نظریه های شخصیت –دوان شولتز

*عقاید بزرگ نه تنها با معتبر انگاشته شدن بلکه با نادرست برداشت شدن نیز الهام بخش هستند . بنابراین آنها شکل گیری دیدگاههای دیگر را تحریک می کنند.

*یونگ معتقد بود که عقده ها نه تنها از تجربیات کودکی و بزرگسالی بلکه از تجربیات نیاکانی ما نیز سرچشمه می گیرند،یعنی همان میراث گونه که در ناهشیار جمعی قرار دارد.

*عوامل محیطی مانند ازدواجی که رضایت بخش نیست یا شغلی که ناکام کننده است می توانند ازفرایند تعالی جلوگیری کرده و مانع از دستیابی کامل به خود شوند.

*آدلر برخلاف فروید معتقد نبود که تنها انگیزش ما کاهش دادن تنش است . برای کمال به مصرف زیاد انرژی و به خرج دادن تلاش نیازدارد ، وضعیتی که کاملا با حالت تعادل یا بدون تنش تفاوت دارد.

*اغلب افرادی که سلطه پذیرانه رفتار می کنند معتقدند که از خود گذشته و فداکار هستند . به نظر می رسد چنین افرادی می گویند : اگر تسلیم شوم صدمه نخواهم دید.

*زنان امروزی بین میل به خوشایند بودن برای مردان ودنبال کردن هدفهای خود گیر کرده اند . این هدف های متضاد ، رفتارهای تعارض برانگیز را به وجود می آورند :اغوا گری در برابر پرخاشگری ، تمکین کردن در برابر جاه طلبی. زنان امروزی بین عشق و کار گیر کرده و در نتیجه در هردو ناخشنود هستند.

*دانشجویانی که به خاطر علاقه خود نه به این دلیل که احساس می کردند مجبورند ، کارهایی را انجام داده بودند ازآنهایی که رفتارشان عمدتا توسط آنچه معتقد بودند باید انجام دهند هدایت شده بودند، در خشنودی کلی اززندگی نمرات به مراتب بالاتری گرفتند.

*مردان بیش رقابت جو معتقدند که زنان هدفهای جنسی هستند که سزاوار احترام و ملاحظه نیستند.

*فروم ملی گرایی را نوعی زنا با محارم می دانست زیرا احساسهای همبستگی ما را به گروهی خاص محدود می کند ، از این رو ما را ازبشریت در کل منزوی می سازد.

*فروم خاطر نشان ساخت که پیروی روش ناسالمی برای ارضا کردن نیاز به هویت است زیرا از آن پس هویت فرد به جای اینکه با توجه به ویژگیهای خود او توصیف شود ، فقط با ارجاع به ویژگیهای گروه تعریف خواهد شد . بنابر این ، خود به جای اینکه واقعی باشد ، خود عاریه ای می شود.

*تیپ گیرنده به تیپ شخصیت مطیع هورنای نیز شباهت دارد ، تیپی که به صورت حرکت به سوی مردم توصیف شد. جامعه ای که تیپ شخصیت گیرنده را پرورش می دهد ، جامعه ای است که در آن بهره کشی یک گروه از دیگر رواج دارد.

*چیزی که او دوست داشت مطالعه کردن همه چیز بود.

*افراد خود شکوفا برای تلاش کردن درجهت هدف خاصی با انگیزه نمی شوند . به جای آن ،گفته می شود که آنها از درون رشد می کنند . مزلو انگیزش افرادی را که خود شکوفا نیستند به صورت وضعیت انگیزش D یا کمبود توصیف کرد . انگیزش D تلاش کردن برای چیز خاصی که فاقد آن هستیم را شامل می شود. افراد خود شکوفا به تحقق بخشیدن استعداد ودانستن و شناختن محیط خود می پردازند. آنها در حالت فرا انگیزش خود به دنبال کاهش تنش ، ارضاکردن یک کمبود ،یا تلاش برای هدف خاصی نیستند. هدف آنها غنی کردن زندگی با افزایش دادن تنش برای تجربه کردن انواع رویدادهای تحریک کننده و چالش انگیز است. او موارد زیادی از افراد خود شکوفا را پیدا نکرد ؛ او برآورد کرد که آنها 1% از جمعیت یا حتی کمتر را تشکیل می دهند. افراد خود شکوفا وظایف خود را به خاطر پول و شهرت یا قدرت انجام نمی دهند بلکه میخواهند فرانیازها را ارضا کنند. افراد خود شکوفا می توانند بدون عوارض زیانبار ،انزوا را تجربه کنند و به نظر میرسد بیشتر از کسانی که خود شکوفا نیستند به تنهایی نیاز دارند. این افراد برای ارضای خودشان به خود نه دیگران وابسته اند . این استقلال ممکن است باعث شود که بی اعتنا و غیر دوستانه به نظر برسند ولی آنها چنین قصدی ندارند . آنها صرفا خود انگیخته تر از اغلب افرادبوده و به دنبال حمایت اجتماعی نیستند. با اینکه جمع دوستان افراد خود شکوفا بزرگ نیست ولی روابط دوستی عمیق و بادوامی دارند . آنها کسانی رابه عنوان دوست انتخاب می کنند که از ویژگیهای مشابه با خودشان برخوردار باشند. افراد خود شکوفا اغلب هواخواهان و طرفدارانی را جلب میکنند. این روابط معمولا یک طرفه هستند؛ هواخواهان از افراد خود شکوفا بیشتر از آنچه آنها مایل هستند بدهند ،مطالبه می کنند. آنها آشکارا علیه هنجارهای فرهنگی یا قوانین اجتماعی نمی ایستند بلکه به جای محدودیتهای جامعه به وسیله ماهیت خودشان هدایت میشوند. انگیزش در افراد خود شکوفا (فرا انگیزش) وظیفه ارضا کردن کمبودها یا کاستن از تنش را برعهده ندارد بلکه وظیفه آن غنی کردن زندگی وافزایش تنش است .

*فروم معتقد بود که تعدادی از خصوصیات انسان به عنوان توجیهی برای ویرانگری مورد استفاده قرار می گیرند که نمونه أنها عشق ، وظیفه شناسی ، وجدان ، ووطن پرستی هستند.

*افرادی که کاملا پیروی می نمایند شخصیت خود را فدا میکنند؛ به قول فروم ،دیگر "من" مجزا از "آنها" وجود ندارد . فرد پیرو جزئی از " آنها" شده و خود کاذب جایگزین خود واقعی می شود . این از دست دادن خود ،فرد را ناامن کرده و دچار تردید می کند.

*ناکامی در ارضا کردن نیاز به ارتباط ، خود شیفتگی به بار می آورد . افراد خود شیفته نمی توانند دنیا را به صورت واقع بینانه درک کنند.

*اگر از نیاز خلاق انسان جلوگیری شود ، اخلالگر خواهد شد ؛ این تنها گزینه به جای خلاقیت است.

*موری با فروید ونظریه پردازان دیگر هم عقیده بود که افراد برای کاستن از تنش فیزیولوژیکی و روان شناختی عمل می کنند،ولی این به معنی آن نیست که ما برای حالت بدون تنش فعالیت میکنیم. به عقیده موری ،رسیدن به حالت بدون تنش ارضا کنند نیست بلکه فرایند عمل کردن برای کاستن از تنش ارضا کننده است. موری معتقد بود که وجود بدون تنش به خودی خود منبع پریشانی است . ما به برانگیختگی ،فعالیت ، وتحرک نیاز داریم ، وهمه اینها تنش را افزایش می دهند نه کاهش . ما تنش به وجود می آوریم تا با کاهش دادن آن احساس رضایت کنیم. موری معتقد بود که در حالت ایده آل ، انسان همیشه مقداری تنش برای کاهش دادن آن دارد. به عقیده موری ،هدف ما حالت بدون تنش نیست بلکه ارضایی است که از کاهش دادن تنش حاصل می شود. ما تنش به وجود می آوریم تا ازکاهش آن رضایت خاطر کسب کنیم. به عقیده موری ،هدف اصلی زندگی کاهش دادن تنش است.

*ارتباط زیاد با گروهها و دارو دسته های متعصب یا همانند سازی بی اختیار با مایل فرهنگ عامه می تواند خود در حال رشد را محدود کند.

*بزرگسالی – تقریبا از 35 تا 55 سالگی – مرحله پختگی است که نیاز داریم فعالانه به آموزش دادن و هدایت کردن نسل بعدی بپردازیم . این نیاز از خانواده نزدیک ما فراتر می رود. ازنظر اریکسون ،نگرانی ما گسترده تر می شود و نسلهای آینده ونوع جامعه ای را که در آن زندگی خواهند کرد در برمی گیرد. نیازی نیست که کسی پدر یا مادر باشد تا زایندگی نشان دهد و داشتن فرزند نیز به طور خودکار این میل را ارضا نمی کند. اریکسون معتقد بود که تمام نهادها – خواه تجار ی باشند یا دولتی ،خدمات اجتماعی یا تحصیلی – فرصتهایی را برای ابراز زایندگی فراهم می کننند. بنابراین ، در هرسازمان یا فعالیتی که درگیر باشیم می توانیم راهی پیدا کنیم تا برای بهبود جامعه در سطح گسترده مربی ، معلم ،یا راهنمای جوانان باشیم . در صورتی که افراد میانسال نتوانند یا نخواهند راه خروجی برای زایندگی پیدا کنند ،ممکن است غرق در "رکود ،بی حوصلگی ،وفقر میان فردی شوند". نیاز به آموزش دادن ،نه تنها برای کمک کردن به دیگران بلکه برای تحقق بخشیدن به هویت خویش ،آشکار می شود.

*توصیه شده است که بازیهای کامپیوتری و سایت های اینترنتی می توانند فرصتی بی نظیر با تکنولوژی بالا را در اختیار نوجوانان قرار دهند تا دقیقا همان کاری راکه اریکسون گفت بسیار ضروری است انجام دهند : امتحان کردن نقشهای مختلف برای اینکه ببینند کدام یک برای آنها ازهمه مناسبتر هستند.

*دانشگاه میتواند حل بحران هویت را به تعویق می اندازد و دوره ای را که جوانان نقشها و ایدئولوژیهای مختلف را امتحان می کنند طولانی کند . وقتی دانشجویان را با افراد هم سنی که مشاغل تمام وقت داشتند مقایسه کردند ،معلوم شد که افراد شاغل زودتر از دانشجویان به هویت خود دست یافته بودند.

*افرادی را در نظر بگیرید که به تازگی از دانشگاه فارغ التحصیل شده و شغلی را آغاز کرده و برای دستیابی به موفقیت مالی سخت کار میکنند. سر انجام صرف وقت و انرژی آنها نتیجه می دهد ومقدار کافی پول جمع می کنند که بتوانند در 50 سالگی بازنشسته شوند. با این حال،آنها با همان جدیتی که ابتدا استخدام شده بودند به کار کردن ادامه میدهند . چنین رفتاری دیگر نمی تواند برای همان هدف باشد – هدف امنیت مالی که به دست آمده وفرد آن راپشت سر گذاشته است.انگیزش کار کردن جدی ، که زمانی وسیله ای برای هدفی خاص بود ( برای پول) ،اکنون خود هدف شده است . این انگیزش از منبع اصلی آن مستقل شده است. همگی با موارد مشابه آشنا هستیم : صنعت گر ماهری که بر انجام دادن کاری دقیق اصرار می ورزد حتی زمانی که تلاش اضافی پاداش پولی اضافی به بار نمی آورد ،یا آدم خسیسی که زندگی فقیرانه را ترجیح می دهد در حالی که ثروت کلانی را اندوخته است . این رفتار که یک زمانی انگیزه خاصی را ارضا می کرد اکنون فقط به خودش خدمت می کند.

*از نظر آلپورت ،هدف اصلی و ضروری در زندگی آن گونه که فروید عنوان کرد ،کاهش دادن تنش نیست بلکه افزایش دادن تنش است که مارا به جستجو کردن موقعیتها و چالشهای تازه ترغیب می کند. وقتی چالشی را برآورده میکنیم برای یافتن چالشی دیگر با انگیزه میشویم.

*نظر آلپورت درباره اینکه افراد بیشتر توسط انتظارات آینده شکل میگیرند تا وقایع گذشته با فلسفه امیدوار کننده انسان گرایی هماهنگ است .

*کتل از تحلیل عاملی داده های آزمون 16PF به دست آمده از 3000 آزمودنی مرد 12 تا 18 ساله نتیجه گرفت که سه صفت عمقی عمدتا توسط وراثت تعیین می شوند . این صفات عمقی عامل (جدی در برابر بی خیال) ،عامل I (واقع بین در برابر حساس)، وعامل Q3 (مهارنشده در برابر مهار شده ) هستند. معلوم شد که سه صفت دیگر عمدتا به وسیله تأثیرات محیطی تعیین می شوند :عامل E (سلطه جو در برابر سلطه پذیر) ،عامل G (وظیفه شناس در برابر مصلحت آمیز)،وعامل Q4 (آرمیده در برابر تنیده).

*80% هوش ارثی است فقط 20 % باقیمانده حاصل نیروهای اجتماعی و محیطی است.

*آیزنک دریافت که سطح پایه انگیختگی مغز برون گرایان پایین تراز درونگرایان است. چون سطح انگیختگی مغز برون پایین است ، به برانگیختگی و تحریک نیاز دارند و فعالانه آن را جستجو می کنند . در مقابل ،درون گرایان از برانگیختگی و تحریک دوری می کنند زیرا سطح انگیختگی مغز آنها از پیش بالا است. در نتیجه درون گرایان قوی تر از برون گرایان به تحری حسی واکنش نشان می دهند .تحقیقات نشان داده اند که درون گرایان حساسیت بیشتری به محرکهای سطح پایین نشان می دهند و آستانه درد پایین تری از برون گرایان دارند.

*بررسی کودکانی که به فرزندی پذیرفته شده اند نشان می دهد که شخصیت آنها به شخصیت والدین تنی بیشتر ازو الدین ناتنی آنها شباهت دارد ،حتی زمانی که این کودکان با والدین تنی خود هیچ تماسی نداشتند . این ازعقیده آیزنک به اینکه شخصیت بیشتر به وراثت ژنتیکی بستگی دارد تا به محیط ، حمایت بیشتری می کند.

*استرالیایی ها برون گرایی و خوشایند را پسندیده تر از سه عامل دیگر می دانند. در مقابل ژاپنی ها وظیفه شناسی را مهم تر از سایر عوامل می دانند . به عبارت دیگر، در جامعه ژاپن وظیفه شناس بودن برای فرد بیشتر از برون گرا بودن ، خوشایند بودن ،گشوده بود ،یا حتی ثبات هیجانی داشتن اهمیت دارد. معلوم شد که در هنگ هنگ وهندوستان ،خوشایندی مهم ترین عامل است . در سنگاپورثبات هیجانی مهم تر بود ،درحالی که در ونزوئلا ویژگی مهم قابل تحسین برون گرایی است . در شیلی ،فنلاند ،آلمان ، هلند ، نروژ ، ترکیه ، وایالات متحده هیچ عامل واحدی از عوامل دیگر مهمتر نبود.

*کسانی که از نظر گشودگی بالا هستند ،دامنه وسیعی از تمایلات عقلانی دارند وبه دنبال پالشها هستند . آنها در مقایسه با کسانی که نمره پایینی در گشودگی می گیرند ، به احتمال بیشتری مشاغل خود را عوض می کنند ،مشاغل مختلف را امتحان می کنند ، و تجربیات زندگی گوناگونی را تجربه می نمایند.

*خلق و خوها در طول عمر ادامه می یابند ، بنابراین یادگیری حاصل از تعاملهای محیطی واجتماعی ،تأثیر نسبتا جزئی بر آنها دارد.

*تقریبا 10% جمعی از میزان بالای معاشرتی بودن به هنگام تولد و 10% از میزان پایین معاشرتی بودن برخوردارند.

*دست کم 40 درصداز کل شخصیت ارثی است . درضمن ، به نظر رسیدکه سهم عمده بعد برونگرایی فطری است.

*جنبه مهم نیاز به توجه مثبت،ماهیت دو طرفه آن است . وقتی افراد خود را به صورتی برداشت کنند که نیاز به توجه مثبت فرد دیگری راارضا می کنند ،خود آنها نیز این ارضا و خشنودی را تجربه می کنند. توجه مثبت ،مخصوصا در دوران کودکی ،نسبت به نگرشها و رفتارهای دیگران حساس می شویم. با تعبیر کردن بازخوردی که از آنها می گیریم (تأیید یا عدم تأیید ) ،خود پنداره خویش را اصلاح میکنیم . بنابر این ،در جریان تشکیل خود پنداره ،نگرشهای دیگران را درونی می کنیم .

*کودکان نه تنها یاد می گیرند که جلوی رفتارهای غیر قابل قبول خود را بگیرند بلکه این نز امکان دارد که روشهای غیر قابل قبول درک کردن دنیای تجربی خود را انکار یا تحریف کنند . آنها با حفظ کردن برداشت نادرست از تجربیات خاص ،در معرض خطر بیگانه شدن با خود واقعی شان قرار می گیرند. در این صورت آنها تجربیات را بر اساس اینکه چگونه از طریق فرایند ارزش گذاری ارگانیزمی به گرایش شکوفایی کمک می کنند ارزیابی نکرده و آنها را قبول یا رد نمی کنند ، بلکه بر این اساس ارزیابی می کنند که آیا این تجربیات توجه مثبت دیگران را به همراه دارند یا نه. این به ناهمخوانی بین خود پنداره و دنیای تجربی ،یعنی محیط به گونه ای که آن را درک میکنیم منجر می شود .تجربیاتی که با خود پنداره ما ناهمخوان یاناهماهنگ هستند تهدید کننده شده و به صورت اضطراب آشکار می شوند . برای مثال، اگر خود پنداره ما این عقیده را در بر داشته باشد که همه انسانها را دوست داریم ، وقتی با کسی آشنا می شویم که احساس می کنیم از او متنفریم ، دچار اضطراب خواهیم شد . نفرت با تصوری که ما از خودمان به عنوان آدمهای مهربان داریم همخوان نیست. ما برای حفظ کردن خود پنداره خویش باید نفرت را انکار کنیم . با تحریف اکردن اضطرابی که با این تهدید همراه است از خودمان دفاع می کنیم و بدین ترتیب بخشی از میدان تجربی خود را می بندیم . نتیجه آن انعطاف ناپذیری برخی از ادراکهای ماست. میزان سازگاری روان شناختی و سلامت هیجانی ما حاصل همخوانی خود پنداره با تجربیات ماست. افرادی که از لحاظ روان شناختی سالم هستند می توانند خودشان ،دیگران، ورویدادهای موجود در محیط خویش را همانگونه که واقعا هستند ،درک کنند. این افراد پذیرای تجربیات تازه هستند زیرا هیچ چیزی خود پنداره آنها را تهدید نمی کند. آنها به تحریف کردن ادراکهای خود نیازی ندارند زیرا در کودکی مودر توجه مثبت نامشروط قرار گرفته و مجبور نبوده اند هیچ گونه شرایط ارزشی را درونی کنند.

*کارل راجرز: من از پژوهش هیچ چیزی نیاموختم. اغلب پژوهشهای من برای تأیید کردن آنچه از پیش می دانستم درست است ، بوده اند.

* فرض کنید باید تصمیم بگیرید از بین دو درس یکی را برای ترم آینده انتخاب کنید . یکی از این درسها آسان است زیرا با درسی که قبلا گفته اید تفاوت زیادی ندارد و استادی آن را تدریس می کند که معروف است برای کار کم نمرات خوب می دهد . در انتخاب کردن این درس تقریبا هیچ مخاطره جویی وجود ندارد ولی پاداش چندانی هم ندارد. میدانید که این استاد کسل کننده است و قبلا بیشتر مطالب این درس را خوانده اید . با این حال ،این انتخاب امنی است ، زیرا می توانید پیامدهای انتخاب کردن آن را با دقت زیاد پیش بینی کنید . درس دیگر به مقداری مخاطره جویی نیاز دارد . استاد آن جدید است و شایع شده که آدمی جدی است ، وشما درباره موضوع درس چندان آگاه نیستید. این درس شما را باحوزه مطالعاتی روبرو خواهد کرد که درباره آن کنجکاو بودید . در این مورد نمی توانید در باره پیامد انتخاب خود پیش بینی دقیق کنید . گزینه مخاطره آمیز به معنی مخاطره بیشتر است ولی پاداش بالقوه و رضایت خاطر بیشتر ی دارد. شما باید بین گزینه امن کم مخاطره با کمترین پاداش و گزینه مخاطره آمیز پر مخاطره با پاداش زیاد انتخاب کنید . اولی قابلیت پیش بینی زیاد دارد ،در حالی که قابلیت پیش بین دومی کم است . کلی معتقد بود که ما در طول زندگی خود با این گونه انتخابها روبرو میشویم ، انتخابهایی بین محدود کردن یا گسترش داردن سیستم سازه خویش . انتخاب امن ، که شبیه انتخابهای گذشته است، سیستم سازه ما برا با تجربیات و رویدادهای مکرر بیشتر محدود میکند. انتخاب مخاطره آمیز ،سیستم سازه مارا با دربرگرفتن تجربیات ورویدادهای تازه گسترش می دهد. گرایش رایج به انتخاب کردن گزینه امن کم مخاطره توضیح می دهد که پرا برخی افرا رفتار کردن به صورت بی پاداش را ادامه میدهند. برای مثال چرا یکنفر با وجود اینکه مرتبا با واکنش منفی روبرو میشود باز هم با دیگران پرخاشگرانه رفتار میکند؟ پاسخ کلی این است که اینفرد بدین علت انتخاب کم مخاطره می کند که می داند در پاسخ به رفتار پرخاشگرانه باید په انتظاری داشته باشد. فرد متخاصم نمی داند افراد به رفتار محبت آمیز چه واکنشی نشان خواهند داد زیرا به ندرت آن را امتحان کرده است . پاداشهای بالقوه برای رفتار محبت آمیز بیشتر است ولی این فرد از آن خبر ندارد. یادتان باشد که انتخابهای ما بر حسب اینکه چقدر به ما امکان پیش بینی رویدادها را بدهند صورت می گیرند نه برحسب اینکه چه چیزی برای ما بهتر است.

*اینکه سیستم سازه ما چقدر می تواند در نتیجه تجربه و یادگیرتعدیل یا سازگار شود، به نفوذ پذیری سازه های ما بستگی دارد . یک سازه نفوذ ناپذیر یا خشک صرف نظر از اینکه تجربیات چه درسی را به ما بیاموزند ،نمی تواند تغییر کند. برای مثال، اگر یک آدم متعصب سازه باهوش در برابر کم هوش را به صورت خشک ی نفوذ ناپذیر در مورد افراد گروه اقلیت خاصی به کار برد و معتقد باشد که تمام اعضای این گروه کم هوش هستند ، در این صورت تجربیات جدید به این عقیده او نفوذ نکرده یا آن راتغییر نخواهند داد . این آدم متحجر صرف نظر از اینکه با چه تعدادی از افراد بسیار باهوش در آن گروه اقلیت مواجه شود ، این سازه را تغییر نخواهد داد . این سازه سدی در برابر یادگیری وعقاید تازه است.

* افرادی که از نظر سادگی شناختی بالا هستند ، دیگران را در یک یا دو طبقه قرار می دهند و نمی توانند تنوع زیادی را درک کنند. بررسی سیاستمداران در ایالات متحده وانگلستان معلوم کرد که محافظه کاران ازنظر سادگی شناختی بالا بودند، درحالی که میانه روها ولیبرالها سطح پیچیدگی شناختی بالاتری را نشان دادند.

*ما از طریق روش دلزدگی خود گردان می توانیم با انجام دادن افراطی عادتهای بد ،خود را از شر آنها خلاص کنیم . سیگاریهای که می خواهند سیگار را ترک کنند می توانند برای مدتی پشت سر هم سیگار بکشند تا به قدری متنفر و بیمار شوند که آن را کنار بگذارند. این روش در برنامه های درمان رسمی برای برطرف کردن سیگار کشیدن موفقیت آمیز بوده است. روش تحریک آزارنده نوع دیگری از خود گردانی است که پیامدهای ناخوشایند یا مشمئز کننده دارد. افراد چاقی که میخواهند وزن خود راکاهش دهند دوستان خود را از تصمیم خویش آگاه می کنند . اگرآنها به تصمیم خود عمل نکنند ،با پیامدهای ناخوشایند شکست شخصی ،شرمندگی وانتقاد روبرو میشو ند.

*از جمله رفتارهای متعددی که کودکان از طریق سرمشق گیری فرامی گیرند ،ترسهای غیر منطقی هستند . کودکی که می بیند والدین او هنگام طوفان می ترسند یا وقتی با افراد غریبه مواجه می شوند عصبی هستند ، به راحتی این اضطرابها را جذب کرده وآنها را تابزرگسالی بدون آگاهی از علت آنها ، باخود به همراه می برد.

*معلوم شده است که وقتی عابران پیاده ببینند که فرد خوش لباسی هنگام روشن بودن جراغ قرمز از خیابان رد میشود در مقایسه بازمانی که ببینند فرد بد لباسی این کار را انجام میدهد ، به احتمال بیشتری آنها نیز با روشن بودن چراغ قرمز ازخیابان رد می شوند ، تبلیغات تلویزیونی از مدلهای عالی رتبه و عالی مقام مانند ورزشکاران ،ستاره های راک ، وستاره های سینما که ادعا می کنند محصول خاصی را مصرف می کنند ،نهایت استفاده را میبرند.

*هر چه دقیقتر به رفتار الگو توجه کنیم ، به احتمال بیشتری از آن تقلید خواهیم کرد.

*دیدن کسانی که عملکرد موفقیت آمیزی دراند – احساس کارایی را تقویت می کند ، مخصوصا اگر افرادی را که مشاهده میکنیم از نظر توانایی مشابه باشند . در واقع ما به خودمان می گوییم:"اگر آنها میتوانند آن را انجام دهند ، پس من هم می توانم". د رمقابل ،دیدن کسانی که شکست می خورند می تواند احساس کارای را پایین آورد. "اگر آنها نمی توانند آن را انجام دهند ، پس من هم نمیتوانم" .بنابراین ،الگوهای کارآمد تآثیر مهمی بر احساس کفایت و شایستگی ما دارند.

*شاید فکر کنید ترس از مارها چندان وحشتناک نیست ،اما غلبه کردن بر این ترس تغییرات مهمی را درتوانیای آزمودنیها برای کنار آمدن با زندگی ،حتد در کسانی که هرگز با مارها روبرو نشده اند ، به بارمی آورد. از بین رفتن فوبی مار علاوه بر اینکه عزت نفس واحساس کارآیی را تقویت می کند ،عادتهای شخصی را نیز تغییر می دهد . یک آزمودنی توانست برای اولین بار ازگردن بند استفاده کند ،او قبلا نمی توانست این کاررا انجام دهد زیرا گردن بندها ماررا به یاد او می آوردند. یک کارمند معملات ملکی که فوبی مار داشت و با موفقیت درمان شد، توانست در آمد خود را افزایش دهد زیرا دیگر از بازدید املاک در نواحی روستایی نمی ترسید. فوبیها زندگی روزانه مارامحدود می کنند. برای مثال، بسیاری از افرادی که از عنکبوتها می ترسند ،حتد با دیدن تصویر عنکبوت با ضربان تند ،نفس تنگی ،واستفراغ واکنش نشان می دهد . افراد فوبیک در این موقعیت ترس برانگیز به احساس کارایی خود شک دارند . خلاص کردن افراد از شر این ترسها ، محیط آنها را گسترش داده و احساس کارایی آنها را بالا می برد.

*بندورا همچنین دریافت که مدارس، احساس کارآیی را دردانش آموزان خود به شیوه متفاوتی القا می کنند. در مدراسی که دانش آموزان پیشرفت زیادی داشتند، مدیران بیشتر به فکر آموزش بودند تا وضع کردنخط مشی ها و مقررات، و آموزگاران انتظارات بالایی از انش آموزان خود داشتند و معیارهای بالایی رابرای آنها تعیین می کردند. در مدارسی که دانش آموزان پیشرفت کمی داشتند ، مدیران بیشتر نقش مجری و برقرار کننده نظم را داشتند تا مربی ، وآموزگاران از دانش آموزان خود انتظار عملکرد تحصیلی کمتری داشتند.

*مردان خود را از نظر ا حساس کارایی برای مشاغلی که به طور سنتی مردانه وزنانه محسوب می شوند عالی می دانند. در مقابل ،زنان خود را از نظر احساس کارایی برای مشاغلی که به اصطلاح زنانه هستند عالی می دانند ولی برای مشاغلی که به طور سنتی مردانه محسوب می شوند پایین برداشت می کنند.

* آسیایی ها بیشتر از آمریکاییها جهت گیری بیرونی دارند،یافته ای که ممکن است برحسب عقاید فرهنگی توجیه شود . در حالی که فرهنگ آمریکا برای متکی بودن به خود و فرد گرایی ارزش قایل است ،فرهنگ آسیا بر اتکا به جمع و وابستگی متقابل تأکید می ورزد . بنابر این،از نظر آسیایی ها ،موفقیت بیشتر حاصل عوامل بیرونی در نظر گرفته میشود تا عوامل درونی . به نظر می رسد که هر چه آسیایی ها با آمریکاییها تماس بیشتر ی برقرار کنند ، بیشتر جهت گیری درونی پیدا می کنند.

*افراد زیاد هیجان خواه از نظر نگرشها ی سیاسی ومذهبی از افراد کم هیجان آزاد اندیش تر هستند. آنها به جای اعتقادات سنتی ، به احتمال بیشتر عقاید ملحدانه ابراز می کنند. این افراد در مورد خودشان یا دیگران ، نگرش آسانگیرانه تری در باره رفتار جنسی دارند. افراد کم هیجان خواه به احتمال بیشتر یمکررا به کلیسا می روند . آنها در مقیاسهای خود کامگی ، نوعی تیپ شخصیت که با عقاید خشک ونگرشهای متعصبانه مشخص می شود ،نمره بالایی کسب کردند.افراد کم هیجان خواه تحمل کم تری نیز برای ابهام دارند. آنها معتقدند که عقاید وموقعیتهای مبهم به جای اینکه چالش باشند ، تهدید هستند.

*تجربیات زندگی استرس زا می توانند بر سطح خوشبینی فرد تأثیر بگذارند. گروهی از آزمودنیها ی بزرگسال که از خویشاوندان مبتلا به بیماری آلزایمر مراقبت می کردند ، بر اساس مقیاسهای خوشبینی-بد بینی ، باگروهی از بزرگسالان که وظیفه مراقبت کنند را نداشتند مقایسه شدند . مراقبت کنندگان ظرف مدت 4 سال به طور فزاینده ای بدبین شدند واضطراب ، استرس ، ومشکلات سلامتی جسمانی را تجربه کردند.

*دانشجویانی که در بد بینی نمره بالایی گرفتند به احتمال بیشتری به محرکهای منفی توجه کردند؛ دانشجویانی که در خوشبینی نمره بالایی گرفتند به هردو محرک مثبت و منفی توجه کردند. شواهدی وجود دارند مبنی بر اینکه سبک تبیینی خوشبینانه همیشه ارزشمند نیست . برخی از افراد خوشبین ممکن است نظر غیر واقع بینانه ای درباره آسیب پذیری نسبت به عواقب رفتارشان داشته باشند . برای مثال ، امکان دارد که آنها در سیگار کشیدن ، مشروبخواری ، یا مصرف دارو زیاده روی کنند وبه خودشان بگویند که این رفتارها نمی توانند به آنها صدمه بزنند زیرا نگرش آنها خیلی مثبت است.

*افراد بد بین شکست شخصی را باعلتهای درونی ، پایدار، وکلی ، درحالی که افراد خوشبین شکست را باعلتهای بیرونی، ناپایدار ، واختصاصی انتساب میکنند. برای مثال،اگر در یک درس رد شوید و انتساب درونی کنید ، به خودتان می گویید اشکالی در شما وجود دارد. شاید به قدر کافی برا ی گذراندن این در س باهوش نباشید .اگر انتساب بیرونی کنید ، به خودتان می گویید که علت جای دیگری قرار دارد . شاید استاد شما را دوست ندارد یا شغل شما وقت کافی برای مطالعه کردن برای شما باقی نمیگذارد. اگر نتوانید علت شکست خود را تغییر دهید ، پایدار محسوب می شود. اگر بتوانید آن را تغییر دهید، نظیر اینکه ساعت کار خود را کم کنید تا وقت کافی برای مطالعه داشته باشید، در این صورت ناپایدار محسوب میشود.

اندیشه 6

* گاهى حوادثى در زندگى پيش مي آيد كه تنها با اندكى ديوانگى مى توان جان سالم از آنها به در برد.

*اثر خاكي که درآن زاده شده ايم ، همچون لهجه اى در قلب و ذهن ما باقى است .

*نیمی از مردم جهان، افرادی هستند که چیزهایی برای گفتن دارند ولی قادر به بیان آن نیستن ونیم دیگرافرادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند ،اما همیشه در حال حرف زدن هستند.رابرت لي فراست

*اگر یکـــ سال ثمر، از کاری را خواستی،گندم بکار، اگر دو سال خواستی درختـــ بکار اما اگر صد سال ثمر خواستی به مردم یاد بده "كـنـفـوسیـوس Confucius "

*اگر مي خواهی پس از مرگ فراموش نشوی ، يا چيزی بنويس كه قابل خواندن باشد، يا كاری بكن كه قابل نوشتن باشد ."بنجامين فرانكلين "

*مايكل شوماخر چندين سال متوالی در مسابقات اتومبیلرانی "فرمول یک" در دنيا اول شد.

وقتي رمز موفقيتش را پرسيدند، در جواب گفت:

تنها رمز موفقيت من اين است كه زماني كه ديگران ترمز مي گيرند، من گاز مي دهم ...

DECIDE while others are delaying

*حـتـی افـرادی هـم که مـعـتـقـد هـستـنـد سـرنـوشـتـــــ هـمه از قـبـل تعـیـیـن شـده و قـابـل تغـیـیـر نیـسـتـــــــ ؛ مـوقـع رد شـدن از خـیـابـان ابـتـدا دو طـرفـــــ آن را نگاه میـکـنـنـد .اسـتـیـون هـاوکـیـنگـــــ

*جـهـان سـوم جـایی سـتــــ كـه هـر كـس بخـواهـد مـمـلكـتـش را آبـاد كـنـد خانـه اش خـرابـــــ مـیـشـود ، وهـر كـس بخـواهـد خانـه اش را آبـاد كـنـد بـايـد برای ويـرانی مـمـلكـتـش بكـوشـد. "پـروفـسـور مـحـمـود حـسابی"...

*آدم ها را زمانى كه نياز به شنيده شدن دارند بشنويد ، نه زمانى كه حوصله شنيدن داريد.

*قبل از مرگ مهمتر از پس از مرگ است، دنیایی که نیامده و ندیده ایم و شاید باشد یا نباشد با مرزی به نام مرگ، انسانها را از اکنون دور ساخته.

*نه ترن ، نه ريل ها ، اصل نيستند؛ اصل حركت است.

*حاضر نيستم در راه باورهايم كشته شوم، چون ممكن است برخطا باشم. برتراند راسل

*جامعه اي كه خرانش زياد شوند خرسوارانش هم زياد ميشوند. جلال آل أحمد

*هنگام رويارويي بامشكلات اساسي نميتوانيم با همان نوع تفكري كه آن مشكلات را به وجود آورده آنها رابرطرف كنيم .

* جلوي من حركت نكن ، من پيروي نمي كنم. پشت سر من حركت نكن، من رهبري نمي كنم . تنها كنارم قدم بزن ودوستم باش . آلبر كامو

*اين عيب بزرگي است كه همه مي خواهند آدم مهمي باشند اما كسي نمي خواهد فرد مفيدي باشد.

*خدا مرا از بهشت راند و از زمين ترساند . شما مرا از زمين رانديد از خدا ترسانديد. من اينك كنار شيطان آرام گرفته ام. نه مرا از خويش ميراند و نه از هيچ مي ترساند.

*این روزها همه ترس از دست دادن آبروی خود دارند اما بسادگی آبروی دیگران را میبرند.

*ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با ما موافق هستند.اما زمانی رشد میکنیم که با کسانی که با ما اختلاف نظر دارند هستيم.

*بدترین بیسواد، بیسواد سیاسی است .او کور و کر است، درک سیاسی ندارد و نمی‌داند که هزینه‌های زندگی از قبیل قیمت نان، مسکن، دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند. او حتی به جهالت سیاسی خود افتخار کرده، سینه جلو می‌اندازد و میگوید که…: “از سیاست بیزار است”. چنین آدم سبک‌مغزی نمی‌فهمد که بی‌توجهی به سیاست است که زنــان فــاحــشه و کــودکان خــیابانــی می‌سازد، قتــل و غــارت را زیاد می‌کند و از همه بدتر بر فساد صاحبان قدرت می‌افزایدبرتولت برشت

*اما كاهنمن مي‌گويد: افراد زمان بيشتري را در رابطه با تصميمات كوچك نسبت به تصميمات كلان صرف مي‌كنند، آنها بايد در اين رابطه تعادل برقرار كنند. در طول سال‌هاي رونق، برخي شركت‌ها در مورد تلفيق‌هاي استراتژيك همان قدر انرژي صرف مي‌كنند كه براي برنامه‌ريزي يك جشن اداري تلاش مي‌كنند.....كاهنمن برخي از انواع كسب و كار را برمي شمارد كه نسبت به ساير انواع مي‌توانند در مقابله با ريسك بهتر عمل كنند. شركت‌هاي دارويي -كه به شكست‌خوردن‌هاي مكرر و موفقيت‌هاي اندك در برنامه‌هاي تحقيقاتي براي كشف يك دارو معروفند- در رابطه با ريسك پذيري تا حدودي منطقي برخورد مي‌كنند. وي ادامه مي‌دهد، ولي بانك‌ها راه درازي در پيش دارند. بانك‌ها ريسك‌هاي بزرگي را روي تعداد كمي از وام‌هاي كلان قبول مي‌كنند؛ اما در مورد بسياري از وام‌هاي خرد (كه ريسك تعداد زيادي از آنها كمتر از ريسك يك وام كلان خواهد بود) به شدت محتاط و محافظه‌كارانه عمل مي‌كنند.

*آن هنگام كه از دست دادن عادت مى شود ، به دست آوردن هم ديگر آرزو نيست .

*سعي كنيد چيزى را به دل نگيريد ؛آنچه كه آدمها در مورد شما مى گويند بازتابى از خودشان است نه شما.

*هيچوقت بيش از حد عاشق نباش ، بيش از حد اعتماد نكن و بيش از حد محبت نكن... چون همين بيش از حد به تو بيش از حد آسيب ميرساند.

*بهتر است دوباره سئوال كنی، تا اینكه یكبار راه را اشتباه بروی.

*خانه ات را برای ترساندن موش، آتش مزن.

*خودتان را به زحمت نیندازید كه از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید، سعی كنید از خودتان بهتر شوید.

*فاحشه کسی است که در زندگیش از همخوابگی با بزغاله نگذشته است اما قصد دارد با دختر باکره ازدواج کند . صادق هدایت

*به ما می گفتند نباید پپسی بخورید,گناه دارد.وقتی به تهران آمدم,اولین کاری که کردم,از یک دستفروشی یک پپسی گرفتم.درش تالاپ صدا کرد و باز شد.بعد خوردم دیدم که خیلی شیرین است.آن روز نتیجه گرفتم که گناه شیرین است.حسین پناهی

زنده بمان

زنده بمون!
شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. ..
نرمش کن. بدو. کم غذا بخور.
زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن.

هر چند وقت یک بار نقاشی بکش.
در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.
سفید بپوش.
آب نبات چوبی لیس بزن.
بستنی قیفی بخور.
به کوچکتر ها سلام کن.
شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس.
زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش.
به دوست های قدیمیت تلفن بزن.
شنا کن.
هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن.
خواب ببین.
چای بخور و برای دیگران چای دم کن.
جوراب های رنگی بپوش.
مادرت رو بغل کن. مادرت رو ببوس.
به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن.
دنبال بازی کن. اگر نشد وسط بازی کن.
به برگ درخت ها دقت کن. به بال پروانه ها دقت کن.
قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین.
از خواب های بد بپر و آب بخور.
به باغ وحش برو. چرخ و فلک سوار شو. پشمک بخور.
کوه برو. هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده.
خواب هات رو تعریف نکن. خواب هات رو بنویس
بخند. چشم هات رو روی هم بگذار.
شیرینی بخر.
با بچه ها توپ بازی کن.
برای خودت برنامه بریز.
قبل از خواب موهات رو شانه کن.
به سر خودت دستی بکش.
خودت رو دوست داشته باش. برای خودت دعا کن!

هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت را معاینه کنند.
که به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود ، پشت پنجره برو و به آسمان نگاه کن. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند به تو نگاه کند
آن وقت صدایش کن؛
به نام صدایش کن؛
او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!
تو صریح و ساده و رک بگو.
از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت... تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، آلبالو، لبخند، دویدن و ... عشق... بدهد.
و
دیگران را فراموش نکن

آيا يك چنين جهانى مى خواهيم ؟   نوشته اوا يولي

*جملاتي از قبيل " من مى توانستم انجام دهم " و "من بايستى انجام مى دادم "را، من دوست ندارم . فرانسه زبانى است كه با احساسات نامطمئنى بيان مى شود . اين ملت ظريف عاشق جملات آينده شرطى هستند ومن بيشتر واقع گرا و به دنبال منطق و دليل هرچيز هستم و اين بيشتر به ريشه نروژى ام برمى گردد.

*در سيستم پيچيده قضائي فرانسه گاه قوانين برضد يكديگر چنان توازنى را به وجود مى آورند كه گريزگاه مناسبى براى قانون شكنان بزرگ فراهم مى آورد.

*او يك خانم قاضى است و ده سال جوان تر از من ، لاغر اندام باقدى بلند ، چشمانى نافذ و اعتماد به نفسى بالا وپرانرژى ، از جمله انسان هايى كه به قول يك شاعر " تولد يافته درسمت صحيح زندگى است".

*انسان هاى كه مهم ترين هدف زندگى شان تنها اضافه نمودن چند صفر به اعداد حساب بانكى شان است ، همين وبس.

*با تمام اين احوال هدف اصلى من بودم وبراى پخش شايعات هم دليل و مدركى لازم نبود ، به قول " هاكسلى " نويسنده كتاب شگفتى هاى دنياى جديد" سيصدو شصت و پنج دروغ مى شود يك حقيقت".

*شفافيت بدون آزادي، زيرپا گذاشتن حقوق انسان هاست ، آزادي بدون شفافيت ، بازگذاردن درها براى خلاف كاران و سوء استفاده كنندگان از قدرت است.

نكاتي از فراستي

*می خواهد برود رویش نمی شود. رفت! مگر می شود که آدمی اهل جایی با شد و مساله آنجا را داشته باشد و بزند برود؟ آدم اهل علم می تواند برود، من هم تشویقش می کنم که برود دانشمند فیزیک اتم شود. چون علم جهانی است اما هنر را من جهانی نمی بینم. هنر با ریشه هایش معنی می دهد. من یک سال قبل از رفتن این آدم، پیش بینی کردم. برعکس کیارستمی، کمی آی کیو هم ندارد که بفهمد آنجا کارش تمام است. تو آنجا می خواهی درباره انسان حرف بزنی؟ در تاریخ یک آدم نمی شناسم که راجع به انسان کلی حرف زده باشد. همه درباره انسان معین حرف می زنند. انسان زمان مند و مکان مند. منتهی بعضی وقت ها آن قدر این خوب گفته می شود که می تواند تعمیم پیدا کند.

*اینجا همه از خانه شان قهر کرده و هنرمند شده اند. قبلا سیاسی می شدند، حالا هنرمند می شوند. شوخی است! زمان می گوید تو هنرمند هستی یا نه.

*من می گویم جدایی… فرم مبتذلی دارد. دوربین روی دست که تشخص اصلی فرمش است بی معنی است. مد قلابی است که مطلقا برای رفتن به درون آدم ها به کار نمی رود. دوربین ایستاد، باوقار و در کلوزآپ هاست که می تواند ما را به درون آدم ببرد. دوربین لرزان گهواره ای من را حداکثر به محیط نزدیک می کند نه به آدم.

*با عرض معذرت ما اندازه حرف بزرگ زدن نیستیم! کلا سینما را می گویم با مدیومی طرف نیستیم که حرف جدی با آن بزنیم.

*البته شاید دلیل اساسی اش این باشد که سینما میدوم اصلی بیانی ما نیست، برعکس آمریکایی ها به نظرم مدیوم ما همچنان شعر و ادبیات و کلام است.

*به نظرم آدم های سینمای ایران مطلقا صاحب فردیت نیستند. آینه کج و معوج اوضاع هستند. هی به آقایان می گوییم چرا نمی توانید یک کار درست کنید، می گویند آقا شرایط نمی گذارد، اختناق است و… این بساط را جمعش کنید! هنر قرار است در هر شرایط کاری بکند.

*یک چیزی این بچه های جدید را نابود می کند و آن اخلاق پررویی است. نمی گذارد عمیق شوند. بدی ما این است که جامعه خیلی زود به ما روی خوش نشان می دهد. یکی و نصفی فیلم ساخته و یکهو شده فیلمساز؟ خبری نیست جان خودت! مشق نوشتی. همین فاسدت می کند و ظرفیتش را نداری. هرچقدر دیرتر جامعه به تو رو کند امکان نجافت یافتنت بیشتر می شود. تازه این دوستان عزیز که این همه ادعا دارند، پشت مردم هستند. مردم جلوترند. همان مردمی که اشتباه زیادی می کنند. فیلم فارسی های قبل از انقلاب به مردم الگو می دادند. فیلم فارسی های بعد انقلاب عقب مردم هستند. سینمای روشنفکری هم همین طور.دلیلش این است که دوستان ما با مردم زندگی نمی کنند. تا موقعی که دارد بچه های آسمان می سازد خانه اش پامنار است و ماشینش هم پیکان قراضه. موقعی که دارد «آواز گنجشک ها» می سازد، ماشین شاسی بلند است و خانه اش هم بالای شهر. من نمی گویم در آن پیکان بمان، ولی می گویم نمی شود و نتیجه نمی دهد. یک زندگی است دیگر. کار و زندگی یکی است. حیات هنری در دوستان نیست. زندگی شان یک ساز می زند، فیلم، ساز دیگر.

*نمی دانم ولی در عرصه هنر هیچ راهی غیر از این نیست تا زندگی ما با حرفی که داریم می زنیم مماس باشد. نمی شود در طبقه ۴۰ یک برج زندگی کنی و استخر پرتابل هم داشته باشی، بعد درباره بچه خیابان پامنار حرف بزنی.

*رنوآر می گوید اگر فنجان قهوه ای در ته بک گراند باشد، من قبلا باید تویش قهوه خورده باشم، تو هم اگر آن خانه را انتخاب کردی راجع به همان حرف بزن. دروغ نگو به من.

*بعضی موقع ها هم فکر می کنم به هم زدن جو مهم تر از تحلیل دقیق است؛ جوی که بیخودی دامن زده می شود. از طرفی برای فیلم درجه دو و سه در چند دقیقه می شود خلاصه اش کرد اما فیلم جدی تر زمان بیشتری می برد. درواقع کاری که من می کنم، عین این است که علف های هرز را بکنم تا زمین نفس بکشد!

*احساس می کنم هم کلاهبرداری می کنند هم هنوز از آن آزمون زمانه عبور نکرده اند. من اصلا کیشلوفسکی را دوست ندارم. یک فیلمساز هویت باخته که از نظر فرمی هم مالی نیست. به هیچ وجه آبم با تارانتینو توی یک جوب نمی رود. از این پست مدرن بازی های امروزی به هم نمی ریزم. فکر نمی کنم «۲۱ گرم» خیلی مهم باشد. «عشق سگی» فیلم بهتر و منسجم تری است. همه اینها را تعقیب می کنم اما هیچ کدام به جایی نرسیده اند که بیایند توی مثال هایم. اصلا راحت بگویم: فکر می کنم جهان، جهان کوتوله هاست. قبلا جهان آدم های قدبلند بود.

كتاب 1984 جرج اورول

*آرزو براى هوشمند جلوه كردن ، نقل مجالس بودن ،جاودان ياد ماندن ، انتقام گرفتن از بزرگسالانى كه تورا به هنگام طفوليت تحقير مى كردند ،الخ. به نظر من تظاهر به اينكه خودپرستى انگيزه اى در كار نويسندگى نيست ، مسخره است. نويسندگان در اين خصيصه با دانشمندان ،هنرمندان ، سياستمداران ، حقوق دانان ،سربازان ، تجارت پيشگان موفق –كوتاه سخن با تمام قشر فوقانى بشريت – سهيم اند. توده عظيمى از انسانها در واقع خود خواه نيستند . پس از سي سالگى جاه طلبي شخصي را فرو مى گذارند ، درحقيقت در بسيارى از موارد ، حس فرديت را از دست مى دهند –ودر اصل براى ديگران زندگى مى كنند، يا زير كار طاقت فرسا از ميان مى روند. اما كمينه اى از مردمان پر قريحه با عزم راسخ هم وجود دارند كه اراده كرده اند تنها براى خويشتن زندگى كنند و نويسندگان به اين طبقه وابسته اند.

*نوشتن كتاب مانند دوره طولانى مرضي دردناك ، كشمكشى پر هراس و ملالت بار است و اگر بخاطر وسوسه ديوى مقاومت ناپذير و درك ناشده نبود ،هيچكس چنين لقبى را نمى يارست . همه آنچه آدم مى داند اينست كه آن ديو درست همان غريزه اى است كه طفلى را به داد و فرياد وامى دارد تا توجه اطرافيان را به خود معطوف سازد . ومعذلك اين هم حقيقتى است كه كسى نمى تواند چيزى قابل خواندن بنويسد مگر اينكه براى فناسازى شخصيت خويش در پيكار مداوم باشد. (فناسازى شخصيت براى عروج ازخود خواهي به ديگر خواهي . م)

*مسأله صرفا اين نبود كه غريزه جنسى دنيايى خاص خود مى آفريند كه از حوزه اختيار "حزب " بيرون مى رود وبنابراين،در صورت امكان، بايد نابودش كرد. مسألة مهمتر اين بود كه محروميت جنسى موجب برانگيختن شور وهيجانى مى شود كه به دليل امكان تبديل آن به تب جنگ ورهبر پرستى ، مطلوب مى نمايد. به هنگام هم آغوشي ، نيرو مصرف مى كنى وپس از آن احساس خوشحالى مى كنى و ككت براى هيچ چيز نمى گزد . آنها نمى توانند چنين چيزى را تحمل كنند . از تو مى خواهند كه در تمام احوال سرشار از نيرو باشى . تمام اين قدم روها و هلهله ها و پرچم تكان دادن ها جز نيروى شهوي فرو كوفته نيست . اگر در درون خوشحال باشى ،چه دليلى دارد كه درباره "ناظر كبير" و"برنامه سه ساله" و مراسم " دو دقيقه اى نفرت" و ديگر كوفت و زهرمارها دچار هيجان شوى؟ بين عفاف وهم رنگى سياسى ، پيوندى مستقيم و نزديك برقرار بود.

*اگر بتوانى احساس كنى كه انسان ماندن ارزش دارد ، حتى اگر نتيجه اى هم ازپى نداشته باشد ، آن هارا شكست داده اي.

*جنگ، به دليل مداومت ، از اساس تغيير خصلت داده است .در دوران گذشته ، جنگ در مقوله تعريف چيزى بود كه دير يا زود پايان مى يافت ، وآن هم با پيروزى يا شكست قطعي .نيز در گذشته ، جنگ يكى از افزارهاى عمده اى بود كه بدان وسيله جوامع انسانى در تماس با واقعيت ملموس قرار مى گرفتند . حاكمان همه ي اعصار كوشيده اند كه جهان بينى نادرستى را به پيروان خويش تحميل كنند ، اما نمى توانستند از عهده دامن زدن به پندارى برآيند كه كارايى نظامى را لكه دار كند . مادام كه شكست به مفهوم از دست دادن استقلال ، ياديگر نتيجه خوشايند ، مى بود ، پيشگيرى شكست مى بايست جدى تلقى مى شد . واقعيات ملموس را نمى شد ناديده گرفت . در فلسفه يا مذهب يا اخلاقيات يا سياست ، چه بسا كه دو به علاوه دو بشود پنج ،اما وقتي پاى طرح ريزي تفنگ يا هواپيما در كار باشد ، به ناچار مى شود چهار... اما هنگامى كه جنگ به صورت مستمر درآيد ، جنبه مخاطره آميز خود را از دست مى دهد. بنابراين جنگ رااگربامعيارهاى جنگ هاى پيشين بسنجيم ،مكرو فريبي بيش نيست ، به جنگ ميان پستاندارانى مى ماند كه شاخ هايشان در چنان زاويه اى قرار گرفته كه از مجروح ساختن يكديگرعاجز اند...روشن خواهد شد كه جنگ يك امر داخلى محض است ... در گذشته ، گروههاى حاكم تمام سرزمينها ،به رغم به رسميت شناختن منافع مشترك خويش وبنابراين محدود ساختن ويرانگرى جنگ ،به راستى باهم مى جنگيدند وغالب همواره به تاراج مغلوب مى پرداخت. در روزگار ما ، گروههاى حاكم به هيچ روى باهم نمى جنگند .هر گروه حاكمى ، آتش جنگ را عليه مردم زير سلطه خويش بر مى افروزد. هدف جنگ اين نيست كه سرزمينى را فتح كند يا از تسخير سرزمين خويش جلوگيرى به عمل آورد ، هدف اينست كه ساخت جامعه تمام عيار بماند. بنابر اين ، خود واژه " جنگ" گمراه كننده شده است . اگر بگويم كه جنگ بر اثر استمرار رخت بربسته است ، پر بيراه نگفته ايم . اگر سه ابرقاره توافق مى كردند كه به جاى جنگ با يكديگردرصلح ابدى زندگى كنند ودر محدوده مرزهايشان دست نخورده بمانند ، تفاوت چندانى به بار نمى آمد. چرا كه درچنين حالتى ، هركدام همچنان جهانى بى نياز مى بود وبراي هميشه آزاد از تأثير خط خارجى ،صلحي حقيقتا پايدار همچون جنگى پايدار مى بود .

*جوهر اوليگارشى عبارت از وراثت پدر به پسر نيست ،بلكه تداوم نوعى جهان بينى و شيوه زندگى است كه مردگان به زندگان تحميل مى كنند.

انديشه 5

*فقر شب را گرسنه تا صبح خوابيدن نيست ، روزرا بيهوده به شب رساندن است .

*كسانى كه دير قول مىدهند ، خوش قول ترين مردمان دنيا هستيد.

*براى كسى كه شگفت زده خود نيست ، معجزه اى وجود ندارد.

*برفراز قله همه كوهها آرامشى مرموز نهفته است. گوته

*مديرى كه فقط به سود مى انديشد ،مانند تنيس بازى است كه به جاى توپ ، چشم به تابلو امتيازها دوخته است.

*تا در زمين محكم نشوى پرواز نخواهى كرد. ويليام كارلوس ويليامز

*نگرانى هرگز وضعيت آينده را بهبود نمى دهد ، بلكه توانايى هاى امروز را از بين مى برد.

* حاصل عشق مترسك به كلاغ،مرگ يك مزرعه است.

*خوشى با خوبى فرق دارد ، به خاطر خوبى ها از خيلى خوشى ها بايد گذشت.

*گرانى با گران فروشى تفاوت دارد.

*تويى كه مرا در سقوط مى بينى تا به حال انديشيده اى كه شايد ،تو خود وارونه ايستاده اى؟

* هرگاه نتوانستى اشتباهى را ببخشى ،آن از كوچكى قلب توست ، نه از بزرگى اشتباه.

* وقتى پاهايت يارى نكنند بن بست همان جايى است كه ايستاده اى.

* كامل ترين شوخ طبعى معمولا ناخود آگاه انجام مى شود. ساموئل باتلر

* آدم ها را از آنچه درباره ديگران مى گويند بهتر مى توان شناخت تا از آنچه درباره خود مى گويند.

* اگر به هنگام شروع كنى ، نيازى به دويدن ندارى.

* مهم اين نيست كه چقدر محكم ضربه مى زنى، مهم اين است كه چقدر محكم ضربه مى خورى وبا اينحال به راهت ادامه مى دهى.

* زيبايى مجموعه اى از :چگونه رفتار كردن ،صحبت كردن ، نشستن و برخاستن است . دكتر شيلا ميرزاده

*اگر براى پيداكردن همسر دست به جراحى مى زنيد بدانيد كسى كه شما را دوست داشته باشد شمارا آنگونه كه هستيد بايد بخواهد بنابراين خودتان را آنگونه كه ديگران را راضى مى كند ،تغييرندهيد... اگر تغيير از درونتان شروع نشده باشد ،بعد از مدتى دوباره از زندگى خسته مى شويد. دكتر شيلا ميرزاده

* حكايت نويس مباش، چنان باش كه از تو حكايت نويسند. ابو سعيد ميهند

* بزرگترين مصيبت براى يك انسان اين است كه نه سواد كافى براى حرف زدن داشته باشد ، نه شعورلازم براى خاموش ماندن.

* دوست برادرى است كه با ميل خود انتخابش مى كني.

* افراد موفق ،كارهاى متفاوت انجام نمى دهند ،بلكه كارها رابه گونه اى متفاوت انجام مى دهند.

*براى سلامت بودن به بدنى سالم و حافظه اى ضعيف نياز دارى.

* انسانها دريك چيز شباهت دارند ؛ متفاوت بودن.

* وقتى انسان دوست واقعى دارد كه خودش هم دوست واقعى باشد.

*درصد كمى از انسانها 90 سال زندگى مى كنند،بقيه يك سال را 90 بار تكرارمى كنند.

* نصيحت چيزى است كه عاقل ها به آن نياز ندارند و احمق ها آن راقبول نمى كنند.

*با اين كه عصبانيت ممكن است احساس ناخوشايندي ايجاد كند، اما با طيفي از ويژگي‌ها در ارتباط است كه ممكن است بروز خلاقيت را تسهيل كند. ويژگي اول احساس خشم اين است كه انرژي توليد مي‌كند. دوم اين كه عصبانيت باعث حفظ توجه مي‌شود. همچنين خشم به فرايندهاي تفكر بدون ساختار و منعطف تر منتهي مي‌شود. افرادي كه احساس خشم مي‌كنند كمتر احتمال دارد تا با روش‌هاي سيستماتيك فكر كنند و بيشتر احتمال دارد تا درموقع قضاوت درباره اطلاعات بر نشانه‌هاي كلي تكيه كنند. اين نوع پردازش كلي مي‌تواند به معني ديدن تصويري بزرگ تر از موضوع باشد.از به هم پيوستن اين يافته‌ها اين نتيجه به دست مي‌آيد كه احساسات منفي، مثل عصبانيت، ممكن است اثرات مفيدي هم بر زندگي روزانه ما داشته باشد. البته اين گونه موارد معمولاً با هشدارهايي همراه است. به عنوان مثال اين كه عصبانيت هميشه و در همه زمينه‌ها سودمند نيست، بلكه احتمالاً تنها براي موقعيت‌هاي خاصي يا براي افراد خاصي مفيد است.

*ترجيح مى دهم حقيقتى مرا آزار دهد ، تا اينكه دروغى آرامم كند.

*هرگز در زندگى اين دو را ابراز نكنيد؛ نخست ، آنچه نيستيد ودوم،همه آنچه هستيد.

* من دو ميهن دارم يكي وطنم و ديگرى جهان است . چون انسانم جهان همن ميهن من است وبايد براى هر دو جهان نافع بود. ماركوس اورليوس امپراتور روم

*گاليله بدنبال اصول كلى (قوانين) بود كه بتوان آنها را به صورت رياضى بيان كرد و به همين دليل به آزمايشگرى كمى نياز داشت. در مقابل بيكن به جاى تكيه بر استنتاج (قياس) بر علم مبتنى بر استقراء تاكيد مي كرد و معتقد بود كه علم نبايد هيچ نظريه، فرضيه، رياضيات واستنتاجى را در برداشته باشد، بلكه تنها بايد بر واقعيت هاى مشاهده شده، تكيه كند. به اعتقاد وى پذيرفتن يك نظريه احتمالا مشاهدات فرد را جهتدار مى كند و به همين دليل به شيوه ارسطو در پيشفرض قرار دادن علت غايى خرده گرفته و او را نمونه اى از يك پژوهشگر سو دار مى نامد....بيكن در توصيف موضع خود مى نويسد :"تجربي نگر ها مانند مورچه ها، صرفا چيزها را جمع و آنها را مصرف مى كنند،خردگرايان مانند عنكبوت ها، تارهايى را از خودشان مى تنند،راه بينابين، راه زنبور عسل است، كه مواد خود را از گل هاى باغ و كشتزار جمع مى كند، ولى بعد آنها را به وسيله نيروىخودش تبديل و هضم مى كند و حرفه فلسفه نيز به مقدارزياد به همين صورت است ". محمدمهدى ميرلو

*اگر بدون استثنا با هر ضربه بتوانى توپ را توى سوراخ بزنى ديرى نمى گذرد كه گلف را رها خواهى كرد. وارن بافت

*كارهاى بزرگ از زمان نمى ترسند . كونفوشيوس

* استفاده آنسوى ترس است .

* راه را يا مى يابيم يا مى سازيم .

*چيزى كه براى كسى تهديد است ممكن است براى ديگرى فرصت باشد .

*مردم به دلايل متفاوت ،بجاى توجه به ارزش به قيمت توجه مى كنند . قيمت همان است كه مى پردازيم . ارزش چيزى است كه دربرابر به دست مى آوريم.

صد سال تنهايي –گابريل ماركز

*به همه مى گوييم كه اين نوزاد را درون سبدى در رودخانه پيدا كرديم .

خواهر روحانى گفت : كسى باور نمى كند!

فرناندا پاسخ داد : همه مردم روايت انجيل را باور مى كنند، بنابراين دليلى وجود ندارد كه حرف مرا قبول نكنند.

* ديگر اطمينان داشت كه زمان نمى گذرد، بلكه فقط تكرار مى شود .

*رفتن بدون شلوار به خيابان ، مى توان انجامش داد اما به دردسرش نمى ارزد.

*او كتابها را نمى خرد تا چيزى از آنها بياموزد ،بلكه تنها قصد دارد اطلاعات خود را با آنچه در آنها نوشته شده است تطبيق بدهد.

*او از چيزهايى آگاه بود كه دانستن آنها چندان هم لازم نبود.

جهان وسازمان ها و مكاتب

هر گونه اظهار نظری در رابطه با جهان یا انسان جمع ریشه در نقطه نظر هر مکتبی در خود انسان فرد دارد. و ایده این مکاتب در رابطه با سازمان های جهانی و روابط بین الملل چیزی نیست جز توسعه دادن نظراتشان در مورد انسان فرد. اینجانب که می بینم آن انسان واقع گرا در دام واقعیت محوری افتاده و منطق ریاضی خود را به تمام جهان تعمیم می دهد. مکتبی که با پی بینی های نیوتنی از مسائل و حرکت منطقی ارسطویی جهان آینده را چیزی جز نسخه جهان کنون نمی بیند و به اصطلاح به کپی پیس کردن این جهان بر آن جهان می پردازد زیرا که تغییر سخت افزاری خاصی رخ نمی دهد و مختصر تغییر نرم افزاری شایسته ذکر نیست. نکته مهم آنکه این مکتب آیا رابطه ای با حاکمان و بالادستان دارد یا به عبارتی بهتر مایلم بدانم قدرتها آیا رئال اند و اصولا چه نوع مکتبی بر ذهنشان حاکم است. مایلنان به این مکتب هر چه باشند انسان را موجودی ایستا می پندارند و قائلند بر اینکه انسان چنین بوده و هست و خواهد بود. مکتبی که قائل به رقابت، جنگ و سلطه است. اصولا چنین مکتبی نه کاری به گذشته دارد و نه آینده و کاملا اکنون را می زید. پيروان چنین مکتبی سعی بر این دارند که شرایط کنون را سنجیده و با آن وفق پیدا کنند، قائل به طرحی نو نیستند چرا که اصولا این طرح طرحی خواهد بود بمانند طرح لیبرال ها یا ایده آل گرایان که اصولا فانتزی است و برای آنان محلى از اعراب ندارد. جهان و ساز و کارهای آن چون سازمان ملل و ساختارهای دیگر اینچنینی چیزی از پیش نخواهد برد. و هر آنچه بر اریکه می ماند قدرت است.

تفکر مارکسیستی نیز از تفکر رئالیسم خیلی دور نیست ولی شوم تر است، تفسیری جغد وارانه دارد؛کمی بیشتر مته به خشخاش گذاشته و اندک روشنایی موجود در دید رئالیسم را نیز خاموش کرده است. با تمام موفقیت های جزئی، مارکسیست ها کلیتی ناموفق داشته اند، جزم اندیشی این مکتب فلسفی را می توان در کنار جزم اندیشی سلفی دینی قرار داد. جز اینکه این اخیر امید خود به آن کعبه افلاطونی را از دست نداده است. آنچه که از ایده مارکسیستی مطرح شده و در رابطه با جان و سازمان بین الملل می توان فهمید آنست که این مکتب دیگر چون گذشته به آن مدینه فاضله کمونیستی باور ندارد. یا اگربا کمی ارفاق بگوييم در این نزدیکی ها این مدینه به وقوع نخواهد پیوست. و این تعدیل موضعی است که آن را بر سازمانهای بین المللی نیز تعمیم داده اند. تمرکز بر عنصر کارگر و سنجیدن جهان بر اساس آن و مبالغه در نقش آن گزافه ایست که هنوز هم با آن دست به گریبانند. مکتبی که باعث به فساد کشیده شدن واژه مقدس عدالت شد و دست بر نمی دارد تا آن را سرانجام به صلیب بکشد.

مارکسیسم خوب شروع شد ولی بد تمام شد. هنوز هم دولت کنونی را چون دولت سابق می دانند، آری چون سابق است نه به اندازه کافی و این تغییر حساس را ولو اندک نمی بینند و در معادله های خود به آن ترتیب اثر نمی دهند.

فمنیست های سوسیالیست و اصولگرا گونه هایی دیگر هستند که می توان آنها را در کنار دو مکتب مشروح گذشته نهاد. گویا پیشوند فمنیست زائد است و بهتر است گفته شود سوسیالهای فمنیست یا اصولگرایان فمنیست. اینان مواضع بسیار متفاوتی از مارکسیست ها و واقع گرایان ندارند. فمنیست های لیبرال هم با تمام خوش بینی شان هنوز درگیر دوگانگى نرینگی و مادینگی هستند. اصولا این دوگانگی و تقابل بین دو جنس و فقدان رویکرد انسانگرایانه (امانیستی) مطلق، آنان را متوجه مسائل حاشیه ای کرده است. اینکه سازمانها و نظام جهانی مرد سالارانه است و تعداد زنها در ترکیب بندی آنها کمتر است و اینکه توجه به زن کمتر است همه دیدگاه های کمی هستند که نشأت گرفته از مشکلی اومانیستی و واحد اند . و این مکتب بجای تمرکز بر این مهم بر آن نا مهم همت خود معطوف داشته است. نگرانی فمنیست ها از آینده زن در جهان و ساختارهای آن آنچنان قابل درک نیست گویی آنان بیش از حد لازم عجله دارند یا تصور می کنند که هم اکنون فرصتی دست داده است که ممکن است دیگر رخ ندهد. به نظر اینجانب تمرکز و توجه به انسانگرایی و معطوف شدن تمام انرژی ها بسوی آن چون یک مشکل اصلی به حل مشکلاتی فرعی چون فمینست منجر خواهد شد. تا وقتی که فمنیست ها بجای توجه به انسان زن به زن انسان اهتمام ورزند در نگرانی خواهند ماند. اساس سازمانهای بین المللی و روابط بین المللی پدیده ای مادینه است و فعال سازی نقش انسان زن در آنها وظیفه مرد است بیش از آنکه وظیفه زن باشد. سازمانها و جهان پدیده ای جمعی و اجتماعی است و این روحیه زن است که بیش از مرد متصف به جمعی بودن و اجتماعی بودن است و آن ساختارها با این روحیه سازگارتر است، البته از غلبه یکی بر دیگری سخن نمی گویم یا اینکه دیگر شما مردان را بس است و حال نوبت هم که شده نوبت زن است ، بلکه موضوع تغییر در چیدمان مهره هاست. تجارت نیز بیش از آنکه مردانه باشد زنانه است. به هر حال این فرآیند رو به اصلاح است و نیازی به انقلاب نیست.

از ديگر سو ليبراليسم عكس مكاتب سه گانه ذكر شده پيش مى رود حتى عكس آنچه كه از ليبراليسم انتظار مى رود . در آنچه از ليبراليسم ذكر شد آنچنان خوشبينانه وافلاطونى است كه گويى ليبراليسم كاملا ايده آليسم شده است . نظر به اينكه اكنون ذهنيت بشر بسيار ليبراليستى است وعقل بشرى بسيار شاكله لييبراليستى به خود گرفته است بنابراين ارزيابى رويكردهاى اين مكتب را دو چندان دشوار كرده است بمانند كسى كه مى خواهد دست به خود شناسى بزند. اين مكتب لبريز از اميد است ومارابه افقى روشن نويد مى دهد ولى اين عالم مُثل ليبراليستى قرار است از اين عالم واقع برخيزد پس آيا ملاحظات وتوجه كافى به عالم واقع معطوف داشته است ؟ اگر چنين نباشد نويدهايش نه آرمانگرايانه بلكه ساده انگارانه خواهد بود شايد هم دغل كارانه. گويى آن سه مكتب از واقع شروع كرده اند واين يكى از مُثل . آرى اين مكتب دنيايى فانتزي را به ما نويد مى دهد ولى آنچه كه در آن قابل توجه وتقدير است اينست كه با تمام وجوه منفى اين جهان كه تجربه گرايانى چون رئاليستها و تاحدى ماركسيستها شرح وافى درباب آن گفته اند ، مكتب ليبرال باز در تصور دنيايى آرمانى مى زيد و آنچنان از آن سخن مى گويد كه نزديك است فرا رسد ، بسيار دور نيست ، آنجاست ،كمى آنورتر.

بارى ، انسان بايد خيال انديش باشد ولى واقعي عمل كند . مشكلى نيست كه خانه اى در آسمان بنا كنيم ولى بايد نردبانى از زمين بسوى آن تدبير نماييم . تصور ليبراليسم اينچنينى است ولى بايد تمام ملاحظات مكاتب مذكور ديگر كه در مورد موانع واقعى هشدار مى دهند توجه نمود. موفقيت آن تصور ليبرالي در گرو اين توجه واقعي است . البته مشكل فردگرايى ليبراليسم را نبايد از ياد برد مشكلى كه خالق رقابت ورقابت نيز خالق نزاع است . چه بسابايد به دنبال ليبراليسمى نو بود وياشايد مكتبى ديگر . هرچند كه در اين دنياى پست مدرن ويا بهتر بگوييم در حال گذار به پست مدرن كسى به دنبال نظام ومكتب نيست و به دنبال آنند كه رهاتر شون وساختار شكنى كنند ولى جهان با سازمانهايش و كشورهايش به ساختار كنونى نياز دارند منتها ساختارى سيال كه دربرابر تحول تعصب به خرج نميدهد و در مقابل تغيير ، مقاومت بى اساس نمى كند.

جمال

ابيات من اشعار ابوالعلاء المعري

*حبا الشيخ لا طامعا في النهوض

نقيض الصبي إذا ماحبا

*بالصمت يدرك طامر ما رامه

وتخيب منه بعوضة مهذار

*تشتاق أيار نفوس الورى

وإنما الشوق الى ورده

*ومن البرية من يعيب بجهله

أهل السنات وليس بالمتيقظ

*و اصمت ،فما كثر الكلام من امرئ

إلا و ظُن بأن متزيد

*إذا كنت ذا ثنتين فاغد محاربا

عدوين ، واحذر من ثلاث ضرائر

فإن هن أبدين المودة والرضى

فكم من حقود غيبت في السرائر

قرانك ما بين النساء أذية

لهن، فلاتحمل أذاة الحرائر

وإن كنت غرّ بالزمان وأهله

فتكفيك إحدى الآنسات الغرائر

*اثنان أهل الارض : ذو عقل بلا

دين ،وآخر ديّن لا عقل له

*اسمع مقالة ذي لب وتجربة

يفدك في اليوم ما في دهره علما

نگاهى نو به مفاهيم توسعه

*اكنون دوسوم جمعيت جهان احساس مى كنند كه دچار كم توسعه يافتگى شده اند ، چيزى كه متضمن فرو دستى وانقياد وناهنجارى است. در اين وضعيت ،جستجوى توسعه تأثير معكوس دارد: جستجوى توسعه برخلاف خواست نايرره جلوى تعقيب اهداف خودى را گرفته ؛ برخلاف تقاضاى اتاون هاگن، اعتماد به نفس واتكا به فرهنگ خودى را از ميان برده؛برخلاف توصيه ى جيمو، مديريت از بالا به پايين را ترويج نموده ؛ وبرخلاف خواست فالس بوردا ورحمان ، مشاركت را به حيله ى مزورانه اى تبديل مى كند كه مردم را به سوى اهدافى سوق مى دهد كه قدرتمندان مى خواهند. گوستاوو استوا

* توسعه يا تكامل وقتى با شكست روبرو مى شد كه گياه يا حيوان مربوطه از به پايان رساندن برنامه تكوينى خود وامانده يابه جاى آن برنامه ديگرى را دنبال مى كرد. گوستاوو استوا

*بين سالهاى 1759 (وولف) و 1859 (داروين) بود كه معناى توسعه از دگرگونى به سوى حالتى مناسب به دگرگونى به سوى حالتى كاملتر تغيير يافت. گوستاوو استوا

* ترومن صرفا واژه جديدى(كم توسعه يافتگى) را به جاى واژه هاى قبلى (عقب ماندگى يا فقر) گذاشته بود . از نظر آنها ،وضع كشورهاى "عقب مانده " و"فقير" معلول غارت استعمارگران وچپاول سرمايه داران در سطوح ملى وبين المللى بود : كم توسعه يافتگى معلول توسعه يافتگى بود. گوستاوو استوا

*زمانى ماركس مى گفت ، چگونه مى توان " اين واقعيت انكار ناپذير(را ناديده گرفت ) كه سلطه انگلستان برهندوستان را دقيقا ارتش هندى مورد حمايت هندوستان حفظ كرده است؟" گوستاوو استوا

*در"اعلاميه كوكويوك " تصريح شد كه هدف توسعه " بايد توسعه انسانها باشد و نه توسعه اشياء". گوستاوو استوا

*وقتى طبيعت ،موضوع سياست وبرنامه ريزى قرارمى گيرد، به "محيط زيست " تبديل مى شود. مترادف دانستن اين دومفهوم ، گمراه كننده است ،زيرا ازبازشناسى "محيط زيست " به عنوان شكل خاصى از "طبيعت" كه ساخته ى عصرماست ، جلوگيرى مى كند . برخلاف آن دسته از معانى ضمنى مفهوم " محيط زيست " كه اكنون براى ما عادى شده اند ،بندرت مى توان مفهومى يافت كه اين قدر طبيعت را به گونه اى انتزاعى ،منفعل وبى محتوا معرفى كند. در اينجا سنجابهاى روى زمين ،آبهاى زير زمين ، گازهاى جوى ، وماندابهاى كنار ساحل ، ويا حتى ساختمانهاى بلند شهرها ، همه به يك اندازه جزومحيط زيست تلقى مى شوند. زدن برچسب " محيط زيست " بر دنياى طبيعى باعث مى شود كه تمام ويژگيهاى عينى طبيعت ازميان رفته وبدتر از آن،طبيعت راچنان مرده ومنفعل تلقى كنيم كه فكر كنيم هر كارى مى توانيم روى آن انجام دهيم . اين برداشت بروشنى با برداشت هنديان از طبيعت بسيار تفاوت دارد....فرهنگهايى كه طبيعت را يك موجود زنده مى دانند ، بدقت دامنه ى دخالت انسان را محدود مى سازند ،چه پيش بينى مى كنند كه در صورت گذشتن ازيك حد معين ، واكنشى خصمانه از طبيعت سر خواهد زد. ولفگانگ زاكس

*جهان مجموعه اى از نظامهاى اقتصادى ملى ومستقل نيست،بلكه يك نظام اقتصادى واحد است كه درآن ثروت از كشورهاى فقير به كشورهاى غنى منتقل مى شود . سهم بزرگى از "توسعه اقتصادى "يا ثروت كشورهاى غنى مرهون ثروت وارداتى از كشورهاى فقير است. نظام اقتصادى جهان مولد نابرابرى است وبرپايه ى نابرابرى اداره مى شود. همان طور كه اختلاف بين فشار بالا وپايين پيستون ، موتور درونسوز را به حركت در مى آورد ، اقتصاد جهانى نيز بر مبناى اختلاف بين فقير وغنى حركت مى كند. داگلاس لاميس

*تخمين زده اند كه اگر مصرف سرانه انرژى جمعيت كنونى دنيا به سطح مصرف سرانه اهالى لوس آنجلس برسد براى رفع اين نوع نياز مصرفى تقريبا به پنج برابرمنابع كره زمين احتياج خواهد بود. البته ممكن است اين رقم كاملا دقيق نباشد ، اما نكته ى كلى غير قابل انكار است. داگلاس لاميس

* مىدانيم كه امروز كره زمين به سختى مىتواند سطح مصرف اقليت كشورهاى غنی را تحمل كند . البته اين افسانه كه كره زمين چنين تحملى را دارد ، كاركرد مخصوص خود را دارد....اما حقيقت اين است كه اگر سطح مصرف كشورهاى غنى به تمام دنيا تعميم داده شود ، كره ى زمين از بين خواهد رفت. داگلاس لاميس

*ماهيت واژه "غنى" اجازه تقسيم ثروت بين همه ى افراد را نمى دهد....در ابتدا ، غنى بودن به معناى داشتن قدرتى همانند قدرت پادشاه ، يعنى قدرت برديگران بود. اين نوع قدرت رافقط زمانى مى توان داشت كه ديگران فاقد آن باشند...غنى بودن در اصل به معناى كنترل ثروت نيست، بلكه به كنترل مردم از طريق ثروت اشاره دارد. داگلاس لاميس

*اين اسطوره ، زندگى كسانى را كه كمتر كار توليدى مى كنند (به خاطر اينكه ديگران بيشتر كار مى كنند)، مصرف بيشترى دارند ( به خاطر اينكه ديگران كمتر مصرف مى كنند)،وزندگيشان دلپذيرتر است (به خاطر استفاده از خدمتكاران وكارگرانى كه به طور مستقيم يا غير مستقيم توسط آنها استخدام شده اند) به صورت يك آرمان در مى آورد . البته قابل درك است كه در يك نظام اقتصادى كه به صورت هرم ساخته شده است ، همه خواستار رسيدن به رأس هرم باشند، اما اين كار به هيچ وجه امكان پذير نيست. داگلاس لاميس

*بيشتر مصرفى كه ما با فراوانى پيوند مى دهيم، "مصرف نمايشى " است ، بدان معنى كه لذت بردن از مصرف يك كالا ازناتوانى ديگران در خريدن آن كالاريشه مى گيرد . البته اين مصرف نمايشى فقط مختص ثروتمندان نيست .همان طور كه هر بنگاه تبليغاتى مى داند ،فروش يك كالاى غير ضرورى به فقرا از طريق ايجاد پيوند ذهنى بين اين كالا وسبك زندگى طبقات بالاى اجتماعى امكان پذيرمى شود. داگلاس لاميس

*واژه "رونق يافتن " در اصل به معناى "مطابق اميد " بوده است. چگونگى وزمان فراوانى و رونق يك ملت به اميدهاى آنها بستگى دارد. فراوانى ورونق زمانى تبديل به يك واژه ى منحصرا اقتصادى مى شود كه ما تمام اميدهايمان به غير از اميدهاى اقتصادى را نابود يا رها كنيم. داگلاس لاميس

*اگر ثروت به معناى مازاد اقتصادى است، جوامع مختلف ممكن است انتخابهاى مختلفى در مورد شكل اين مازاد داشته باشند. مازاد ممكن است به شكل مصرف خصوصى يا كارهاى عمومى مورد استفاده قرار گيرد وشايد هم به شكل كاهش زمان كار وايجاداوقات فراغت براى فعاليتهاى هنرى ، يادگيرى ،اعياد وجشنها در آيد. داگلاس لاميس

*راز مسئله نابرابرى را نبايد در فقر جستجو كرد . اين راز در افراط و زياده روى نهفته است . به عبارت ديگر ، "مسئله فقراى دنيا"، در اصل وبا تعريفى دقيق تر ،" مسئله ثروتمندان دنيا" است. داگلاس لاميس

* آنچه بايد متحول شود ، فرهنگ افراط است كه بايد در مسير مخالف توسعه به حركت در آيد . نظام ارزشى جديد نبايد اكثريت مردم دنيا را به احساس شرم درباره ى عادات مصرفى معتدل خود وادار نمايد ، بلكه بايد در جهتى حركت كند كه ثروتمندان ننگ و پستى عادات مصرفى خود و وحشيگرى مضاعف استفاده از ديگران براى نيل به اين عادات مصرفى را به چشم ببينند . ... به قول ارسطو : ارتكاب بزرگترين جنايتها به خاطر ضرورتها نيست، بلكه به خاطر افراط است . انسانها به خاطر اجتناب از سرماخوردگى ستمكار ومستبد نمى شوند. داگلاس لاميس

*در واقع ، در"منشور" ، صلح نتيجه ى يك جهش و پيشرفت جهانى تلقى شده است ونه صرفا به معناى تنظيم غير خشونت آميز كشمكشها. خشونت هنگامى در مى گيرد كه پيشرفت با مانع روبروشود. ولفانگ زاكس

*مفهوم انسانيت به هيچ وجه تصور "ديگرى" را در انديشه اروپايى از ميان نبرد . درست همان طور كه مسيحيان براى خود كافرانى داشتند ، فلاسفه روشنگرى هم از وحشى ها (بربرها ) سخن مى گفتند . خصوصيات كافران وبربرها درست نقطه مقابل خصوصيات " خوديها " بودند. كافران در خارج ازقلمروخداوند قرار داشتند و بربرها در خارج از قلمرو تمدن . ولى يك تفاوت اساسى بين آن دو وجود داشت . در حالى كه براى مسيحيان ، كافران در مناظق جغرافيايى دور دست زندگى مى كردند ، براى طرفداران روشنگرى ، بربرها به يك مرحله بدوي از تاريخ تعلق داشتند . اروپاييان دوره روشنگرى بين خودشان و " ديگران" فاصله اى زمانى احساس مى كردند ونه فاصله اى مكانى . در واقع ، وجود اقوام بيگانه اى مثل ايروكواها ، آشانتى ها ، وبنگالى ها در جوار تمدنى ( اروپايى ) با مفهوم انسان واحد يا وحدت انسانيت در تضاد بود. ولفانگ زاكس

*انديشه دستيابى به " جهانى واحد" از طريق تحقق پيشرفت در همه جا، متضمن نگرشى تكاملى است .اين انديشه ناگزير به مستحيل شدن تفاوتهاى موجود در جهان در درون نوعى جهان گرايى غير تاريخى وبرخاسته از اوروپا مى انجامد.در اينجا وحدت جهان از طريق غربى كردن آن تحقق مى يابد. ولفانگ زاكس

*وحدت جهان تنها بر اساس شبكه ى گسترده و در هم تنيده اى از روابط اقتصادى مى تواند استوار باشد . وهرجا كه كالاها در گردش باشند،سلاحها خاموش خواهند بود. ولفانگ زاكس

*در عصر روشنگرى تجارت وسيله اى براى اصلاح رفتارهاى خام و خشن تلقى مىشد . از اين ديدگاه ،تجارت باعث گسترش محاسبه عقلانى ومنفعت طلبى محض مى شد يعنى دقيقا همان چيزى كه جنگ طلبى وهوسهاى جباران را خود مخرب جلوه مى داد. تجارت باعث ايجاد وابستگى مى شود ووابستگى هم انسان را رام ومطيع مى سازد. ولفانگ زاكس

*يكى از مزاياى بازار جهانى كه بسيار مورد ستايش قرارگرفته ،افزايش وابستگى متقابل است. چنين تصور مى شود كه شبكه ى منافع ايجاد شده، كشورهاى صنعتى را – خوب يا بد- به هم گره مى زند. ولفانگ زاكس

* اقتصاددانان طرفدار آموزه مزيت نسبي تأكيد مىورزيدند كه اگرهر كشورى در فعاليتهايى تخصص يابد كه ازنظر طبيعى وتاريخى بيشترين كارايى رادرآنها دارد- مثلا،شكر خام براى كاستاريكا و فراورده هاى دارويى براى هلند – رفاه وفراوانى براى همه افزايش خواهد يافت . ولى خطاى اين استدلال در اين است كه در بلند مدت كشورى كه محصولات پيچيده ترى را مى فروشد ، قويتر و قويتر مى شود ، زيرا اين كشور مى تواند از مزاياى جانبى توليد محصولات پيچيده استفاده كند. توليد فراورده هاى دارويى باعث گسترش تحقيق و تككنولوژيهاى ديگرى مىشود ،ولى توليد شكر اين طور نيست! منافع متقابلى كه گفته مى شود در تجارت آزاد نهفته است ، به گونه اى تصاعدى باعث تقويت يك طرف و تضعيف طرف ديگر مى شود. ووقتى كه كشورثروتمند تر به نو آوريهاى تكنولوژيك پيشرفته اى دست مى يابد كه محصولات كشور ضعيفتر را منسوخ مى سازد( مثل شكر طبيعى كه جاى خود را به جانشين هاى حاصل از مهندسى زيستي داده است) ،منافع متقابل از ميان رفته وكشور ضعيفتر به يك زايده تبديل مى شود. ولفانگ زاكس

*انديشه ى بازارجهانى كه زمانى به عنوان سلاحى برعليه سلطه و استبداد مطرح شد،اكنون چنان سلطه پنهانى يافته است كه كشورهاى ثروتمندو فقير،هردو،را به لرزه انداخته است .ترس از عقب افتادن دررقابت بين المللى برتمام دولتها –ازشمال تا جنوب واز شرق تا غرب – مستولى شده است. ولفانگ زاكس

*سلطه بى چون وچراى روح رقابت در بازار بين المللي مرتبا ازتلاش براى سازماندهى خلاقانه ونوآورانه ى جوامع جلوگيرى مى كند . بسيج يك كشور براى رقابت به معناى همنوا ساختن آن است . تنوع وگوناگونى مانعى است كه بايد از ميان برود . برخى كشورها بدون اختصاص زمينهاى هرچه بيشتر ى به كشت محصولات صادراتى نمى توانند به رقابت خود ادامه دهند وبرخى ديگرهم نمى توانند از دور مسابقه در عرصه تكنولوژى پيشرفته خارج شوند. اكنون بندرت مى توان كشورى را يافت كه كنترل سرنوشت خودرا دردست داشته باشد. از اين نظر، تفاوتهاى موجود ميان كشورها صرفا نسبى هستند: ايالات متحده نسبت به هند چشم انداز گسترده ترى در پيش روداشته ولى فشار زيادى را از سوى ژاپن احساس مى كند. الزامات وفشارهاى بازار جهانى براى برندگان وبازندگان ،هردو،به يك كابوس تبديل شده است. ولفانگ زاكس

*تغييرات كنونى در زبان توسعه-كاربرد "جمعيت" به جاى " مردم "،"ملزومات "به جاى "نيازها"،و"بقا" به جاى "رفاه"-نشانگر بى توجهى فزاينده به فرهنگها وتوجه به وجود محض است. ولفانگ زاكس

*جهان گرايى قرنها باتنوع و گوناگونى در ستيز بوده است. ولفانگ زاكس

*علم و دولت وبازار بر اساس نوعى نظام معرفتى در مورد انسان وجامعه وطبيعت استوارند كه خود را در براى هرجا وهركسى معتبر مىداند. اين نظام معرفتى به عنوان معرفت ودانشى كه خود را از تمام قيد وبندهاى خاستگاه ومكان وبافت خاص خود آزاد كرده است ، به هيچ جايى تعلق نداشته اوبه همين دليل مى تواند به همه جا راه يابد. ولفانگ زاكس

*دراوايل عصر نوين ، تصور جهانى كه تا بيكران در فضا گسترده است بتدريج جاى تصوريك جهان سلسله مراتبى وكرانمند را گرفت. محور عمودى جهان به يك محور افقى تبديل شد. اينك، نگريستن به بالا اهميت خود را از دست داد ونظرها به سوى افقهاى دوردوخته شد . با بى اهميت شدن محور عمودي، تفاوتهاى كيفى طبقات و لايه هاى زيرين وزبرين واقعيت هم از ميان رفت ودر عوض تصورواقعيتى همگن كه تنها مى توانست براساس تفاوتهاى كمى هندسى سامان يابد، به كرسى نشست. اينك ، نگرش افقى حاكم گشت...ازاين ديدگاه ، جهان روى يك سطح قراردارد وصحنه اى دوبعدى است كه در هر نقطه اى با نقاط ديگر برابراست واين نقاط صرفا به وسيله جايگاه هندسى خوداز يكديگر متمايز مى گردند. تصور فضا محور را به نابترين شكل آن در نقشه كشى مى توان ديد. در روى نقشه ها ،جهان به صورت مسطح نشان داده شده و مكانهاى مختلف براساس موقعيت خود در شبكه ى طول وعرض جغرافيايى مشخص مى شوند...براى هر كسى نقاط خاصى از فضا همواره اهميت بيشترى دارد ،زيرا آنها صحنه هاى انديشه وعمل فردى وجمعى اند. خاطره داشتن ،رابطه با ديگران ، شركت در يك داستان بزرگتر ، تقاضا ى مشاركت، همه مستلزم حضورند. اين حضور طبعا در موقعيتهاى فيزكى خاصى مثل ميدان وخيابان وكوه وساحل تحقق مى يابد. واين مكانها نيز آميخته با تجارب گذشته وحال اند. اين مكانها از عمق وغلظت برخوردارند. وبه همين دليل ، مكانهاى خاصى براى افراد خاصى از وزن ومعناى خاصى برخوردارند . در اين مكانهاست كه نياكان آنها راه مى رفتند و خاطرات مربوطه گل مى كنند. در اين مكانها ست كه افراد در شبكه اى از قيود اجتماعى قرار مى گيرند ويكديگر را باز مى شناسند . ودراين مكانهاست كه افراد ديدگاه مشتركى مىيابند وزبان وعادات ونگرش آنها به شيوه خاصى از زندگى شكل مى بخشند . بنابراين ، تكيه روى مكان به معناى پذيرش اين فرض است كه مكان صرفا به معناى تقاطع دوخط در روى يك نقشه نيست، بكله محل تمركزيك فعاليت انسانى معنادار است ، فعاليتى كه به آن مكان كيفيت وحال وهواى متمايزى مى بخشد. ولفانگ زاكس

*هر كشورى بايد به گونه اى درون خودرا سامان دهد كه هيچ فشار اقتصادى يا زيست محيطى به كشورهاى ديگر وارد نساخته وآنها را به سوى تكروى سوق ندهد. ولفانگ زاكس

* انسانها اغلب به طور همزمان از وفاداريهاى متعددى برخوردارند . در موارد بسيارى،آنها وابستگى به يك مكان را با وابستگى به جامعه اى بزرگتر در مى آميزند. ساكنين كلن در قرون وسطى مى دانستند كه چگونه عضو كليساى مسيحى باشند؛.. ودهقانان كرواسى وشهروندان كراكوف جزو امپراتورى هاسبورگ بودند . ولفانگ زاكس

*"مريض" بايد در معالجه خود شركت كند. مجيد رهنما

*كسى كه ادعاى دانستن از قبل رادارد، نمى تواند ياد بگيرد.

*مردم در معرض قدرت ترس ناتوان وعاجز نيستند . آنها داراى قدرت متفاوتى هستند كه هميشه ديده نمى شود وهميشه به يك شكل تحقق نمى يابد . اما اين قدرت از جهات مختلفى واقعى است ،وازهزاران كانون وشبكه غير رسمى مقاومت مردم عادى بر عليه دستگاه دولت تشكيل مى شود .اين واقعيت خودرا بهشكل " در رفتن از زير بار ماليات ، طفره از خدمت سربازى ، استفاده كشاورزان از يارانه وتجهيزات مربوط به طرح هاى توسعه در جهت اهداف شخصى،كاركردن بدون جواز تكنيسين ها وتعميركاران ، واستفاده ى كاركنان آموزش و پرورش از كلاسهاى درسى براى محكوم كردن سوء استفاده دولت از قدرت نشان مى دهد. مجيد رهنما

*مفهوم برنامه ريزى متضمن اين باور است كه دگرگونى اجتماعى را به طور ارادى مى توان طراحى وهدايت نمود. آرتورو اسكوبار

*"روشنگرى " درعين حال كه آزادى را كشف كرد،انضباط را هم آفريد. آرتورو اسكوبار

*برنامه ريزى ناگزير مستلزم بهنجار سازى وهمگون سازى واقعيت است، يعنى چيزى كه متضمن بى عدالتى ونابودى تفاوت و تنوع است. آرتورو اسكوبار

*مدارس "خوب " غالبا باعث شده اند كه تعداد بيشترى از دانش آموزان فقير ترك تحصيل كنند . مراكز بهداشت و خصوصا بيمارستانها، برخلاف پيشينه خود ، بندرت فقرا رابا آغوش گرم پذيرفته اند. مجيد رهنما

*وقتى عقايد ريكاردو باعث تعريف زمين به عنوان يك درونداد منفعل براى توليد –يا يك عامل توليد –شد ، شيميدانان هم مشغول تعريف دوباره ى خاك به عنوان تركيبى از موادمعدنى بودند...در اينجا تشابهى مفهومى بين ناديده گرفتن قدرت مولد زمين توسط ريكاردو وجايگزين كردن يك نظريه شيميايى كشاورزى به جاى مفهوم باستانى زمين به عنوان شكم ،پرورش دهنده ويك موجود زنده در حال رشد وجود دارد. ژان روبر

*علم پزشكى مسلما پزشكان را پولدارتر وبا اعتبار تر كرده است،اما درعين حال باعث توليد انواع امراض جديد نيز شده است؛ حمل ونقل نه تنها باعث ايجاد بزرگراهها شده است، بلكه ترافيك سرسام آور وتصادفهاى فراوانى را هم به بار آورده است. ژان روبر

*يك شخص هر چه بيشتر با اقتصاد درتماس باشد ، شخص كمترى مى شود ، دوست كمترى است ومشاركت كمترى در اوقات فراغت ، يعنى فرهنگ، دارد. هواكمتر خالص يا پاك است ، مكانهاى دست نخورده كمتر مى شود، خاك كمتر غنى است وآب كمتر مى درخشد. ژان روبر

*اين نواى قديمى وهشدارگر ديگر به گوش نميرسيد كه پول از نظر وجودى به زندگى تبديل نمى شود، حقيقتى كه بوضوح در اين ضرب المثل آمريكايى هويدا است:"وقتى كه آخرين درخت را قطع ،آخرين ماهى را صيد ، وآخرين رودخانه را آلوده كرديد ،تنها در آن زمان است كه در مى يابيد كه پول را نمى توان خورد." واندانا شيوا

*جنبش حصار كشى نقطه عطفى بود كه رابطه مردم با طبيعت وبايكديگر را تغيير داد. اين جنبش قوانين مالكيت خصوصى را جايگزين حقوق عرفى مردم دراستفاده از نواحى يا ثروتهاى مشترك باقيمانده ساخت. جالب اينكه، ريشه لاتينى واژه ى انگليسى كه معناى "خصوصى " مى دهد ، به معناى "محروم ساختن " است . واندانا شيوا

*نظامهاى اقتصادى سنتى از نظر مصرف زايد وبيهوده ، "پيشرفته" نيستند ، ولى از نظر ارضاى نيازهاى حياتى واساسى ، اغلب به قول مارشال سالنيز " جوامع مرفه اوليه " هستند. واندانا شيوا

*هدف " زندگى خوب ومطلوب" مى تواند خود را در اشكال مختلف از شجاعت دلاوران تا رياضت گرايى ، از لذت اپيكورى تا محنت زيبا شناختى پديدار سازد . اما به محض اينكه زندگى مطلوب خود را به صورت خير مشترك جهانى متجلى سازد ، گوناگونى وتنوع هنر زندگى وروشهاى شناخت به طرحى واحد تقليل مى يابد واين به آسانى مى تواند به يكسان سازى فعاليتهاى فردى منجر شود. سرژ لاتوش

*سودمنديها امرى ذهنى است وماهيتا به ديگران قابل انتقال نيست. سرژ لاتوش

*مصرف سرانه مواد غذايى در ايالات متحده آمريكا بين سالهاى 1909 و 1957 طبق قيمتهاى ثابت 75 درصد افزايش يافت . اما برمبناى محاسبات وزارت كشاورزى ، افزايش مصرف فيزيولوژيك بيشتر از 12 تا 15 درصد نبود . بنابراين بر مبناى محاسبات كوزنتس ، حداقل چهارپنجم رشد مصرف غذايى در اصل ناشى از افزايش هزينه حمل ونقل وتوزيع مواد غذايى به مراكز شهرى است. دوژوونل

*ماهيت متحول تكنولوژى نوين باعث شده است كه دولت بتواند عمدتا براى خود ونه براى شهروندانش امنيت فراهم نمايد. آشيس ناندى

*كشورهايى در دنيا هستند كه درآنها توسعه فقط به معناى توسعه خود دولت است ويا در نهايت توسعه بخش دولتى . در بعضى از موارد ، توسعه ى دولت مى تواند بهترين علامت كم توسعه يافتگى جامعه باشد . آشيس ناندى

*درحدود 95 در صد تمام تحقيقات علمى در دنيا را پژوهشهاى كاربردى تشكيل مى دهد وازاين 95 در صد نزديك به 65 در صد به پژوهشهاى نظامى اختصاص داشته است كه مورد حمايت دولت بوده است. آشيس ناندى

سه گانه زبان ، موسيقى و معنا

موسيقى ملتهاى مختلف حكايت از معنايى واحد دارند كه قابل فهم بوده وهريك به سبكى خاص بخود آن را مى نوازند ؛ سبكهايى مختلف از معنايى واحد ، به مانند زبان . زبانهاى مختلف نيز با ساختار هاى گوناگون چنين كاركردى دارند ومفهومى واحد را مى توان با زبانهاى گوناگون بيان نمود . بنابراين كسى كه به عمق موسيقى خود وبه عبارتى به معناى آن پى مى برد سبكهاى ديگر نيز براى وى قابل درك مى گردند . كسى كه معناى موسيقى ملت خود را دريابد ، معناى موسيقيهاى ديگررا نيزدريافته است. وبه قول گاندى كسى به عمق مذهب خود پى ببرد به عمق مذاهب ديگر نيز پى برده است. ولى تفاوتى فاحش بين زبان وموسيقى است ،هردو از درون حكايت دارند ولى زبان حكايتى نمادين داشته وارتباطى غير مستقيم دارد و در تعبيردرون ناتوان وگاه به تحريف حالات درون منجر مى شود ولى موسيقى با ارتباط مستقيم خود همان درون را به بيرون مى تراود همجنانكه هست. زبان ابزارولى موسيقى تجليگاه درون است . زبان خودرامى پروراند تا بتواند اصطلاحات بهتر وكاراترى را در بيان درون بيابد ولى درون نيز به نوبه خود به مرورزمان پيشرفته تر مى گردد و زبان هميشه عقب مى ماند. در حالى كه موسيقى ، درون را همانگونه كه هست بيرون مى تراود وبا پيشرفت درون ، موسيقى نيز پيشرفت مى كند . پيشرفت درون از پيشرفت فرهنگ مايه مى گيرد وبالعكس. پيشرفت فرهنگ نيز به پيشرفت زبان مى انجامد ، براى تأثير و تأثر اين فاكتورها نمى توان نقديم وتأخرى قائل شد زيرا كه ديالكتيكي است اجتماعى وفردى. وبدينسان ، فرد برخاسته از فرهنگ فرهنگ زا گشته وتوازن بين عرضه و تقاضا حفظ مى گردد وگرنه فاجعه ببار آيد و فرد فرهنگى و به تبع آن جامعه فرهنگى ظهور نيابد و انسانها فاقد معنا يا داراى معنايى راكد گردند ، فرهنگى گريزد و بى فرهنگ مطلوب گردد. از ديگر سو توجه به اين مطلب مهم است كه انواع موسيقى وانواع زبان در فهم يكديگر مؤثرند وبه قول گوته " اگر مى خواهى زبان خود را خوب بياموزى زبانى ديگر را بياموز" .اين اهميت ترجمه وتفسير زبانى به زبان ديگر است ويانظر كردن به زبانى از منظر گاه زبانى ديگر است . بدين گونه است كه ابعاد پنهان زبان خودرا از طريق زبان ديگرى هويدا مى گردد واين نيز دليلى ندارد جز اينكه زبان ديگر از پنجره وبعدى ديگر سعى در بيان معنايى دارد كه زبان خود در بيان آن مىكوشد وآن زبان ابعاد پنهان معنا از زبان خودرا ظاهر مى سازد بمانند غم در موسيقى كه هر سبك به شگردى خاص به خود گوشه اى از آن را بيان مى نمايد وبدين ترتيب، غم در تمام سبكها اثرى از خود دارد وفرد جامع است كه به بهترين شكل آن را درمى يابد . زبان از جنس معنا نيست بلكه ابزارى براى بيان آن است درحالى كه ملودى خود معنا است ، ملودى هنگامى برمى خيزد كه معنا برمى خيزد . برخاستن معنا همان وبرخاستن ملودى همان ، ولى زبان با درنگى جستجوگرانه در پى يافتن اصطلاحي مناسب برمى آيد . زبان زمانمند است وموسيقى بمانند خودمعنا است ،زمانمند نيست. آرى ،بدون معنا زبانى وجود ندارد واين دو دوروى سكه اند ، حال آنكه موسيقى تجلى ديگرى از خود معنا است ، آن خود معناست كه به شكلى ديگر كه همان شكل موسيقى است نمايان مى گردد. همچنين ملودى رد پاى انديشه است وانديشه هرچه والاتر، ملودى آن نيز از ساحتى فراز برمى خيزد.

جمال

رصد

مشاهده ى يك حادثه ازدرون آن و رصد ان از بيرون از يك افق كلى تر ، استنباط وتنايج متفاوتى خواهد داشت . تصادفى را درنظربگيريد كه اشخاص حادثه ديده مشغول مشاجره اند وهركدام نظر وتفسيرى در آن باره دارند وممكن است متفاوت با نظر راصدى باشد كه با خونسردى آنها را رصد مى كند.اينكه انسان بخواهد در زندگى ودر رصد پديده ها موقعيت بالاترى داشته باشد وقضايا را از افق وسيعترى مشاهده نمايد مستلزم چيست؟ آيا دانش جامعتر مى تواند يارى رسان بوده واين مهم را محقق سازد؟چه بسا دانش جامع عامل مهمى است ولى مهمتراز آن نگرش ورويكرد وروشى است كه انسان از خلال آن به پديده ها نظر مى افكند. نگرش بمانند عينكى است رنگى كه پديده ها را به آن رنگ مى نماياند. هرچه اين عينك صاف تر باشد اطلاعات نابترى بدست مى آيد بطورى كه دانش جامع مى تواند سرانجام به تحليل دقيق ترى بپردازد . عموما مرز بين نگرش و دانش كاملا مشخص نيست.ولى آنچه كه پيداست تفاوت هايى بين آندو ملحوظ است . به هر حال رابطه ى تنگاتنگى بين آندو وجود دارد و تأثير و تأثرمبهمي بينشان حاكم است . فيلمها وداستانها وحوادثى وجود دارند كه مشاهده گر را با خود همراه كرده و غرق در ماجرا مى نمايند بطورى كه مشاهده گر خود نيز طرف و جانبدار كسى يا ايده اي كه در فيلم مطرح است مى گردد وصفات آن مشاهده گر پارساى بى طرف را از دست مى دهد . البته ماجراهايى نيز هستند كه مشاهده گر بيرون ماجرا به رصدى پارسا گونه مى نشيند وسعى در درك وفهم درست تر ماجرا دارد . چرا اينگونه است؟ آيا پردازش اين دو ماجرا و نحوه ى اجراى آنها در ايجاد نگرش اولى ويا دومى دخيل است يا اينكه اين امر بستگى به خود ناظر دارد ؛ به نگرش وروش وى ؟ به نظر هردو حالت به شكلى تنگاتنگ در اين امرسهيم اند. هم نحوه پردازش موضوع و هم روحيات ناظر.

جمال

مالكيت

وقتى چيزى را كه مالك آن بوديد ازدست مى دهيد چه احساسى پيدا مى كنيد ؟ ديگر مالك آن نيستيد وبه يكباره درهم مى ريزيد ، آيا ترس از عواقب ومشكلات نداري اين حس را برمى انگيزد يا اينكه اصولا حس تملك جزء جوهرى وجود انسان بوده وبدينوسيله اين حس خدشه دار مى گردد. ما درواقع مالك چه چيزى هستيم ؟ ما مالك پوليم يا مالك دستاوردها وزحمات معنوي ومفهوميمان؟ پول برآمده از زحمت ممكن است كه از كف برود ولى آيا زحمت مانده در بدن يا به تعبيرى بهتر دستاورد و توانمندى حاصله نيز امكان زوال دارد ؟آيا تلاش ما نتيجه اش فقط عايدات مادي بوده است كه با رفتنش زحمات نيز بي فايده قلمداد شود؟ انسان چه چيزى را مى تواند مالك شود؟ ابتدا بايد در معناى مالكيت غوروتفحص كنيم . آيا مالكيت در چنبره گرفتن چيزى خارج از خود است ؟ يا اينكه رها شدن خود از قبضه ى ان است ؟( بدست آوردن خود) وقتى چيزى را از آن خود بدانيم اين بدان معناست كه ديگری را در آن حقى نيست . آيا ما مى توانيم چيزى بيابيم كه آن را مطلقا حق خود بدانيم ؟ ما حق خود را در شىء عينى به ديگرى محول و منتقل مى نماييم ولى آيا مى توانيم مثلا با حق راي خود نيز چنين كنيم آيا اين حق، اين عنصر معنوى قابل معامله است؟ آيا ما انسانها حق مشرك داريم ؟ به نظر اين خود حق است كه مشترك است نه ما صدق آن. آيا واقعا اين طوراست؟

جمال

انديشه 4

*اشتيرنر در اثرش خود وآنچه از او است به شدت مخالف آرمان هاى كلى و جهان شمول روشنگرى است؛ آرمان هايى چون آزادى ، تساوى ،حقيقت علمى ، انسانيت و چيزهايى از اين قبيل . از نظر وى اين آرمان ها فرد را از خود غافل مى كنند وآن را همواره قربانى آرمان هاى انتزاعى بيرونى مى كنند . اشتيرنر آرمان هاى روشنگرى را به سان مكانيسمى سركوبگر در جهت امحاء واضمحلال تفاوت هاى فردى مى دانست ؛ چون اين آرمان ها افراد متفاوت را به يك آرمان انتزاعى تقليل مى دهند وبدين سان فردرا از خود بيگانه مى كنند.

*آسياب باش ؛ درشت بستان ،نرم باز ده.

*اميد صبحانه اى نيكو و شامى بد است. فرانسيس بيكن

* درياى آرام ،ناخداى قهرمان نمى سازد.

*بگذار آدم ها تا مى توانند سنگ باشند ،تو از نژاد آب باش و مثل چشمه با مهربانى در دل آنها راه باز كن.

*مقصد جايى در انتهاى مسير نيست بلكه لذت بردن از قدم هايى است كه برمى داريم.

*مى توان حقيقتى را دوست نداشت ولى نمى توان منكر آن شد.

*بياموزيم كه اگر ستاره نيستيم ، ابرهم نباشيم كه جلوى درخشش ستاره ها را بگيريم.

*هزار دوست كم است ويك دشمن بسيار. لقمان حكيم

*آزادى چيزى نيست مگر مجال بهتر شدن. آلبر كامو

*قطارى كه از ريل خارج شده ممكن است آزاد باشد اما راه به جايى نمى برد.

*سخت است فهماندن چيزى به كسى كه براى نفهميدن آن پول مى گيرد. احمد شاملو

*ما به زمين احتياج داريم نه به راديو و تلويزيون.

*افكارشون به هم نزديك نيست ولى وجودشون به يكديگر بستگى دارد.

*فراموش شدگان فراموش كنندگان را هرگز فراموش نميكنند.

*بخند اما سرمايه خنده ات ،گريه ديگرى نباشد.

*شريف ترين دل ها دلي است كه انديشه ى آزار كسي در آن نباشد.

*اهداف مكتوب ،شما را ازسرگردانى به جزئياتى معنا دار هدايت مى كند. زيگ زيگلار

*موفقيت فرايند انتقال نيروهاى پراكنده به يك كانال قدرتمند است.

*زندگى همچون بادكنكى در دستان كودكى است كه هميشه ترس ازتركيدن آن،لذت داشتنش را از بين مى برد.

*دانش جديد ارزش ندارد، اگرما را تغيير ندهد و كارى نكند كه شادوپر فايده باشيم. هيروم اسميت

*معجزات نه برخلاف طبيعت كه برخلاف آنچه ما از طبيعت مى دانيم رخ مى دهند. سنت اوگوستين

*بدون آن حيوان نهفته در وجود، فرشته عقيم هستيم. هرمان هسه

*سختى ها فانى هستند وسرسخت ها باقى.

*تفكر به عمل وفعاليت ماهرانه ذهن اشاره دارد به نحوى كه در برابر فروكاسته شدن وتحويل به شيوه ها وقوانين از خود مقاومت نشان دهد.

*انسان موفق كسى است كه در تاريكى دنبال شمع بگردد نه اينكه منتظر بماند تا صبح شود.

*منتقد كسى است كه راه را بلداست ولى رانندگى نمى داند. كنت تانين

*جاهل را سرزنش مكن كه دشمن مى گردد وعاقل را سرزنش كن تا دوستت بدارد. علي بن ابي طالب

*كسانى دچار اشتباه نمى شوند كه كارى نمى كنند.

*به درى كه بسته شده چشم ندوز تا از درهايى كه باز مى شود ،غافل نشوى.

*قطار نباش كه از ريل پيروى كنى ،كشتى باش كه عظمت اقيانوس زيرپايت باشد.

*همه آن منتقدان سطحى نگرى كه تا قبل از كشف هيچكاك توسط فرانسوى ها ،روى خوش به آثار او نشان ندادند وهمه اعضاى آكادمى كه با بى سليقگى عجيبى هرگز اورا شايسته دريافت اسكار كارگردانى ندانستند ،در گذر زمان روسياه شدند واين هيچكاك بود كه در بازى زمان برنده شد.

*اگر خانه اى از يخ ساختى برآب شدنش گريه نكن.

*كلاغ هم زيباست به شرط آنكه زيبايى هاى طاووس را در او جست وجو نكنيم.

*مهارت راستين نياز به تقلا ندارد.

*خواب خواب مياره.

*همه چيز زمانى تمام مى شود كه تو تسليم شوى.

*واى به حال ملتى كه نياز به قهرمان داشته باشد وواى به حال ملتى كه قهرمان نداشته باشد.

*شيرها گوشت هاى حقير نمىخورند. زندگى ،بعضى وقت ها گوشت هاى حقيرى را تقديم ما مى كنند كه ماراذوق زده مى كند واز راه اصلى مان ، دور مى كند.

*عقاب ها و شاهين ها نمى توانند در ارتفاع پايين پرواز كنند.

*برنده شدن هميشه به معناى اول بودن نيست. ناپلئون بناپارت

*پوزيتيويسم منطقى يعني اين اعتقاد كه "معناى هر گزاره همان شرايط صدق آن است." به اين ترتيب هر گزاره اى كه هميشه صادق يا هميشه كاذب يا هميشه نامعلوم باشد كاملا بى معناست ؛ مثلا اين گزاره كه " اين اتفاق كه افتاد قسمت بود" از نظر پوزيتيويست ها بى معناست ، زيرا هر وضعى از امور پيش بيايد باز هم مى توان اين حرف را زد . پس اين گزاره در واقع هيچ وضعى از امور را توصيف نمى كند.

*همه به فكر تغيير دنيا هستند ، اما كسى به فكر تغيير خود نيست. لئو تولستوى

*كشتي ، كنار بندر در امان است اما كشتي را به اين منظور نساخته اند.

شعر

*یک روزصرف بستن دل شد به( این) و(آن)

روز دگربه کندن دل زین وآن گذشت کلیم کاشانی

*تا درخت دوستي كي بر دهد

حاليا رفتيم و تخمي كاشتيم حافظ

*زاهدظاهرپرست ازحال ماآگاه نیست

درحق ماهرچه گویدجای هیچ اکراه نیست

درطریقت هرچه پیش سالک آیدخیراوست

درصراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست حافظ

*با مدعي مگوييد اسرارعشق ومستي

تابي خبربميرد«در دردخودپرستي» (حافظ)

*جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو

خانه مي بيني ومن خانه خدا ميبينم

*خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است

چون كوی دوست هست به صحرا چه حاجت است(حافظ)

*راهی بزن كه آهی برسازآن توان زد

شعری‌ بخوان كه با او رطل گران توان زد

برآستان جانان گر سرتوان نهادن

گلبانگ سربلندی برآسمان توان زد حافظ

*بيداد لطيفان همه لطف است و كرامت حافظ

* بر سر آنم كه گر زدست برآيد

دست به كارى زنم كه غصه سرآيد حافظ

*ترقی های عالم روبه بالاست ولی ما روبه پايين می ترقيم .

*بگشا پسته خندان و شكر ريزي كن

خلق را از دهن خويش ميندازبه شك حافظ

*واژه ها را بايد شست

واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد. سهراب سپهري

* نه هر كه چهره برافروخت دلبرى داند

نه هركه آينه سازد سكندرى داند

نه هركه طرف كله كج نهاد و تند نشست

كلاه دارى و آئين سرورى داند

هزار نكته باريكتر زمو اينجاست

نه هر كه سر بتراشد قلندرى داند

در آب ديده ى خود غرقه ام چه چاره كنم

كه درمحيط نه هركس شناورى داند

غلام همت آن رند عافيت سوزم

كه درگدا صفتى كيميا گرى داند

*بيان تخصص هاى ملل وجاى خالى ايران:

عرب بر ره شعر دارد سوارى

پزشكى گزيدند مردان يونان

ره هندوان سوى نيرنگ افسون

ره روميان زى حسابست والحان

مسخر نگار است مر چينيان را

چو بغداديان را صناعات الوان

ناصر خسرو

* صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز كم كن كه در اين باغ بسى چون تو شكفت

گل بخنديد كه از راست نرنجيم ولى

هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت حافظ

*اى دل به كوى عشق گذارى نمى كنى

اسباب جمع دارى وكارى نمى كنى

چوگان حكم در كف و گويى نمى زنى

باز ظفر به دست و شكارى نمى كنى حافظ

*قد خميده ما سهلت نمايد اما

برچشم دشمنان تير از اين كمان توان زد . حافظ

*شد رهزن سلامت زلف تو وين عجب نيست

گر راهزن تو باشى صد كاروان توان زد. حافظ

*برزبان بود مرا آنچه تور ا در دل بود. حافظ

*ديدن روى تو را ديده جان بين بايد

وين كجا مرتبه چشم جهان بين من است حافظ

*كى شعر ترانگيزد خاطر كه حزين باشد

يك نكته از اين معنى گفتيم وهمين باشد حافظ

*اگر از پرده برون شد دل من ،عيب مكن

شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند حافظ

*ما بدين در نه پى حشمت و جاه آمده ايم

از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم حافظ

برزبان بود مرا آنچه تورا در دل بود حاف

سال ها دل طلب جام جم از ما مى كرد

وآنچه خود داشت زبيگانه تمنا مى كرد حافظ

ستاره اى بدرخشيد و ماه مجلس شد

دل رميده ما را رفيق ومونس شد حافظ

آنكه فكرش گره از كار جهان بگشايد

گو در يان نكته بفرما نظرى بهتر از اين حافظ

نيچه

*از كسى كه كتابخانه دارد و كتاب هاى زيادى مى خواند نبايد هراسيد اما از كسى بايد ترسيد كه تنها يك كتاب دارد وآن را مقدس مى پندارد. نيچه

*باید نگاه کنید چه کسی و چه چیزی را دوست دارید تا بفهمید خودتان چه کسی هستید. معشوق شناسی راه خود شناسی است. نیچه

*فرد برتر همیشه در اقلیت است. ما باید در فرهنگ خود زمینه ای را برای ظهور نابغه فراهم کنیم در هر زمینه ای که باشد. فرهنگ با نابغه هایش شناخته میشود. نیچه

*زندگی‌ بعضی‌ كسان پس از مرگشان آغازمی‌شود. نیچه

كتاب فلسفه هنر نيچه - جوليان يانگ

*نياز است كه شخص خود را همچون قهرمان ادبی ((خلق كند))تا زندگی خويش را همچون اثری ادبی نظاره كند.

*با برگرداندن توجه خود از هنر به زندگی ، چگونه اين امر شيوه ای از زندگی ارائه می دهد كه قابليت غلبه بر بد بينی را دارد؟به اعتقاد من چيزی كه ارائه می شود نظرگاهی است كه در ان فرد راغب می شود كه زندگی را ((دهشتناك اما باشكوه))توصيف كند.(يكی از تصاوير نيچه از وجود انسانی ،تصويری كه به آن باز خواهيم گشت ، مار ا با سربازانی در ميدان نبردی با شكوه و زيبا در يك تابلوی نقاشی رنگ روغن مقايسه می كند.انسان شايد به ياد تابلوی نبرد سن رومانوی اوچلو بيافتد.)

چنين نظر گاهی گر چه از قبول اينكه هكتور از سرنوشتی فجيع در دستان آشيل رنج برد دريغ نمی ورزد اما با اين وجود بر زيبايی قهرمانان، نيرومنديشان، دليری و برق زره هايشان و((منش)) ا»ها تأكيد می ورزد.بدين ترتيب هومر برای قهرمانانش همان كار را می كند كه حماسه ی (متآسفانه رو به زوال ) مدرن –وسترن-برای قهرمان های خود.يك جزء لازم اين نظرگاه ، به باور من، (همانند وسترن) عدم حساسيت به حقيقت درونی رنج انسان است:برای اين كه هراس های جنگاوری هومری لذت شخص از منش و خرامش والای آن را منقص نسازد ، شخص بايد از همدردی و تشخيص رنج های قربانی های آن خود داری كند.اين همان چيزی است كه به باور نيچه در نگره ی آپولونی رخ می دهد:او می گويد كه ((آيينه نمود))از ((يكی شدن و درآميختن))هنرمند آپولونی با ((پيكره ها و صورت ها ی )) خود جلوگيری میكند.گويا ما چنان خيره زيبايی پيكره ها و صورت های هومری گشته ايم كه قادر به ديدن رنج آنها نيستيم .نگره ی آپولونی با نوعی بيرون نگری ، سطحی نگری ژرف و پرمعنی شاخص می شود.

هر قومی –و درست به همان شكل هر فردی – تنها تا اندازه ای ارزش دارد كه بتواند مهر ابديت را بر تجارب خود بكوبد؛زيرا به اين ترتيب گويی غير دنيوی شده.

*بايد از ياد نبريم كه ما افراد نه آفريننده ی جهان كه ((تنها تصاوير و فرافكنی هنرمندانه آن نگارنده راستينيم، و والا ترين شدن ما در اهميت مان به عنوان آثار هنری {او}است)). ما شبيه سربازانی هستيم كه بر بوم نقاشی يك صحنه ی نبرد نقش خورده اند. و اعتراض ما بر اينكه جهان بايستی با ما مهربان تر باشد به اندازه ی اعتراض آنان خنده آور است.

از اين رو جهان همچون پديدار زيبايی شناسانه ابژه ی لذت، زيبا، ((موجه)) و پذيرفتنی است. اما اين ابژه برای چه كسی موجه شده است؟ آشكارا نه برای افراد انسانی بلكه برای خالق جهان...و اگر اشاره ی‌ ديگری باشد{بمانند} اين خواهد بود كه ادعا كنيم همانطور كه فرمانده ی ديگر آزار (يا شايد تنها ديوانه و سرخوش) يك بازداشتگاه اسرای آنها را همچون يك ((سرگرمی لذت بخش برای خود توجيه می كند پس اسرا نيز بايد آنرا موجه بيابند، اگر تبيين نيچه از تـأثير تراژيك درست باشد، موجودات انسانی اگر بخت يارشان باشد، می توانند برای لحظه ای از نقش بازيگر تراژدی‌ زندگی بيرون آمده به نقش((يكتا نگارنده و تماشاگر)) آن درآيند.

*لذت لوده وارِ هستی ِ كودكانه ی جاودانِ خود به عنوان آفريدگار – تماشاگر تقدير حشراتی به نام انسان.

*((وقت گذارانی متفكرانه))

{مثل وقت گذرانی درمسابقه فوتبال برای گل نخوردن يا مثل شطرنج:جمال}

*نابغه پرستی

*يادداشت های بتهون نمايانگر جهد وكوشش او در جهت مرتب سازی ، سواسازی ، دور اندازی و تغيير و تبديل هستند كه به وسيله ی آنها يك ملودی درخشان و ظاهرا بی تكلف از ميان توده ای عظيم از مواد خام خوب ، بد و ممتنع به ثمر می نشيند. الهام ، در واقع ، كوشش و ممارست است.شرايط و ملزومات هنر عبارتند از انرژی ((پايان ناپذير ))،جد و جهد ، شهامت ، تحصيلات ، سليقه و قوه ی تشخيص و نيز ، از برخی لحاظ ، بسط دادنی قانونمند.

*خلاقيت هنری پديده ای اين جهانی وروال مند، پديده ای انسانی (بسی انسانی )است كه توسط هنرمند –شعبده باز به غلط همچون چيزی‌سرشار از طنين های فرا طبيعی جلوه داده شده است.

*((الهی ناميدن يك چيز بدين معناست :نيازی به تلاش برای رقابت با آن نداريم)):به بيان گوته ، به ستاره ها كسی چشم طمع نمی دوزد .

* تنها چيزی كه پيش بينی پذير بودن طبيعت در پی دارد اين است كه رنج های‌آينده ، از نظر امكان وقوع يا زمان وقوع،‌مانند مرگ و خراج قابل پيش بينی هستند و به هيچ وجه قابل حذف بودن آنها نتيجه نمی شود.

*(( سه چهارم آثار هنری‌ عرف و قراردادند ،و اين مطلب در مورد تمام هنرمندان يونانی كه به دام ميل مفرط مدرن به نوآوری گرفتار نبودند صدق می كند.آنها از عرف پروايی نداشتند؛و به همين دليل با عامه مردم متحد بودند چرا كه عرف ها ابزار آزمون پس داده ی هنريند، زبان مشتركی كه با زحمت و مرارت به دست آمده است و به وسيله ی آن هنرمند می تواند به درستی‌ با ادراك مخاطب خود ارتباط برقراركند.به خصوص زمانی كه هنرمند، مانند شاعران و موسيقی دان های يونانی ،توسط هر اثر خود خواستار غلبه بی درنك بر اذهان است(چون معمولا بايد با يك يا چند رقيب رقابت كند)،نخستين شرط اين است كه بی درنگ فهميده شود:كه البته اين مهم تنها از طريق عرف ميسراست...اين يك اصل كلی است كه اثر مبتكرانه ستوده و حتی گاهی اوقات پرستش می شود اما به ندرت فهميده می شود.پس ميل مفرط مدرن به ابتكار نشانگر چيست؟))

شايد پاسخ نيچه اين باشد كه اين ميل مفرط نشانگر عدم لياقت قرار است هنرمند((مدرن))برای عهده دار شدن نقش نشانگری آينده است. زيرا اگر قرار است هنرمندی حسادت و هم چشمی را بر انگيزد ، اگر مانند شاعران يونان بناست((آموزگار بزرگسالان))شود، بی شك بايد به راحتی فهميده شود.

*فيلسوف كه با ((اراده ی معطوف به حقيقت))، ((نجابت))و ((وجدان فكری))از((عوام)) متمايز می شودمحكوم است تا ((وجدان شرير)) عصر خويش باشد.يعنی او محكوم است ، مرهم مسكن های مجازی اين عصر را برداشته و زخم ها را در معرض دقيق ترين معاينات قرار دهد.مردم معمولی ، مردمی كه رهائی از شك و وسواس درمورد حقيقت و دليل می باشند، به آن چه آرامش بخش تر است ايمان می آورند تا آنچه حقيقت دارد و بی هيچ پروايی آرامشی‌ را كه ايمان به مذهب ، هنر يا علم با خود به ارمغان می آورد می پذيرند.

*ما بايد هنرمندانی شويم كه نه ((آثار هنری ))بلكه زندگی خود را می آفرينند. ما بايد هنر ((به روي صحنه بردن خود))را فراگيريم ما بايد به ((شاعرزندگی خود))بدل گرديم.

*اولين جنبه اين ايده ی ضد دلفی است كه ((خود )) چيزی است كه شخص آن ((می شود))،يعنی شخص آن را می سازد يا می آفريند تا اينكه آن را كشف كند.واين موضع مبنايی نيچه ی متأخر است كه هيچ خود واقعی و از پيش موجودی وجود ندارد كه به انتظار كشف شدن باشد،نه خودی كه به عنوان ابژه ی ماندگار دكارتی تصور می شود-((اتم باوری روحی ...كه روح را چيزی نابود نشدنی ، جاودانه و ناگسستنی ، چيزی همچون يك موناد ، يك اتم می انگارد،بايد از دايره ی علم بيرون انداخت)).

*ما بايد هر اتفاقی را كه برايمان رخ داده است هميشه به نفع خود بدانيم.گويی زندگی چيزی جز اين نمی خواهد كه هر روز و هر ساعت اين را برما دوباره و دوباره ثابت كند.همه چيز، هوای خوب يا بد، از دست دادن دوستی ، بيماری ، بهتان ، نرسيدن نامه ای‌ ، رگ به رگ شدگی قوزك پا ، نگاهی آنی‌به مغازه ای ، استدلالی مخالف شما، باز شدن كتابی ، يك رؤيا، يك فريب-همه و همه بلافاصله يا پس از كوتاه زمانی نشان می دهند كه اين همه ((بی جهت نبوده است)):

*شيوه ی ديگری كه تنها به كار توجيه يك پديده ، اما پديده ای بسيار مهم، به نام مرگ می آيد آن است كه وقوع مرگ را در زمانی مشخص لازمه ی خوشايندی زندگی يك شخص بدانيم همان گونه كه منطق درونی يك نمايشنامه يا يك قطعه ی موسيقی حكم می كندكه در نقطه ای مشخص پايان پذيرد.درباره ی ((مرگ خود خواسته ))زرتشت توصيه می كند:((در زمانش بمير!))می گويد شخص بايد ((آن زمان كه بهترين مزه ها را دارد مگذارد تا او را تمام بخورند))و نيز نبايد همانند سيب معرفت ديرزمانی به شاخه آويزان باشد.

*ميرابواست كه دشنام ها و تو سری های ديگران به يادش نمی ماند و هرگز نمی بخشيدشان، بلكه فراموش شان می كرد.

*اين موضوع كه هنرمندان با معيارهای ما معمولا ((بيمار)) هستند،در اراده معطوف به قدرت نه انتقادی از هنرمند بلكه انتقادی از معيار ما برای تشخيص سلامت انگاشته شده است.

*((حالت زيبايی شناسانه))نمی تواند در انسانهای ((محافظه كار، ملال آور ، فرسوده و پژمرده (به عنوان مثال دانشمندان)))پديد آيد .وادامه می دهد((آنها هيچ بهره ای از هنر نمی برند چرا كه آن جان مايه ی هنری اوليه راندارند،...)) به شكل واضحتری ادعا می كند((تأثير آثار هنری برانگيختن حالتی است كه هنر را پديد می آورد.))...حالتی كه ميان هنرمند و مخاطب اصيل مشترك است.

*ادعای ديگر نيچه اين است كه شناسندگان ناب نازا و عقيم هستند. آنها نه همچون ((آفرينندگان))ونه همچون خورشيد بلكه به سان ماه ((به زمين عشق می ورزند)):آنها هيچ گاه((نمی آفرينند)).نيچه ادامه می دهد تصور اين كه چشم چرانی عقيم آنها تنها تجربه شان از زيبايی است خنده آور است.

*((بهتر بود پروفسور دانشگاه باسل می ماندم و خدا نمی شدم ، اما نمی توانستم آن قدر خود خواه باشم كه به خاطر آن ازآفريدن جهان غافل شوم)).

*((خدای كهن استعفا داده است ، به زودی من برجهان حكم خواهم راند))

*وظيفه ی هر فرد، كشف آن منش و سبك مختص به اوست .اما در نزد نيچه ، چنانكه خواهيم ديد، چنين منشی را تنها بايد آفريد و آن را با دستان خود خلق كرد.

*هنرمند مثل خطيب (1)در حالت ذهنی خاصی است كه می خواهد آن را به ديگری منتقل كند، (2)ابزار مناسبی برای اين ارتباط خلق كرده و برمی گزيند كه خوشبختانه(3)در باز آفرينی حالت ذهنی مشابه ای در مخاطب موفق عمل می كند.

Beyond good and evil

67. Love to one only is a barbarity, for it is exercised at the

expense of all others. Love to God also!

69. One has regarded life carelessly, if one has failed to see the hand that--kills with leniency.

71. THE SAGE AS ASTRONOMER.--So long as thou feelest the stars as an "above thee," thou lackest the eye of the discerning one.

72. It is not the strength, but the duration of great sentiments that makes great men.

73A. Many a peacock hides his tail from every eye--and calls it his pride.

74. A man of genius is unbearable, unless he possess at least two things besides: gratitude and purity.

76. Under peaceful conditions the militant man attacks himself.

77. With his principles a man seeks either to dominate, or justify, or honour, or reproach, or conceal his habits

80. A thing that is explained ceases to concern us

81. It is terrible to die of thirst at sea. Is it necessary that you should so salt your truth that it will no longer—quench thirst?

85. The same emotions are in man and woman, but in different TEMPO, on that account man and woman never cease to misunderstand each other.

86. In the background of all their personal vanity, women

themselves have still their impersonal scorn--for "woman".

87. FETTERED HEART, FREE SPIRIT--When one firmly fetters one's heart and keeps it prisoner, one can allow one's spirit many liberties:

136. The one seeks an accoucheur for his thoughts, the other seeks some one whom he can assist: a good conversation thus originates.

146. He who fights with monsters should be careful lest he thereby become a monster. And if thou gaze long into an abyss, the abyss will also gaze into thee.

151. It is not enough to possess a talent: one must also have your permission to possess it;--eh, my friends?

158. Not only our reason, but also our conscience, truckles to our strongest impulse--the tyrant in us.

162. "Our fellow-creature is not our neighbour, but our

neighbour's neighbour":--so thinks every nation.

169. To talk much about oneself may also be a means of concealing oneself.

179. The consequences of our actions seize us by the forelock, very indifferent to the fact that we have meanwhile "reformed."

183. "I am affected, not because you have deceived me,but because I can no longer believe in you."

113. "You want to prepossess him in your favour? Then you must be embarrassed before him."

117. The will to overcome an emotion, is ultimately only the will of another, or of several other, emotions.

119. Our loathing of dirt may be so great as to prevent our cleaning ourselves--"justifying" ourselves.

124. He who exults at the stake, does not triumph over pain, but because of the fact that he does not feel pain where he expected it. A parable.

*. As regards a woman, for instance, the control over her body and her sexual gratification serves as an amply sufficient sign of ownership and possession to the more modest man; another with a more suspicious and ambitious thirst for possession, sees the "questionableness," the mere apparentness of such ownership, and wishes to have finer tests in order to know especially whether the woman not only gives herself to him, but also gives up for his sake what she has or would like to have-- only THEN does he look upon her as "possessed." A third, however, has not even here got to the limit of his distrust and his desire for possession: he asks himself whether the woman, when she gives up everything for him, does not perhaps do so for a phantom of him; he wishes first to be thoroughly, indeed, profoundly well known; in order to be loved at all he ventures to let himself be found out. Only then does he feel the beloved one fully in his possession, when she no longer deceives herself about him, when she loves him just as much for the sake of his devilry and concealed insatiability, as for his goodness, patience, and spirituality. One man would like to possess a nation, and he finds all the higher arts of Cagliostro and Catalina suitable for his purpose. Another, with a more refined thirst for possession, says to himself: "One may not deceive where one desires to possess"--he is irritated and impatient at the idea that a mask of him should rule in the hearts of the people: "I must, therefore, MAKE myself known, and first of all learn to know myself!" Among helpful and charitable people, one almost always finds the awkward craftiness which first gets up suitably him who has to be helped, as though, for instance, he should "merit" help, seek just THEIR help, and would show himself deeply grateful, attached, and subservient to them for all help. With these conceits, they take control of the needy as a property, just as in general they are charitable and helpful out of a desire for property. One finds them jealous when they are crossed or forestalled in their charity. Parents involuntarily make something like themselves out of their children--they call that "education"; no mother doubts at the bottom of her heart that the child she has borne is thereby her property, no father hesitates about his right to HIS OWN ideas and notions of worth. Indeed, in former times fathers deemed it right to use their discretion concerning the life or death of the newly born (as among the ancient Germans). And like the father, so also do the teacher, the class, the priest, and the prince still see in every new individual an unobjectionable opportunity for a new possession. The consequence is . . .!

After all, "love to our neighbour" is always a secondary matter, partly conventional and arbitrarily manifested in relation to our FEAR OF OUR NEIGHBOUR. After the fabric of society seems on the whole established and secured against external dangers, it is this fear of our neighbour which again creates new perspectives of moral valuation.

precisely this shall be called GREATNESS: as diversified as can be entire, as ample as can be full "To think" and to take a matter "seriously," "arduously"--that is one and the same thing to them; such only has been their "experience."-- Artists have here perhaps a finer intuition; they who know only too well that precisely when they no longer do anything "arbitrarily," and everything of necessity, their feeling of freedom, of subtlety, of power, of creatively fixing, disposing, and shaping, reaches its climax--in short, that necessity and "freedom of will" are then the same thing with them In man CREATURE and CREATOR are unitedOur honesty, we free spirits--let us be careful lest it become our vanity, our ornament and ostentation, our limitation, our stupidity! Every virtue inclines to stupidity, every stupidity to virtue; "stupid to the point of sanctity," they say in Russia

/**/

what is fair to one MAY NOT at all be fair to another, that the requirement of one morality for all is really a detriment to higher men, in short, that there is a DISTINCTION OF RANK between man and man, and consequently between morality and morality.
*

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA

There is MASTER-MORALITY and SLAVE-MORALITY,--I would at once add, however, that in all higher and mixed civilizations, there are also attempts at the reconciliation of the two moralities, but one finds still oftener the confusion and mutual

misunderstanding of them, indeed sometimes their close juxtaposition--even in the same man, within one soul. The distinctions of moral values have either originated in a ruling caste, pleasantly conscious of being different from the ruled--or

among the ruled class, the slaves and dependents of all sorts. In

the first case, when it is the rulers who determine the conception "good," it is the exalted, proud disposition which is

regarded as the distinguishing feature, and that which determines the order of rank. The noble type of man separates from himself the beings in whom the opposite of this exalted, proud disposition displays itself he despises them. Let it at once be noted that in this first kind of morality the antithesis "good"

and "bad" means practically the same as "noble" and "despicable",--the antithesis "good" and "EVIL" is of a different

origin. The cowardly, the timid, the insignificant, and those thinking merely of narrow utility are despised; moreover, also,

the distrustful, with their constrained glances, the self- abasing, the dog-like kind of men who let themselves be abused, the mendicant flatterers, and above all the liars:--it is a fundamental belief of all aristocrats that the common people are untruthful. "We truthful ones"--the nobility in ancient Greece called themselves. It is obvious that everywhere the designations of moral value were at first applied to MEN; and were only derivatively and at a later period applied to ACTIONS; it is a gross mistake, therefore, when historians of morals start with questions like, "Why have sympathetic actions been praised?" The noble type of man regards HIMSELF as a determiner of values; he does not require to be approved of; he passes the judgment: "What is injurious to me is injurious in itself;" he knows that it is he himself only who confers honour on things; he is a CREATOR OF VALUES. He honours whatever he recognizes in himself: such morality equals self-glorification. In the foreground there is the feeling of plenitude, of power, which seeks to overflow, the happiness of high tension, the consciousness of a wealth which would fain give and bestow:--the noble man also helps the unfortunate, but not--or scarcely--out of pity, but rather from an impulse generated by the super-abundance of power. The noble man honours in himself the powerful one, him also who has power over himself, who knows how to speak and how to keep silence, who takes pleasure in subjecting himself to severity and hardness, and has reverence for all that is severe and hard. "Wotan placed a hard heart in my breast," says an old Scandinavian Saga: it is thus rightly expressed from the soul of a proud Viking. Such a type of man is even proud of not being made for sympathy; the hero of the Saga therefore adds warningly: "He who has not a hard heart when young, will never have one." The noble and brave who think thus are the furthest removed from the morality which sees precisely in sympathy, or in acting for the good of others, or in DESINTERESSEMENT, the characteristic of the moral; faith in oneself, pride in oneself, a radical enmity and irony towards "selflessness," belong as definitely to noble morality, as do a careless scorn and precaution in presence of sympathy and the "warm heart."--It is the powerful who KNOW how to honour, it is their art, their domain for invention. The profound reverence for age and for tradition--all law rests on this double reverence,-- the belief and prejudice in favour of ancestors and unfavorable to newcomers, is typical in the morality of the powerful; and if, reversely, men of "modern ideas" believe almost instinctively in "progress" and the "future," and are more and more lacking in respect for old age, the ignoble origin of these "ideas" has complacently betrayed itself thereby. A morality of the ruling class, however, is more especially foreign and irritating to present-day taste in the sternness of its principle that one has duties only to one's equals; that one may act towards beings of a lower rank, towards all that is foreign, just as seems good to one, or "as the heart desires," and in any case "beyond good and evil": it is here that sympathy and similar sentiments can have a place. The ability and obligation to exercise prolonged gratitude and prolonged revenge--both only within the circle of equals,-- artfulness in retaliation, RAFFINEMENT of the idea in friendship, a certain necessity to have enemies (as outlets for the emotions of envy, quarrelsomeness, arrogance--in fact, in order to be a good FRIEND): all these are typical characteristics of the noble morality, which, as has been pointed out, is not the morality of "modern ideas," and is therefore at present difficult to realize, and also to unearth and disclose.--It is otherwise with the second type of morality, SLAVE-MORALITY. Supposing that the abused, the oppressed, the suffering, the unemancipated, the weary, and those uncertain of themselves should moralize, what will be the common element in their moral estimates? Probably a pessimistic suspicion with regard to the entire situation of man will find expression, perhaps a condemnation of man, together with his situation. The slave has an unfavourable eye for the virtues of the powerful; he has a skepticism and distrust, a REFINEMENT of distrust of everything "good" that is there honoured--he would fain persuade himself that the very happiness there is not genuine. On the other hand, THOSE qualities which serve to alleviate the existence of sufferers are brought into prominence and flooded with light; it is here that sympathy, the kind, helping hand, the warm heart, patience, diligence, humility, and friendliness attain to honour; for here these are the most useful qualities, and almost the only means of supporting the burden of existence. Slave-morality is essentially the morality of utility. Here is the seat of the origin of the famous antithesis "good" and "evil":--power and dangerousness are assumed to reside in the evil, a certain dreadfulness, subtlety, and strength, which do not admit of being despised. According to slave-morality, therefore, the "evil" man arouses fear; according to master-morality, it is precisely the "good" man who arouses fear and seeks to arouse it, while the bad man is regarded as the despicable being. The contrast attains its maximum when, in accordance with the logical consequences of slave-morality, a shade of depreciation--it may be slight and well-intentioned—at last attaches itself to the "good" man of this morality; because, according to the servile mode of thought, the good man must in any case be the SAFE man: he is good-natured, easily deceived, perhaps a little stupid, un bonhomme. Everywhere that slave- morality gains the ascendancy, language shows a tendency to approximate the significations of the words "good" and "stupid."- -A last fundamental difference: the desire for FREEDOM, the instinct for happiness and the refinements of the feeling of liberty belong as necessarily to slave-morals and morality, as artifice and enthusiasm in reverence and devotion are the regular symptoms of an aristocratic mode of thinking and estimating.

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}/**/

راهنماى روح

*در اثر سالها آزمايش وخطا به اين نتيجه رسيده ام كه ذهن هشيار من تنها به مدت يك ساعت از كارايى زياد برخوردار است . بدون توجه به ااينكه چه كار ذهني صورت مىدهم ، كارايى ام بعد از حدود 60 دقيقه كاهش مىيابد. اگر خودم را زير فشار بگذارم و به كارم ادامه بدهم ، عملكردم بهتر نمى شود و بر لذت ورضايت ناشى از لآآن كار اضافه نمى شود. از اين رو ، حدود هر يك ساعت يك بار ، بر مى خيزم وبه سراغ كار ديگرى مى روم. بخصوص فعاليتى جسمانى انجام مى دهم . از اتاق بيرون مى روم ، براى بخارى هيزم جمع مى كنم ،يا كيسه ى زباله را بيرون مى برم ويا قدم مى زنم . تقريبا هر كارى را كه به مغزم استراحتى بدهد واز حواس فيزيكى ، از چشمانم ، گوشهايم و بينى ام استفاده كند ، انجام مى دهم . وقتي دوباره به سر كار بر مى گردم ،بار ديگر از آمادگى مطقول برخوردارم. رابرت فولگ هام

* گاه به يكى از روياهاى مشهور كارل يونگ اشاره مى كنم ، اودر خواب ديده بود كه از پله ها پايين مى رود ،از سطحى به سطح نازل تر مى رسد
. اين رويا با دورانى از اكتشاف همراه بود . اما در فرهنگ ما به قدرى به موفقيت و پيشرفت توجه داريم كه همه از بالارفتن حرف مى زنند . كسى به پايين آمدن از پله ها اشاره اى ندارد. دكتر توماس مور

* متأسفانه جامعه ى ما هنر رابه سطح سرگرمى تنزل داده است. ما به سرشار كردن روح خود بيش از سرگرم شدن نياز داريم. دكتر توماس مور

*روانشناسى مردمى هم اشخاصى با اين باور را كه بايد پيوسته پيشرفت كنيم ،بهبود يابيم و به كسى متفاوت از آن كه هستيم تبديل شويم زير فشار گذاشته است.

اگر اشخاص براى رسيدگى به روح خود با دشوارى روبه رو هستند احتمالا دليلش اين است كه اين را برنامه اى بيش ازحد بزرگ در نظر مى گيرند و حال آنكه به واقع اينطور نيست. كافيست از خود بپرسيد چه چيزهايى در پيرامون شما به توجه شما احتياج دارد؟ آيا مى خواهيد استحمام كنيد ؟ آيا همسايه روبه رويى شما مشكلى دارد و اگر كمى صرف وقت كنيد مشكلش برطرف مى شود؟ آيا يكى از ديوارهاى اتاق شما به نقاشى احتياج دارد؟ آيا شوراى شهر نيازى دارد كه انجامش از شما ساخته است؟ مهم اين است كه از سياست عظمت طلبى دست بكشيد ويه اين توجه كنيد كه ما جملگى انسانهاى معمولى هستيم. دكتر توماس مور

* مى توانيم از تحليل كردن گذشته ، از تحليل كردن دوران كودكى واز تحليل كردن هر رويداد ناخوشايندى كه قبلا برايمان اتفاق افتاده است دست بكشيم وبه اين توجه كنيم كه لحظه ى اكنون تنها لحظه الى است كه وجود دارد. وقتى به گذشته توجه نمى كنيم ، وقتى به اين نمى انديشيم كه چه كسى با ما چه كرد، از بندگى واسارت افكار منفى خلاص مى شويم. سيدنى بنكس

*"در زندگيم از چه چيزى لذت بيشترى مى برم؟ كدام عامل به من تحرك مى دهد؟" كسى روزى به من گفت تنها در صورتى مى توان كسى را شناخت كه دانست چه عاملى او رابيدارمى كند. دكتر ناتانيل براندن

* نوشتن به نيرو احتياج دارد اما خود در ضمن توليد نيرو مى كند. دكتر ناتانيل براندن

*ميل توجه به آينده مى تواند بسيار شديد باشد . طبيعى است كه به آينده نظر كنيم . با اين حال دريافتم كه كليد خوشبختى لذت بردن از فرايند است ونه ازنتيجه ى نهايى زيرا بخش اعظم زندگى من در سطح فرايند مى گذرد و نه در مرحله ى تكميل شده ى كار. دكتر ناتانيل براندن

جامعه مدنى و آگاهى پسامدرنيستى- توماس مچر

* برخى از مبارزان تصور مى كنند كه برقرارى "جامعه ى مدنى " نه با برقرارى حاكميت منسجم مردم ،بلكه از طريق تصحييح ايدئولوژى "راست " به كمك تكرار ضرورت پايبندى به خرد گرايى و... امرى ممكن است.

*فيلسوف معروف رومى آنه سنه كا(65-6 ميلادى) : سرنوشت ، خواستاران را راهنماست ولى ناخواهندگان را مى كشاند.

* پيش آهنگ كه با شناخت ايدئولوژيك ضرورت جانبدارى از يك سوى تضاد (در شرايط ناپخته) ، جانبدارى از سوى ترقى خواهانه ى تضاد را وظيفه ى خود قرار ميدهد، در اين مرحله با انفراد موقعيت خود در جامعه روبرو خواهد بود . زيرا توده ها تنها قادرند در جريان نبرد اجتماعى و با تجربه ى خود ودر طول زمان ، به نتيجه گيرى هاى نظرى پيش آهنگ برسند . در اين مرحله ، طرح هاى پيش آهنگ،همواره ساختارهاى ذهنى داراى مشخصه اى كما بيش ذهن گرايانه باقى مى ماند.

* با وجود اين كه نيازهاى ثانويه داراى پايه و اساس فرهنگى است، به هيچ وجه "غيرواقعى "تر از نيازهاى اوليه نيست. نيازهاى ثانويه به طبيعت "دوم انسان " (فرهنگى پيسكو سوسيال) تعلق دارد ؛ ونيازهاى أوليه به طبيعت "اول انسان" (بيو فيزيولوژيك).

* "انسان بافرهنگ" و "انسان متمدن" به هيچ وجه به يك مفهوم نيستند. فرهنگ به منش درونى انسان ؛و تمدن به وضع بيرونى او مربوط مى شود از اين روست كه ارزش هاى تمدنى ، همواره با فرهنگ در انطباق كامل نيست. چشمگيرترين بيان اين تضاد را مىتوان در اصطلاح "بربريت متمدنانه" يافت، كه به كمك تروريسم وانواع زور وفشار مسلحانه، تا نسل كشى وخلق كشى نيز پيش مى رود... در جامعه ى منقسم به طبقات، تمدن ، با توجه به شدت تضادهاى اجتماعى ، از وحدت برخوردار است.اگر چه بازده تمدن در دسترس همگان قرارندارد. اما فرهنگ در اين شرايط ،همواره داراى قشر بندى است. لااقل مى توان از فرهنگ خلق ، فرهنگ برگزيدگان و زيرفرهنگ ها سخن گفت.

جامعيت

*در ساختمان ترسيم شده توسط پرفسور پوپر ، وضع تعقل چنان است كه نزد يك كارمند دولت انگليس مى توان يافت،كه تخصص اواجراى اهداف دولتي ، واحيانا ارائه پيشنهادهاى تكميلى براى أن است ، اما وظيفه ى او مورد سؤال قراردادن مسائل بنيادى يا طرح اهداف نهايى نيست....ترقي مسائل انسانى ،صرف نظرازآن كه مربوط به علم يا تاريخ ويا جامعه باشد ،درست متكى به آمادگى جسورانه ى انسانهايى بوده است كه خود را تا اين حد محدود نساخته اند كه عملكرد روزانه ى خودرا پاره پاره بهبود بخشند ؛ بلكه وضع موجود يا شرايط پنهان و علنى أن را ، به نام تعقل ،مورد يورش قرارداده اند. توماس مچر

* اين همان شيوه اى است كه با تبليغ وجود درخت و درخت و،باز هم درخت، ماهيت جنگل را به فراموشى مى سپارد و آن را از نظر دور مى دارد. توماس مچر

*ظاهرا تعداد كسانی‌ كه دارای آن اشتياق عميق باشند كه خود را وقف درك تمامی روند زندگی كنند و همه ی انرژی خويش را به فعاليت های از هم پاشيده اختصاص ندهند ‌،چندان زياد نيست.مدير بانك سخت علاقمند به كار بانكی خويش است و هنر مند و دانشمند مجذوب علاقه مندی های‌ خاص خود.ولی داشتن شور وشوقی ‌پايا و مصر كه خود را وقف درك كليت زندگی كند يكی‌ از مشكلترين امور است.

*بايد اعتراف كنيم كه بيماري جامعه وزمان ما تخصص است.بنابراين بايد برخلاف تخصص عمل كنيم،وچيز ها را وسيعتر وبسيط تر ببينيم.نكته همين است.ميدانيدتخصص كشف جديدي است.مربوط به دويست سال گذشته است،از زماني كه علم به سرعت به گسترش فنون منجر شد.مابه تخصص احتياج داريم كه چيزها رابسازد.وحالا بايد اعتراف كنيم كه فرهنگ ما فرهنگ متخصص هاست.اكنون به اندازه كافي دانش انباشته ايم.حالا بايد به كار ديگري بپردازيم،بايد تمام آن دانش را باهم تركيب كنيم كه كار بسيار مشكلي است چون ارتباط برقرار كردن با يك متخصص غير ممكن است.(روبرتو سلليني)

*من درخود كشف كردم كه براي فهم يك چيز خاص،بايد همه چيز رابدانم.(روبرتو روسلليني)

انديشه 3

ايدئولوژی

*مكتب ايدوئولوژيك،مكتبي فكري است كه معطوف به تغيير است.(سروش)

*ايدوئولوژيها بيش ازآنكه دغدغه حقيقت را داشته باشند دغدغه حركت را دارند.(سروش)

*الايديولوجيا: بمعنی العقل(المنهج) المسحوب من زمن ماض علی زمن حاضر.قراءة الحاضر بمعايير الماضي وقراءة الماضي بمعايير الحاضر. شعيبي

هدايت

*هدايت يك روش است،يك نحوه اي از سلوك است.اگر كسي اين سلوك(سلوك هدايت ورزانه وهدايت جويانه)رااز دست داد در ضلالت است.نه اينكه اگر كسي در فلان نقطه كه ما تعريف ميكنيم بودمهتدي است واگر نبود نيست.هدايت يعني پا تو جاده هدايت نهادن واين جاده بي نهايت است.هدايت يعني در راه بودن.حقانيت به روش تعريف ميشود نه به مقصد.

*هرچه بيني جز هوس آن حق بود دردل نشان هر چه بيني جز خدا آن بت بود در هم شكن (سنايي)

*آدم همه جا بهره صداقت خود را مي برد.

*يبعث الناس علي نياتهم. جابربن عبدا...عن النبي(ص)

*لا ثواب إلا بالنية.(اشباه ابن نجيم)

شك ويقين

*تمدن جديد تمدن شك گرا است در حالي كه تمدن قديم يقين گرا(يقين باور) است.

*اينقدر استاندارد يقين بالا رفته(استاندارد يقينيت)بطوري كه كثيري از يقينيات گذشتگان مشكوك شده است.(سروش)

تعريف

*بايد بعضي از آدمها را آنگونه كه هستند قبول كرد.هيچكس وظيفه ندارد مطابق ميل ما رفتار كند ودر تعريفهاي ما قرار بگيرد.(رامين كريمي)

*لنقبل المحاوركما هو و ليس كما نريد.

سذاجة

* من السذاجة أن تكون طيبا أكثرمن لازم.

تشكيل علم

*انباشته شدن معلومات بر يكديگر علم را بوجود نمي آورد.علم هميشه در پرتو يك نظريه مادر پديد مي آيد.اگر نظريه هاي مادر وجود نداشته باشند،آزمايش ويافته هاي خرد،بصورت پراكنده ميمانند ومجموعه اي راتشكيل نميدهند.نقش مهم نظريه هاي مادر اين است كه به تمام يافته هاي خرد پراكنده جان وجايگاه ميدهند وآنها را خويشاوند ميكنند ودر زير يك چتر گرد مي آورند.به همين دليل رشد علم را رشد انباشتي نميدانند.(سروش-سنت وسكولاريرم ص 34 )

* تيم شش ساله: هنگامي كه مشغول ليسيدن بستني است مي‌پرسد: پدر چگونه مي‌توانيم مطمئن شويم كه همه‌چيز در اطرافمان يك رؤيا نيست و واقعي است؟ پدر كه پاسخي ندارد مي‌گويد: چرا چنين سؤالي مي‌پرسي پسرم؟ سپس تيم مجددا مشغول ليسيدن بستني مي‌شود و پس از مدتي پاسخ مي‌دهد: خب من كه فكر نمي‌كنم همه‌چيز خواب و ‌رؤياست چون آدم‌هاي خيال‌پرداز راه ‌نمي‌افتند تا بپرسند كه همه‌چيز يك‌رؤيا بوده يا نه.


ايان شش ساله: با دوستانش روبه‌روي تلويزيون نشسته اما 3‌كودك ديگر نمي‌گذارند كه او برنامه مورد علاقه‌اش را تماشا كند. او خطاب به مادرش مي‌گويد: مامان آيا اشتباه 3نفر آدم خودخواه بيشتر از يك آدم خودخواه نيست؟ به‌نظر مي‌رسد مفاهيم قابل تعمقي در سؤالات بالا نهفته باشد. گارچ ميتوز

*هرگز با ترسهايت مشورت نكن.

*خورشيد باش تا اگر خواستى بر كسى نتابى ، نتوانى.

*داستان كوتاه: حداكثر زندگى در حداقل فضا است.

*مرد بزرگ به خود سخت مى گيرد ، مرد كوچك به ديگران.

*تقدير ، تقويم افراد عادى و تغيير ، تدبير اشخاص عالى است.

*تولد خواننده به بهاى مرگ مؤلف است.

*خوشبختى مانند تلفن است، اگر ديگران نداشته باشند به دردمان نمى خورد . تونى رابينز

*آينده ، كتابى است كه امروز مى نويسى . چيزى بنويس كه فردا از خواندن آن لذت ببرى .

*شايد نشود به گذشته بازگشت و يك آغاز زيبا ساخت، ولى مى شود هم اكنون آغاز كرد و يك پايان زيبا ساخت.

*هنر زندگى در تركيبى مناسب از توقف و حركت خلاصه شده است . جرج برنارد شاو

*درد من حصار بركه نيست، درد من زيستن باماهيانى است كه حتى فكر دريا به ذهنشان خطور نمى كند.

*هر وقت نا اميد شدى بدان تاريك ترين و طولانى ترين دقايق شب، نزديك ترين لحظات به طلوع صبح است.

*در نبود باد، پنبه براى خود كوهى استوار است.

*شجاعت نيازمند خرداست ، ولى زاده آن نيست . شجاعت از ژرفاى وجود بر مى آيد. هرمان هسه

*سخن پست آدم هاى حقير را جذب مى كند و خردمندان را فرارى ميدهد.

*خوشبختى يك مسير است نه يك مقصد.

*زندگى از بدو تولد ، همچون ليسيدن عسل از روى يك بوته خار است. لويى كينزبرگ

*هرچقدر به مسئله اى بيشتر ايمان داشته باشى ، كمتر در مورد آن فكر مى كنى. ويم وندرس

*كسى كه مى داند چگونه بايد كارى را انجام داد ، هميشه كارگر است، اما كسى كه مى داند چرا بايد كارى انجام داد هميشه سر كارگر است. ديان راويچ

*بهترين پيش بينى براى آينده ساختن آن است.

*در مقابل باد يكى ديوار مىسازد و ديگرى آسياب.

· Talent is like the marksman who hits the target others cannot reach,geniuse is like the marksman who hits a target others cannot ever see.

*از معايب مدرسه و علم اندوزى يكى آن است كه ذهن دانشيان را چنان دربند مى كند كه همه چيزرا مسطح در نظر مى آورند، چنان كه گفتى دو بعدبيش ندارند. هرمان هسه –رمان نارتسيس و گلد موند واز زبان گلد موند

*شما به نفع واقعيت منو هو كردين ، و اين واقعيت شماس. بهرام رضايى

*قوانين هنرى به اين دليل گذاشته مى شوند كه شكسته شوند.

*خاك وكود لازم است تا گل سرخ برويد ،اما گل سرخ نه خاك است و نه كود.

*به خلق و لطف توان كرد صيد ، اهل نظر به بند و دام نگيرند مرغ دانا را حافظ

*براى اداره كردن خويش ، از سرت استفاده كن ، براى اداره كردن ديگران از قلبت.

*انسان موفق كسى است كه با آجرهايى كه بطرفش پرت مى شود ،خانه اى بسازد.

*چنانچه شكست را پذيرفته باشى شكست خواهى خورد. نورمن ونيس پيل

*ممكن است درون گرايان به برقرارى تعامل اجتماعى زيادباديگران تمايل نداشته باشند اما در مقابل نياز به برقرارى روابط بسيار عميق دارند.

*There is a quantitative and qualitative difference in the practice undertaken by the super-greats.

*روز را خورشيد مى سازد ، روزگار را ما.

*حكيم همواره حكمت دان ،نه حكمت خوان است.

*يك مرد فرزانه تا جايى كه بايد، مى فهمد نه تا جايى كه مى تواند. هانا مور

درباره نوشتن

*لئونارد بيشاب در مورد كيمياى نويسندگى مى گويد: "همان گونه كه كيميا گران قديم رنجى بر خود هموار مى كردند تا سرب را تبديل به طلا كنند و نمى توانستند ؛ نويسنده نيز سعى مى كند با رنج و زحمت چيزهاى بى ارزش را تبديل به گنج كند.كيميا گران ناكام مى مانند اما نويسنده موفق مىشود. ناگهان در كمتر از يك چشم به هم زدن نوشته شما دگرگون مى شود و عجيب آنكه دقيقا به همان چيزى تبديل مى شود كه مى خواستيد. اما چرا اين تغييرناگهانى اين قدر طول مى كشد؟

*لئونارد بيشاپ مى گويد:"در عالم نويسندگى معمولا دو نوع توانايى وجود دارد ذاتى و اكتسابى آنچه به طور طبيعى و يك ريز به قلم نويسنده جارى مى شود ممكن است براى رشد او مضر باشد چرا كه نويسنده بر اين توانايى هاى طبيعى تكيه مى كند و اين توانايى ها همچون صندلى چرخدار او را به طرف ناكامى مى راند ، نويسندگان بايد دائما مهارت هاى نويسندگى خود راارزيابى كنند تا مهارتهاى جديدى را كسب كنند.

*فلوبر در رابطه با چگونه نوشتن مى گويد:"آدم نبايد با قلبش بنويسد و خودش را شخصا وارد صحنه كند من برآنم كه هنر متعالى پديده اى علمى و غير شخصى است ما بايد بكوشيم و به مغز خود فشار بياوريم تا به سوى قهرمانان خود برويم و نه اين كه آنان را واداريم تا به سوى ما بيايند.

*هنرمند بايد چنان در اثرش حضور داشته باشد كه خدا در خلقتش نامرئى، همه جا بايد او راحس كنيم. وهيچ جا نبايد او را ببينيم.

مقاله معصومه افراشى

بيگانه با خود،آشنا با ديگري

در خصوص هجوم فرهنگی نخست به ایران، یعنی هجوم فرهنگ هلنی یا همان یونانی، پس‌از‌روی کارآمدن پارتیان نخستین پادشاهان پارت از مهرداد اول به بعد در مسکوکات خویش، خود را«یونان دوست» می‌خواندند ( گیرشمن ، 1383: 307 ). جالب است که آنان ارادت خود به یونان را نیز با خط یونانی بر سکه هایشان نقش می زدند و کمر به بسط فرهنگ هلنی می‌بستند، در واقع از آنچه از منابع تاریخی بر می آید در داخل هیأت حاکمه و پادشاهی پارت گروهی بودند که خواهان استحاله فرهنگ ایرانی در فرهنگ یونانی بودند. اما خوشبختانه به مرور زمان در پادشاهی پارت نیز این تفکر ناشی از هلن‌زدگی در حاشیه قرار می‌گیرد و طرز تفکری که خواهان احیای ایرانیت ضمن استفاده از دستاوردهای فرهنگی یونان است قوت می گیرد «در زمان ولاش اول نخستین علائم احیای ایرانیت جدید، آشکار شد . در پشت مسکوکات وی نقش آتشگاهی با یک تن روحانی قربانی کننده دیده می شود. نخستین بار این سکه ها با الفبای اشکانی ضرب شده‌اند» (گیرشمن ، 1383 : 296) روند رو به رشد احیای ایرانیت ضمن استفاده از عناصر یونان با ظهور ساسانیان به اوج می‌رسد و بار دیگر شکوه ایران احیا می‌شود.
دومین ورود فرهنگ جدید به ایران، ورود فرهنگ اعراب بود که این فرهنگ وارد شده در ابتدای کار بسیاری از نخبگان ایرانی را متأثر ساخت که یکی از مصادیق این تأثير را باید در مسئله نگارش کتب علمی ایرانیان به زبان عربی جست‌وجو کرد. بسیاری از دانشمندان این دوره کتاب های درجه یک خود را به عربی می‌نگاشتند و تنها پاره‌ای از کتب درجه سه و چهار خود را آن هم معمولاً به خواهش یکی از بزرگان ، به فارسی می‌نگاشتند؛ ابن سینا، ابوریحان بیرونی و .. از این جمله اند.
ذکر این نکته شاید جالب باشد که بدانیم دانشمند برجسته‌ای چون ابوریحان بیرونی درباره زبان فارسی گوید: «که ترجیح می‌دهم به عربی ناسزا بشنوم تا به فارسی مورد تمجید قرار گیرم» (بورلو، 1386 : 155).

از مصادیق تأثير در این دوره کم نیستند مثلاً جرجی زیدان در کتاب معروف خود تاریخ تمدن اسلام از تأثير پاره‌ای از ایرانیان سخن به میان آورده «مثلاً عبدالله بن مقفع که از بزرگزادگان ایران بود هنگامی در بصره با دسته ای از بزرگان ایران صحبت می‌داشت، عده‌ای از اشراف عرب نیز آنجا بودند، ابن مقفع سخنگوی مجلس بود و هر کس از او چیزی می‌پرسید. از آن جمله کسی پرسید خردمندترین مردم روی زمین کدام مردمند ؟... ابن‌مقفع گفت: راستش را بخواهید عرب‌ها خردمندترین مردم روی زمین هستند و گرچه من افتخار عرب بودن را ندارم ولی این افتخار را دارم که آنان را به خوبی می شناسم. ایرانیان اگر چه مملکت بزرگی داشتند اما نتیجه فکر و عقل آنان چندان نبود، ولی خردمندی عرب بی‌مانند و بی سابقه است» (زیدان، 1386 : 697). البته تأثيرپذيري در این دوران تنها دامنگیر نخبگان فکری نبود، بلکه حکومت‌ها نیز بعضاً غوطه ور بودند یکی از این حکومت‌ها آل بویه بود. این دولت که به ظاهر دولتی ایرانی با دولتمردان ایرانی بود، ولیکن این ایرانیان نیز «نسبت به ادب و شعر فارسی توجه زیادی نداشتند و توجه‌شان نسبت به ادب و زبان عربی بیشتر بود» (فقیهی، 1357 : 131)
در دامن حکومت آل بویه است که دانشمندانی چونان صاحب بن عباد، که البته دانش و فضلی غیر قابل انکار دارد، بر کار می‌آیند که تنها به عربی کتاب می‌نویسد و به عربی سخن می‌گوید.

رضا مهريزى

من مصرف ميكنم پس هستم

*روز جهانی‌سازی را باید پروژه غربی سازی و به عبارت بهتر امریکایی سازی برشمرد که سودای اشاعه ارزش های امریکایی با بهره‌گیری از تلويزیون‌های ماهواره‌ای و فیلم ها و تبلیغات آن، تا دورافتاده‌ترین نقاط جهان دارد. اثرات این تبلیغات به حدی شدید است که شما در هر کجا که وارد می شوید به جای دیدن یک آسیایی یا آفریقایی با یک امریکایی مواجه می شوید، تمامی مردمان جهان به «کپی برابر اصل انسان امریکایی» تبدیل شده‌اند.

سيطره كميت

تعریف انسان به حیوان ناطق منسوخ گشته و انسان در دنیای جدید «حیوان مصرف‌گر» تعریف می شود و شعار این انسان مدرن نیز این شده است که : «مصرف می‌کنم، پس هستم.»

انسانها توسط کالاهایی که به دست خود ساخته اند از خود بیگانه شده و افراد کم شدن مالشان را کاستی خود می پندارند و زیاد شدن آن را فزونی خود می‌شمارند و به جای اینکه نیازهای انسان اساس ابداع کالا و تولیدات قرار بگیرد کالاها و تولیدات اساس نیازهای انسان قرار گرفته است.

انسان در دنیای مدرن ارزش خود را بر مبنای مصرف، خرید و فروش اتومبیل آخرین سیستم ، خانه های مجلل و کالاهای پر زرق و برق و تجملاتی و دستیابی به کمیت‌ها می‌یابد و از همین روست که رنه گنون دنیای جدید را در «سیطره کمیت» می‌داند، دنیایی که کالا ارزش انسان را تعیین می‌کند. در دنیای مدرن سرمایه‌داری، هر که بیشتر مصرف کند تواناترست و هر کس کمتر مصرف کند به ناتوانی و یا به قول هربرت مارکوزه به بی عرضگی متهم می شود.

البته در دنیای جدید که برساخته سرمایه‌داران است تنها سیمای انسان‌ها تغییر نکرده، بلکه سیمای شهرها نیز تغییر اساسی کرده است در شهرهای سنتی بارزترین و باشکوه‌ترین ساختمان‌ها ویژه اماکن مقدس و معابد، اعم از کلیسا و مسجد و...، بودند ولی در شهر مدرن، بارزترین و زیباترین ساختمان‌ها به بانک‌ها و مراکز خرید و پاساژها اختصاص دارد که بسیاری از شهروندان که وقت چندانی برای راز و نیاز با پروردگار و حضور در معابد خود را ندارند، ساعت ها وقت خود را صرف گردش و تفریح و خرید در این پاساژها می‌کنند.
آيا مي‌توان به سوي ديگري رفت؟
اما چه باید کرد نظام اقتصادی – اجتماعی جهان مدرن بر تولید و مصرف بیشتر مبتنی است و همه به یک سو می روند. آیا می‌توان به سوی دیگر رفت ؟ بیان شد که نظام سرمایه‌داری بر تولید بیشتر و مصرف بیشتر متکی است اما می‌توان سیستمی ساخت که به جای ارزشمندی تولید، که بیشتر بعد مادی دارد، آفرینشگری را ارج نهد.

آفرینشگری که هم دارای بعد مادی (مثل محصولات کشاورزی و صنعتی) و هم بعد معنوی (مثل آثار هنری ، اخلاق حسنه و...) است صرفاً برای مصرف صورت نمی‌پذیرد بر عکس تولید که تنها برای مصرف کردن است و بس.

رضا مهريزى

گوناگون از جمال

*جسم و روح يكى است فقط اين دو لفظ تعبيرهايى متفاوت ازيك چيز اند. جمال

*به شيوه مخصوص خود رشد كنيد. جمال

* فيلم جليقه:تلويزيون احتمالا در محيط عمومى ذهن كنجكاو را آرام مى كند.

جمال:تلويزيون همين كار را با جامعه مى كند ،اذهان مردم را پرت مىكند.

*كل يوم هو في شأن . جمال:دلالت بر آزادى آن موجود دارد.

*فكر انسان بايد آزاد باشد تا به موضوعى بپردازد،يعنى فقط بريك چيز متمركز باشد، مشكلات و افكار ديگر حواس او را پرت مى كنند، عموم انديشمندان مبدع اينگونه اند.فكر درباره ى يك موضوع انسان را در برمى گيرد ، اين موضوع ممكن است يك مجموعه باشد، مجموعه اى از چيزهاى مرتبط. جمال

*فرق است بين ماندن و جاودانه ماندن. جمال

*چرا ما بايد مراكز خيرية واشخاص پولدار جهت كمك به اين ارگانها داشته باشيم. جمال

* روسللني مىگويد" براى دانستن چيزى بايد همه چيز را دانست" مثلا اجسام با تمايز از يكديگر تعريف و شناخته مى شوند ، تضاد و تغاير تعريف كننده است ، اين تأييدى بر توهم تخصص مى باشد. جمال

*جزئيات و ديدنيهاى حسي و چشمى سببى و علتى هستند ولى پشت عينى ها ،مفهوم شهودى است كه با شهود بصيرت بايد ديد با تحليل و بررسى سببى سطح نتوان به مفهوم عمق رسيد.وبه نظر فقط به كوشش نياز دارد،فقط كوشش. جمال

*برخى بزرگ اند سپس مهاجرت مى كنند و برخى مهاجرت مى كنند تا بزرگ شوند. جمال

*بدون اينكه به پايان بيانديشي كارت را به پايان برسان. جمال

اندیشه 2

*جنبه اتحاد در زنها قوی‌ تر از جنبه مبارزه است.در تمام جوامع زنها سريع تربا هم رابطه برقرار می‌كنندوارتباط انها بسيار با دوام تر است. جمشيد پركاس

*با كنترل زنان بر حكومت جنگ بين ملتها بی معنی ميباشد .زيرا زنان به راحتی با هم به توافق می رسند ونياز ربه برخورد های خشن نيست. جمشيد پركاس

*اثری ماندگار خواهد شد كه مخاطبان خاص خود را بيابد. دكتر مهشيد مشيری

*ماندگاری اثربا زمان مشخص خواهد شد و آثارغيرارزشمندی كه در يك مقطع از زمان با استقبال كاذب عموم روبرو می‌شوند به ورطه ی انزوا می افتند و به دست فراموشی سپرده می‌شوند.

* رازآينده در زمان حال است،‌اگر تو به حال توجه كنی ، آن را بهتر خواهی كرد واگر حال را بهتر كنی ، آنچه پس از آن می آيد ، بهتر خواهد شد....هر روزابديت را در خود دارد. كيمياگر –پائولو كوئيلو

*تاريكترين ساعت شب ، ساعت قبل از طلوع آفتاب است. كيمياگر –پائولو كوئيلو

*"راز خوشبختی "اينست كه همه شگفتيهای جهان را بنگری بدون اينكه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كنی. كيمياگر –پائولو كوئيلو

*طول زندگی‌ مهم نيست.آنچه هست در عمق زندگی است. رالف والدو امرسون

*خالی ترين ظرف ها بلند ترين صدا ها را دارد. ضرب المثل آلمانی

*عاقل آنچه را كه می داند نمی گويد، ولی آنچه را كه می گويد می داند. ارسطو

*فرق دزد و ثروتمند آن است كه ،‌دزد مال اغنياء را می ربايد ولی ثروتمند مال فقرا را. برنارد شاو

*جولی جانسون در كتابش به نام "من نمی دانم چه می خواهم اما می‌دانم چه نمی خواهم".

*هناك مؤامرة في التاريخ لكن التاريخ ليس مؤامرة. هيكل

*آيا در شرايط ترس می توانيم شاهد رشد انسان سالم باشيم؟ فروزان آصف نخعی‌

*دختر كوری در اين دنيای نامرد زندگی می‌كرد . دختر دوست پسری داشت كه عاشقش بود.دختر هميشه می‌گفت اگر من چشمانم را داشتم و بينا بودم هميشه با او می ماندم . يك روز يكی‌ پيدا شد كه به آن دخترچشمانش را برگرداند .وقتی‌ كه دختر بينا شد ديد كه دوست پسرش كوراست ، به او گفت من ديگر تورا نمی خواهم، برو. پسر با ناراحتی رفت و يك لبخند تلخ به اوزد و گفت: مراقب چشمهای من باش.

*دستم بوی‌ گل می داد مرا به جرم گل چيدن گرفتند و محاكمه كردند ولی كسی فكر نكرد شايد من گل كاشته باشم.

*معنای زندگی واقعيتی از قبل آماده در اين جهان يا جهان ديگر نيست كه شخص بتواند آن را كشف كند،بلكه شخص جستجو گر معنا ، لازم است از جستجوی بيهوده دست بكشد وبه شيوه ی هنرمندی‌ كه درفعاليت خلاقانه خود به خلق اثری جاودانه و مفيد معنای جاودانه می پردازد ، معنای زندگی‌ خود را بيافريند. اين ديدگاهی است كه فلسفه متأخر نيچه برآن تأكيد داشت.

*من سعی‌ ام اين نبوده كه يك نفس آن را بخوانيد و زمين بگذاريد ، هدفم اين بوده كه وقتی كتاب را زمين گذاشتيد نتوانيد به آن فكر نكنيد.

*به هنگام خشم ،‌نه تصميم ، نه تنبيه ، نه دستور. علی خليفه چهارم

*عسی أن تكرهوا شيئا و هوخير لكم وعسی أن تحبوا شيئا و هو شرلكم.

* ازآنجا كه دموكراسی‌ بسترآزادی و رشد شخصيت فردی‌ است،‌استقلال فرد را با سپردن سهمی‌ازمسؤوليت سياسی به تك تك افراد جامعه تشويق می‌كند ، اما در همين راستا و در گرايشی متضاد از اين قابليت نيزبرخوردار است كه سازو كارهايی فراهم آورد كه فرد رابه ناديده گرفتن استقلال خود و پناه بردن به آنچه توده مردم می كنند وادار می كند...جامعه نيازمند گروههای كوچكی است كه امكانات فرهنگی تازه را كشف كنند و برای‌بقيه مردم نقش عوامل آزمايشهای‌زنده را بازی‌ كنند و از اين راه انواع نوينی‌از تجربه بيافرينند كه بعدها می تواند به الگوی‌ عمومی‌ تبديل شود ...مانهايم معتقد است فرهنگ مدرن قادر به حفظ خود نخواهد بود مگر آنكه خود شناسی‌ صرفا اجتماعی را كنار بگذارد و با "خويش وجودی (واقعی‌) " ،‌عاری‌ ازهرنوع ماسك و پوشش اجتماعی‌ يگانه شود. عباس اعتزازيان‌

*كمتر صحبت كنيد ،وقتی حرف نمی‌ زنيد ،‌قطعا دچار لغزشهای‌بزرگی‌ نمی شويد ،‌يا حتی‌مرتكب اشتباهات لپی هم نمی‌ شويد مهمتر ازهمه اينكه وقتی به صحبت مشغوليد احتمالامتوجه آهنگهای جابجايی مداوم شنونده ها و موقعيت خويش نيستيد ، زياده سخن گفتن دوتا ازمهمترين حواس شما يعنی بينايی و شنوايی تان را كند و متأثرمی كند. مجله

*هيچ وقت چيزی را جز برای دل خودت ننويس ووقتی چيزی را برای‌خودت نوشتی ،‌هرگز نظركسی را نخواه . آنها هيچ چيز نمی فهمند! ريموند چندلر

*گرفتاری ها وناراحتی های روزمره بیش از رویدادهای مهم زندگی موجبات بیماری وافسردگی انسان را فراهم میسازد. فشارهای روحی

*نحوه ی برخورد شخصی با مشكلات بیش ازخود مشكلات دارای اهمیت است. فشارهای روحی

*برخي كيفيت را مفهومي گنگ ميدانند كه نميتوان براي آن تعريف مشخصي ارائه داد و برخي به تطابق محصول نهايي با استانداردها را كيفيت ميگويند.اما جديدترين تعريف كيفيت تطابق خواسته مشتري با محصول نهايي است.

*زنها هرگز نمي گويند ترا دوست دارم ولي وقتي از تو پرسيدند مرا دوست داري بدان كه درون آنها جاي گرفته اي.

*اگر كسي يكبار به تو خيانت كرد ،اين اشتباه از اوست.اگر كسي دوبار به توخيانت كرد،اين اشتباه از توست.(شكسپير)

*هر كسي كه بزرگ فكر ميكند ممكن است بزرگ هم اشتباه كند.

*باورهايش سيمانكاري شده است.

*بي گدار به آب زدن كه هنر نيست.

*جنبه مثبت شك اين است كه هر امري را ممكن فرض ميكند.(توماس مان)

*لا يمكنك أن تصيب أي هدف ، و يدك ترتجف. محمد الماغوط

*فالأضواء في معظم أنحاء العالم ، وجدت لتكشف إلا عندنا، في الحياة الادبيه علی الأقل فقد وجدت لتستر و تخفي الحقائق. محمد الماغوط

*إن الخيال لا يسيطر علينا علی وجه العموم، إلا حين نكون فقراء في الواقع . تشرينشكفسكي

*با اينكه از پيروزی لذتی انسانی و زياد می برد در نشئه ی آن چندان فرو نمی رفت كه باعث آزردگی ديگری شود.

*بايد پرسيد فن چيست؟ و احتمالاً چه نوع ارتباطي ميان آن و حيات انساني برقرار مي‌شود؟ فن كه ريشه كلمه خارجي آن تِخْنِهْ يوناني است، چنين تعريف مي‌شود: «دخل و تصرف كردن در مواد طبيعت به نفع انسان و براي استفاده او.» فن از ابتدا- حتي در ساده‌ترين شكل آن در نزد انسان- جنبه انتفاعي و انطباقي داشته است. اگر حيات را مجموعه قواعدي بدانيم كه انطباق و سازش جاندار را با محيط خارجي مقدور و ميسر مي‌‌كند، اين انطباق در نزد انسان حالت خاصي پيدا كرده است كه مي‌توان آن را به «فن» تعبير كرد. مثلاً اغلب جانداران- به استثناي انسان- براي مبارزه با سرما، در بدن خود توليد چربي مي‌كنند يعني بدن خود را با محيط خارجي مطابقت مي‌دهند، در صورتي كه انسان كوشش مي‌كند محيط خارجي را تغيير دهد و آن را براي ادامه حيات خود مساعد كند. انسان در اين فرايند انطباقي با محيط، به «فن» رجوع مي‌كند . دكتر كريم مجتهدى

*اهداف شما بايد به زلالى آب چشمه ودر عين حال شكوهمند و عظيم باشد. كيم –وو- چونگ

*هرروز ، هر لحظه و هرآن ، مىتوان و بايد كارى را در جهت پيشبرد اهداف انجام داد. پورآقاسى

*گل مراد تو آنگه نقاب بگشايد كه خدمتش چو نسيم سحر توانى كرد حافظ

*تحقق اهداف به مثابه يك فرآيند است .همانطور كه ا گر شرايط لازم مهيا نباشد، آن فرآيند انجام نمى شود يا با تأخير انجام مى شود.فرآيند تحقق اهداف نيز از همين قوانين پيروى مىكند. پورآقاسى

*يأس و عدم خوشحالى بخاطر تفاوتى است كه بين خيال و واقعيت وجوددارد. اسپنسر جانسون

*دردهاى شخصى من ازاختلاف آنچه درحال وقوع است و آنچه فكرمىكنم بايد وقوع يابد ،ناشى ميشود. اسپنسر جانسون

*زند گى انسان معاصر ،از جمله زندگى ما آنقدر شتاب دارد كه از خودمان فاصله مى گيريم و علائم هشدار دهنده را كه به ما مىگويند از راه منحرف شده ايم وبايد دوباره به مسير بازگرديم ناديده مى گيريم.درچنين دوران پرشتابى با فرصت دادن به خود مى ايستيم ،نگاه مىكنيم و به خودمان گوش مىدهيم و آنچه را براى ما بهترين است در مىيابيم.به اين ترتيب انجام كارى ساده چون صرف كردن يك دقيقه بخاطر نفس برتر به زحمتش مى ارزد. اسپنسر جانسون

* دكتر دمينگ به ژاپنى ها آموخت كه كيفيت اين نيست كه به استاندارد معينى دست يابيم .بلكه كيفيت ، يك فرآيند دائمى و روزمره است و پايانى برای بهبود كيفيت وجود ندارد.

*ايده آل نمى شويد تنها بسوى ايده آل حركت مى كنيد. رامين كريمي

* اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند حافظ

*تلويزيون احتمالا در محيط عمومى ذهن كنجكاو را آرام مى كند. فيلم جليقه

*شايد بتوان دركوتاه مدت توجه ديگران را به خود جلب كنيم ولى در دراز مدت همه متوجه مى شوند.

*تسليحات جديد نتيجه جنگها را عوض مى كنند ولى جنگها دنيا را عوض مى كنند. فيلم حرفه جنگجويى

*زندگى مثل دوچرخه سوارى است،براى حفظ تعادلت بايدهميشه در حركت باشى.

* كارى نكن كه نتوانى به خود افتخار نكني.

*اگر از اصولت پيروى نكنى پس به چه دردى مى خورند. فيلم جايى برا ى پيرمردها نيست (اززبان قاتل)

*هميشه قبل از اينكه همه چيزى را بدانند بايد يكى اول از همه بداند . همميشه اينطورى بوده است. سريال دشمن مردم

*-براى چه اينكار را انجام مى دهى؟

-جوابش انجام دادن همان كاراست. فيلم سريعترين سرخپوست دنيا (آنتونى هاپكينز)

الگوى تفكر انعطاف پذير- ناگفتمان الگوهاى متفاوت- خيالاتي نتيجه بخش

الگوى تفكر انعطاف پذير

صاحب اين الگو هميشه در الگوى خود احتمال خطارا در نظر مى گيرد ولى تا يافتن يا يافته شدن اين خطا به الگوى خود مقيد است و به محض يافتن خطا الگوى خود را تعويض نموده يا اينكه در چيدمان درونى آن تغيير ى مى دهد.صاحب اين الگو هميشه سير كمالى را در پيش مى گيردبدين معنا كه هميشه الگوى خود را ناقص در نظر مى گيرد و پيوسته سعى در خلق الگوى ديگر دارد لذا در طول عمر خود به طور متوالى دست به خلق الگوهاى گوناگون مى زند.

ناگفتمان الگوهاى متفاوت

دو الگوى متفاوت هيچگاه نمى توانند مباحثه كنند زيرا زير ساخت هاى منطقى آنها متفاوت است و به قول يكى از انديشمندان، منطق در اعماق خود بى منطق است . لذا دو پارادايم با منطق هاى متفاوت قابل مباحثه نيستند . آنها مى توانند گفتگو ى آزاد داشته باشند و فقط خود را مطرح سازند.

خيالاتي نتيجه بخش

دنيايى را تصور كنيد كه نيازى به پول در آن نيست و همه چيز به طور مجانى عرضه مى گردد.طبيعتا ارزيابى ها در اين دنيا بر اساس پول نخواهد بود .بنابراين براساس جيست؟بر اساس رقابت يا خوبي يا زيبايى يا كمال ياچه؟

-اگر در دنيا تنها بوديم به چه مى پرداختيم؟

جمال

يوزپلنگ ها مى تازند

گله اى از گاوهاى وحشى در حال دويدن اند، گردو غبار از زير سم هايشان برخاسته است.تصويرى از تلاش براى زنده ماندن.

شيرها در اطرافشان مىتازند و به دنبال ضعيفترين ،گله را مى پايند.باز تصويرى ديگر ى ازتلاش براى بقاء.حمله وفرار هردو براى هدفي واحد.

شيرها اين بار پيروز شدند ،گاهى نيز ناكام مىمانند.

يوزپلنگ كوچولو در كمين غزال نشسته ،با بدنى كشيده متوجه غزال است و غزال غافل درحال چريدن ،بااينحال غزال گاهى اطراف خود ارمى پايد، يورش از يوز و گريز از غزال و پس ازمانورى چند ، يوز باز پس مى ماند ، اين بار يوز ناكام بود چرا كه او هنوزبچه يوزى خام و مبتدى در برابرغزالى آبديده است. روزى او را يا مانند او را شكار خواهد كرد. زندگى نيازمند تجربه است.

سرعت ، شهامت و تأمل

-خانواده يوزپلنگ در كنار يگديگر بحث و گفتگو مى كنند.

1-غزالها امروزه انگار دوپينگ مى كنند ،شكارشان سخت شده .

2- نه تو پيرشدى ، ما كه مشكلى نداريم ،وقت بازنشستگى ات رسيده .

مادر با فرزند كوچكش تمرين و بازى مىكند.

-بدو پسرم سرت را بالا نگه دار ، گامهاتو بلندتركن ، با بدنى كشيده بدو . گول مانورهاى شكار را نخور،باسرعتى بالا بدو ولى در عين حال لگام سرعت خود را در دست داشته باش . فقط به شكارت فكر كن.

مادر و فرزند در علفزار غلط زنان مى خندند و سپس آرام مىگيرند:

1-مادر چرا ما غزالها را شكار مى كنيم؟

2-تااونها رو بخوريم و زنده بمانيم.

1-اونا تمام نمى شن؟

2-نه اونا هم مثل ما زادو ولد دارند،ضمنا ما به اندازه ى نياز أنها را شكار مى كنيم؛ به آن اندازه شكار مى كنيم كه زنده بمانيم، ما براى تفريح شكار نمى كنيم . فقط به اندازه نيازت شكار كن پسرم ،اين هميشه يادت باشه .آنها هم حق زندگى دارند , با شكار بى رويه تمام مى شوند و زندگى خودمان به خطر مى افته ، زندگى همه كائنات به هم مرتبطه ،اگراين مطلب روبا تمام وجود درك كنى ، زند گى را درك كردى . اين ازيادگيرى فنون شكار هم مهمتره.

جدال دو نژاد

يوزى دردام شيرى مىافتد ، شير عرصه رابر او تنگ مىكند.يوزى ديگر متوجه مى شود و به يارى او مىشتابد (يوزبه دام افتاده ضعيفتر است)

1- تو بگريز من پوشش مى دهم

-يوز دوم شيررا مشغول مى كند و به او مى گويد:

نژاد پرست فاشيست زورت به ضعيفترا مى رسه

شير: به تو هم مى رسه

واينك جدالى سخت در مى گيرد .

______________________________________________________________

يوز از بالاى تپه كوچكى به بچه شير نوجوانى مى نگرد كه با شكار كوچك خود بازى مى كند .

شير متوجه يوز مى شود

يوز: با طعمه ات بازى نكن ، اون را با سريعترين روش ممكن بكش. دوست دارى من بيام باهات همين كارو بكنى .

شير: اينجورى بيشتر لذت مى برم.

يوز: اون هم بيشتر رنج مى كشه .

شير : حالا ناراحت او ن نباش.

يوز: من ناراحت خودم هم هستم ،چون ما دشمن هستيم ممكنه روزى بزرگ بشى ودستت به من يا همنوعانم برسه , نمى خوام اگراز پاى دراومدم با زجر كشته بشم .

___________________________________________________________

سكوت بيشه را فرا گرفت.

تبعيد گاه

ظلمات است،صدايى مى آيد ومى گويد:

1-آلفرد به جرم بى عدالتى تبعيد مى گردد.

2-خواهش مىكنم اين كاررو نكنيد.

-همين طور كه آلفرد التماس مى كند صحنه متولد شدن آلفرد مى آيد . گريه ى نوزادى كه اطرافيان و قابله مشغول شستشو و مرتب كردن آن هستند . پدر بيرون منتظر است و مضطرب.قابله نوزادان را آورده و به پدرنشان مى دهد ومى گويد پسر است . پدر خوشحال است و دست پاچه.

صحنه آخر

صداى قاضى در جلسات پى در پى مى آيد كه متهمان گوناگونى را تبعيد مى نمايد . جلسه ها جدا از يكديگر اند و مستقل براى هر فرد ؛ رحيم متهم به تبعيد به جرم سلب آزادى ، جفري متهم به تبعيد به جرم سلب آرامش.

داستان چيست؟

آلفرد از جهان اصلى به جهان دنيايى كه اكنون همه در آن زندگى مى كنيم تبعيد مى گردد و اين ورود با زاده شدن است و برخورد با مشكلات اين دنيا و سپس پاك شدن و مردن و برگشت به جهان اول كه اصلى است .

_________دنياى زمينى__________

دنياى اصلى دنياى اصلى

بمانند مثل افلاطون است . سقوط از عالم مثل.

شايد اصل آلفرد در دنياى اصلى باشد و با خواب رفتن و خواب ديدن به دنياى زمينى منتقل مى شود و حوادث دنياى زمينى چون خواب بد است كه مى بيند و ضجر مى كشد . البته آلفرد هنگام زيستن در دنياى زمينى نمى داند كه اصلش از دنياى ديگرى است مى باشد.

-در طى زندگى زمينى نظريه فلاسفه اى چون افلاطون را مى شنود و كمى او را به درنگ وامىدارد.

-در دادگاه قاضى مى گويد : تو به جرم هتك عدالت تبعيد مى شوى به.....

_ودر اين هنگام صحنه عوض مى شود و آلفرد متولد مى شود.

جمال

الناس نيام فاذا ماتوا انتبهو.

كلام عاشقانه -  ميشل وب

*Some people come into our lives and quickly go . others stay for a while and leave footprints on our hearts and we are never ever the same.

*Real love is a pilgrimage .It happens when there is no strategy ,but it is very rare because most people are strategists.

هدف ممتد

هدف ممتد است مثل كتاب. مثلا يك كتاب انگليسي 200 برگ دارد ،هربرگ آن اين كتاب را تشكيل مىدهد.يك شخص يك هدف است و يك هدف يك زندگى است وزندگى مثل يك كتاب است و تمام حركاتى كه ما در زندگى انجام مى دهيم هدف و كتاب ما را تشكيل مى دهند . اين كه می گوييم من انگليسى بلدم بمانند يك كتاب انگليسى هستم كه از تمرين هاى اوليه و ابتدايى شروع مى شود تا پايان تمرين هاى سنگين و تلاشهاى كنونى ام . اگر بگويم كه مى خواهم اسپانيايى بياموزم يعنى اينكه برگهاى اول را شروع كرده ام .مسير آموختن نيز جزو هدف است ؛خود هدف است؛در دل هدف است. پس تمام برگهاى خود را با مفاهيم پروغنى رقم بزنيم .يا اينكه به تعبير ديگر حركت هاى درست و مسؤولانه برداريم تاكتاب زندگى غنى داشته باشيم و خود را به قول نيچه بمانند يك تابلو نقاشى بى نظيردرآوريم ؛بمانند يك كتاب بى نظير. حركتى نكنيم مگر اينكه بى نظيرباشد.وبقول حافظ:

راهى بزن كه آهى با ساز آن توان زد شعرى بخوان كه با او، رطل گران توان زد

گرسرتوان نهادن برآستان جانان گلبانك سربلندى برآسمان توان زد

كاری نكن كه نتوانی به خودت افتخاركني.

جمال