و يك ترفند مصرف كننده را وادار به مصرف بيشتر می كند تا اول وجود و دوم حضور خود را حفظ نمايد ،غافل از اينكه خود او نيز در همان لحظه مصرف كننده نيز هست و هر چه برديگران روا می دارد برخود نيز داشته است.

در دايره ای فرو غلطيده ايم كه ما را يارای خروج از آن نيست چرا كه بر حول مركزی ، انديشه ای ، فلسفه ای‌ می چرخيم كه خود آن را بنا كرده ايم و به شدت به آن متمسك ايم ، جدول ضرب ماست ، از آن نيز به يار خود وفادار است و تا ما می چرخيم او نيز می‌چرخاند .به جغرافيای سياسی‌ ، اقتصادی ، ... كنونی بنگريد ، دايره ای است كه هسته ی آن آمريكا است ، با افكار و نظريات و رفتارش كه جهان را به دور خود می گرداند،‌چون آبشاری‌ است كه هر چه فرهنگ و ادب و نظر است بر اطرافش بر محيطش فرو می ريزد ،تقصير او نيست ،‌بالا بودن ،‌قوی بودن، امپراطور بودن او اين امر را اقتضاء می‌كند. مركزی‌ ،امپراطوری كه بر پايه ی پراگماتيسم استوار است،برپايه توليد به مصرف ،‌اين فرهنگ او از طريق رسانه ‌،كتاب و هزار وسيله ديگر به اقصاء نقاط اين كوكب افشانده شده است ؛از روی قصد و بدون قصد، ومحيطش بردور وی میگردند.گزاف نيست هرچند كه به شوخی‌ می‌ گويند هر چه اتفاق می افتد آمريكا را در آن دخلی‌ است ،‌زنی‌ طلاق می‌گيرد ،مغازه ا‌ی ورشكست می‌ شود ،‌و حتی در گير‌ی لفظی‌يا فيزيكی‌ مختصر دو نفر،‌دست آمريكا در آن است يعنی فرهنگ آمريكايی‌ يعنی رفتار آمريكايی‌، قسمتی‌ از آنچه آمريكايی‌و پراگماتی است در وجود آنان در انداخته شده است كه چنين شده اند.تركيبی ناموزون شده است.چرا كه ما جوامعی متأثريم و آمريكا مؤثر. هر چيز از مؤثر به متأثر روان است و از توليد به مصرف دوان.ديالكتيك يك طرفه است ،‌پس ديالكتيك نيست ،‌اولين بار در جهان معاصر ديالكتيكی تك جهتی اختراع شد ، شايد آمريكا فخر فروشد كه می‌تواند با يك سيم مقامی موسيقی‌ بنوازد ،نشان دهنده ی‌ تسلط و مهارت اوست ،تقصير اونيست زيرا سيم ديگری‌ اختراع نشده بود كه با آن نيز نغمه ای ديگر بنوازد ،‌تقصير ديگران است كه تلاشی وافر مبذول نداشتند تا جهت نواختن دستگاهی ديگر سيمی شوند تا سازی ، تاری زيبا را طراحی‌ كنند و بنيان نهند.دردنيايی هستيم كه ساز دارند ولی‌ اين ساز فقط يك وتر دارد و آن هم آمريكا است.آيا ما نجنبيده ايم يا او مارا امان نداد؟ما كنون در دام اتحادی غير متنوع اسيريم .آيا كسی در آرزوی تنوعی متحد نيست؟فرجام اين كسان چه بود و چه هست و چه خواهد شد؟مهار اين دايره در چيست؟ آن را بشكنيم ؟ ولی چگونه ؟يا اينكه همچنان بچرخيم؟ چون رمه ای‌كه همچنان رهسپار است ولی بسوی‌ پرتگاه . شكستن آن ميسر است نه به كتابهايی قطور و افكارفراوان بلكه با ايده ای‌كوچك ولی نافذ و تكان دهنده تا رخنه ای‌ در اين سد بلند و كهنه ‌ی بشريت ايجاد كند و آن را بركند تا چه بسا بشر مجبور به كاشتن بنيانی جديد ، نو ،‌انسانی‌و روان به جای سد قديم شود.

جمال-بهار 89

سقف همبستگی

سه الگوی انسانی را مثال می زنيم:

1-شخصی كه به فكر خانواده خود است ،به ديگری می‌انديشد ولی اهتمام وی محصوردر خانواده خود است و در مرزهای آن پايان می يابد.

2-شخصی كه فراتر از شخص اول است و علاوه بر خانواده به خويشاوندان و دوستان نيز می انديشد،مرزهايی فراتر ازمورد اول دارد.

3-شخصی كه به تمام افراد جهان می انديشد ،بی مرزی‌ اين شخص را فرا گرفته است.

حال كدامين شخص فرد نمونه است ، فردی‌ انسانی است ؛فردی‌ كه نقش خود را در چرخه ی زندگی يافته است.آيا می‌توان گفت شخص اول خوب ،‌دومی بهترو سومی بهترين است.ولی‌به نظراين ترتيب فريبنده است زيرا با تعمق بيشتر درمی يابيم كه فقط يكی‌ خوب است و الگوهای ديگر بد اند، آيا اينطور نيست؟ در دو مورد اول شخص خود و افراد مرتبط به خود را از بافت جامعه كنده و به فكر مصالح و منافع اشخاص محدودی‌است كه ارتباط عاطفی با آنان دارد ونه منطقی .او مصالح گروه خاصی‌ را در می يابد و صرفا آنرا درك می كند ،آيا اين شخص مصالح جمع بزرگتر را بر جمع كوچك خود ترجيح خواهد داد؟البته اين سؤال نادرست است زيرا كه هم اكنون در دام تفكيك می‌ افتيم .آيا عناصر جامعه قابل تفكيك اند ؛ بله ولی‌الزاما اين بدان معنا نيست كه ايده تفكيك آنها از نظرعملی‌درست است .جغرافيا ،‌جغرافيا است و تفكيك نظری در اين علم دليل بر وجود تفكيك در واقعيت نيست،‌جامعه نيز همينطور ،‌جامعه با اعضای آن جامعه است ،تفكيك آن به خانواده، گروه ،‌حزب و غيره صوری و قراردادی است و اصالت ندارد.فقط جهت آموختن وساختن جامعه بكار می‌روند و ايجاد شده اند مثل نتهای موسيقی كه منفصل اند ولی جهت آموختن يك ملودی‌واحد ؛يك ملودی تفكيك ناپذير ابداع گرديده اند و جغرافيای موسيقی را تشكيل می‌دهند.هر نتی و هر فردی به ديگری نياز دارد،‌آنها جهت تشكيل تابلويی ،آهنگی ،جامعه ای زيبا ،ناگزيرند با يكديگر باشند، چه در كنار هم يا چه دور از هم، هارمونی در اصالت جمع است.نقش هر كدام از ما در اين جرخه ی‌زندگی در اين تابلوی زندگی چيست؟بديهی است كه دانستن نقش خود در گرو دانستن نقش ديگری‌ است تا همه با يكديگر ست شوند.هر قدر نقش ها در بستر جمع بهتر ايفا شوند تابلوی بدست آمده گرانسنگ تر خواهد بود.

نگاه تفاضلی و ترجيحی مار را از درك زيبايی موجود در نگاه تنوعی باز می دارد.

جمال

نقش زمينه ، ابداع و ابرابداع در توليد علم

طيفهای گوناگونی از انديشمندان ، نويسندگان ودانشمندان در حال توليد فراورده های علمی می‌باشند كه هر يك به طريقی به يكديگر مرتبط بوده و با هم يك سيستم همگون ويا ناهمگون را تشكيل می دهند.سيستمی هرمی شكل كه قاعده ی آن را طيف تبادل تشكيل می دهد. بارزترين عناصر اين طيف مترجمان هستند كه دانش جديد يا قديم حاصله ملل گوناگون را به يكديگر منتقل می‌كنند تامعلومات در دسترس همگان قرارگيرد. در ميان اين همگان طيفی به نام پردازشگران وجوددارد كه وظيفه ی‌تفسير اطلاعات گوناگون به دست آمده را دارند كه آنان را مفسر نيزمی توان ناميد.از ميان اين مفسران يا افرادی غيراز اين مفسران طيفی‌ به نام مبدعان را تشكيل می دهند كه از ترجمه و تفسير اطلاعات بدست آمده فراورده ای‌نو رابه عرصه ی ظهورمی رسانند كه بی سابقه است .اين طيف خود به دودسته اند:يكی ابداعگران يا مبدعان جزء و ديگری ابر مبدعان .مبدعان جزء همان متخصصان رشته ای خاص اند كه ابداعاتشان در چارچوب همان رشته است و تأثير آنها در عرصه های‌ديگر اندك است .به هر حال هيچ ابداعی صورت نمی گيرد مگر اينكه بر عرصه های ديگر نيز مؤثر است،ولی ميزان ابداع جزء به نسبت ابداع ابر مبدعان كمتر است.ابر مبدعان چه بسا ممكن است در چارچوب رشته ای‌ خاص شناخته شده باشند ولی‌ابداعشان بر عرصه های ديگر نيزتأثيربه سزايی داشته و كل سيستم علمی‌را از حالتی‌ به حالت ديگر متحول می كنند بمانند انشتين در فيزيك و كانت در فلسفه.بنابراين بافت علمی‌ چون چرخه ای‌ است كه اطلاعات درآن ميان طيفها دست به دست می‌گردد و طيف ابر نيز دوباره آثارشان توسط مترجمان به ملل ديگر منتقل شده و مفسران آنها را تفسير می‌كنند.واين چرخه تفاضلی نبوده بلكه تنوعی می‌باشد و هر كس بايد جايگاه خود را در اين چرخه بيابد و با تك زبانی شدن جهان در آينده نقش مترجمان حذف شده وچرخه منحصر به مفسران و مبدعان خواهد شد.مترجمان و مفسران علاوه برانتقال علم به مبدعان در با لا بردن سطح عمومی‌ عوام نيز مؤثرند زيرا كه آنان با آسان ساز‌ی‌ مفاهيم جديد در تعالی فرهنگ عوام نقش مهمی‌را ايفا می‌كنند.

جمال

هدف بازی مزعوم ازدواج

برخی گمان برند كه انسان چون ازدواج كند زندگيش معنی‌می يابد و هدفمند می گردد . اين بازی هدف به شكلی ذيركانه در اين ارتباط نيز رخنه كرده است.

دو نوع انسان وجود دارد:

1-كسی كه قبل از ازدواج هدفی ندارد

2-كسی كه قبل از ازدواج هدف دارد

در نمونه ی‌اول شخص پس از ازدواج خود را در پهنه ی مسؤليت ، زندگی‌، چشم و هم چشمی ، بچه و... غيره می‌يابد لذا هدف برای‌ او ايجاد شده و در می يابد كه چه بايد انجام دهد و درپی‌آن می‌دود و بدينگونه است كه برای تلاش جهتی می يابد.انسان بايد دليلی برای‌ تلاش داشته باشد.

درنمونه ی دوم چون شخص در ابتدا هدفدار است با ازدواج خود را در وضعيتی جديد می يابد كه اهدافی‌ چه بسا مغاير با گذشته بر وی تحميل كرده است.اهداف گذشته متعالی است ولی دومی‌ اولويت دارد و بنابراين اولی‌را به كناری گذاشته و با حسرتی به گذشته مجبوربه تحقق دومی شده و بدين ترتيب مسخ می گردد.اين است دو گانه ای كه می توان عموم مردم را بدان دو تقسيم نمود.اين هم فقط بخاطر محدود بودن ارتباط جنسی است كه هر كس بايد با اين الگوی‌ واحدبسازد و بسوزد .باقی الگوها ناسالم اند .ولی چه كسی‌ سالم يا ناسالم بودن الگوها را تعيين می كند ،‌علم يا اخلاق يا سليقه يا سنتهای ديرينی‌كه بر ذهنمان سنگينی می‌كنند؛اديان ايدئولوژيها .به نظر همه چيز از قبل از طرف نيروهای ديگری‌ تعيين شده اند و ما چون گوسفندان ،‌بی‌خبر از خود و تراوشهای‌ خود و آنچه كه می توانيم به عنوان جديدمطرح كنيم ،‌بسوی‌پرتگاه ركود پيش می‌رويم . آيا عشق و محبت واقعی را می توان در قراردادی رايج به نام ازدواج يافت؟آيا عشق و محبت قراردادی است؟آيا ما ابتدا عشق می ورزيم بعد ازدواج می‌كنيم يا اينكه اول ازدواج می كنيم بعد عشق می ورزيم ؟ آيا هميشه بايد عشق جنسی به ازدواج منجر شود؟آيا اين دو لازم و ملزوم يكديگرند؟چه كسی‌ اين موضوع را بدينگونه قرارداد؟ما!اگر خير پس چه كسی‌؟ آيا بايد ازدواج كنيم تا اجازه ی‌عشق يابيم و عملكردی مشروع داشته باشيم تا حتی دروجدان وعمق دلمان احساس گناه نكنيم . آيا اين است رسالت بشريت ؟ احساس و عشق قراردادی ومكتوب .پس هر چه قراردادی است نيز الزاما بايد معشوق ما باشد. ولی آيا چنين است؟ بياييد مثلث آزادی –ازدواج – مسؤوليت را به گونه ا‌ی‌ جديد و ديگر باره بچينيم.

جمال-1/3/1388

هويت

ندانم هر روزبه شكلی مشكل می شوم

يا روز به روز شكل می يابم

متقطع ام يا متواصل

آنچه كه در بارگاه حضرت خود می جويم

در كدامين ركن من است

نمی دانم چه می جويم

اصلا چرا جويم

مبهم ،گنگ ومجهول

آشناتر از

آشكار، واضح و معلوم

چه نگارم

چرا نگارم

ديگری را يا بهر خود

ندارم چيزی تا

بگويم ديگری را

رنجی است مشترك

همه دانند

وخود

چه حاجتی به نگارش خود دارم

جمال

انواع كسب اطلاعات

كسب اطلاعات را می‌توان به دوگونه منظم و آشوبی تقسيم نمود.ما عموما سئوال های منظمی در ذهن داريم كه برای‌ كسب جواب آنها به اشخاص و ارگان های ذيربط مراجعه می نماييم با اين باور كه آنها بايد يا شايد پاسخ های منظمی برای سؤالات منظم مان داشته باشند. مثلا در يك پژوهش بازاريابی‌ ما سؤالاتی را به ترتيب اولويت در ذهن مان داريم به عنوان مثال می‌خواهيم بدانيم كالای ما ممنوعيت گمركی‌دارد؟ اين كالادر كشور وجود دارد؟رقبا چه كسانی هستند؟وغيره كه برای دريافت پاسخ آنها به اشخاص يا ارگانهای مربوطه مراجعه می نماييم وپاسخ هايمان رابطور منظم دريافت مینماييم.اما گاهی در حين پاسخ های اصلی اطلاعاتی ديگر بطور تصادفی به ما ارائه می گرددكه توقع آنها را نداشته ايم.مثلا می فهميم كه كشور مزبور علی رغم عدم وجود هيچگونه موانع تجاری مصمم است در رابطه با خريد كالای مورد نظر ما قراردادی هنگفت با كشور ديگری‌ ببندد كه اين خود ممكن است بازار ما را راكد كند ؛ به اين گونه اطلاعات ،‌اطلاعات آشوبی می گوييم. گاهی دهن لقی‌ و اشتباه كسانی نتيجه را عوض می كند.گاهی ما در رابطه با حوزه ای سخن می‌گوييم كه نكته ای باعث می شود ذهن ما متوجه حوزه ديگر شده و كشف يا اختراع بزرگی را در آن انجام دهيم. اطلاعات آشوبی گاهی بيش از اطلاعات منظم اهميت دارند. لذا ترجيح داده می شود حتی با كسانی كه موضوع به آنها مربوط نمی‌شود نيز گفتگو شود.حتی در گپ زدن ها ی‌ معمولی و غيرهدفمند نيز اطلاعاتی‌سرگردان يافت می شود كه بوسيله ی افراد تيز بين شكار شده ودر يك سيستم هدفمند چيده و جاگذاری‌ می‌گردد چه بسا اين همان نكته ای بوده باشد كه اين فرد حاذق برای تكميل جدول (سيستم) اطلاعات هدفمند خود به آن نياز داشته است.

جمال

رب حامل فقه إ‌لی‌ أفقه منه

تفكرافقی‌(سطحی )و تأمل عمودی (عمقی )-تفكر كمی و تأمل كيفی –تفكيكی وتنقيبی

ما عموما سعی داريم مسائل را از يكديگر تفكيك نماييم و آنها را موزائيك وار در كنار هم بچينيم، اين امر به نوبه خود مهارتی مهم است، زيرا كه به تقسيم كار كمك می كند .كسانی كه در مديريت مهارت دارند تفكر افقی آنان بالاست همچنين بازيگران شطرنج و بازرگانان نيز بدينگونه اند اما اين كارها كم معنی و كم عمق می باشند. البته اينگونه افراد اجتماعی تراند و گرايش به تخصص دارند. برخی افراد مايل به غور و تأمل و غواصی در معانی‌ اند و در بند مظاهر نيستند و به صورت عمودی دردرون مفاهيم فرو می روند؛بيشتر اهل غواصی اند تا شنا برروی‌آب وعموما منزوی‌ تر از گروه اول اند ؛نقاشان هنرهای تجسمی و موسيقيدانان كلاسيك و فلاسفه از اين گروه اند وهمچنين گرايش به جامعيت دارند.

علم و دانش بشری بافتی يگانه دارد و حوزه های موسيقی ، علم و فلسفه درواقع به هم مرتبط و متصل اند،موضوعات را نمی توان دقيقا از هم تفكيك نمود بلكه تفكيك هميشه تقريبی است لذا بايد به گونه ای بين تخصص و جامعيت تعادل برقرار نمود و با تفكيك و تنقيب توأم به مسايل نگريست.

جامعيت نظری است و تخصص عملی . وهر حركت عملی بدون پشتوانه ی نظری‌ حركتی كور كورانه است. هر گونه حركت تخصصی‌، مثبت يا منفی بودن خود را در يك نقشه نظری جهان بين مشخص خواهدكرد. نظر كلی است و عمل جزئی و اين عمل است كه با انجام متوالی يك نظر كلی رامحقق می سازد.

تقابل كميت و كيفيت نيز به همينگونه است. هميشه عددها ی منظم حكايت ازپيامی دارند كه اين عدد ها نشانگرآنند.آمريكا 400 مليارد دلار ساليانه جهت تسليحات هزينه ميكند برخی با شنيدن اين كميت فقط تعجب می كنند ولی اگر به اين نكته توجه شود كه با اين رقم فقراز كل جهان زدوده میشود يا اينكه بشر می تواند به پيشرفت علمی غيرقابل وصفی نايل شود شايد كيفيت اين رقم رابيشترتفسيركرده و معنا داركند.

متدينان اصرار دارند كه متون دينی بايد همانگونه كه آمده عمل شوند.اين يك ديدگاه كمی است ولی توجه به رسالت اصلی اين متون ديگاه كيفی راتشكيل می دهد .كسی كه اذعان دارد زكات همانگونه بايد پرداخت شود كه در ابتدای اسلام پرداخت می شد نگاهی كمی داردولی كسی كه زكات را چون ماليات می داند و رقم آن نيز بنا به كيفيت زندگی و شرايط گوناگون متغيراست به آن به ديده ی كيفی نگريسته است.

اينكه درحالت تخصص شخص به جزئيات بيشتري ازيك موضوع می پردازد معنای عمودی يا عميق بودن به آن نمی دهد بلكه فقط حركتی سطحی و نقشه بردارانه است وتفصيل نگاری می باشد ، عمق در فراسوی اين نگرش وقايع نگارانه است ، بعدی كه در آن اين وقايع با ريسمان قوانين به هم وصل می‌شوند و قوانين حوزه ها ی‌ گوناگون نيز در حكمت وتصوری واحد فرومی ريزند.رسيدن به اين اخير مهمترين مطلب است كه شكست در رسيدن به اين نتيجه كلی تمام آن جزئيات را بی‌ اثر وبد اثر می سازد.

جمال

افقی و عمودی

آنچه پيوسته در ذهن آدمی خلجان می كند انديشه است و كاسه ذهن پر ازتلاطم انديشه است آيا اين دو جدايند چون چشمه ای‌كه از خاستگاه خود بر می‌جوشد؟ذهن ،فكر و تفكر ماجرايی دراز دارد.كنون ذهن هايی هستند كه انديشه در آن خود را در پهنه ‌ی افقی بسط می دهد چون شبكه ای‌ كه در يگديگر می تنند و دست بر دست يكديگر همدگر را محكم تر می كنند. روزن های اين شبكه اطلاعات اند و چون كنارهم قرارگيرند دانش شوند و در دل اين دانش چيزی نهفته است كه حكمت گويندش. چو كسی به اين سطح حكمت نرسد و آن را در نيابد تفكرش در سطح افق بماند و چون آن را در يابد چو كسی‌ است كه عمق چاه ديده باشد و فرسوده بودن و سرزنده بودن چاه را از آب ته آن بفهمد و اين حكمت درون است كه جوهر دانش و حيات است. افق پراز تسميه واصطلاح است و عمود و عمق فارغ از ظواهر نام. علم بر افق مستلزم صرف زمان است كه عمق فارغ از آن است؛‌ زمان مند نيست. افق متكثر است و عمود واحد. چون نت های‌ متكثر موسيقی كه همه درعمقی واحد و مفهومی واحد فرو ريزند. لا جرم قصه ی اين امر دراز باشد چنانكه از دير باز چنين بوده است. درك عمق گاه مستلزم آن است كه بر فراز شهر اطلاعات و دانش برآييم و گاه به درون آن درآييم . بهترآنست كه در درون خود فرو ريزيم كه تجليگاه حكمت است . نيازی به سفر جغرافيايی‌ نيست. گر نيك به چشم بصيرت بنگری دريابی كه آب در كوزه است. تلاش لازم نيست فقط بخواه، خواستنی پارساگونه و مخلصانه، دارويی گم شده است كه به نوبه ی‌ خود يافتنی است.

جمال

الگو و پیشرفت

انسانها سالهای متمادی رابا الگويی واحد زندگی كرده و درون اين الگو پيشرفت هايی داشته اند.اين پيشرفت جهت توسعه ی همان الگو بوده است.اين روش نوعی الگو پردازی‌به شمارآمده و به بيانی ديگر پرداختن به الگوی مورد نظر می باشد.اگر به دنيای ما قبل مدرن (سنتی ) نظری بيافكنيم ملاحظه خواهيم كرد كه اجزای تشكيل دهنده ی آن در يك راستای افقی پيشرفت كرده اند، به عنوان مثال وسايل حمل ونقل كه چارپايان و گاری‌را شامل می شود اگوی حمل ونقل درآن زمان بوده و پيشرفت در حمل و نقل در تحسين و بهبود كيفيت اين وسايل خلاصه می شده است؛مثل بكارگيری‌چارپايان قويتر و گاری‌ های محكمتر و چرخهای روانتر،هيچ تغييری‌ در استخوان بندی و چارچوب اين وسايل رخ نمی داده است و پيشرفت ، پيشرفتی افقی بوده است تا اينكه با آمدن دوران مدرن كه شايد شخصيت محوری آن نيوتن و نظريه های مكانيك وی می باشد، جهش عمودی رخ داد. جهش عمودی نوعی ساختارشكنی است و ويران كردن دنيايی وسپس بنا نمودن دنيای ديگر است. دنيای جديد قابل بنا نيست مگر بر ويرانه های دنيای قديم.چه بسا اصطلاح ويران نمودن به مزاج خوشايند نيايد ولی حداقل می توان گفت دنيای جديد با كنار زدن دنيای قديم قابل رؤيت است.دنيای جديد نامتعارف در دل دنيای قديم متعارف دوام نمی آورد زيرا كه تافته ی جدابافته بوده و كسی كه در دل دنيای قديم می زيد قادر به خلق افكار و الگوهای دنيای جديد نيست مگر اينكه نامتعارف بيانديشد و رفتار كند.متعارف انديشيدن و رفتار كردن به پيشرفت افقی می انجامد و نه به جهش عمودی .

انديشيدن متعارف و رفتار متعارف طاقت فرسا به پيشرفت افقی ،و انديشيدن نامتعارف و رفتار نامتعارف و لو اندك به جهش عمودی خواهد انجاميد .نمی توان رفتار را از انديشه جدا ساخت چرا كه رفتار و سلوك تراوش و ردپای‌انديشه ای خاص اند . كسانی كه مد پرستند در دام الگوی متعارف افتاده اند چرا كه پيروی‌ از مد يعنی‌ همگانی بودن ، چون ديگران و چون همه انديشيدن است . دنيای جديد با تلاشی بيشتر برپا نمی شود بلكه با تلاشی به گونه ی ديگر قابل بناست.از الگوسازان تاريخ بشر می توان،‌سقراط ، نيوتن و انشتين را نام برد ، كسانی كه بر انديشه ی‌متعارف روزگار شوريدند و سری‌ به بيرون از پرده ی زمانه كشيدند.

ولی بقای يك الگو و توسعه ی آن تا كجاست و آيا آنرا حدی‌هست؟اين پرسش پای اشباع را به ميان می كشد ؛يك الگو ازنظر توسعه به يك نقطه ی‌ماكزيمم می رسد كه همان نقطه ی اشباع است.در اين مرحله الگو دائما به كپی برداری از خود مشغول است. اين بمانند تغيير جايگاه بازيكنان يك تيم فوتبال می باشد كه همچنان ادامه دارد. ابتدا كه فوتبال چون يك ورزش ابداع گرديد در سير تكاملی‌ خود به توسعه ادامه داده و به يك حد ماكزيمم می رسد كه دائما در همان تغيير چينش بازيكنان خلاصه می گردد. تغييراتی كه بازی فوتبال را به بازی ديگری تبديل نمی كند.در اين وضع بازيكنان بايد بعدی‌ديگر يابند بمانند دست يافتن مربع به بعد ارتفاع و تبديل آن به مكعب كه شكلی است ازپارادايمی ديگر.اشباع زنگ خطر‌ی است كه اعلام می دارد انسان بايد به پارادايمی ديگر دست يابد زيرا در جازدن در يك پارادايم اشباع شده ركودی است كه عواقب فيزيكی وروانی‌ خاص به خود را به همراه دارد. اگر به دنيای موسيقی كنونی‌بنگريم می بينيم كه الگويی‌اشباع شده است پس از رفتن ابر موسيقيدانانی‌ چون بتهون وموتسارت و ...كه موسيقی‌ كلاسيك را به نقطه ی ماكزيمم خود رساندند ،‌موسيقی‌ ديگر در حالت اشباع خود باقی مانده است كه هم اكنون آن را بحران موسيقی می‌توان ناميد. اين بحران درهمه‌ی جوانب جدول معرفت نمايان است حتی اختراعات د رزمينه ی الكترونيك نيز چيزی جز تحسين وضع گذشته نيست و به آستانه ی اشباع رسيده است.موسيقی هايی چون پاپ وراك نيز چيزی‌ نيست جز به درو ديوار زدن انسان برای يافتن پارادايمی‌ جديد كه تاكنون بی حاصل بوده است پاراديم جديد هميشه بهتر و شگفت انگيز تر و نوتر از پارادايم قديم است كه اين حالت دردنيای‌امروز هنوز رخ نداده است ، موسيقی های‌ كنونی بسيار پست تر و فرومايه تر از آنند كه با آثار كلاسيك گذشته مقارنه شده و پارادايمی متعالی‌ تر از آنان محسوب گردند؛هرگز

جمال

*انسان حركت جت را چگونه كشف كرد واين كار چطور اتفاق افتاد؟خيلی ساده،او همه چيزرا درباره ی‌موتور احتراق داخلی‌ می دانست و در پی يافتن روش ديگری‌ بود.برای نگاه كردن بايد ساكت بود-اگر شخص تمامی معلومات را درباره ی احتراق داخلی با خود اين سو و آن سو بكشد فقط چيزهاي را خواهد يافت كه آموخته است.در حالی كه اگر آنچه را آموخته است ساكت و بی حركت بماند آن وقت به كشف چيز تازه ار نايل خواهد آمد.

*ما به تربيت ذهن كاری نداريم ‌، آنچه برای ما اهميت دارد مشاهده و ديدن چيزی‌ است كه عملا اتفاق می افتد.ما سعی می كنيم بسيار هوشيارو متوجه باشيم تا آنچه را كه ياد گرفته و ديده ايم به ذهنی تبديل نشود كه از آن نگاه كنيم،زيرا اين تحريفی‌ بيش نيست .بايد هر بار طوری نگاه كرد كه گويی‌اولين باراست! كريشنا مورتي

زيبايی‌ يگانه

1-چشمهايت را ببند و بانفس عميق لحظاتی در سكوتی ملايم آرام گير.حال سوار بر دوشم ، گونه هايت را بر گونه هايم بگذارتابر فراز مرغزارها ی طبيعتمان به پروازدرآييم. پيش از آنكه به مرغزار رسيم بايداين كوير باير را بپيماييم، كويری كه در آن چيزقابل توجه ای‌وجود ندارد جز سايه ی خودمان كه خود را بر خويشتن بازمی‌ تاباند .ببين ؛ به مرغزاررسيديم ، تو چه می بينی ؟

2-من مرغزاری پر از گل های سرخ می بينم.

1-ولی من مرغزاری‌با گل های نرگس می بينم.

2- به نظرت كدامين زيباست؟

1- فقط می دانم و احساس می كنم آنچه من می بينم زيباست و لذت تو نشان دهنده ی آنست كه آنچه كه تو می بينی نيز برای تو زيباست. بگذار كمی‌راه بپيماييم ، چه بسا در مرغزارهای ديگر ديدی يگانه يابيم.اگر نيك بنگری ديد هردو ما در واقع يگانه است هردو زيبايی را درك كرده ايم ، زيبايی يكی است ، تفاوتی درموضوع آن نيست ، مهم درك زيبايی از موضوعات است زيبايی تفكيك ناپذير است، ما در زيبايی يكی هستيم.

جمال

خودكشی نامه

خودكشی يعنی اعتراض،انكاروجود، دردست گرفتن دوباره اختيارخود ، خشم ، انكارآنچه كه موجود است، ‌شجاعت د رافتادن با چيزی يا كسی‌كه آن را قبول نداری‌، جنگی تمام عيار، بازيافتن خود ، زمام امور را به دست خودگرفتن، نترسيدن ،خود را اثبات كردن.حكايت جنگاوری‌كه چيز‌ی برای از دست دادن ندارد زيرا آنچه كه دارد ناچيز است ، وجود را بی چيزی می پندارد، وجود ناچيزارزش زيستن ندارد، خواب است،بايد بيدار شد، هر چه زودتر بهتر، الناس نيام فإذا ماتو انتبهوا، خود فريبی است، نادانی است،انسانهايی كه وجود را پشيزی ارزش قائلندنادانند و كسانی كه در آن در تأمل اند و درنگ می‌كنند گيجانند وآنان كه آن را در نمی يابند حيوانند.كدامين بهتر، خوشتر و برتر است؟خودكشی غافلگيركردن خالق است،كسی‌ كه سواربرما برتری‌می جويد؛زمين زدن اوست؛تا او را از فراز برتری برپستی زمين زنيم.اميد او را نااميد و نااميدی خود را اميد كنيم؛ازفنا في الحق به فنا في النفس راه زنيم.پس بگرويد به اين شورش ، به اين انقلاب تا آزادی‌خود را باز پس گيريم.

سرماندگاری چيست، ماندگاران به چه سری مانده اند؟پاسخ آسان است : به اميد اينكه چه بسا سری‌باشد.كفه ترازوی سر و بی سری‌، كدامين وزين تر است؟حكايت چارپايی‌است كه بدنبال يونجه بسته شده درروبروی خود است.مضحك است ولی چارپا نمی داند، گمان برد كه روزی بدآن رسد ولی اگرروزی بداند و از عامل آن پرسد كه چرا اينگونه كردی .عامل گويد:مزاح كردم.ولی چرا، چرا مسرت خود را از حساب ديگران داری‌؟آيا برخود و از خود و با خود مسرت نتوانی كرد؟

از ازل براين منوال پرسش نموده ايم؟ولی‌پاسخ آن ، سخن نيست، عمل است و اندك اند كسانی كه با عمل پاسخ داده اند.استدلاليون هنوزدرپی‌ پاسخ اند ،‌غافل از اينكه پاسخ در جايی دگرنهفته است . برخی ديگر از دير هنگام به آن رسيده اند.من موجودی گرانم ، ارزان نزيم وچو قراراست ارزان زيم پس اصلا نزيم.موجودی عطا كننده ام ، نه گدا شونده،‌خنده كنم ، خنده ی‌ پاينده كنم ، پس چوگدايی باشد و نزاری چرا باشم ، نبودنم به از سربار بودن است.بمانند اسيری زخمی كه طلب جدايی از همرهان كند و خود را در چنبره ی مرگ رهانمايد.آزار شدن به ازآزاررسانی است.آزارشدن درك خود است و قبو ل و آزار رسانی‌ نامردی است و نفور.در تنهايی فرياد زدن آرامش است ودر جماعت آزارش.

كافرم بر همه عالم كه چو من كافر نيست

كافری رسم من است و خودكشی كفرمن است

حداقل حماقتی‌ است در جواب حماقت

جمال

كريشنا مورتي

کریشنا مورتی ، عشق و تنهایی ، ترجمه محمد جعفر مصفا ، تهران ، نشر قطره ، چاپ سوم 1384

*افراد زیرک و زرنگ نمی دانند واقعا عشق چیست . زیرا زیرکی و زرنگی منجربه سطحی گرایی و متظاهر بودن می گردد. این زرنگی و زیرکی رندانه سبب می شود که انسان در تمام زمینه های زندگی و درتمام ابعاد هستی خویش، در سطح بماند. حال آن که عشق چیزی نیست که در سطح بماند عشق جوهر و مایه دارد ؛ یک انرژی پر شور است ؛ عمیق است. ص 35

*هنگامی که شما چیزی را می خواهید ،طلب می کنید , هنگامی که چیزی را آرزو می کنید ؛ هنگامی که می خواهیدچیزی باشید ؛ کسی باشید . لاجرم یک قالب ، مدل و الگو ایجاد خواهید کرد و ذهنتان در آن قالب پیچیده می شود . تمایل وآرزوی خاص شما ذهنتان را متحجر می کند . فرضا من می خواهم شخص بسیار ثروتمندی بشوم . در این رابطه انواع الگوها در ذهن من شکل می گیرد و اندیشه من فقط حول آن الگوها دور می زند ؛ من فقط بر اساس آن الگوها ودر حیطه آنها فکر می کنم . ذهن من هرگز به ورای آن الگوها نمی رود ؛ جز آن الگوها به چیز دیگری نمی اندیشد . چنین ذهنی ثابت ، متحجر ، سخت ، خرفت و تیره و منگ می گردد. یا وقتی به موضوعی خاص عقیده دارم – به فلان موضوع فلسفی، سیاسی وغیر ه- نفس آن عقیده منجر به تشکیل یک قالب و الگو می گردد؛ زیرا آن عقیده محصول و نتیجه تمایل وآرزوی خاصی است که من دارم . و آن تمایل موجب تقویت دیوارهای قالب و حصاری می شود که ذهن من ایجاد کرده است . رفته رفته ذهن من کرخت ،تیره ، ناتوان از انعطاف و انطباق ، ناتوان از سرعت انتقال ، از تیزی و روشنی می گردد. ص36-37

* آیا ما از یک چیز به گونه ای که هست می ترسیم ؛ یا از فکری که در باره آن چیز داریم ؛ یا از این که فکر می کنیم آن چیز چنین یا چنان است ؟ برای مثلا مرگ را در نظر بگیریم . آیا ما از واقعیت مرگ می ترسیم ، یا از ایده ونظری که نسبت به مرگ داریم، واقعیت یک چیز است و ایده درباره واقعیت چیز دیگر است. آیا من از کلمه مرگ می ترسم ، یا از واقعیت خود مرگ؟ از آن جا که من از لفظ و کلمه می ترسم ؛ از ایده و نظریه می ترسم ، هرگز خود واقعیت را درک نمی کنم؛ نمی شناسم ؛ هرگز به واقعیت نگاه نمی کنم ، هرگز در رابطه و تماس مستقیم با واقعیت نیستم . حال آن که تنها زمانی من از ترس فارغم که در تماس و رابطه کامل با واقعیت هستم . و هنگامی تماس وارتباط با واقعیت مستقیم نیست ؛ کامل نیست که ایده وعقیده درباره واقعیت وجود دارد ؛ که یک فرضیه و تئوری در باره واقعیت وجود دارد . پس من باید خیلی هشیار باشم ؛ خیلی روشن باشم که آیا از کلمه ، از ایده و نظریه می ترسم ، یا ازواقعیت . اگر من رو در رو با واقعیت بمانم؛ اگر بین من و واقعیت هیچ فاصله ای وجود نداشته باشد ؛ هیچ فرضیه و نظریه ای هم درباره آن وجود نخواهد داشت ؛ چیزی وجود ندارد که لازم باشد من آن را بشناسم ؛ درک کنم . خود واقعیت آن جا است ؛ و من می توانم در رابطه با آن باشم ؛ می توان با آن تا کنم؛ با آن کنار بیایم... ص 77-78

*برای مثال ، شخصی از تنهایی می ترسد؛ از درد و رنج تنهایی و بی کسی هراس دارد . این ترس به آن جهت وجود دارد که شخص هرگز واقعا به تنهایی – به واقعیت تنهایی – نگاه نکرده است ؛ هرگز در ارتباط کامل با آن نبوده است . لحظه ای که شخص خودرا باز بگذارد ؛ خود را کاملا در معرض تنهایی و رو در رو با آن قرار بدهد ؛ واقعیت آن را درک خواهد کرد ؛ آن را خواهد شناخت . ولی شخص معمولا ایده ، عقیده و نظریه ای در باره آن دارد؛ و این ایده و نظریه مبتنی بردانش های قبلی است ؛ و این ایده و نظریه درباره واقعیت است که ترس را ایجاد می کند – ایده و نظریه مبتنی بر دانش قبلی . ص 78

*شما بدون واسطه کلمات ، سمبل ها و تصاویر نمی توانید فکر کنید – تصاویری که حاصل پیش داوری ها ، دانش های قبلی و هراس های انباشته در ذهن هستند – هراس هایی که خود ذهن آن ها را به واقعیت منعکس کرده است. وترس حاصل همین منعکس کردن است. و رهایی از ترس تنها زمانی ممکن است که ذهن قادر به نگاه کردن واقعیت است – بدون تعبیر و تفسیر آن ؛ بدون نامگذاری آن ؛ بدون برچسب گذاشتن به آن. ص 79

*آرامش ، فراغت و آسودگی هرگز نمی تواند از طریق جست و جوی یک هدف و نتیجه تحقق پیدا کند . ص83

*آرامش و خلاقیت تنها زمانی هست که ذهن از هرگونه میل و آرزوی چیزی شدن ، واز حصول هر گونه نتیجه کاملا فارغ و آزاد گشته –نتیجتا از ترس نیز آزاد گشته است . در صورت این آزادی کامل است که ذهن کاملا آرام است . تنها در آن صورت است که امکان خلاقیت وجود دارد – خلاقیتی که نتیجه ارتباط با واقعیت است . 83-84

*اگر قرار باشد من رنج واندوه را بشناسم ، باید در ارتباط نزدیک ، مستقیم و بدون واسطه با آن باشم. ومن نمی توانم به آن نزدیک باشم – زیرا همیشه در حال فرار از آن هستم ؛در حال توجیه و تأویل آن هستم . یا از طریق تئوری ها ونظریاتی که درباره آن دارم ، از طریق امیدها ، از طریق تعلیق ها و مولکول ها- که همه یک جریان به لفظ در آوردن هستند – خود را از آن دور نگه می دارم ؛ با آن یک رابطه نزدیک برقرار نمی کنم. ص100

*هنر آن نیست که شما فقط به کلماتی که من به کار می برم گوش بدهید ؛ بلکه گوش کردن به معنای واقعی آن است که به فعل و انفعال ، به آن چه هم اکنون عملا در ذهنتان جریان دارد گوش بدهید . ص 163

* آن چه را که می شنوید تعبیر وتفسیر نکنید ؛ زیرا در آن صورت شما به واقعیت آن چه گفته می شود گوش نکرده اید . گوش کردن یعنی عمل توجه – توجهی که در آن تعبیر وتفسیر مفقود است ؛ که در آن مقایسه مفقود است . شما ممکن است چیزهایی را که خوانده اید در حافظه ثبت کرده باشید ، واکنون آنها را با یکدیگر مقایسه کنید ؛ یا تجربه های شخصی خودتان را با آن چه خوانده اید ، یا با آن چه اکنون از من می شنوید ، مقایسه کنید . ولی هر نوع مقایسه واقعیت ها را تحریف می کند ، خدشه دار می کند . واقعا گوش کنید – بدون مقاومت ، بدون کوشش برای یافتن یک پاسخ. ص 166

*هنگامی که ذهن فعالیت های فکر را ، با همه تصاویر ساخته آن ، با بیهودگی تجزیه وتحلیل، با بیهودگی حرکت ها درک می کند ؛ تشخیص می دهد ؛ ونیز این را هم تشخیص می دهد که خودش ، خود فکر ، قادر به حل مسأله ضربه دیدن نیست ، چه می کند! ؟ در آن صورت ذهن ضربه ها و آزارها را مشاهده می کند ، بدون هیچ حرکتی ؛ بدون هیچ تدبیر و اقدامی در باره آن . وهنگام مشاهده، در صورت مشاهده، می بینیم که تمام ضربه وآزارها به کلی از بین رفته اند . زیرا ضربه و آزار نتیجه تصویری است که تو از خودت داری ؛ وآن تصویر را فکر ایجاد کرده است . آن چه ضربه می بیند ، تصویر است. وتصویر واقعیت ندارد . مجموعه تصاویر یک ساختمان لفظی اند ؛تصاویر مبتنی بر زبان اند –که به وسیله فکر تغذیه می شوند . ص 171

* انسان هیچ فردی ، هیچ فرد واقعی را ستایش نمی کند . بلکه یک تصویر ذهنی می سازد ؛ و در حالی که آن تصویر ذهنی را – در سمبل رنج و مصیبت- می ستاید ، تصور می کند دارد یک فرد را ستایش می کند. محمد جعفر مصفا ص 172 ، پاورقی

* عشق هیچ ارتباطی به " مال من " و " مال تو "ندارد؛ در آن " عشق من" و " عشق تو " وجود ندارد؛ بی معنا است . فقط عشق است . واگر شما آن حالت را داشته باشید به هیچ وجه حاضر نخواهید بود که فرزند خود را به جنگ بفرستید تا بکشد یا کشته شود . در آن صورت شما یک تمدن متفاوت ،فرهنگ متفاوت ، انسان های متفاوت ، زنان ومردان متفاوت ایجاد خواهید کرد. ص 177

* اگر عشق نسبت به تمام زندگی و نسبت به هستی وحیات در شما نباشد – عشق نه تنها به زندگی ، هستی و حیات شخص خودتان ، بلکه نسبت به کل بشریت در شما نباشد – احساس زیبای شفقت ، رأفت و مهر در شما مفقود است؛ و در آن صورت هرگز درک نخواهید کرد که عشق چیست . عشق به همه و به کل ، فرد و شخص خاص را نیز در بر می گیرد . ولی آن جا که عشق فردی ، خاص و جزیی است ؛ یعنی آن جا که در عشق "یکه شناسی " وجود دارد ، کل مفقود است. ص 182

* جاه طلبی من ، آزمندی من ، رشک ورزی من ، این که تنها علاقه به ارضای تمایلات شخص خودم دارم ، این که می خواهم در آینده یک چیزی بشوم – مثلا مشهور بشوم – این که می خواهم در آینده پیشرفت کنم ، همه اینها یک جریان خود جداسازی ، خود انزواییی وتنهایی است. ص 183

*ما رابطه مبتنی بر نیاز واستثمار را می شناسیم . ما به پست چی نیازمندیم و پست چی به ما ؛ ولی ما نمی گوییم : " من پست چی را دوست دارم ؛ من عاشق پست چی ام". ص 196

*ما دیگری را مورد استثمار و بهره کشی قرار می دهیم ؛ زیرا درون خودمان تهی است ، فقیر است ، کوچک و حقیر است. وقتی ما به خود واگذاشته شویم احساس عدم کفایت می کنیم ؛ احساس می کنیم که خودمان برای خودمان کافی نیستیم ؛ احساس تنهایی ، واماندگی و بی کسی می کنیم ؛ وامیدواریم با استفاده از دیگری بتوانیم از این مسایل بگریزیم ؛ بتوانیم آن ها را حل کنیم . و ما حتی ذات خداوند را هم با چنین دیدی نگاه می کنیم – با دید بهره کشی نگاه می کنیم. به عبارت دیگرخداوند برای ما وسیله و گریزگاهی است برای فرار از فقر درونی ، کوچکی ، تنهایی و احساس بی کفایتی درونی . بنابر این آن چه را ما عشق به خدا تصور می کنیم عشق نسبت به جوهر حقیقت، یگانه و ناشناخته نیست. شما نمی توانید نسبت به حقیقت عشق داشته باشید؛ عاشق بودن به حقیقت (عشق مجازی و کاذب) تنها یک وسیله و تمهید است برای حصول چیز دیگری که آن را می شناسید. (شما نمی توانید عاشق بر حقیقت، یعنی عاشق بر چیزی باشید که برای شما ناشناخته است! که آن را نمی شناسید !) ص 198-199

کتاب پرواز عقاب-كريشنا مورتی

*انسان می بيند كه وقتی ذهن آشكارا متوجه فقدان آزادی ، چه درونی و چه بيرونی ، دراين دنيا می شود ، دست به اختراع آزادی در دنيای ديگرمی زند-چيزی چون رهايی آينده ،سعادت جاودانی و از اين قبيل.

*حافظه ، تجربه و دانش زمينه ای است كه انديشه از آن برمی خيزد .بنابراين انديشه هيچ گاه تازه نيست،انديشه هميشه كهنه است؛انديشه هرگزنمی تواند آزاد باشد ، به گذشته متصل است و بنابراين هرگزنمی تواند چيزی را تازه ببيند... .زندگی نوعی حركت است حركتی دائم در ارتباط ،و انديشه سعی دارد كه اين حركت را بر حسب گذشته در اختيار خويش گيرد.

*شخصی كه در قيد پاسخ در قيد راه حل است نمی تواند مشكل را به روشنی ببيند.بسياری از ما بدون آنكه به مشكل نظركنيم ،مشتاق حل آن هستيم.

*وقتی شما كلمه "صحيح" را به كار می بريد از قبل در مورد آن چه صحيح است "عقيده"ای داريد.

*آيا حقيقت"قابل تشخيص" است – دراين معنا كه قبلا تجربه شده است،طوری كه شخص بتواند بگويد:"ايناهاش"!

*وقتی مشاهده ‌ی مستمرباشد حركتی از گذشته وجود ندارد."مشاهده كردن"يعنی به وضوح ديدن ، برای واضح ديدن نياز به آزادی است،آزادی از تنفر ، آزادی از خصومت ، آزادی از هر نوع تعصب يا حسادت، آزادی از تمامی خاطراتی كه بشر به نام دانش جمع آوری‌ كرده است ، يعنی چيزهايی كه مانع ديدن می شوند.

*فقط مشاهده كنيد و گوش دهيد، نه فقط به آنچه گفته می شود، بلكه به عكس العمل های خود ، تعصبات خود، اعتقادات خود، تصويرهای خود ، تجارب خود نيز گوش كنيد، ببينيد چگونه اينها می خواهند مانع گوش دادن شما شوند.

*چرا بدن تنبل شده است؟-شايد زياد خورده ايم، در شهوترانی زياده رو‍ی كرده ايم ، وديشب و ديروزكارهايی كرده ايم كه جسم را سنگين و كسل كرده ايم،‌تا آنجا كه همين بدن به ما می گويد:تو را به خدا كمی مرا تنها بگذارو آن وقت ما می خواهيم با شلاق به جانش بيفتيم و فعالش كنيم ؛ولی راه زندگيمان را اصلاح نمی كنيم، آن وقت به سراغ قرص می رويم تا فعالش كنيم....ما بربدن فشار می آوريم،آن را می رانيم، به گوشت عادتش داده ايم، مشروب می‌خوريم ،‌دخانيات مصرف می كنيم، بقيه را هم شما می دانيدو بدين ترتيب بدن هوشمندی ارگانيك درونی خود را از دست می دهد.برای‌آنكه ذهن راآزاد بگذاريم تا هوشمند انه عمل كند بايد ذهن هوشمند شود و به خود اجازه ندهد كه در كار بدن دخالت كند.اين را امتحان كنيد خواهيد ديد كه تنبلی‌ دچار تحولی قابل ملا حظه خواهد شد.

*عشق ورزيدن ، كلمه نيست ، لذت نيست ‌-وقتی كه از ته دل عاشق باشيد آن وقت لذت ،‌شهوت واموری‌ ازاين قبيل كيفيتی ممتاز پيدا می كنند.

*ما زندگی را به يك ميدان جنگ بدل كرده ايم ، هر خانواده ‌،هر گروه وهر ملتی عليه ديگری‌است.

*از مدرسه شروع می كنيد، وارد زندگی می‌ شويد وآنچه را ديگران گفته اند تكرار می كنيد.بنابراين شما بشر دست دوم هستيد.

*وقتی ما خودرا آلمانی می ناميم ...زيادمتعادل نيستيم .خود را جدا و مجزا می‌كنيم.همانطور كه ديگران وقتی خود را هندو می نامند همين كار را می كنند.

*ظاهرا تعداد كسانی‌ كه دارای آن اشتياق عميق باشند كه خود را وقف درك تمامی روند زندگی كنند و همه ی انرژی خويش را به فعاليت های از هم پاشيده اختصاص ندهند ‌،چندان زياد نيست.مدير بانك سخت علاقمند به كار بانكی خويش است و هنر مند و دانشمند مجذوب علاقه مندی های‌ خاص خود.ولی داشتن شور و شوقی‌پايا و مصر كه خود را وقف درك كليت زندگی كند يكی‌ از مشكلترين امور است.

*انسان حركت جت را چگونه كشف كرد واين كار چطور اتفاق افتاد؟خيلی ساده،او همه چيزرا درباره ی‌موتور احتراق داخلی‌ می دانست و در پی يافتن روش ديگری‌ بود.برای نگاه كردن بايد ساكت بود-اگر شخص تمامی معلومات را درباره ی احتراق داخلی با خود اين سو و آن سو بكشد فقط چيزهاي را خواهد يافت كه آموخته است.در حالی كه اگر آنچه را آموخته است ساكت و بی حركت بماند آن وقت به كشف چيز تازه ار نايل خواهد آمد.

*ما به تربيت ذهن كاری نداريم ‌، آنچه برای ما اهميت دارد مشاهده و ديدن چيزی‌ است كه عملا اتفاق می افتد.ما سعی می كنيم بسيار هوشيارو متوجه باشيم تا آنچه را كه ياد گرفته و ديده ايم به ذهنی تبديل نشود كه از آن نگاه كنيم،زيرا اين تحريفی‌ بيش نيست .بايد هر بار طوری نگاه كرد كه گويی‌اولين باراست!

*من متوجه ی خطرترس می شوم ، همان طور كه متوجه خطرمار ، متوجه ی خطر پرتگاه يا آب جاری‌عميق هستم –من خطر را به طور كامل می بينم .همان ديدن خطر پايان خطر است ،‌بدون اينكه كوچكترين وقفه ای برای تصميم گيری‌نياز باشد.

*اگر نحوه ی شنيدن را می دانستيد موعظه امروز صبح به پايان می رسد.نمی دانم داستان آن استاد را كه هر روز صبح برای پيروانش وعظ می كرد شنيده ايد يا خير.يك روز وقتی بر منبر خطابه می نشيند ، پرنده ی كوچكی داخل می شود و روی تاقچه ی پنجره می نشيندو شروع به خواندن مر كند ، استاد پرنده را آزاد می گذارد تا بخواند.پس از آن كه مدتی خواند پرواز می كند و بيرون می رود .و استاد به حواريون خود می‌ گويد :"خطابه امروز تمام شد.

*ادراك يعنی عمل؛ خود همان ادراك عمل است،‌كه به هنگام رويارويی با خطر صورت می گيرد وآنگاه عمل فوری انجام می شود.

*برای‌ادراك ، ذهن ، بايد كاملا ساكت باشد در غير اين صورت قادر به ديدن نخواهد بود.اگر من بخواهم به آنچه شما می گوييد گوش كنم بايد در سكوت به آن گوش كنم.هر انديشه ی بيهوده ، هر تعبيری‌ازآن چه شما می گوييد ، هر نوع احساس مقاومت مانع شنيدن واقعی است.

*وقتی ذهن فعال باشد آنچه را می بيند و به تعبير و تفسير می كشد،‌تحريف می كند ،‌می گويد:"اين را دوست دارم " ،"آن را دوست ندارم".ذهنی اين چنين فعال فوق العاده به هيجان می آيد و احتمال دارد كه چيزی‌رانبيند.

يادمان يكصدمين سالروز تولد كريشنا مورتی-اولين بلاو

*استقلال در عمل ، استقلال در انديشه ، استقلال در احساسات و عواطف نه به اين معنا كه انسان به عنوان فردی منزوی زندگی كند، بلكه به اين معنا كه انسان "خودی "نسبتا منسجم داشته باشد و به ارزش وجود خويش آگاه گردد. هدا بولگار

*"كريشناجی،فكر می كنيد پس از آن كه هندوستان از سلطه ی‌ انگلستان آزاد شود ،چه بر سرش می آيد؟"او جواب دادك"خوب ،اين بار به جای استثمار به وسيله ی انگليسی ها به وسيله ی خود هندی ها استثمار می گردد."او می دانست آدم ، آدم است و آدم هميشه به دنبال كسب منافعی برای خودش به بهای ضررديگران است. ماری ولف

*حالا تشخيص می‌دادم كه آدمها همه شرطی شده هستند و هيچيك برای آنچه می كنند و می گويند مسؤول نيستند.چطور می توان يك ضبط صوت را برای نواختن آهنگی كه در آن گذاشته شده سرزنش كرد،‌بنابراين در برابرآدمهايی كه می خواستند ازمن سوء استفاده كنند بردبارتر شدم ، آنها را ملامت نمی كردم چون اين داستان زندگی بود. هاری ولف

*به وقايع آنگونه كه هستند نگاه می كنم و نه بيشتر.آگاهی به گمان من مهمترين عامل است زيرا اگر آگاهی نباشدفقط بخشی‌اززندگی را تجربه می‌كنيد .اگر به اتاقی وارد شويد و به آنچه درآن جاست توجه نكنيد، آگاه نيستيد. بيشتر مردم آگاه نيستند، آنها آنچه را می خواهند ببينند، می بينندو همين. هاری ولف

*اين بهانه كه پخش اين سخنرانی مجادله برانگيز است ، مزخرف و بی معنا ست.هر آنچه از راديوپخش می شود می‌ تواند بحث برانگيزباشد جز پخش گزارش هواشناسی‌ واعلام ساعت... جرج برنارد شاو

*"اگر به درون ذهن خود بنگريد هزاران هزار پرنده را می بينيد كه می چرخند.به زحمت می توان يك فكر مفرد رادر اين پيچيدگی دنبال كرد.راهی برای پاك و روشن ساختن ذهن اين است كه انديشه ها و احساسات آنی خود را در مورد رخدادهای روز بركاغذبياوريم و درباره ی آنها بينديشيم .اگر بر يكی‌ از اين مسائل مطرح شده در نوشته تان تأكيد ورزيد ، آهسته آهسته اين مسأله به مسائل ديگر منجرخواهد شد."احساس كريشنا مورتی‌ اين بود كه بخش بزرگی از سرگردانی ما به دليل انديشه های تكرار‌ی ماست.واين انديشه ها تكراری اند، چون هرگز كامل نگشته اند. اگر اين انديشه ها را به پايان بريم ، ديگردرذهن ما انباشته نمی گردند و ذهن ما آزادتر خواهد شد و فضای بيشتری‌ خواهد يافت و در نتيجه ذهن ما "آگاه تر"خواهد شد. ويليام كين

*وارستگی به معنای جدايی نيست ، وارستگی به معنای پايان دادن به جدايی ميان من و توست. وليام كين

*زنان به مراتب بيش از مردها نگاهبانان سنت هستند.اگر زنان عزم تغيير چيزی‌را در جها ن كنند، همين فردا می توانند آن را تغيير دهند. كريشنا

*برای‌ رهسپاری‌ به دوردستها ، بايد از همين نزديكی ها آغاز كنی‌ و از همه نزديكتر"تو"هستی‌"تويی "كه بايد بفهمی .

*دختر كوچكی بود كه می خواست سوزنی را نخ كند ،نمی توانست.در اين لحظه مادر دختر از راه رسيد، سوزن را از او گرفت و آن را نخ كردوگفت:"ببين اينطوری‌،‌بگير."در اين زمان كودك گفت "مادر، من سوزن نخ كرده نمی خواستم،‌من می خواستم سوزن را نخ كنم".

*لحظه ی رسيدن به بصيرت ، مانع موجود در فكر را از ميان برمی دارد....اين بصيرت گرفتگي های انديشه را حل می كند . اين تحول آگاهی است. ديويد بوهم

*روشن كردن يك شمع كوچك به مراتب از نفرين كردن تاريكی بهتراست. هاوارد فاست

*متنفر بودن ساده است.تنفر اشخاص را بفهمی نفهمی گرد هم جمع می كند؛انواع خيالات را ايجاد می كند ، انواع همكاريها را شكل می دهد كه نمونه ی آن را در جنگها می بينيم. كريشنا

*مهمترين وظيفه ی آموزش ، تربيت انسانی است كه بتواند با زندگی‌ برخوردی‌جامع داشته باشد. كريشنا

*ما پيشگامانی بوديم كه در جهت مشخص نمی رفتيم . ما مرزها را با خود حمل می كرديم. آر.ئی.مارك لی

*نمی توانيد با يك مرام ، يا ازپس پرده كلمات ، يا با اميد ها و هراسها به مسائل بنگريد. كريشنا

*لا حرية ثمة إذا كنتَ تسعى إلى غاية؛ إذ إنك تكون مشدودًا إلى تلك الغاية. قد تكون حرًّا من الماضي لكن المستقبل يقيِّدك – وهذه ليست حرية.

*كذلك أنتِ تخافين من الغلط لأنك تريدين أن تكوني ناجحة. ...

*عندما لا يوجد راصد يشقى، هل يختلف الشقاء عنك: أنت الشقاء، ألستِ إياه؟ أنت لستِ منفصلة عن الألم – أنت الألم. ماذا يحدث عندئذٍ؟ ليس هناك تصنيف، ليست هناك تسمية له، وبذلك، ليست هناك تنحية – فأنت محض ذاك الألم، ذاك الشعور، ذلك الإحساس بالألم المبرِّح. عندما تكونين أنت ذاك، ماذا يحدث؟ عندما لا تُطلِقين تسمية عليه، عندما لا يوجد خوف حياله، هل يتصل المركزُ به؟ إذا كان المركز متصلاً به، فهو إذ ذاك يخافه. وعندئذٍ يجب أن يتصرف فيفعل شيئًا حياله. ولكن إذا كان المركز هو ذاك، ماذا تفعلين حينئذٍ؟ ليس من شيء تفعلينه، هل من شيء؟ إذا كنتِ أنت ذاك، ولا تقبلين به، ولا تصنفينه، ولا تنحِّينه – إذا كنتِ أنت ذاك الشيء، ماذا يحدث؟ هل تقولين إذ ذاك إنك تشقين؟ هناك قطعًا تحوُّل جوهري قد طرأ. إذ ذاك لا يعود هناك مِن "أنا أشقى"، نظرًا لعدم وجود مركز يشقى – والمركز يشقى لأننا لم نكلِّف نفسنا الفحص عن ماهية المركز. نحن نكتفي بالحياة من كلمة إلى كلمة، من ردِّ فعل إلى ردِّ فعل. لا نقول أبدًا: "دعني أرى ما هو الشيء الذي يشقى." ليس بمقدوركِ أن تَرَيْ قسرًا، انضباطًا. عليكِ أن تنظري باهتمام، بفهم عفوي. إذ ذاك يمكن لكِ أن تَرَيْ أن الشيء الذي ندعوه شقاءً، ألمًا، الشيء الذي نتجنَّبه، والانضباط – هذه كلها اختفت. مادامت لا علاقة بيني وبين الشيء بوصفه خارجًا عنِّي، فالمشكلة غير موجودة أصلاً؛ لكني لحظة أوطد علاقة معه خارجي، تنشأ المشكلة. ومادمت أعالج الشقاء كشيء في الخارج – أشقى لأنني فقدت أخي، لأني خسرت مالي كلَّه، لهذا السبب أو لذاك – أوطد علاقة معه؛ وهذه العلاقة محض خيال. لكنني إذا كنت أنا ذاك الشيء، إذا رأيت الواقعة، فإن الشيء برمَّته يتحول، ويكون له برمَّته معنًى مختلف. إذ ذاك هناك انتباه تام، انتباه متكامل؛ وما يُنظَر فيه نظرةً كلِّية يُفهَم وينحلُّ – وإذ ذاك ليس هناك خوف، وبذلك تنعدم كلمة "أسى".

* الانتباه مختلف تمام الاختلاف. الانتباه هو الرصد من غير إدانة. والانتباه يجلب الفهم، لأنه ليس ثمة إدانة أو تماهٍ فيه، بل رصد صامت. إذا شئتُ أن أفهم شيئًا، عليَّ أن أرصده، لا أن أنتقده، لا أن أدينه، لا أن أطلبه بوصفه لذة أو أتجنَّبه بوصفه نفيًا للَّذة. يجب أن يكون هناك مجرد رصد صامت للواقعة. وليس ثمة من غاية ماثلة للعيان، بل انتباه لكلِّ شيء لحظة ظهوره. ذلك الرصد، والفهم الناتج عنه، ينقطعان عندما توجد إدانة، تماهٍ، أو تسويغ. الاستبطان هو تحسين الذات؛ لذا فإن الاستبطان هو تمركُز على الذات. أما الانتباه فهو ليس تحسين الذات. إنه، على العكس، وضع حدٍّ للذات، للـ"أنا"، بكلِّ شذوذاتها، ذاكراتها، متطلَّباتها، ومساعيها الغريبة. في الاستبطان، هناك تماهٍ وإدانة. أما في الانتباه فليس هناك من تماهٍ ولا من إدانة؛ لذا فليس هناك تحسين للذات. هناك، إذن، فرق شاسع بين الاثنين.

إن الإنسان الذي يريد أن يحسِّن ذاته لا يستطيع أن يكون منتبهًا أبدًا، لأن التحسين ينطوي على الإدانة وعلى بلوغ نتيجة. في حين أنه في الانتباه هناك رصد بلا إدانة، بلا إنكار أو قبول. ذلك الانتباه يبدأ بالأشياء الخارجية، بأن يكون المرء منتبهًا، بأن يكون على صلة بالأشياء، بالطبيعة. هناك، أولاً، انتباه المرء إلى الأشياء المحيطة به، بأن يكون حساسًا للأشياء، للطبيعة، ومن بعد للناس، الأمر الذي يعني العلاقة؛ ومن بعد هناك انتباه إلى الأفكار. وهذا الانتباه، إذ يكون حسَّاسًا للأشياء، للطبيعة، للناس، للأفكار، ليس مكوَّنًا من سيرورات منفصلة، بل هو سيرورة موحَّدة واحدة. إنه رصد متواصل لكلِّ شيء، لكلِّ خاطرة وشعور وفعل فيما هو ينشأ في دخيلة المرء. وبما أن الانتباه ليس ديَّانًا، ليس ثمة تراكُم. فأنت لا تدين إلا حين تمتلك معيارًا، الأمر الذي يعني وجود تراكُم، وبالتالي، تحسين للذات. أما الانتباه هو فهم نشاطات الذات، "الأنا"، في علاقتها بالناس، بالأفكار، وبالأشياء. وذلك الانتباه يتم من لحظة إلى لحظة، ولهذا لا يمكن له أن يمارَس. عندما تمارس شيئًا، يصير هذا الشيء عادة، والانتباه ليس عادة. الذهن المتعوِّد ذهنٌ عديم الحساسية، الذهن الذي ينحصر فعلُه في أخدود عمل معين ذهنٌ بليد، عديم المرونة، في حين أن الانتباه يتطلب مرونة وتيقظًا دائمين. وهذا ليس صعبًا. إنه ما تقوم به فعلاً عندما تهتم لشيء ما، عندما تهتم لمراقبة طفلك أو زوجك أو نباتاتك، الأشجار، الطيور. أنت ترصد دونما إدانة، دونما تماهٍ؛ لذا فإن في رصد كهذا وصالاً تامًّا: الراصد والمرصود يكونان في وصال تام. وهذا يحدث فعلاً حين تكون مهتمًا لشيء ما اهتمامًا بالغًا، عميقًا.

* فالفهم يكون الآن أو لا يكون أبدًا. إنه ومضة مدمِّرة، وليس قضية محاباة. وهذه الانتفاضة هي التي يخشاها المرء، وبالتالي، يتجنبها، من حيث يدري ومن حيث لا يدري. فمن شأن الفهم أن يغير مسار حياة المرء، طريقة تفكيره وعمله؛ قد يبدو قول ذلك لطيفًا أو لا، لكن في الفهم خطرًا على العلاقات كلِّها. لكن من غير الفهم، سيستمر الأسى لا محالة.

*وَجْدُ الوحدة يجيء حين لا تخشى من أن تكون وحدك – حين لا تعود منتميًا إلى العالم أو متعلقًا بأيِّ شيء.

ماذا يسبب الحرب؟ – دينية كانت أم سياسية أم اقتصادية. جلي أنه الاعتقاد، إما بالقومية، وإما بإيديولوجيا، أو بعقيدة معينة. لو لم يكن لدينا من معتقد سوى حُسْن النية والمحبة والمراعاة فيما بيننا، إذ ذاك لما نشبت الحروب. لكننا نقتات بالمعتقدات والأفكار والعقائد؛ ولهذا فإننا ننسل السخط.. ...

الزمن عامل غريب في الحياة. الزمن هام جدًّا في نظرنا جميعًا. والمستقبل هو ما هو حاضر: المستقبل هو الآن، لأن الحاضر، الذي هو الماضي أيضًا، معدِّلاً نفسه الآن، يصير المستقبل. مازالت دورة الزمن، مسار الزمن، هو هو. والآن، ليس فيما يتعدى الأربعين سنة من عمر هذه المنظمة، بل الآن، في الوقت الحاضر، إذا لم يحصل أي تغيير جذري، طفرة أساسية ما، سيكون المستقبل على ما هو الحاضر الآن. وذلك تم البرهان عليه تاريخيًّا، وفي وسعنا أن نبرهن عليه في حياتنا اليومية.

*يتساءل المرء عمَّا إذا كان الناس يدركون ذلك. الحاضر ليس الماضي وحسب، بل هو ينطوي على المستقبل أيضًا: الماضي معدلاً نفسَه على الدوام عِبْرَ الحاضر ومُسقِطًا المستقبل. إذا لم نكف عن الخصومات والنزاعات والمناوأة والكراهية الآن فسيظل الأمر على حاله غدًا.

* إذا أدرك المرء أنه مبرمَج، مضغوط، يُكال له الوعظ، وإذا رأى المرء ذلك حقًّا، فإنه يتخلَّى عنه وحسب،….المهم، إذن، هو إدراك واقع أنك مبرمَج، ليس فكريًّا، بل بدمك وطاقتك جميعًا.

*إذا لم يكن لديك ما تفعل، إذا كنتَ سئمًا، لِمَ لا تكون سئمًا؟ لِمَ لا تكون ذلك؟ إذا كنتَ تشعر بالحزن، كن حزينًا؛ لا تحاول أن تفتش عن مخرج منه، لأن لكونك سئمًا مغزًى هائلاً – على أن تستطيع فهمه وتقبُّله. إذا قلتَ: "أنا سئم، ولهذا سأفعل شيئًا آخر"، فأنت تحاول الهروب من الملل ليس إلا؛ وبما أن غالبية نشاطاتنا مهارب فعلاً، فأنت تتسبب في المزيد جدًّا من الأذى اجتماعيًّا وعلى الأصعدة الأخرى كلِّها. الأذى عندما تهرب أعظم بكثير منه عندما تكون ما أنت إياه وتثبُت عليه. والصعوبة هي في كيفية ثباتك عليه وعدم فرارك؛ ولما كانت غالبيةُ نشاطاتنا سيرورة هروب، فمن الصعوبة عليك بمكان أن تكف عن الهرب وتواجهه. لذا فأنا مسرور إذا كنتَ سئمًا حقًّا، فأقول: "حسبك، لنقف هناك، ولننظر في الأمر. لِمَ يجب عليك أن تفعل شيئًا أصلاً؟"

إذا كنتَ سئمًا، لِمَ أنت سئم؟ ما هو الشيء الذي يُدعى "سأمًا"؟ ما الذي يحول دونكَ والاهتمام بأيِّ شيء؟ يجب أن تكون ثمة أسباب وعلل جعلتك بليدًا: الشقاء، المهارب، المعتقدات، النشاط المتواصل، جعلت الذهنَ بليدًا والقلبَ غير مطواع. لو كان في مقدورك أن تكتشف لماذا أنت سئم، سببَ انعدام الاهتمام، إ ذ ذاك لاستطعتَ قطعًا حلَّ المشكلة، أليس كذلك؟ إذ ذاك فإن الاهتمام المستيقظ لا بدَّ أن يتفعَّل. إذا لم تكن مهتمًّا بمعرفة سبب مللك، فأنت لا تقدر أن ترغم نفسك على الاهتمام بنشاط ما، بمجرد القيام بعمل ما – كالسنجاب يواصل الدوران في قفص. أعلم أن هذا هو نوع "النشاط" الذي تنهمك فيه غالبيتُنا. لكننا نستطيع أن نكتشف في الداخل، نفسانيًّا، لماذا نحن على هذه الحال من الملل التام؛ نستطيع أن نتبين لماذا غالبيتنا على هذه الحال: لقد استهلكنا أنفسنا عاطفيًّا وذهنيًّا؛ لقد بلغت الأشياء والإحساسات والتسالي والاختبارات التي جربناها من الكثرة حدًّا جعلَنا نصير بليدين، منهكين. ننضم إلى جماعة، نفعل كلَّ ما يُطلَب منا أن نفعل، ثم نغادرها؛ ثم نذهب إلى شيء آخر ونجرِّبه. وإذا أخفقنا مع أحد المعالجين النفسيين، نلجأ إلى سواه أو نقصد الكاهن؛ وإذا أخفقنا هناك، نقصد معلمًا آخر، وهكذا دواليك – وبهذا نستمر في المضي. هذه السيرورة المستمرة من الشد والإرخاء منهكة فعلاً، أليست كذلك؟ إنها، كجميع الإحساسات، سرعان ما تبلِّد الذهن.

*فلكي يكتشف الذهنُ ماهيةَ الحقيقة، يجب عليه أن يكون حرًّا تمامًا من كلِّ محاكاة أو امتثال أو خوف؛ وإذ ذاك فقط يستطيع أن يرى، أن يدرك الموجود.

*سوف تجد، فيما أنت تراقب، أن الراصد هو المرصود، أن الاثنين ليسا منفصلين. لذا ليس ثمة حسٌّ بالتناقض؛ لذا ليس ثمة حسٌّ بالقمع أو بالسيطرة. كلاهما واحد. مرة أخرى، هذا معقول، منطقي. لستَ مضطرًّا إلى قبوله من أيِّ أحد؛ تستطيع أن تستيقن منه بنفسك. ليست هناك "ذات" عليا تراقب الذات الدنيا. وحين تفحص عن كلِّية هذا الرصد الذي تتعلم منه، ستجد أن الراصد هو المرصود. الرجل الغاضب هو الغضب بعينه؛ الكيان الذي يقول بوجود روح، بوجود آتمن، بوجود ذات عليا، هو جزء من الفكر. لذا فالمهم أن يتعلم المرء عن نفسه من دون الرقيب. عندما أنت، الرقيب، تقول: "افعل هذا، لا تفعل ذاك، هذا غلط، ذاك ليس غلطًا"، إذ ذاك فأنت تراقب. إنه إشراطك السابق، تقليدك، ذاكرتك السابقة تتدخل في الرصد. تراك ترى هذه الحقيقة البسيطة؟ وعليك أن تتعلم عن نفسك؛ وإلا فليس لديك أيُّ أساس أيًّا كان للإدراك الجلي.

*أصغِ وحسب، من دون محاكمة، من دون موافقة أو مخالفة، من دون أن تتمنى فهم ما يقال؛ فقط أعِرْ انتباهك كاملاً لما يقال. إذا أعرتَ اهتمامَك كاملاً لما سيقال فإن حالة الانتباه هذه بعينها هي التأمل. أتفهم؟ سوف نتوغل في الأمر. أصغِ فقط. المتكلم لا يمَسْمِرُك[1][3]، المتكلم لا يقول لك ما يجب أن تفعل، المتكلم يحاول أن يبيِّن حقائق معينة، ليس بحسب رأيه أو بحسب حُكمه، حقائق تستطيع أنت والمتكلم أن تكتشفاها، ليس في موعد مقبل، بل الآن، باستعمالك عقلك، المنطق.

*وقعت لك حادثةٌ مفرحةٌ بالأمس. وأنت لا تنساها، لا تتخلَّى عنها، تحملها معك، تفكر فيها. إن مجرد التفكير في شيء من الماضي يضفي استمرارًا على الماضي. لذا ليس ثمة إنهاءٌ للماضي. هل تراك تتابع هذا كلَّه؟ لكنك إذا أدركت أنك عشت حادثةً خارقةً، مفرحةً للغاية، بالأمس، شاهِدْ ذلك، أدرِكْه، وأنهِه إنهاءً تامًّا، لا تحملْه معك – إذ ذاك لا يكون ثمة استمرار بوصفه الماضي الذي ابتناه الفكر. لذا فإن كلَّ خطوة هي آخر خطوة.

*إذا كان ذهني يلغو، يقارن، يحاكم، يقول هذا حق، هذا باطل، فإني لا أصغي إليك. فحتى أصغي إليك، حتى أفهم ما أنت قائل، يجب أن أوليك انتباهي، وفي إيلاء المرء انتباهَه كاملاً يكون ذاك الانتباه بعينه هو الصمت.

* شما هیچ کاری نمی توانید انجام دهید این به این معنی نیست که هیچ کاری نکنید. کریشنا

*تمامی اعمال ما همیشه در حوزه ی معلوم وشناخته شده است.بنابراین اسیر زمان بوده و اعمالی آزادانه نیست. کریشنا

*با آنچه هست روبرو شوید ،نه با آنچه که ممکن است باشد. کریشنا

*یک دنباله روی مبتنی بر انتخاب، که انگیزه ی رضایت کامل و یا میل رسیدن را در بر دارد، لزوماً ستیزه را می آفریند. کریشنا

* مفهوم بیداری، تنها یک شیوه ی کاملاً جدید در دیدن است، یک شیوه ی جدید زیست،یک شیوه ی جدید رابطه.

*اکتشاف و تحقیق همیشه منجر به وضوح بیشتری گردیده است.

* چرا فرد میان جهت و بی جهتی فرق قائل است؟

* نوزاد تازه متولد شده فقط برای شیر مادر و یا تغذیه گریه نمیکند. هر گاه که تنها گذاشته شود هم، گریه میکند.

*واژه حقیقت شیء نیست. بنابر این ،حس اندوه یک واژه نیست.اگر واژه نباشد پس اندیشه هم نخواهد بود. کریشنا

* اندوه فرزند اندیشه نیست. واژه ی اندوه ،اندیشه است.واژه خود شیء نیست. بنابر این آن احساس اندوه،یک واژه نیست.هنگامی که واژه مورد مصرف قرار گیرد، تبدیل به فکر میشود. کریشنا

*اندوه یک واقعیت است، حتی اگر شما واژه را هم از آن بگیرید، محتوا وجود خواهد داشت.

* شنیدن، اشاره دارد به شراکت،به رابطه ی غیر شفاهی.باید شنیدن باشد ، باید شراکت باشد، چیزی که تلویحاً اشاره دارد به غیبت تحریف و تعبیر شفاهی و لفظی. کریشنا

*او ممکن است بخواهد چیزی را به شما انتقال دهد که احتمالاً توانایی قرار دادن آن را در واژه ها نداشته باشد؟ بنابراین، آیا شما، به یکروال به همه گوش میکنید؟ کریشنا

*هنر شنیدن، پاکسازی و از بین بردن همه چیزدر لحظه ی حاضر است.

*هنر شنیدن چیست؟ شنیدن با گوش جان چه معنی میدهد؟ اگر شما با دل گوش نکنید، آن شنیدن هیچ معنایی ندارد.اگر شما با حس مهربانی وتوجه گوش کنید،با حس دلسوزی، با یک حس عمیق ارتباط با یکدیگر،به این معنا است که شما با تمامی حواس خود گوش میکنید،آیا نمیکنید؟ کریشنا

*من فقط به واژه ها گوش نمیدهم ویا به احساس سطحی او،بلکه،به ژرفای آنچه او میگوید نیز گوش میدهم. کریشنا